ماندن،خیلی عزیزتر از برگشتن است
این که هر وقت ماهی را از آب بگیریم تازه است درست، اما همیشه هم به کار نمی آید.
بعضی چیزها، بعضی کارها، بعضی حرف ها هستند که اگر وقت مناسب نداشته باشیمشان و انجام ندهیم و نگوییمشان، بی فایده می شوند.
بیات می شوند. از دهن می افتند. درست مثل یک لیوان چایی مانده و سرد و تلخ و بی رمق.
مثل گیاهی که فقط یک بار در عمرش گل بدهد و اگر آن یک بار بگذرد جز برگ های پژمرده چیزی نصیبش نمی شود.
مثل این همه حرف نگفته که هر شب در سرم تکرار می شود. تکراری بی فایده و بی ثمر.
انگار بخواهم مدام آب تازه به تنگ یک ماهی مرده بریزم و در خیالم به این امید باشم که ببینم زنده می شود و دم می جنباند.
یا هی خاک گلدان شکسته ای را عوض کنم به هوای ریشه دادن یک شاخه ی خشکیده. خودم خوب می دانم از این کوچه ی بن بست به جایی نمی رسم.
جز حاشیه ی همین حرف های نگفته که باز هی تکرارشان می کنم و زنده شان می کنم و شاخ و برگشان می دهم اما فقط در خیال.
باید دنبال راه چاره ای باشم. باید یک روز تمام عزم ِ خود را جزم کنم و زل بزنم در چشمانت و بگویم : نرو !
بعد جراتاش را داشته باشم و پشتبندش توضیح دهم که نرفتنات را نه برای خودم ، بلکه برای دیگران میخواهم.
باید یکروز پشت کنم به تمام آدمهای نیمبند ِ شهر و از بالای بلندترین برج حوالیام ، قِی کنم هرچه که در سر دارم.
باید دنبال ِ راه چاره باشم . راه ِ چاره ای که به خودم بفهماند ، ماندن ، خیلی عزیزتر از برگشتن است.
| مهدی صادقی |