آفتاب زندگیم
پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ب.ظ
تو را از میان اندوه بیرون می کشم
روی شانه هایم می گذارم تا
کفش هایت گل آلود ،
و قدم هایت زخمی سنگ ها ،
نشوند.
دست هایت را باز نگه می دارم
تا فراموشت نشود،
پرواز به بال نیست
به باور است.
هر چه هست تو روی شانه های من
به ابرهای آرزو نزدیک تری
می توانی بالاتر از دیوار
آن سوی زمین را ببینی
من برای تو پنجه می شوم
تا به چهار سوی جهان پی ببری
و ببینی این زمین دایره نیست
منم که می گردم و
خورشید ،
چه شباهت عجیبی به تو دارد.
بالا تر بایست
که آفتاب به لباس تو بیشتر می آید
بتاب
گرچه من این پایین
گیر سایه ای سنگینم
بتاب
که تو از سر زمین بسیاری.
لبخند بزن به آغاز
که این کوه به تابیدن آفتاب،
این چنین
محکم و سخت
روی حرفش ایستاده
و تکانِ دلش اندازه چند سنگ ریزه
بیشتر نیست.
| رسول ادهمی |