عاشقی
یه نگاهی به سر تا پاش کردم ، نمیخورد که سلیقه ی مردونه ای توش دخیل باشه ، واسه اطمینان بیشتر یه نگاهی به دست چپش کردم که مطمئن باشم که حرفام رابطه ای رو خراب یا حتی پر رنگ نمیکنه .
آخرین سوالش بود ، ازم پرسید نظرت راجع به عشق چیه ؟!
بهش گفتم خب اولش از یه نگاه طولانی تر ، یه تیکه ی شیطنت آمیز و لبخند هایی که خیلی ملیح باشه طوری که دندونت معلوم نباشه و چشمای مشتاق شروع میشه . انگار باید همون لحظه وایسه . انگار باید همونقدر دور باشه ، همونقدر دست نیافتنی باشه .
کاش تو نظر من و راجع به دوست داشتن میخواستی اینجوری میتونستم بهتر کمکت کنم .
اما عاشقی انگار یه حریمه ، انگار یه شیشه ی شفاف و بدون لکه که تا میخوای ازش رد بشی یهو میخوری بهش . یهو از اون خواب شیرین میپری .
دنیای عاشق های به وصال رسیده همچین هم خوب نیست ، ترس از دست دادنش ، ترس ِ اینکه نکنه اتفاقی واسش بیوفته ، نکنه خراشی رو دستش بیوفته ، نکنه مویی لای شونه از موهاش کم شه ، نکنه خبر بدی باعث بشه انحنای لب هاش رو به پایین بیاد .. این ترس ها ، میشه موریانه و تمام کاغذ هایی که روش شعرای عاشقانه نوشتی رو میخوره . و فقط از عشق ترسش واست میمونه .
یه نگاهی بهم کرد، گفت "تو بهش اعتقاد داری ؟ هنوزم آدما عاشق میشن ؟"
دیگه مطمئن بودم کسی رو نداره ، با خیال راحت گفتم که آره ، هنوزم یه سری احمق هستن که میخوان اون شیشه ی شفافو بشکونن و بیان ببینن که دنیای عاشق ها چطوره ؟! بعد میشن عینهو مجنون ، که با اینکه به لیلی ش رسید اما بازم رفت و راهی بیابون شد ، بذار یه چیزی بگم تا بهتر بفهمی ،
محنت قرب ز بعد افزون است ..
میفهمی چی میگم ؟
| مهتاب خلیفپور |