کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

حال سوم

شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۴۵ ب.ظ


حالم خوب نیست ، 

از آن دست حال های بدی که حتی دیگر طاقت پنهان کردنش را هم ندارم

وقتی خودت این را میفهمی که احوالت خوب نیست برایت سه حالت بیشتر ندارد

حال اول میگوید چیزی در دنیا وجود دارد که میتواند حالت را بهتر کند

حال دوم میگوید چیزی در دنیا وجود ندارد که حالت را بهتر کند 

و حال سوم ..

اینکه حال سوم چه میگوید را باید برایتان توضیح بدهم .

آن شب را خوب خوب به یاد دارم ، از آن دست صحنه هایی که پیری و گذر زمان و فراموشی حریفش نمیشوند . آن شب حال عجیبی داشتم، بیش از اندازه به شوفاژ میچسبیدم ، آنقدری که انگار داشتم خودم را وادار به سوختن میکردم ، آن شب بیش از اندازه لای موهایم دست می انداختم ، بیش از اندازه آه میکشیدم ، از خجالت هر کسی که سر راهم سبز شده بود در آمده بودم ، از استاد و همکلاسی ها بگیر تا راننده تاکسی و مسافری که بغل دستم نشسته بود . زندگی همیشه به من سخت گرفته است اما آن شب دیگر همه چیز به زیر گلویم رسیده بود ، خفگی کامل .  

این آدم های مهربان و نامهربان اطراف را میبینید ، هر کدامشان یک هیولای درون دارند که یک روزی میتواند جهنم واقعی را به جلوی چشمانتان بکشد . 

آن روز هیولای درونم میتاخت، انگار که بعد از سال ها بیدارش کرده بودند و این بار من هم دیگر نمیتوانستم جلودارش باشم.

جواب تماس ها و اس ام اس هیچکس را نمیدادم ، 

یک طغیان واقعی در حال وقوع بود.

میس کال ها و اس ام اس هایش را روی گوشی نگاه میکردم .

آخرین پیغام اش تنها دو کلمه داشت ، بیا اینجا .

آن شب برای رفتن به هر کجای خانه دستم را میگرفت ، 

عین مادر هایی که پسر بچه کوچک شان را از اینور خیابان به آنطرف خیابان میبرند . 

آن شب کمتر حرف میزد و کمتر نگاهم میکرد ، 

آن شب روی مبل ننشستیم ، 

آن شب روشنایی در حد جلوی پای مان را دیدن بود ، 

آن شب برای یک لحظه هم موهایش را پشت سرش جمع نکرد و نبست . 

آن شب لیوان چای یکی بود ، بشقاب غذا یکی. 

گوشه ای از اتاق نشست و مرا بدون آنکه صدا بزند نگاه کرد ، 

با دستش چند باری روی پایش زد ، منظورش این بود که بیا اینجا و سرت را بگذار روی پاهای من. 

موهایم را آرام آرام دست کشید و لابه لایش پیشانی ام را . آن یکی دست را گذاشت روی چشمانم و بعد حرکتش داد به سمت پایین و لب هایم ، بعدش به حالت خبری و زیرلب ، طوری که میخواهی مطمئن بشوی حرفت را فقط خودتان میشنوید گفت : پسرم امروز عصبانی بوده. آن حرفش آخرین جمله ای بود که به یاد دارم و بعداز آن من و هیولا و تمام آن روز بد به بهترین خواب دنیا روی پاهایش فرو رفتیم .

و حال سوم : فقط یک چیز در دنیا وجود دارد که میتواند حالت را بهتر کند 

فقط یک چیز 

که آن یک چیز هم ، دیگر نیست.

یک جایی درون همین دنیای بی مروت است

اما پیش تو نیست تا یکبار دیگر به تو با همان صدای زیرلبی بگوید :

پسرم امروز عصبانی بوده .

همین.


| پویان اوحدی |

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۵/۱۲/۰۷
  • ۵۴۸ نمایش
  • پروازِ خیال ...

پویان اوحدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی