تمام نشدنِ تمام شده ها
فکر کن پنج شش سال دیگر من یک دختر بیست و هفت هشت ساله ام که بنا به ارثى که از پدرم میبرم لا به لاى موهاى قهوه اى سوخته ام چندتایى تار سفید دارم، با همین مدل لبخند و باریک شدن چشم هایم موقع قهقه زدن، تو هم سى و چند سال دارى و حالا اخم همیشگى در چهره ات بیشتر به سنت مى آید ، هردو درگیر مشغله هاى کارى شده ایم
تو عکس هاى خانه اى که توى شمال گرفته اى و بیشتر زمستان ها و پاییزها آنجایى را نشانم میدهى من هم لبخند میزنم و میگویم : هنوز هم برعکس همه هواى ابرى شنگولت مى کند؟
از پنجره ى کافه هواى ابرى بیرون را نشان میدهى و یک لبخند گشاد میزنى که : معلوم نیست؟
نصف و نیمه به آرزو هایمان رسیده ایم ، فرق کرده ایم اما نه آنقدرى که نشود شناختمان .
تا اینجاى کار که فکر مى کنم آینده و احتمال نبودنت در آن آنقدرها هم غم انگیز نیست.
حتى اگر آرام وقتى چاى خوردنمان تمام مى شود تو بگویى :خوشحال شدم دیدمت. من بگویم : من هم؛ حتى اگر وقت خداحافظى من بگویم مراقب خودت باش ، تو بگویى : تو هم.
حتى اگر شب وقت خواب هم تمام فکرمان را دیدن و قرار امروزمان پُر کند باز هم آینده و احتمال نبودنت در آن آنقدرها هم غم انگیز نیست.
غم از جایى شروع مى شود ، که چند هفته اى بگذرد کلافه از خواب بیدار شوم جلوى آینه کرم ضد آفتابم را بزنم و تو هنوز توى مغزم راه بروى.
غم از جایى شروع مى شود ، تو در محل کارت سرت لاى پرونده ها باشد و من مغزت را ورق بزنم.
من از آینده و نبودنت در آن نمى ترسم ، من از تمام نشدنِ تمام شده ها مى ترسم وگرنه رفتن و تمام شدنى که باورش کرده باشى که ترس ندارد.
| مرآ جان |