یاد بگیریم رفتن ها را تاب بیاوریم
معنی رفتن را وقتی فهمیدم که همسایه دوران کودکیام که دخترشان همبازیام بود، برای همیشه از آنجا رفتند.
آن موقعها فکر میکردم، اگر یواشکی زیر پتو زیاد گریه کنم، شاید هیچوقت از آنجا نروند.
اما آنها، سر روز مقرر اثاثشان را بار زدند و رفتند.
معنی نشدنها را هم، توی همان دوران فهمیدم. کلاس سوم، مبصر کلاس اولیها شدم. هنوزم که هنوز است وقتی به خوشحالی حاصل از مبصر شدن فکر میکنم، ناخودآگاه چیزی درون دلم تکان میخورد.
من وظیفه داشتم ناخنهایشان را ببینم، قبل از معلم دفتر مشقهایشان را نگاه کنم و وقتی خانم معلمشان وارد کلاس شد، بگویم: برپا...
اما این خوشحالی و اعتماد به نفسی که یک دختر بچه ۹ ساله از مبصر شدن، به دست آورده بود، زیاد طولی نکشید.
پریچهر که هم جثه بزرگتری نسبت به من داشت و هم برادرزاده خانم مدیر بود، به جای من مبصر کلاس اولیها شد.
آن موقع هم هر چقدر زیر پتو گریه کردم، نتوانستم دوباره مبصر بشوم.
راستش بیشتر از کلاس اولیها دلگیر بودم. کلاس اولیهایی که ازشان انتظار داشتم، سراغم بیایند و بگویند: دلشان میخواهد من مبصرشان باشم نه پریچهر...
اما هیچکدام از این اتفاقها هم نیفتاد. پریچهر تا آخر سال مبصر کلاس اولیها ماند و اسمشان را توی «بد»ها، «خوب»ها نوشت...
بزرگتر که شدم فهمیدم، خیلی چیزها دست من نیست... یعنی دست ما نیست!
آدمهای رفتنی باید بروند
و آدمهای ماندنی، تحت هر شرایطی میمانند.
اتفاقایی که باید بیفتند، میافتند
و اتفاقهایی که نباید...
آن موقع نه تنها از رفتن دختر همسایه ناراحت بودم که از خودش هم برای تن دادن به رفتن، دلگیر...
اما بعدها خودمان هم از آنجا اثاثکشی کردیم و من هم رفتنی شدم.
همه ما بارها و بارها جز آدمهای رفتنی و ماندنی شدهایم. درست مثل آدمهایی که ما را از رفتنشان دلگیر کردند و به گمان ما، ماندن را بلد نبودند...
حالا که چندین سال از روزگار کودکیام میگذرد، فهمیدم رفتن آدمها، نشدن اتفاقات جز لاینفک زندگی هستند.
باید بروند، باید نشوند تا زندگی با تمام دلتنگیهایش معنا پیدا کند.
حالا یاد گرفتهام تا میتوانم از آدمها عکس و خاطره جمع کنم تا رفتنشان را تاب بیاورم.
یاد گرفتهام برای کسی که قصد رفتن دارد، دست تکان بدهم و بگویم:
سفر به سلامت عزیز دوستداشتنی...
یاد بگیریم رفتن ها را تاب بیاوریم.
| فاطمه بهروزفخر |