زنگ انشاء
دوباره زنگ انشاء
و چند موضوع کلیشه ای
ولی تو برای من
از هر سوژه ای تازه تری
"علم بهتر است یا ثروت "
شروع می کنم به خواندنِ تو
معلم از توی پنجره ی حیاط
دورِ دور...
به جوانی اش فکر می کند
همکلاسی ها زیر لب شعر می خوانند
و انگار هر بار تکه ای از تو
دارد سهم خاطرات کسی می شود
ترسی تمام جانم را می گیرد
نکند بین پول و سواد
دیگر نشود تو را انتخاب کرد ...!
" تابستان امسال را چگونه گذراندید "
اجازه آقا...
سرد بود سرد
آنقدر که برفی نِشست روی دوستت دارم های نگفته ام
تنهایی اَم ذات الریه گرفت
و جای نبودنش هنوز درد می کند
" می خواهید در آینده چکاره شوید "
کارهای بزرگی توی سرم هست
شاید بخاطر بی بی خلبان شدم
و یا دکتر و مهندسی که مامان پُز اَم را بدهد
ملوان یا راننده ی کامیون
رفتگری زحمت کش
و یا شاید استاد دانشگاه شدم
ولی این ها که شغل نیست
دل مشغولی است
اجازه آقا...
_ دوستش دارم و می خواهم تا آخر عمر همین کاره بمانم _
| حمید جدیدی |
من یه متن نوشتم ... میخواستم اگه می شه بزارید توی وبتون :) میشه خواهش کنم بزاریدش ؟ متنش این هست :
مثلا بمانی و روی کاناپه کهنه مان مثل همیشه لم بدهی و استکان کمر باریک دستت باشد لبریز از چای سیاه به رنگ ذغال صبح و اخم هایت توی هم باشد و اخبار بیست و سی نگاه کنی ... مثلا بمانم و توی آشپزخانه باشم و موج گندمزار موهایم را که عاشق عطرشان هستی رها کنم ... قرمه سبزی ام قُل بزند و من روی صندلی آشپزخانه با دستی گره کرده زیر چانه بر روی میز محو تو ... لبخند بزنم به وسط سرت که کمی تاس شده است و نور لامپ آن را درخشان میکند ! لبخندم پررنگ تر بشود ... و به اولین قرارمان که سبیلی نازک داشتی با موی سیاه ، فکر کنم ... شاید یک رت باتلر به تمام معنا که با یک شاخه رز قرمز کامل می شد ! ... سنگینی نگاهم را حس کنی ... نگاهت با نگاهم تلاقی کند و همانجا به زمانی که حلقه ازدواج را در دستم میکردی برگردیم ... ولی ماشین زمانمان با یک بوی سوختگی ما را به زمان حال می آورد ... سریع دستگیره های قابلمه قرمه سبزی ته گرفته را میگیرم اما تازه میفهمم سر به هوایی چه میکند ... چشم های سیاه و نافذ چه میکند قابلمه را روی همان گاز ول میکنم ... ولی تو اخبار را به خاطر من رها نمیکنی و نمی دوی طرف آشپزخانه ... و با آن صدای گرم ات نمیگویی " جانم چه شدی ؟ " تو نمانده ای و ماشین زمانمان را با خودت برده ای ... نگفتی من چه کنم بی نگاهت که در وجودم رسوخ میکند و عشق را در دلم سرازیر میکند ... همین هم رویا بود ... آخر میدانی ؟! سر به هوایی تاول می آورد نه چیز دیگری !