عکس ِ تو
یکی از همین روزها ، دلم به شدت برایت تنگ میشود. بعد پناه میبرم به کوله پشتی قدیمی ام. توی کوله پر است از خرت و پرت هایی که در سالهای جنگ ، هرکدام برایم یاد آور خاطره ای ست از آن روزها.
توی کشو عکسی هم از تو هست. توی عکس ، موهایت طلایی ست. روی صندلی ای توی ایوان نشسته ای و با دست راستت موهایت را عقب زده ای. روسریت را دور گردنت انداخته ای و رو به دوربین خندیده ای. زانوهای سفیدت از دامن گلدارت بیرون زده است و دست چپت را رو به دوربین دراز کرده ای.
ما یک گروهان شکست خورده ی درحال عقب نشینی بودیم. من و پنج سرباز دیگر روی خرابه های خانه ای منتظر فرمان حرکت نشسته بودیم.
روی خاک ها چند قدم جلوتر از جایی که نشسته بودیم ، متوجه چیزی شدم که نور خورشید را روی چشمانم می انداخت.
از پنج سرباز دیگر جدا شدم. عکس تو بود. از جیبم افتاده بودی احتمالا.
ناگهان صدای انفجار گوش هایم را پر کرد. وقتی سر برگرداندم که موج انفجار مرا روی زمین انداخته بود.
من فقط دستها و پیشانیم کمی خراش برداشته بود. گروهبان گفت که پنج سرباز دیگر همگی مرده اند.
میگفت اگر بخاطر برداشتن عکس تو از بقیه جدا نمیشدم ، احتمالا الان من هم مرده بودم.
عکس را بعد از انفجار کمی آنطرف تر از من در حالیکه تو دست چپت را رو به من دراز کرده بودی پیدا کرده بودند.
عکسی که پشت آن برایم نوشته بودی «سالم بمون ، و به من برگرد»
| محمدرضا جعفری |