نهضت عظیم بازویش
- ۲ نظر
- ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۳۰
- ۸۱۹ نمایش
ما بابا نداریم
راستش داریم اما اندازه ی یک سنگ مستطیلی است وسط بهشت زهرا که بالاش نوشته شادروان و پایینترش با خطی خوش، پدری مهربان و همسری فداکار، عکسش را هم تراشیده اند آن رو، با آن سیبیل مخملی و گونه ها ی توو رفته و موهایی که همیشه فر بود.
ما بابا نداریم
نه که از اولش نداشتیم، نه که به خوابمان نمی آید، خدا خواست که امتحانمان کند، که اشک مان را ببیند و ترس و بی پناهی ما را، که دنیا زمستان شود و تا جان دارد باران شور ببارد بروی لبهایمان.
ما بابا نداریم
اما راستش را بخواهید عکس باباهای شما را یواشکی نگاه میکنیم، یواشکی دوستش داریم، حتی وقتی فیلم رسیدن این سربازهای آمریکایی به خانه را می بینیم، دست خودمان که نیست یکدفعه ای هق میزنیم.
ما بابا نداریم
و هرسال، روز پدر که میشود نمی دانیم باید به کجا پناه ببریم، سرمان را توی کدام سوراخ فرو کنیم که معلوم نشود غصه داریم، حسودیم، که یواشکی بابای شما را دوست داریم.
راستی رفیق جان مهربان من آنوقت که صورت بابایت را میبوسی، آن وقت که ریش های تیغ تیغی اش میرود توی لبهایت، آن وقتی که جوری فشارت میدهد که نفست تنگ میشود، لطفا لطفا، لطفا یک لحظه بیشتر توی آغوشش بمان، یک لحظه بیشتر جای همه ما، همه ما بچه هایی که بابا نداریم...
| مرتضی برزگر |
* تقدیم به همه آن هایی که روز پدر، به یک قاب خیره می شوند، به یک سنگ و یا به یک دیوار....
روحشون شاد، جاشون بهشت ❤️
اینجا زنی هر روز
بال هایش را می چیند
به اداره می رود
موهایش را هرس می کند
به گلدانها آب می دهد
و قلب زخمی اش را به رختخواب می برد
تیری که قلب را می شکافد
چقدر فرصت خواهد داد
تا آخرین خداحافظ را بگویی
زنی که هر روز
پانسمانش را عوض می کند
و آرامبخش قوی تری می خورد
چقدر در برابر مرگ
دوام خواهد آورد
فرق نمی کند
چقدر انتظار کشیده باشی
چقدر عاشق باشی
زندگی درست لحظه ای که می خواهد، تمام می شود
چقدر دست هایم کوتاه است
آن قدر که فکر می کنم
باید چهار پایه ای بگذارم
و گره طناب را محکم تر کنم.
| مهسا فعال |
در آشپزخونه به سمت باغ باز میشد ، دری که شیشهبند بود و من میتونستم تو روزهای سرد و بارونی هم از پشت همون در به اون باغ جادویی نگاه کنم. به درختهای نخل بلندی که نمیتونستی تو هر خونهای گیرشون بیاری. به درخت گیلاسی که انگار خشک شده بود.
مادرجون آشپزی میکرد و در حین آشپزی آواز میخوند ، گوشهام برای اون بود و چشمهام برای باغی که روبروم نشسته بود.
بعد از کم کردن شعله گاز اومد پشتم واستاد و دستهای مهربونش رو حلقه کرد دور شونههام ، صدای آواز خوندنش قطع شد و ازم پرسید بریم بیرون بشینیم و به باغ نگاه کنیم ؟ سردت نمیشه ؟ سرم رو برگردوندم و با یه نگاه پر از تعجب بهش گفتم من هیچوقت سردم نمیشه ، تو سردت نمیشه ؟ خندید.
رفتیم بیرون ، دو تا کتل چوبی گذاشتیم کنار هم و تکیه دادیم به دیوار آشپزخونه ، صدای برخورد برگهای درخت نخل ، قطرههای بارون روی سفالهای سقف و بوی آش معرکه مادرجون ترکیبی ماورایی رو درست میکرد ، ترکیبی که مطمئن بودم تا آخرین لحظهی عمر به یادم میمونه.
مادرجون گفت تا حالا شده کتاب داستانی بخونی و دوست نداشته باشی بدونی آخرش بالاخره چی میشه ؟ شده تا به حال کارتونی ببینی که دلت نخواد بدونی آخرش به کجا میرسه ؟ شده امتحانی داشته باشی که آخرش نخوای بدونی نمرهای که گرفتی چند بوده؟
گفتم البته که نه . اگر نخوام بدونم تهش چی میشه پس چرا میبینمش ؟ چرا میخونمش ؟
مادرجون نگاهم کرد ، نگاه تایید بود ، میدونی گاهی وقتها در جواب بعضی از آدمها کلمات یاریمون نمیکنن ، اون لحظه است که فقط نگاهکردن راه چاره است ، حقیقت اینه که ما در جواب خیلی از حرفها ناتوان میمونیم .
مادرجون گفت بهار نزدیکه ، بهار که از راه برسه این درخت زشت و لختی که میبینی خوشگلترین شکوفههای دنیا رو میده و از خوشگلترین شکوفههای دنیا جذابترین گیلاسهای دنیا به وجود میان ، باغ دوباره لباس سبز میپوشه ، مارمولکها دوباره روی دیوار دنبال هم میکنن و در شیشهای آشپزخونه دیگه همیشه به روی باغ باز میمونه و تو مجبور نیستی که از پشت پنجره چیزی رو تماشا کنی.
بهار که برسه من یکسال پیرتر میشم و تو یک سال بزرگتر .
گفتم چرا هردومون پیر نمیشیم ، چرا من باید بزرگ بشم و تو پیر ؟
گفت چون همه چیز دنیا به نوبته ، تو هنوز کلی از کتاب زندگیت باقی مونده ، کلی از نمایشهای زندگی رو باید ببینی ، نمایشهایی که اشکت رو در میارن ، گاهی از فرط غم و گاهی از روی شوق. من داستان زندگیم رو خوندم و دیگه دارم به آخر کتاب نزدیک میشم ، اما تو هنوز اولای کتاب زندگیت هستی؛ هرگز سعی نکن تند تند بخونیش ، کتاب رو آروم ورق بزن ، هر خطاش رو با حوصله و با دقت بخون ، چون همون یکباره ، چون هیچوقت نمیتونی برگردی به صفحه قبل و این بزرگترین خاصیت کتاب زندگیه .
هر وقت که بهار رسید به یاد داشته باش که یک ورق از کتاب زندگیت برای همیشه رفته و تو هم یک ورق دیگه به آخر کتاب زندگیت نزدیکتر شدی . برای اینکه بتونی آخر کتاب رو درک کنی باید کلمه به کلمه زندگی رو بفهمی و مزهمزه اش کنی. پس این بهار که از راه رسید ، وقتی یکسال بزرگتر شدی به بهترین شکلی که بلد هستی زندگی کن . به دنیا و زندگی عمیق تر نگاه کن.
چون قرار بر اینه که چیزهای زیادی رو ببینی و درک کنی.
بهار نزدیکه و مادر جون هم دیگه نیست..
اما حرفش هنوز توی سرمه.
هنوز توی سرمه.
| پویان اوحدی |
به من بگو چرا؟
بگو چرا این چنین خوشبویی؟! که عطر تنت مثلِ حیاطِ خانه ی مادربزرگ که پُر میشد از عطرِ بهار نارنج، خواستنی ست و دوری از آن، دلتنگی می آورد؟!
که چشمانت آنچنان گیراست شبیه به فَواره ی حوضِ آبی رنگِ وسطِ حیاطشان،که در عالم کودکی، محو تماشای آن میشدم و برای من، جذابترین جایِ جهان بود!
که لب هایت، آه امان از لب هایت که به مانندِ شیرین ترین میوه ی آن حیاط است که تمام لذت خوردنش، در این بود که خودت بچینی اش...
و دست هایت، شالگردن زمستان های آن حیاط است،که دور گردنم میپیچید و گرما میداد...
و آغوشت...خودِ خودِ آغوش مادربزرگ است که هرکه دنبالم میدوید یا قصد صدمه زدن را داشت، یا اصلا هروقت امنیت میخواستم، به آن پناه میبردم...
بیا بگو...چرا ناب ترین حس دنیای کودکی ام،به بودن امروز تو گِرِه خورده است و از وقتی تو آمدی، هرچه خاطره مرور میکنم، شیرین است...
| غزاله دلفانی |
جان من را گرفتی و رفتی
در خیابان تا ابد بن بست
باز با این وجود معتقدم
عشق تنها دلیل زندگی است
در خیابان تا ابد بن بست
اخم کردی به من زمستان شد
خواستم تا ببوسمت اما
این سعادت نصیب باران شد
خوش به حال کسی که با لبخند
در کنارت نظر به آیِنه کرد
آن که نبض تو توی دستش بود
دکتری که تو را معاینه کرد
کاش جشن تولدت باشم
عمر من را هزار باره کنی
هر کسی از علایقت پرسید
کاش می شد به من اشاره کنی
نامت ای خوب اگر دلآرامست
دل ما را که خوب آشفتی
با همان قلب سرد و بی احساس
جالب اینجاست شعر می گفتی
.
.
باز با این وجود معتقدم
عشق تنها دلیل زندگی است
| احسان رشیدی |
عشق ات، محبوب من!
همچون هوا مرا در بر می گیرد
بی آن که دریابم.
جزیره ای ست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابیست ناگفتنی...تعبیرناکردنی...
به راستی عشق تو چیست؟
گل است یا خنجر؟
یا شمع روشنگر؟
یا توفان ویرانگر؟
یا اراده ی شکست ناپذیر خداوند؟
تمام آن چه دانسته ام همین است:
تو عشق منی
و آن که عاشق است
به هیچ چیز نمی اندیشد.
| نزار قبانی |
دنبال دو کلمه می گشتم
دو کلمه مانند پچپچِ دو برگ در گوش هم
یا زمزمه ی دو لب در جست و جو ی یک بوسه
دنبال دو کلمه می گشتم
مانند دو گوشواره که آویزهی گوشت کنم،
کلمات صف کشیدند
دسته دسته
دستبند تو شدند
کلماتی که دستت را دوست می داشتند،
تو چنگ زدی
از هم گسیختی
رشته ی کلمات را
در هم ریختی
فرو انداختی
هر یک را به گوشهای...
دنبال یک کلمه می گردم
یک کلمهی خاموش
مانند یک بوسه !
که جمع کند همهی کلمات را
روی لبهای تو...
| شهاب مقربین |
حالا که مرا نداری، کسی هست مراقبت باشد؟
کسی هست وقتی دلت گرفته تو را بخنداند؟
کسی هست وقتی خوابت نمیبرد بنشیند تا خود صبح با تو حرف بزند؟
کسی هست؟ کسی هست مثل من حرصت بدهد و با اخم نامش را که صدا میکنی برایت بمیرد؟
کسی هست نوازشت کند؟
کسی هست بداند کدام آهنگ را برایت بگذارد وقتی دلت گرفته ؟ کسی هست آهنگهای غمگین را تندتند رد کند؟
کسی هست درباره کتابی که میخوانی با او حرف بزنی؟
کسی هست؟ کسی هست همینطور که راه میروی برایت بمیرد؟
کسی هست کف دستت را ببوسد و مست شود از بوی تنت، عطر گندم خام؟
حالا که مرا نداری، تنها نماندهای؟ دلتنگ نیستی؟ دلت بوسه و نوازش نمیخواهد؟ دلت یک مرد کلافه نمی خواهد که از همه دنیا پناه بیاورد به امن آغوشت؟ دلت یک کشتی شکسته نمیخواهد که در بندر دستانت پهلو بگیرد؟ دلت تنگ نشده برای این که بخندانمت، و بعد برگردی و نگاهم کنی که محو شدهام در حالت چشمانت، وقتی که میخندی از ته دل؟
خوش به حال باد. خوش به حال ماه. خوش به حال رژ لبت. خوش به حال شال آبی لعنتیت. خوش به حال آینههای آسانسور. خوش به حال خورشید. خوش به حال رانندههای تاکسی که روزی دوبار صدای تو را میشنوند. خوش به حال تمام هفت میلیارد و خرده ای آدم دنیا، که می توانند صدایت کنند و جوابت سکوت نباشد.
حالا که مرا نداری...میبینی؟ مرا نداری. چه اهمیتی دارد بعد از این جمله لعنتی چه می نویسم...
| حمید سلیمی |
همان چوب ِکوچک ِدارچینی
که لحظه ی آخر
درون ِچای می اندازی .
همان شماره ی ناشناسی
که لحظه ی آخر
به زنگش پاسخ می دهی
همان عکسی که در لپ تاپت
پنهان می کنی ولی دور نمی ریزی
پیراهنی که دکمه اش را ندوخته ای اما
نمی توانی از پوشیدنش منصرف بشوی
من تمام آنها هستم
نخواستنی هایی که ناگهان
نمیتوانی از دوست داشتنشان
صرفنظر کنی!
| حمیده هاشمی |
دلم نیامد این ها را نگویم و سال را تمام کنم...می دانی بحث سال و ماه و روز نیست
بحث زندگی است
اینکه هر چقدر پیش می رود غافلگیر ترت می کند
بحث هیچ است و همه چیز
اصلا بحثی نیست چون هیچ چیز مطلق نیست...
" هرگز " و " ابدا " و " باید " حرف مفت است
حرف حرفِ " احتمال " است و " شاید "
شاید که بلوغ همین باشد
رسیدن به اینکه اصرار به قطعیت در این زندگی حماقت محض است.
حالا می توانم برایت آرزوی های پیچیده تری داشته باشم
مثلا اینکه هر جا لازم شد خودت خودت را از بندِ تعلق آزاد کنی
که خود آزار نباشی
که هر بار امیدت را گم کردی بلد باشی دوباره پیدایش کنی؛ جوری که کم ترین زمان را فدای نابلدی کنی...می دانی بحث یک تقویمِ نو تر نیست بحث یک نگاه متفاوت تر است.
برایت آرزو می کنم بالاخره با پوست و خونت عجین شود که در این زندگیِ عجیب و بخیل هیچ کس جز خودت به فریادت نمی رسد
این لعنتی را ممکن کن " به خودت بیشتر از هر کس و هر چیز بِرِس "
امیدوارم بعد از اینهمه سال، بعد از اینهمه پیام های تبریک و آرزوهای رنگی و تصمیمات قلمبه سلمبه ای که از نیمه راه فراموشت شده، فهمیده باشی که یکِ یکِ امسال قرار نیست انفجار عظیمی رخ دهد،
تو به تقویم نو سلام می کنی و مسیر پر پیچ و خم زندگی را ادامه می دهی...تنها فرقش در این است که کوله ات هر سال سنگین تر از سال قبل است؛ پر از تجربه هایی که شکل بهبود یافتهی زخم هاست...
شاید در تنگناهای این مسیر تنها چیزی که به کارت بیاید این باشد که به کوله ات سر بزنی و در هر قدم تاکید کنی " ادامه دادن کارِ زنده هاست "،
رویا ببافی و همزمان توقعت را از خودت و آسمان بالای سرت و زمین زیر پایت در منطقی ترین سطحِ ممکن نگه داری
به معنای کاملِ این جمله " مراقبت کن از خودَت "
| پریسا زابلی پور |
"معشوقه" گری هایم همیشه با دیگر "معشوقه"ها فرق داشت.
وقتی سرش درد میکرد نه " عزیزم چرا مواظب خودت نبودی؟" حواله اش میکردم نه براش قرص میبردم. بجاش لامپ اتاق رو خاموش میکردم، سرشو میذاشتم رو پاهام، دستمو میکشیدم لا به لای موهاش و همون ترانه مورد علاقه اش رو زیر لب براش لالایی وار میخوندم.
روزهای بارونی به جای اینکه به زور چتر بگیرم رو سرش و بهش همش گوشزد کنم که آروم راه برو تا آب بارون شلوارتو خیس نکنه، دستشو میگرفتم و میکشیدمش زیر بارون و تمام مسیر رو باهاش میدویدم و آخر سر که خسته میشدیم میرفتیم زیر سایه بوم یکی از مغازه ها و من همونجور که نفس نفس میزدم از دویدن خیره میشدم به چشم هاش و بی مقدمه میگفتم "دوستت دارم ".
یا پنجشنبه شب ها نه مجبورش میکردم پاساژ های شهر رو باهام متر کنه نه میذاشتم شام رو تو یکی از لوکس ترین رستوران های شهر از همون هایی که تمام مدت حواست باید به رفتارت باشه بخوریم. دوتا ساندویج از همون دکه پایین بام میخریدیم و میبردمش به بالاترین ارتفاع شهر و انقدر براش خاطره تعریف میکردم که با دهن پر قهقهه بزنه.
وقتی از رویاها و نگرانی هاش برای آینده تعریف میکرد دست نمیذاشتم رو دستش و نمیگفتم " همه چی درست میشه...امیدوار باش". میرفتم یه لیوان چایی با همون شکلات مورد علاقه اش براش میاوردم و دستامو دور گردنش حلقه میکردم و میگفتم " یه دنیا پشتتو خالی کنه خودم پشتتم دردات به جونم".
هیچوقت نتونستم "معشوقه" باشم...از همون معشوقه های تکراری که خیلی هم عشق را بلد نیستند.
دیوونه ها "معشوقه" بودن رو بهتر بلدن...چون عشق و عقل باهم نشاید جانم...باید دیوونه وار عاشقی کرد.
| محیا زند|
اگر می توانستم
بهار را مثل پیراهنی به تن کنم
دوباره به دهکده بر می گشتم
و با دسته گلی در دست
همراه مادرم به خواستگاریت می آمدم
اگر می توانستم
بهار را مثل پیراهنی به تن کنم
می دانستم چه کارهایی بکنم
که مرا دوست بداری
به آبی چشم هایت مروارید می ریختم
چمن را زیر پایت پهن می کردم
اما افسوس
نمی شود از بهار، پیراهن برید
نمی شود پرنده و ترانه را قیچی کرد
سوزن در تن درخت کار نمی کند
و به بارانی که می بارد نمی شود دکمه دوخت
| رسول یونان |
یه روز نوجوونی هامون رو لا به لای نیمکتای مدرسه جا میذاریم و با اولین جوش روی صورتمون بزرگ میشیم.
موهای مشکیمونو میون کلی استرس جا میذاریم و پا به زمستونی ترین سالهای عمرمون میذاریم.
هروقت با خنده به آقاجون میگفتم پس دندونات کو؟ میگفت جاشون گذاشتم، یه جایی میون قهقهه های جوونیام.
یه روز موقع بالا رفتن از پله هایی که هرروز بالا پایینشون میکردی، میبینی بدجور داری نفس نفس میزنی، تازه میفهمی یه روزی، نفساتو لای عطر پیراهن کسی جا گذاشتی و اومدی.
یه روز دلت دیگه برای هیچکس نمیسوزه، هیچ خبری قلبتو نمیلرزونه، دیگه دلت برای هیچکس و هیچ چیز تنگ نمیشه، ضربان قلبت با شنیدن هیچ اسمی بالا و پایین نمیره،
یه روز وقتی به گذشته هات نگاه میکنی، قلبتو میبینی، که وسط دریای آروم آغوش کسی جا گذاشتیش و اینهمه سال به راهت ادامه دادی.
| محمدرضا جعفری |
در آخرین نامه ات از من پرسیده بودی
که چه سان تو را دوست دارم؟
عزیزکم، همچون بهار
که آسمان کبود را دوست دارد.
همچون پروانه ای در دل کویر
یا زنبوری کوچک در عمق جنگل
که به گل سرخی دل داده است
و به آن شهد شیرین اش.
آری، من اینگونه تو را دوست دارم.
همچون برفی بر بلندای کوه
یا چشمه ای روان در دل جنگل
که تراوش ماهتاب را دوست دارد
عزیزکم
آنگونه که خودت را دوست داری
آنگونه که خودم را دوست دارم
همانگونه دوستت دارم
| شیرکو بیکس / ترجمه: بابک زمانی |
وقتی بار عاطفی رابطه به تنهایی روی دوش توست، یعنی مدت هاست رابطه به پایان رسیده و تو بیخودی درگیر مانده ای.
انگار که از یک سراشیبی تند با کلی ذوق بالا بروی و وقتی نفس ت گرفت، ببینی که به هیچ جای مشخصی نرسیده ای.
آن وقت نفرت و خستگی را جایی میان قفسه ی سینه و شکم احساس می کنی. چیزی شبیه به یک دل بهم خوردگی.
حق داری که دلت بخواهد راهِ رفته را بازگردی که لااقل در ناکجا آباد گم و گور نشوی.
یکی از سخت ترین قسمت های هر ماجرای احساسی همین فاجعه ی افتادن بار عاطفی روی دوش یک نفر است.
یا باید کوله پشتی نفر مقابل هم پر باشد و یا به کل بی خیالِ ماجرا شد و بدون سرزنش، پایان را پذیرفت.
سخت است اما سخت ترش زمانی ست که می بینی بخاطر هیچ، مدت ها خودت را از خیلی چیزها محروم کرده ای.
از دیدن مهربانی و لذت همنشینی با دیگران محروم شده ای.
از لحظه های شاعرانه ای که هر کدام خاطره ای می ساختند، دور مانده ای.
و هیچ چیز بدتر از سرخوردگی در رابطه نیست.
که نتیجه اش می شود، یک دل مردگی تهوع آور غم انگیز.
حواست باشد مبادا انرژی عشق را برای رابطه ای که تمام شده، هدر بدهی.
| شیما سبحانی |
هفده - هجده ساله که بودم ، گاهی برای جبران تنهایی یا فراموش کردن کودکِ بهانه گیرِ غروب های جمعه ، با بچه های محل هماهنگ می کردیم و سبد به دست ، سوار اولین خطی می شدیم که ما را از یخچال به بوستان قلهک برساند .
با اینکه فاصله زیادی نبود ، اما توقف های پشت سر هم و پیچ و تاب خیابان باعث می شد تا مجبور بشویم با صحبت کردن سرمان را گرم کنیم ، و این صحبت های دوستانه آنچنان شیرین بود ، که طعمِ عسل کوهیِ باغ کوکب خانمِ همسایه هم به پایش نمی رسید !
یخچال - قلهک
قلهک - یخچال
و این ماجرا تا قبل از پیدا شدن سر و کله "معصومه" ادامه داشت !
اسمش را وقتی فهمیدم که با خواهرش دقیقا صندلی روبرویی ما نشسته بودند و انگار که چیزی توجه خواهرش را جلب کند با هیجان صدایش زد : " معصوم اینجا رو ببین ، همون لباسِ که میگفتی "
معصومه و خانواده اش تازه خانه ای را اطراف یخچال خریده بوند و از آن به بعد چند روز در هفته توی خط می دیدمش ، بعضی وقت ها تنها ، بعضی وقت ها با خواهرش و بعضی وقت ها هم جای خالی اش می شد تماشایی ترین منظره دنیا....
یک بار وقتی پیاده شد تعقیبش کردم و آدرس خانه شان را دقیق حفظ شدم ! عاشق ها خوب می دانند هرچقدر آدم توی کارهای دیگر فراموشکار باشد ، در مواردی که مربوط به مشترک مورد نظر است حافظه ، از مغز و حافظه انیشتین هم بهتر جواب می دهد !
با این حال این کار ها فایده آن چنانی ای نداشت و باید با نامه یا علامتی میفهماندم که قلب کسی برای تو در شهر می تپد ...،اما هر بار شعر هایم بی مخاطب تر از همیشه ، گم می شدند لای کتاب و دفتر های خاک گرفته یا نهایتا زیبا ترین قافیه هایشان اشک می شدند و می پریدند توی چشم هایم .
یک روز وقتی تنها روی صندلی همیشگی نشسته بود ، و متوجه شد من قطعه قطعه نگاهش می کنم ، سرش را پایین انداخت ، زن و شوهری درست ردیف کناری معصومه نشسته بوند و صدایشان به خوبی به گوش هردوتامان می رسید ، مرد داشت به همسرش می گفت :"زهرا اینجا رو ببین ، طرف تو دلنوشته های روزنامه نوشته هربار که خواستم بگویم دوستت دارم ، گفتم حالت چطوره ، و من تو را خیلی حالت چطوره " بعد هر دو خندیدند ، و معصومه هم با دیدن خنده آنها ، لبخند آرامی از باغچه گل های نرگس پرواز کرد و نشست روی لب هایش .
همان لحظه بود که فکری به ذهنم رسید ، تکه کاغذی را از توی جیبم درآوردم و رویش نوشتم " من هم تو را خیلی دوست دارم ، هر بار آمدم بگویم دوستت دارم آرام نگاهت کردم ، و من تو را خیلی نگاه می کنم ! " این را نوشتم و موقع پیاده شدن انداختم توی کیفش ، فکر کنم فهمید که از فردای همان روز به جای چند روز در هفته هر روز سوار اتوبوس می شد و به بهانه های مختلف او هم می خواست بگوید من تو را خیلی نگاه می کنم ! اما نمی توانست .هفته ها و ماه ها گذشت و ما در عاشقانه ترین خط واحد دنیا چه حرف ها که فقط با نگاه کردن نمی زدیم و در آخر هم با یک دست تکان دادن روزمان شیرین ترین روز دنیا می شد ،شیرین تر از عسل کوهی کوکب خانم و مربای هویج خاله فاطمه و هر شیرینی کاذبی که در دنیا می خواست خوشمزه بودنش را ثابت کند .
احساسات که به عقل غلبه کرد ، دیگر هیچ چیز جلودارش نیست ، یک روز بارانی بابا را بردم توی حیاط و در حالی که چشم های خودم از آسمان خدا بارانی تر بود همه چیز را برایش تعریف کردم ، سکوت طولانی مدتی کرد و بعد قرار شد برویم توی خط بنشینیم تا معصومه را نشانش بدهم .رفتیم ، نشستیم ، آمد ، نشست .در تمام آن مدت ترس را توی چشم هایش می دیدم . کل مسیر فقط به خیابان نگاه می کرد و حتی یک لحظه هم سرش را به سمت ما برنگرداند . وقتی برگشتیم خانه ، همانجا توی حیاط ، یک سیلی محکم خوابید توی گوشم!
اما به شوق دیدن معصومه دردش را مچاله کردم و انداختم توی سطل ، فردای آن روز هرچه منتظر شدم دیگر معصومه ای در کار نبود و از آن به بعد هرچه در کوچه ها گشتم دختری که حتی از دور شبیهش باشد پیدا نشد ،سالها از آن ماجرا گذشت و یک بار کاملا اتفاقی توی همان مسیر ، این بار به جای اتوبوس داخل مترو دیدمش،خودش بود،با همان چشم های همیشگی،با همان صورت آفتابی که فقط چند خط کوچک پر کشیده بود روی گونه اش.
نگاهش کردم و با غم عجیبی نگاهم کرد.هر دو همدیگر را شناخته بودیم.آمدم بروم جلو که دیدم دختر بچه کوچکی صدایش زد :"مامان، پس کی میرسیم ؟" سرم را پایین انداختم،سرش را پایین انداخت.
در اولین ایستگاه پیاده شدم .حالا من بودم و مرور خاطراتی که سالها از بودنشان می گذشت.آن لحظه بود که دستم را گذاشتم جای سیلی بابا و آرزو کردم کاش میشد ببوسمش و بگویم:"تو شرمنده پدر بودنت نشدی،من شرمنده عاشق بودنم،من عاشقانه ازاون گفتم،تو دلسوزانه سیلی زدی،اون ولی ترسید،چون عاشق نبود.عاشقا هیچ وقت کاری نمیکنن که بعد ها شرمنده دلشون بشن پدر،چون نمیترسن،درست مثل پدر بودن تو ، درست مثل عاشق بودن من."
| سید طه صداقت |
تو اشتباه محض من بودی
با این همه بازم دوسِت دارم
هر کی بپرسه عشق یعنی چی؟
رو اشتباهم دست میذارم
وقتی بهت میگم هوا سرده
یعنی برام آغوشتو وا کن
میدونی چی میخوام بگم اما
عیبی نداره. باز حاشا کن
یه ذره غم میشینه تو چشمات
انگار اسپندِ رو آتیشم
اشکامو میبینیو میخندی
میخندی اما من سبک میشم
با اینکه دستام از تنت دوره
هر چند خورشیدی و فانوسم
من شاعرم! هر چی بخوام میشه
حتی صدای پاتو میبوسم
نیستیو با عکسات خوشبختم
شاید بگی از ساده لوحیمه
این رابطه مرده برات اما
اسمت هنوزم رمز گوشیمه!
| یکتا رفیعی |
سکوت کرده ام و صدایم
زندانبانِ زنی ست
که می خواهد بگوید:
"دوستت دارم"
عزیزم!
با بغضی که گلویم را می فشارد
با کلامی که از شکنجه ترسیده است
دهانم، تنها به بوسیدن تو گشوده می شود
عشق، رازی ست که در سینه حبس کرده ام
عشق، دوستت دارمی ست
که در صدایم بال بال می زند
بعد از این
هر پروانه ای که از حنجره ام بگریزد
تنها روی انگشت های تو می نشیند...
| مهسا چراغعلی |
به فرصت این روزهای باقیمانده از سال، به احترام زندگی که تقدیم شد تا معجزه وار تجربه شود. به احترام زخم ها که درس شدند و با هر بار عمیق تر شدن، زنگِ اخطار شدند؛ عمرِ عزیز را پای بیهودگی ها تلف نکنید.
رفتنی های مانده را بفرستید بروند، مانده ها سمِ خطرناکِ دل و روان و تن اند...
رها کنید نشدنی هایِ کش آمده را که هر چقدر دیرتر، کشیده اش دردناک تر...
جا باز کنید برای آمدنی هایِ پشت در مانده نفسی تازه کنید...
به تنهایی لاکردار لبخند بزنید، جوری که نفهمد از او ترسیده اید، آنقدر باشید که او پا پس بکشد...
خدا و شانس و قسمت را رها کنید، خودتان را بچسبید. هر چه میخواهید از خودتان بخواهید. هر چند که اندک گیرتان بیاید، هر چقدر که خسته باشید.
اگر پی عشقید عشق را بسازید. ساختن کجا و گدایی کردن کجا...!
اگر قرار به زندگی ست برگ های مرده را هَرَس کنید.
اگر قرار به مردن است... چه کسی میداند کی و چطور.
پس تا آن روز اضافه بر آنچه که ذاتِ زندگیست، خون بر دل دلگیرتان نکنید...چه چاره ای غیرِ این!
| پری نوشت / پریسا زابلی پور |
بیا موهای زمستان را شانه کنیم...
سردی دست هایش را
بسپاریم به دل های گرم مان...
بهار،
دختری ست با موهای پریشان
عاشق اش باش...
پیشانی اش را ببوس
ستاره های شب را
یک به یک بباف به گیسوان
این مسافر خسته از راه...
برای یک بار هم که شده
مهر را بنشان در تقویم بهار.
شکوفه ای باش
رها شده از اسارت برف.
جوانه ای باش
پر از لبخند خدا.
| علیرضا اسفندیاری |
نشسته بودم روبروش و به زُلفای فِرفِریش نگا میکردم
بهش گفتم : میدونی چرا یوز پلنگا گوشه ی چشمشون یه خط سیاهه که بهش میگن خط اشک؟
دستشو انداخت تو فِرِ موهاش...
پیچش داد و گفت نه !
چِشَمو از موهاش سُر دادم رو چِشاش و گفتم :
وقتی واسه اولین بار یوزپلنگِ نر،یوزپلنگِ ماده رو برایِ رفتن به شکار تنها گذاشت و هیچ وقت برنگشت،یوزپلنگ ماده که یه بچه تو شیکمش داشت،اونقدر گریه کرد که رد اشکش موند گوشه ی چشمش و هیچ وقت از بین نرفت.
بلند خندید و گفت اینو از کجا آوردی؟
خندشو گذاشتم گوشه ی ذهنم،پیش بقیه ی خنده هاش و گفتم : یه وقت نشه تنهام بزاریا...
یه کم ساکت نگام کرد...
سکوتِ نگاشو گذاشتم کنارِ بقیه ی نگاهاش،گوشه ی دلم و گفتم...
میخوام یه جایی واسه بچه هامون بنویسم،فرِ موهای مامانتون از وقتی بیشتر شد که میشِست کنار من و حرف میزد،شعر میخوند و من یکی از انگشتام تو موهاش وِل بود و هی موهاشو بین انگشتام لول میکردم...
میخوام براشون بنویسم اگه یه روز،یه مردی عاشقِ موهای پیچ خورده تون شد بشینید کنارش واسش شعر بخونید تا بتونه دستشو ببره لای موهاتون و اونارو پیچ بده...
بزارید یه روزی برسه که پایینِ موهای همه ی خانوم ها پیچ خورده باشه و افسانه ی ما وِرد زبونشون .
| حنانه اکرامی |
نکنه یکی بیاد برات شعر بگه منو یادت بره؟ هان؟ نکنه بلدتر باشه تو رو؟ نکنه قشنگ باشه، دلت بلرزه؟ نکنه بیاد دستاتو بیگیره محکم، خلاص شی از فکر من؟ نکنه اصن منو یادت رفته؟ نکنه دلت نخواد یه وقتایی در شبانه روز - بیست و چهارساعته ها لامصب - بیشینی به من فک کنی که تموم وجودم خواستنت بود؟ نکنه یکی بیاد دست ببره تو موهات، زیر گوشت پچ پچ کنه دلت بلرزه واسش؟ نکنه بری بغلش؟ نکنه دستات یخ کنه بری قایمشون کنی تو دستای یکی دیگه؟ نکنه یادت نباشه من رو؟ نکنه یکی بیاد بیشتر از من واست بمیره، سبک شیم پیشت؟ نکنه دستاتو باز کنی اون مدلی، بغل بخوای ازش؟ نکنه مژه هاتو بیشتر از من دوست داشته باشه؟ نکنه نگاش کنی، از اون نگاها که منو می کشت؟ نکنه یکی بیاد خل و چل نباشه، همچی موقر و درس حسابی باشه عاشقش بشی؟ بدم میاد از این آدم حسابیا...
میگم نکنه راست میگن این اهالی؟ نکنه اصن یادت نیست؟
ننداخته باشی دور اون دیوونه بازیا رو، اون بوس و بغلا رو؟
یادته اصن اون منِ یاغی رو که آروم شده بود تو بغلت؟ یادته. یادت نیست؟ یادته.
درسته هیچی نمیگی، صدات نیست، دستات نیست، ولی یادته. یعنی باس فک کنیم یادته وگرنه که چه کاریه راه بریم تو شهر؟
نفس بکشیم به هوای کی؟ یادته...
| حمید سلیمی |
گریه هم بر غم این فاصله مرهم نشود
مثل یک قهوه که از تلخی آن کم نشود
روز و شب پیش همه روی لبم لبخند است
تا حواس احدی جمع به بغضم نشود
آرزو میکنم ای کاش دلش چون مویش
پیش چشم کسی آشفته و درهم نشود
من که بیچاره شدم کاش ولی هیچ دلی
گیر لحن بم مردانه ی محکم نشود
شده حتی به دعا دست برآرم که :"خدا!
برود مشهد و برگردد و آدم نشود"
خون دل خوردم و حرفی نزدم تا شاید
مهربان تر بشود ، تازه اگر هم نشود
با من ساده همین بس که مدارا بکند
عاشقم هم که نشد، خب به جهنم (!) نشود...
| نفیسه سادات موسوی |
دلم به دست های تو خوش بود
به اینکه این بهار
پاییز را از لباس هایم می تکانی.
به اینکه خط به خط دستم
پر از دست خط تو باشد.
به اینکه قول دست هایت را
ـ ده بار تمام ـ به انگشت هایم داده ام.
دلم به چیزهای ساده ای خوش بود
به بوییدن گل های سرت
بافتن موهات
به اینکه برای حتی یک بار
گره روسری ات با سر حرف من باز شود.
چقدر داشتن چیزهای ساده سخت است.
مثل یک مار بی دست و پا
که هیچ وقت نتوانست برای معشوقه اش نامه ای بنویسد
یا دست کم یک بار برایش دستی تکان بدهد
می پیچم به دور خودم
به دور خودم می پیچم
و دلم برای دلم می سوزد.
| داوود سوران |
بیا با هم برویم زندگی را برقصانیم
به ساز خنده هایمان
من خوشی را دور گردنت میبندم
تو عشق را به گونه ام بچسبان
بیا دست روزگار را بگیریم
و بزنیم به دل جاده با هم بدویم و قرارمان باشد که تا انتهای مسیر بلند بگوییم "دوستت دارم"
صدای عشق و خنده هایمان در دل پیچ و خم جاده پر شود و روزگار بیاید دم گوشمان و بگوید: حواسم پرت خنده هایتان بود و دلم غنج رفت برای بوسیدن گونه هایتان.
چه دلبرانه دل داده است به خنده هایمان.
بیا دلدادگی را پهن کنیم همین گوشهی زندگی
آتش روشن کنیم که مبادا عشق میان نگاهمان قندیل ببندد.
برایت حال خوب دم می کنم
و تو برایم "ماندن" را بنواز
زندگی بی تاب عشقی است که بند نگاه ماست
بیا برویم...
| پریسا خان بیگی |
نوعی دلتنگی هم هست که در عین حال که دلت برای کسی تنگ شده،تمایلی به دیدنش نداری.
همان حسی که الان دارم، که قاعدتا باید داشته باشم.
خاطرات را به یاد می آورم ولی حسشان را نه.
گذشته را کنکاش میکنم عکس ها را زیر و رو، دنبال سرنخم.
سعی میکنم به یاد بیاورم بودن کنار تو چه حسی داشت...
دست هایت را یادم است ولی گرمایشان را نه...حرف هایت را واو به واو حفظم اما حرف که مهم نیست مهم صداست که آن هم...
دور شده ای آن قدر دور که انگار اصلا واقعی نبوده ای.
انگار تو را داشتن مثل خواب، غیرواقعی بود و من آدمی که دم سحر بیدارش می کنند.
یک تکه از تو را یادم است یک تکه را نه.
میدانی چه قدر دردناک است آدم خوابش را به یاد نیاورد؟ انگار توی خماری میماند.
عرض این اتاق را ساعت ها قدم میزنم. قدم میزنم و فکر میکنم درواقع قدم میزنم و "به تو " فکر میکنم.راستی چه می شود که یک نفر ساعت ها اتاقی را بپیماید و دم نزند؟ چه بدانم احتمالا یا احمق است یا دلتنگ شاید هم تو را دوست دارد.
دلم برای تو برای روزهایی که دنیا ما را کنار هم دید تنگ شده ولی تمایلی به بازگشت به گذشته ندارم.
آدم یک بار حس و حال عاشقی دارد بعد آن جوری از تک و تا می افتد که دیگر حتی اسمش را هم نمی آورد.
| مهسا پناهی |
شعرِ واقعی تویی مادر!
زمانی که دست هایت ،
قافیه هایی دلنوازند،
آرامند و آرام می کنند؛
شعرِ واقعی تویی مادر،
در هنگامه صبح،
که عطر خوشِ بهارِ نارنج
از گوشه روسری ات
در فضای خانه ،
وقتی می خندی ، می پیچد...
و خورشید از لا به لایِ
دندان هایت طلوع کرده؛
گرما می بخشد...
شعرِ واقعی تویی مادر،
که شعر در برابر تو زانو می زند،
وقتی فرزندی را،
تنها یادِ آغوشت،
شاعر کرده است...
| سید طه صداقت |
سال های آخر مدرسه که دیگه به خیال خودمون بزرگ شده بودیم با بچه ها یه بار پیدا کرده بودیم که با چند سنت پول بیشتر به بچه های زیر سن قانونی مشروب میداد، هر روز بعد از مدرسه با بچه ها میرفتیم بار و حسابی خوش میگذروندیم.
یه روز که حسابی خورده بودم وقتی رسیدم خونه مامانم بو برده بود ، پرسید الکل خوردی ؟ اما من انکار کردم
با خودم فکر میکردم که مامانم نفهمیده که من مشروب میخورم
سالها میرفتم همون بار تا یه روز صاحب بار صدام زد ، گفت حالا که مردی شدی بذار یه چیز رو بهت بگم ، سالهای قبل که با دوستات میومدین بار مامانت از موضوع خبر داشت و به من سفارش کرده بود تا مشروبی که بهت میدم الکل کمی داشته باشه و بابت این کار حتی به من پول میداد تا مراقبت باشم ، اینو بهت گفتم تا بدونی مادر خوبی داری...
من نمیدونستم خوشحال باشم از خوبی مادرم یا ناراحت از اینکه اونجوری گول خورده بودم ولی از اینکه که مادرم اصلا چیزی به روم نیاورده بود خوشحال بودم ، از اینکه غرورم رو نشکسته بود.
یه شب وقتی توی یه رستوران نشسته بودم بابام رو دیدم که دست توی دست خانم همسایه اومد و رفتن اون طرف رستوران نشستن ، تمام مدت خودم رو قایم کردم که منو نبینن ، وقتی شب موضوع رو به مامانم گفتم اون یه لبخند زد و گفت خیلی وقته از این قضیه خبر داره
اونجا بود که دیگه مطمئن شدم زن ها حتما یه ژنی دارن که باهاش میتونن تحمل کنن و به روت نیارن ، بفهمن اما بهت نگن ، نمیدونم این خوبه یا بد اما داشتن این ژن یه جا خیلی ترسناکه ، میشه یه زن تو رو دوست نداشته باشه اما به روت نیاره؟
| مسعود ممیزالاشجار |
از پله های سن بالا آمد، جایزه ی قلم طلایی ونیز را از هیئت داوران تحویل گرفت و برای سخنرانی پشت جایگاه ایستاد.
کاملا میدانست که قرار است چه جملاتی را به زبان بیاورد. کلمه به کلمه ی جملاتش را بارها با خودش تکرار کرده بود.
گفت:«یه روز معلممون بهم گفت هدف اون چیزیه که اگه تلاش کنی بهش میرسی. آرزو اونه که اگه علاوه بر تلاش، کمی خوش شانس هم باشی بهش میرسی. ولی رویاها ساخته شدن واسه نرسیدن.»
مکث کرد و دوباره ادامه داد:«بین تموم روزهای هفته همیشه جمعه هارو بیشتر دوست داشتم. جمعه ها پدرم استراحت میکرد، سر کار نمیرفت. من کمتر عذاب وجدان سربار بودن داشتم. تو تموم اون روزایی که بابا هنوز آفتاب طلوع نکرده از خونه میزد بیرون، فقط یه رویا داشتم. اینکه یه روز از در خونه بیام تو، تو صورتش زل بزنم و بگم: من به اندازه ی هممون پول در میارم، به اندازه ی خودم، مامان و تو. دیگه نیازی نیست بری سر کار. دیگه میتونی صبح ها تا هروقت دلت میخواد بخوابی»
بغضش را قورت داد و ادامه داد:«حق با معلممون بود. من تو همه ی این سالها تموم تلاشم رو کردم که ثابت کنم حق با اون نیست، اما نشد. رویاها انگار واقعا ساخته شده بودن واسه نرسیدن. پدرم هیچ وقت زیر دِین کسی نرفت. زیر دِین منم نرفت. خیلی زودتر ازاینکه اون روز برسه، خوابید. اینبار اما برای همیشه.»
بعد سرش را دور تا دور سالن چرخاند و گفت:«میدونم که اینجایی، میدونم که صدامو میشنوی. پولی که با بردن این جایزه بهم میرسه، از قیمت تموم میوه ها و غذاهایی که نخوردیم، از تموم قسط های ماشین و خونه، از هزینه ی تموم سفرهایی که با هم نرفتیم، بیشتره. اما نمیتونه منو به رویام برسونه. نه این، و نه حتی بیشتر از این. نویسنده خوبی شدن هدف من بود، بردن این جایزه آرزوی من، اما رویام هنوزم همون رویای بچگی هامه».
بعد پله های سن را به آرامی پایین آمد و از سالن خارج شد.
| محمدرضا جعفری |
روز زن تبریک گفتنی نیست.
در چنین روزی باید معذرت خواست.
از دخترانی که به جرم جنسیت زنده به گور شدند.
از تازه عروس هایی که هیچ حقی برای انتخاب همسر آینده خود نداشتند.
از جای کمربند روی تن نحیف!
از سیر کردن شکم یک خانواده با نیم کیلو بادمجان!
از رنگ بادمجانی تیره زیر چشم!
از زنانی که حتی امروز نمی توانند با امنیت از کوچه ای نسبتا تاریک عبور کنند.
روز زن را معذرت می خواهم...
| پدرام مسافری |
خیابان شریعتی...
دو راهی قلهک...
من و تو ایستاده ایم!
لبهایت تکان می خورد
صدایت را نمی شنوم
ولی به گمانم می خواهی بروی...
( فردی در گوشم زمزمه میکند: دیگر نمی آید ! )
فریاد میزنم: نرو ... نرو ...
لبهایت همچنان تکان می خورد...
اتریش , تحصیلات , موسیقی , دانشگاه !
کلماتت از ورای ذهنم می گذرند
( فردی در گوشم زمزمه میکند: دیگر نمی آید ! )
فریاد میزنم: نرو ... نرو ...
تو هم فریاد میزنی ! باید بروی !
انگار که یادت رفته است که دست در دست هم به تمام " باید "های دنیا قی کردیم...
این چه بایدیست که اکنون گریبانمان را گرفته است ؟!
حرفهایت تمام شده است
پشتت را به من می کنی
( فردی در گوشم زمزمه میکند: دیگر نمی آید ! )
فریاد میزنم: نرو... نرو...
تو می روی !
من به جای قدمهایت خیره می شوم...
نمی دانم نیمه های شب است یا میانه ی صبح شاید هم ظهر باشد !
جایی شبیه فرودگاه ایستاده ام...
از خودت هم زودتر رسیده ام
تو می آیی !
چمدان در دستت دنیای مرا ویران می کند !
مرا میبینی فریاد میزنی
صدایت را نمی شنوم ولی آشفتگی از چهره ات پیداست !
( فردی در گوشم زمزمه میکند: دیگر نمی آید ! )
فریاد میزنم: نرو ... شیدا نرو ...
تو لبخند میزنی !
لابد می خواهی با خاطره ای خوش از هم جدا شویم
نمی دانی که بعد از تو هیچ خاطره ای مرا خوش نیست !
صدایی در گوشمان می پیچد:
مسافران پرواز شماره ی 743 !
( این عدد را هیچ گاه فراموش نمیکنم ! )
به قسمت انتظار !
تو میروی !
من به زمین می افتم
ضجه می زنم ...
مامور حراست فرودگاه مرا چپ چپ نگاه می کند !
( فردی در گوشم زمزمه میکند: دیگر نمی آید ! )
فریاد میزنم: شیدا نرو ... شیدا نرو ...
از پشت شیشه برایم دست تکان می دهی...
زمان ایستاده است...
پس چرا عقربه ها حرکت می کنند ؟!
صدایی منحوس در گوشم میپیچد:
پرواز شماره ی 743 !
( این عدد را هیچ گاه فراموش نمیکنم ! )
به مقصد اتریش
تهران را ترک می کند !
دنیای مرا ترک می کند !
جایی شبیه خیابان شریعتی...
جایی شبیه دو راهی قلهک...
ایستاده ام !
خاطراتم را مرور میکنم
نمی دانم چند سال است که رفته ای
تقویم می گوید سه سال
ولی دروغ می گوید
مگر می شود این همه دلتنگی را در سه سال گنجاند ؟!
نمی دانم کجایی
نمی دانم اتریش هم خیابانی چون شریعتی
و دیوانه ای چون من دارد یا نه ؟
( فردی در گوشم زمزمه میکند : دیگر نمی آید ! )
دروغ می گوید !
می دانم که بالاخره می آیی !
پرواز شماره ی 743 !
( این عدد را هیچ گاه فراموش نمیکنم ! )
عاقبت به تهران باز میگردد
من دوباره به فرودگاه می آیم
تو از میان پنجره ها می آیی
چمدانت پر از دلتنگی و حسرت است
من بغلت می کنم...
می بویمت...
می بوسمت...
می بوسمت...
می بوسمت...
مامور حراست فرودگاه مرا چپ چپ نگاه می کند !!
ولی برایم مهم نیست
دست در دست هم به خانه می آییم !
هه ! چمدانت را در فرودگاه جا می گذاریم !!
خیابان شریعتی...
دو راهی قلهک...
پیرمردی سیگار به دست ایستاده...
به زمین خیره شده است
لابد خاطراتش را ورق می زند...
سنی ندارد !
تقویم می گوید بیست و سه سال
ولی دروغ می گوید !
مگر میشود این همه خستگی را
در بیست و سه سال گنجاند ؟!
پیرمرد زیر لب می گوید :
پرواز شماره ی 743 !!!
( به گمانم این عدد را هیچ گاه فراموش نمیکند ! )
به کنارش می روم و آرام در گوشش زمزمه میکنم :
" دیگر نمی آید " !
| پرواز شماره ى ٧٤٣ دیگر نمى آید / حسام افسری |
از شیشه ی مشروب خالی توی یخچالم
از من که دارد می رود از حال ِ تو، حالم!
از کوه استفراغ!! روی دفتری کاهی
از زنگ های بی جوابی که نمی خواهی
از زندگی که در نگاهم مردگی دارد
معشوقه ی بدبخت تو افسردگی دارد!
از قرص ها که خودکشی را یاد می گیرند
از سوسک ها که از تنم ایراد می گیرند!
از نصفه های تیغ در حمّام ِ غمگینم
می بینمت! امّا فقط کابوس می بینم
بر روی دُور ِ تند... نُه سال ِ تمامی که...
از خواب هایت/ می پرم از پشت بامی که...
از سر زدن به خانه ام مابین ِ رفتن هات!!
از گوشی ِ اِشغال ِ تو، از چهره ی تنهات
می بینم و کنج خودم سردرد می گیرم
رگ می زنم... هی می زنم... امّا نمی میرم
رگ می زنم از درد که دیوانه ام کرده
پاشیده خون مانند تو در اوّلین پرده
پاشیده خون از گریه ات بعد از هماغوشی
از اسم من، تنها، میان اوّلین گوشی
از اسم من که در تنت تا آخر ِ خط رفت
از اسم من که عاقبت یک روز یادت رفت
از فکر تو، از گرمی خون، خوب می خوابم!
تو نیستی! با شیشه ی مشروب می خوابم!!
بالا می آرم از تو و از کلّه ی پوکم
از اینکه به هر چیز ِ تو بدجور مشکوکم
از قصّه ی بی مزّه ی وصل و جدایی ها!
روی کتت در جستجوی موطلایی ها
باید بخندم پیش تو بغض ِ صدایم را
بیرون بریزم مثل هر شب قرص هایم را
باید ببخشی که بدم، خیلی «غلط» دارم!
با هر که بودی، باش! خیلی دوستت دارم
من را ببخش امشب اگر چشمم سیاهی رفت
تا صبح پیشم باش! تا صبحی که خواهی رفت...
بگذار تا مویی بماند از تو بر تختم
با هر که بودی، باش! من با درد، خوشبختم!
| سید مهدی موسوی |
خیلی زود عاشق هم شدیم .
مثل بیشتر عشق ها، تقریبا بی دلیل !
یعنی حتی اگر دلیلی داشته باشد، من دلیلش را بخاطر نمی آورم!
تنها دلیلی که به خاطر می رسد انگشتان افسانه است.
من به طرز احمقانه ای ناگهان عاشق دست ها و انگشتهای او شدم ؛
در واقع اول انگشتهایش را دیدم و بعد صورتش را !
دست راستش را گذاشته بود روی پیشخوان کتابخانه و داشت با دست چپ
چند تار مو را که روی گونه ی راستش افتاده بود،
زیر روسری اش می گذاشت.
همه ی این ها چند ثانیه بیشتر طول نکشید.
حتی وقتی روسری اش را صاف کرد و دستش را پایین آورد
و من می توانستم نیم رخش را ببینم،
هنوز محو دست ها بودم.
داشتم فکر می کردم_ یعنی حس می کردم_ که این انگشت ها،
به خاطر ظرافت و زیبایی و انحنای نرم و معصومیت تا مرز تقدس شان شایسته ی دوست داشتن اند.
همان لحظه بود که عاشقش شدم...
| من گنجشک نیستم / مصطفی مستور |
سر صبی زنگ زد که بریم دانشگاه، درس و تحصیل و پیشرفت و اینا...
هرچی گفتم قربون چشمات،
سرده، منم که سرمایی،
این سرماخوردگی کوفتی هم که سرِ نبودن دیروزت افتاده به جونم،
بیا و دلبری کن،
امروز رو بیخیال شو...
بذار از پنجره کیف کنیم با برف.
گفت: "نه،برف فقط وقتی که رو لباست میشینه قشنگه" دلبره دیگه،
نفس که میکشه دلبری کردنش هم مشهود میشه.
سرد بود،
قبلِ رفتن "کنار راننده تاکسیا یه تنی به آتیش زدیم...
ولی بازم هیچی دستاش نمیشد"
| رادیو چهرازی |
وسط دعوا و بگو و مگو یهو میگفت:
" دستامو بگیر! "
عادتش بود، تا می دید بحث داره بالا میگیره همین بساط بود، فرقی نمیکرد پشت گوشی باشه یا وسط چت باشیم یا اینکه رو در رو، میگفت دستامو بگیر و بعد خودش زودتر دست به کار می شد و دستامو میگرفت میون گرمی دستاش و بعدش انگار دلمون قرص تر می شد، آروم تر میشدیم، یادمون می رفت سر چی حرفمون شده بود اصلا!
یه بار که اصلا قصد کوتاه اومدن نداشتم سرش داد زدم و گفتم بس کنه این بازی تکراری مزخرفو، مثلا چی میخواد حل بشه با گرفتن دستاش!
یادم نمیره هیچوقت جوابشو، گفت:
ببین توی هر رابطه ای بحث و اختلاف نظر و سلیقه و دعوا هست، ولی مهم تر و قوی تر از همه ی اینا عشق و محبتیه که دلا رو وصل می کنه به هم، یه وقتایی اونقدر پُریم از گلایه های ریز و درشت که یادمون میره این آدمی که جلوی رومونه عشقمونه، اگه بحث و احیانا دعوا و جدلیم هست بخاطر حل شدن مشکلات یه رابطه ست، نه منحل کردنش!
یه وقتایی که حس می کنم داره اون نخ اتصاله پاره میشه، حرمتا توی مرز شکسته شدنه، داریم میرسیم به جایی که نباید، همون موقع میگم دستمو بگیر و محکمم بگیر که نه ترس رفتن تو رو داشته باشم و نه فکر رفتن به سر خودم بزنه، میگم بگیری دستامو که یادمون بیفته ما وصلیم به هم، نباید از این فاصله دور تر شیم، نمی تونیم که دور تر شیم، دستاتو میگیرم که یادم بیاد کجای زندگیمی، که یادت بیاد کجای زندگیتم، دستاتو میگیرم که یادمون بیاد این جنگا برای با هم بودنمونه، قرار نیست که با هم بجنگیم...
وقتی انگشتامو گره می زنم لابلای انگشتات تازه یادم میفته که این دستا قرار نیست بذارن زمین بخورم و اگه زمین خوردم بلندم میکنن، یادم میاد که قرار نیست وقتی دستمون توی دست همه زمین بخوریم و هنوز زوده برای از پا افتادن...
یه وقتایی که حس میکنم دیگه آخر راهیم، میگم دستامو بگیر تا دوباره و از نو شروع کنیم، درست از سر خط.
حالا یه وقتایی من به جای اون میگم ولش کن اصلا این حرفارو، بیا این راهو هم با هم و شونه به شونه ی هم بریم و این جریانارم باهم بگذرونیم از سر، پس...
دستامو بگیر لطفا!
| طاهره اباذری هریس |
رفته بود تو خودش. بالاخره بعد از کلی دوست داشتن پنهونی و ترس و دلهره، بهش گفت که دوسش داره. اونم آب پاکی رو ریخته بود رو دستش.
گفته بود:«تو پر از اخلاقا و ویژگی های قشنگی، ولی هیچکدومشون اون چیزایی نیستن که من میخوام، که من عاشقشونم. من تحسینت میکنم ولی نمیتونم عاشقت باشم.»
بهش گفتم مودبانه پیچوندتت. ازت خوشش نمیاد. حالا یا انقدر مودبه که نخواسته ناراحتت کنه، یا انقدر دو روئه که برای پنهون کردنش دنبال کلمات قشنگ گشته که پشتشون قایم شه.
حواسش به من نبود. سرش پایین بود و مدام یه چیزی روی کاغذ مینوشت. کاغذ رو که از زیر دستش کشیدم دیدم پشت سر هم نوشته:«من همانم که پسندید و پسندیده نشد. من همانم که پسندید و پسندیده نشد. من همانم که ...».
چند روز بعد سراغش رو از همسایه شون گرفتم.
گفت دیگه اینجا نیست، چند روزی میشه که رفته از خودش.
| محمدرضا جعفری |
من هنوزم دچار چشماتم
چیزی جز تو توو مغزِ پوکم نیست
گرچه اسمت دیگه توو گوشیم و
توو « فـِـرندای فیس بوکم» نیست
عکست ُ احمقانه می بوسم
تو که احساسم ُ نمی فهمی
حسم ُ وقت ِ دیدن ِ پسری
که نمیشناسم ُ نمی فهمی
وقتی « لایکش » میوفته رو عکست
بی هوا پشت ِ میــز می لرزم
وقتی لحنش صمیمی و گرمه
وقتی میگه عزیــــز .. می لرزم
تک تک ِ دوستات مشکوکن
پسرای ِ مجرد ِ خوشتیپ
حتی اون آدمایی که رفتن
با یه دختر توی « ریلیشن شیپ »
گاهی دستم میره رو « دیوارت »
بنــِـویسم که دوستت دارم
بنــِـویسم چقــــــــــــــــدر بدبختم
اما دستم میره به سیگارم
از سر ِ حوصله م که سُر خوردم
از هوای ِ ترانه افتادم
« پروفایلت » تموم ِ دنیامه
من به چک کردن تو معتادم
گیر کردم میون ِ دنیا و
زندگی ِ مجازی ِ مطلق
من هنوزم دچار چشماتم
من بی کله ی خر ِ احمق
| احسان رعیت |
شانزده سالم بود که از «مرضیه» خوشم اومد ؛
چند خونه اونورتر از ما زندگی می کردن ؛
اونوقتا مثل حالا نبود بشه بری جلوو اقرار کنی که عاشق شدی ؛
عشق رو باید ذره ذره میریختی تو خودت ؛
شب ها باهاش گریه میکردی
صبح ها باهاش بیدار میشدی
و گاهی می بردیش سرکلاس ؛
«مرضیه» دو سال بعدش شوهر کرد !
۲۰ سالم که شد از همکلاسیم خوشم اومد
خیلی شبیه «مرضیه» بود
رفتم جلو و بهش گفتم دوسش دارم ؛
ولی قبل از من یکی تو زندگیش بود...
تو ۲۵ سالگی از همکارم خوشم اومد؛
تن صداش عجیب شبیه «مرضیه» بود...
تو ۳۰ سالگی از دختر مستاجرمون ؛
که شبیه «مرضیه» می خندید...
تو ۴۰ سالگی از کارمند بانک اونطرف خیابان
که موهاشو مثل «مرضیه» از یه طرف میریخت تو صورتش...
می ترسم «مرضیه»
خیلی می ترسم هشتاد یا صد سال ام بشه
همش تو رو ببینم که هر بار
یه جوری داری دست به سرم میکنی
| حمید جدیدی |
می دانی قشنگیِ عشق به دست نیافتنی بودنش است.
اینکه در ذهنت معشوقی خاص خلق می کنی
یک آدم منحصر به فرد
کسی که با او اوج لذت و آرامش را تجربه می کنی
هرگز آزارت نمی دهد
همیشه کنارت می ماند.
اما وقتی همین دست نیافتنی را به دست می آوری
تازه داستان شروع می شود.
برخوردِ خصوصیات فردی تو با خصوصیات فردی او؛
توقع وسط می آید ، منیّت، حس مالکیت، شک؛
می بینی این آدمِ واقعیِ جلوی رویت، آن معشوقِ تخیلاتت نیست
دلگیر می شوی، سعی می کنی تغییرش بدهی به آن شکلی که دوست داشتی، درگیر می شوی اما نمیشود، دلسرد می شوی...
مدتی کجدار مریز می گذرانی
می دانی دیگر در این رابطه خوشحال نیستی اما حالا دیگر کندن سخت شده، چون دچار عادت شده ای... که البته خودت به آن می گویی دلبستگی، دوست داشتن...
تنهایی سخت است
پذیرشِ اینکه انتخابت غلط بوده سخت تر...
مستاصل می شوی، درگیرتر می شوی
دیگر نه حس خوبی می گیری، نه حس خوبی می دهی؛
خسته می شوی، طرف مقابلت را هم خسته می کنی...
رفتارهایی می کنی که قبل تر ها از خودت بعید می دانستی...
آخر یک روز با برچسب هایی که از طرف مقابلت خورده ای ترک می شوی...
مینشینی یک گوشه
برمی گردی به روزهای اول
دقیقا روزی که فهمیدی این آدم آدمِ تو نیست؛
می بینی همه کار برای این رابطه کرده ای جز یک کار:
باید به موقع رها می کردی
| پریسا زابلی پور |
حرف که می زنی
من از هراس طوفان زل میزنم به میز
به زیرسیگاری
به خودکار
تا باد مرا نبرد به آسمان.
لبخند که میزنی
من ـ عین هالوها ـ
زل میزنم به دست هات
به ساعت مچی طلایی ات
به آستین پیراهن ات
تا فرو نروم در زمین.
دیشب مادرم گفت:
تو از دیروز فرو رفته ای
در کلمهای انگار
در عین
در شین
در قاف
در نقطه ها!
| مصطفی مستور |
صدای برخورد موج ها به سطح سخت صخره هارو میشنید، خیسی آب دریا رو با پاهاش لمس میکرد، بوی شرجی دریا لای تار به تار موهاش پیچیده بود، ولی نمیتونست آبی دریارو ببینه. حتی هیچ تصوری از رنگ آبی توی ذهنش نداشت.
سرشو روی شونه های من گذاشت و گفت:«گفتی دریا آبیه؟ آبی یعنی چه رنگی؟ دریا اصلا چه شکلیه؟».
بعد شروع کرد پاهاشو که از لبه ی صخره آویزون بود توی آب تکون دادن. دستشو توی دستم گرفتم و آروم روی موهاش کشیدم.
گفتم:«سطح دریا مثل روی موهای تو پر از موجای کوچیک و بزرگه. وقتی طوفان بشه، دریا پر میشه از موجای ریز و درشت. مثل وقتی که موهاتو باز میکنی و باد لا به لای امواج موهات میپیچه».
بعد دستشو لای موهاش بردم و ادامه دادم:«ولی زیر سطح دریا آرومِ آرومه، پر از آرامشه. مثل وقتایی که اندازه ی یه قرن خسته م و موهاتو روی صورتم میریزم و چشمامو میبندم. ماهیا دنبال آرامشن، بخاطر همینه که زیر آب زندگی میکنن»
بعد دستمو لای موهای موجدارش حرکت دادم و گفتم:«دستای من ماهی دریای موهاتن، تشنه ی آرامش عمق دریاتن».
رد موهاشو تا روی شونه هاش دنبال کردم و ادامه دادم:«رودها به دریاها میریزن، دریاها میرن و میرن تا به اقیانوس برسن، دریای موهای تو ولی از پشت گردنه ی گوشهات عبور میکنه و بعد، از روی آبشار گردنت، روی شونه هات آروم میگیره».
بعد از اون هربار که میخواست دریارو به خاطر بیاره، دستاشو لا به لای موهاش حرکت میداد.
دلتنگ که میشد، از پشت گوشی تلفن موهاشو نشونم میداد و میگفت:
«ببین موجای دریام از همیشه بیشتر شدن، طوفان شده اینجا، طوفان شده م اینجا».
| محمدرضا جعفری |
چقدر پاهای کوچکت به تو می آیند
وقتی در بزرگراه قدم می زنی
و ناخواسته پل های عابر پیاده را هوایی می کنی
از خانه به خیابان می آیی
بی اینکه بدانی
زنان زیبا چه بلایی بر سر جهان می آورند
پس طوری از پلهها پایین بیا
که قیمت دلار بالا نرود
بگذار واقعیتی را با تو در میان بگذارم
در خاورمیانه
مردها یا عاشق میشوند
یا انقلاب میکنند
حالا بگو
سهم من از تو
از سرزمینی که برای آن جنگیده ام چیست؟
| حامد یعقوبی |
یکی باید چشم های آدم را دوست داشته باشد،
و یکی باید صدای آدم را دوست داشته باشد
و یکی دست هایش را
و یکی لبخندهایش را
و یکی باید آن طرز قدم برداشتنِ آدم را
و یکی باید آن طرز سر خم کردنش را...
یکی باید آن طرز کوله پشتی بر کتف انداختن آدم را دوست داشته باشد،
و یکی عطرش را...
یکی باید آن طرز سلام کردن آدم را،
و یکی باید آغوش آدم را
و یکی باید آن بوسه های بی هوا را،
و یکی باید چشم های آدم را، نه؛ چشم ها را که گفته بودم،
یکی باید نگاه های آدم را دوست داشته باشد
و همه ی اینها باید یک نفر باشند؛ فقط یک نفر...
| مهدیه لطیفی |
مرحومه ی مغفوره ی تنهای نا آرام
مرحومه ی مغفوره ی از یادها رفته
مضمون پر تشویش یک "صد سال تنهایی"
محکوم ساعت های پر تکرار در هفته...
این ها منم...یک من که هرشب گریه میکرده ست
یک من که بعداز دیدنت بغضش ترک خورده
یک من که مغرور است و میترسد کسی جایی
شک کرده باشد این زن از یک مرد چک خورده
من عشق نافرجام یک مجنون نما بودم
لیلای بدبختی که هی دایم رکب میخورد
گم گشته در ساعت شنی هایی که طوفانیست...
با کاروانی که ندانسته به شب میخورد
خط میکشم روی خدا، روی خودم با تو
روی تمام اعتقاداتی که میمیرند
با دفتر شعرم وداعی مختصر دارم
سرگیجه ها دست مرا در دست میگیرند
مرحومه ی مغفوره، تو رحمت نخواهی شد
بر سنگ قبرت نام و تاریخی نخواهی داشت
محتاج حمد و سوره اش هرگز نخواهی بود
او داشت از لب های تو لبخند برمیداشت
تو رفته ای و شعر ها قهرند با حالم
خودکار با دستم نمیسازد نمیبینی؟!
هیچ اتفاقی شاعرانه نیست، میفهمی؟!
این زن تورا هر بیت میبازد، نمیبینی؟!
این شعر را تقدیم تصویر خودم کردم
در بیت اول خودکشی کردم، نمیدانی
تو رفته ای و زندگی کردن غم انگیز است
این آخرین شعریست که از من "نمیخوانی"
| اهورا فروزان |
«... هیچکس نمیتوانست به عمق چشمهاش پی ببرد و من این را از همان اول دریافتم.
اما جوری تربیت شده بود که رفتارش با دیگران تفاوت داشت. دنیا را جدیتر از آن میدانست که دیگران خیال میکنند.
آن شب فکر کردم از ترس دچار این حالت شده اما بعدها به اشتباه خودم پی بردم و دانستم که درک او آسانتر از بوئیدن یک گل است، کافی بود کسی او را ببیند.
و من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟
آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟
آدم پر میشود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچ گاه دچار تردید نشود.
نه. او با همان پالتو بلند و بلوز دستباف زبر و پاپاخ کهنه، تنها ظاهر را نداشت.
این پوششها را که از تنش برمیداشتنی، آفتابت طلوع میکرد.»
| سمفونی مردگان / عباس معروفی |
همیشه در ابراز احساساتم مشکل داشتم! مثلا هیچوقت نمیتوانستم جلوی کسی گریه کنم. نمیتوانستم به کسی بگویم دوستش دارم. گاهی حتی نمیتوانستم به مادرم بگویم دلم برایت تنگ شده و در آغوشش بگیرم...
شیرین اما عالی بود. به احساساتش غبطه میخوردم.
وقتی شاد بود با تمام وجود میخندید. آنقدر میخندید که فکر میکردی جز سرخی لبهایش هیچ رنگی نمیتواند در دنیا وجود داشته باشد!
وقتی غمگین بود به راحتی میگریست. طوری اشک میریخت که میشد تمام گناهکاران جهان را غسل تعمید داد. یک بار که در بغلم گریه کرد فهمیدم در برابر عظمت اشکهایش آغوش کوچکی دارم...
هرچیزی زمانی دارد. حتی دوستت دارمی که دیر گفته شود به درد هیچکس نمیخورد.
زمان من گذشته بود! گریههای عقب افتادهی زیادی داشتم. اشکهای زیادی در چشم. بغض های زیادی در گلو و دردهایی که با دست هایشان قلبم را فشار میدادند...
کاش میتوانستم گریه کنم.
کاش یک امشب را جای شیرین بودم!
با همان رهایی در گریستن، با همان چشم های مشکی عمیق، همان چهرهی مهربان شرقی، که حتی بعد از گریه هم وحشیانه زیباست...
| اهورا فروزان |
و چه قدر خسته ام از «چرا؟»
از «چه گونه!»
خستهام از سؤال های سخت
پاسخهای پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچهای تند
نشانههای بامعنا، بیمعنا
دلم تنگ میشود گاهی،
برای یک «دوستت دارم» ساده
دو « فنجان قهوه ی داغ »
سه « روز تعطیلی در زمستان »
چهار « خنده ی بلند »
و پنج « انگشت » دوست داشتنی!
| مصطفی مستور |
آیدای خوب
آیدای مهربان، آیدای خودم!
بگذار این حقایق را برایت بگویم.
راستش این است. من نمی بایستی به تو نزدیک می شدم، نمی بایستی عشق پاک و بزرگ تو را متوجه خودم می کردم، نمی بایستی بگذارم تو مرا دوست بداری. من مرده یی بیش نیستم و هنگامی که تو را دیدم آخرین نفس هایم را می کشیدم. شرافتمندانه نبود که بگذارم تو مرده یی را دوست بداری.
افسوس، چشم های تو که مثل خون در رگ های من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور می کردم خواهم توانست به این رشته ی پر توان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه میدانستم که برای من، هیچ گاه "زندگی" مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟
روزی که با تو از عشق خود گفت و گو کردم، امیدوار بودم دریچه ی تازه یی به روی زندگی خودم باز کنم.
پیش از آن، همه چیز داشتم به جز تو. آنچه مرا از زندگی مایوس کرده بود همین بود که نمی توانستم قلبی به صفا و صداقت تو پیدا کنم که زندگی مرا توجیه کند؛ که دلیلی برای زندگی کردن و زنده بودن من باشد...حالا من از زندگی چه دارم؟ به جز تو هیچ!
تو را دوست می دارم. تو عشق و امید منی. بهار و سرمستی روح من هنگامی است که گل های لبخندهی تو شکوفه می کند. من چگونه می توانم قلب بدبختم را راضی کنم که از لذت وجود تو برخوردار باشد، اما نتواند اسباب سعادت و نیک بختی تو را فراهم آورد!؟
زود زود برایم نامه بنویس. یک لحظه بی تو نیستم. کاش می توانستی عکسی برایم بفرستی. عکسی که همه ی اجزای آشنای من آن تو پیدا باشد: آن خال کوچکی که اسمش احمد است. آن خطوط موقر و باشکوه روی گونه هایت و آن کشیدگی کبریایی چشم هایی که یقین دارم نگران آینده ی پُربار و شادکام من و توست.
هزار بار می بوسم شان. آن ها را و تو را و خاطره های عزیزت را.
| مثل خون در رگ های من / احمد شاملو |
یکی تو سرم ناله سرداده بود
نشستم یه فکری به حالش کنم
به فکرم رسید این سر سرکشُ
بکوبم به دیوار و لالش کنم
بکوبم به دیوار حاشا و بعد
بلن شم یکم با خودم را بیام
سرِ قاب عکسای تنهاییمُ
بکوبم به دیوار بدبختیام
که یادم نره چی کشیدم برات
با اینکه یه داغِ عذاب آوره
بهت قول میدم مرورت کنم
بهت قول میدم که یادم نره
کسی رو تو کابوس و غم پس زدی
که آغوش گرم تو رویاش بود
چشاتُ به اون آدمی باختم
که برگ برنده تو جیباش بود
چقد قصه خونده که خامش شدی؟
چقد خرج کرده برا خنده هات؟
همه واسه هم زندگی می کنن
ولی مثل من کی می میره برات ؟
تو دار و ندار دلم بودی و
نداری گرفتت که تنها بشم
دل و عشق و آغوش گرمت کجاس؟
نداریمُ دارم نفس می کشم
نداریمُ دارم نفس می کشم
خودم با خودم تو هوای خودم
خودم با خودم دردِ دل می کنم
الهی بمیرم برای خودم
درسته که داغت زمینم زده
ولی قول میدم بهت پا بشم
قسم می خورم با تمام وجود
یه روزی سری توی سرها بشم
نمیذارم این حسرت لعنتی
بشینه به ریشم بخنده رفیق
باید از غم و غصه کوتا بیام
که دیوار حاشا بلنده رفیق
منُ جا گذاشتی تو تنهاییام
منُ جا گذاشتی توی بی کسیم
به اونی که از من گرفتت بگو
یه روزی یه جایی بهم می رسیم
| هانی ملک زاده |
هروقت کسی ازم میپرسید «خوبی؟» نمیدونستم چی باید جوابشو بدم.
میخواستم عوض بشم، دیگه فقط فکر کنم به چیزای خوب.
هرچی گشتم تو خاطراتم ولی به غیر غم چیزی نبود.
هیچ تصویر ذهنی ای از حال خوب نداشتم.
به نسرین گفتم:«حال خوب چه شکلیه؟ میتونی حسی بهم بدی که هروقت هرکی بهم گفت «حالت خوبه؟» یادش بیفتم؟».
دستامو گرفت.
حالا دیگه واسه تشخیص خوب بودن حالم یه خط کش دارم.یه معیار.
امروز یکی ازم پرسید:«خوبی؟».
بهش گفتم:«به اندازه ی نصف لذت لمس دستاش، خوبم».
| محمدرضا جعفری |
در سمت توأم
دلم باران، دستم باران
دهانم باران، چشمم باران
روزم را با بندگی تو پا گشا می کنم...
هر اذانی که می وزد
پنجره ها باز می شوند
یاد تو کوران می کند...
هر اسم تو را که صدا می زنم
ماه در دهانم هزار تکه می شود...
کاش من همه بودم !
کاش من همه بودم
با همه دهان ها تو را صدا می زدم ،
کفش های ماه را به پا کرده ام...
دوباره عازم توأم...
تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند
از شادی من است،
زندگی با توست
زندگی همین حالاست...
زندگی همین حالاست...
| محمد صالح علا |