کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب


چو قناری به قفس ؟ یا چو پرستو به سفر؟

هیچ...من چو یک کبوتر، نه رهایم، نه اسیر


| فاضل نظری |

  • پروازِ خیال ...

شوخی بود

۰۳
آذر


دیوانه‌وار پشت سرش دویدم

از پله‌ها پایین رفتم

فریاد زدم: شوخی بود، باور کن

از پیش من نرو 

لبخندی ترسناک چهره‌اش را پوشاند

به سردی گفت:

در باد نایست، سرما می‌خوری...


| آنا آخماتوآ / ترجمه: احمد پوری |

  • پروازِ خیال ...


چند روز پیش یه پروانه ی خوشگل و رنگی نشسته بود روی گلای کنار حیاط.

من دستمو دراز کردم که بگیرمش، ولی هربار زودتر از من میپرید و از دستم در میرفت. بالاخره با هزار زحمت گرفتمش توی مشتم. مشتمو آروم آروم باز کردم که یه وقت نپره و بره. تکون نمیخورد. مشتمو که کامل باز کردم دیدم بالش رو شکستم. روی دستم مدام دور خودش انقدر چرخید که خسته شد و بعد دیگه حرکت نکرد.

من نمیخواستم بهش آسیب برسونم، بدون اینکه بخوام اول بال پروازشو ازش گرفتم، و بعد خودش آروم آروم تسلیم شد و مرد.

یاد تو افتادم. توی سلف دانشگاه، توی دورهمی های پارک دانشجو، وسط راهروهای آموزش دانشکده، هرجا که میدیدمت قد همون پروانه هه میخواستم که بگیرمت توی دستام. تو ولی همیشه برخلاف ظاهر قدرتمندی که به خودت میگرفتی، انقدر قشنگ و ظریف بودی که میترسیدم لابلای دستای  زبر و بی روح من بشکنی.

مامان همیشه میگفت پروانه ها واسه گرفتن نیستن، آزادن، فقط باید نگاهشون کنی و لذت ببری. شاید بخاطر همینه با وجود اینکه بال نداری اما همه پروانه صدات میکنن.

یه بار وسط کلاس ساعت شیش عصر برقای دانشکده واسه چند دقیقه رفت. من دقیقا روی صندلی کناریت نشسته بودم.  شیش عصرای زمستون دانشکده همیشه تاریک بود. تو هول شدی و بی اختیار دستمو گرفتی، ترسیده بودی، دستات سردِ سرد بودن. بعد از کلاس از خجالتت عذرخواهی کردی و زودتر از بقیه رفتی.

چند روز پیش که تو دانشگاه دیدمت، از دوستات شنیدم که داری کارای انتقالیتو انجام میدی، خوشحال بودی و میخندیدی. انقدر قشنگ اینکار رو انجام میدی که اگه داوینچی بجای مونالیزا تو رو درحال لبخند زدن میدید، احتمالا الان دیوارای لووِر فرانسه با طرحی از لبخند تو تزیین شده بود.

دیروز که برای خداحافظی با بچه های دانشکده اومده بودی، من نیومدم. همه ی خداحافظیا مثل همن، یه تیکه از آدمو جدا میکنن و برای همیشه با خودشون میبرن.

نمیدونم روبروی دانشکده ی جدیدت دوره گردای لبو فروش بساط میکنن یا نه.

حتی نمیدونم تو اصلا هنوزم عاشق لبوی داغی  که به قول خودت ازش خون میچکه هستی یا نه.

ولی من توی شیش عصرای تاریک اینجا، هربار که بازم وسط کلاس درس برقای کل دانشکده میره، یاد تو میفتم.

یاد دستات که از ترس مثل یه تیکه یخ شده بودن.

راستی، تو هنوزم از تاریکی میترسی؟


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


صد سال دیگر را تصور کن

از خنده های ما چه می ماند

از اینهمه دلدادگی شادی

نسلی که بعد از ما نمی ماند


ما هر دو مغروریم و می دانیم

جز ما کسی درگیر اما نیست

هی امتحان هی قهر هی تلخی

چیزی به جز تردید با ما نیست


من در سکوتم با تو می خوابم

تو در هیاهو بی منی هرجا

اما... اگر ...شاید ...چرا ... هرچند

نه !تو نمی دانی حقیقت را


از حرف هایت ریختم در چای

با اشکهایم هم زدم آن را

در ساعت بی وقت تنهایی

سر می کشم اندوه لیوان را


فردا مرا از یاد خواهی برد

فهمیده ام از گفتگو هایت

تا قرن ها معشوقه هایت را

بو می کشم مانند موهایت


صد سال دیگر را تصور کن

از گور من گیلاس روییده ،

یک بچه که شکل تو می خندد

از بچه های من یکی چیده


شاید برای نسل بعد از ما

ممنوع شد بوسیدن و دیدن

شاید درون امپراطوریت

ممنوع شد با عشق خندیدن


شاید ...اگر... اما ...ولی... هرچند...

در فکر من آینده ی گنگی ست

تصمیم را تنها نمی گیرم

آینده هم مانند غم دُنگی ست


صد سال دیگر مانده تا مرگم

صد سال مانده تا تو برگردی

وقتی نبودم تازه می فهمی

این روز ها را با که سر کردی...


| سارا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


کدام بوسه،

کدام بخیه،

کدام « دوستت دارم »

می تواند دو سوی سینه ای را به هم بدوزد؟

که عشق آن را دریده است...


عشق،

دیوانه وار و وحشی،

چنگ انداخته و آن پرنده تپنده پر التهاب را،

کنده و برده است...


کدام بخیه؟

کدام بخیه می تواند تکه های جدا شده مرا،

تکه های آن آتشفشان سوزاننده تکه تکه شده را،

که اکنون خاموش است

خاموش 

خاموش

چنان به هم بدوزد، که به یاد بیاورم روزی می توانستم

دوست بدارم

«دیوانه وار » دوست بدارم...


| سیما محمودی |

  • پروازِ خیال ...

فرار

۰۲
آذر


نفرین به جنگ

که عادتمان داد

با شنیدن هر صدای غیر منتظره‌ ای

تا می‌توانیم فرار کنیم

هر صدایی

حتی

صدای قلبی که

با دیدن تو

به تپش افتاد...


| مهدی باجلان |

  • پروازِ خیال ...


چه خیال است، که دیوانه و شیدا نشویم؟

بوی مُشکیم، محال است که رسوا نشویم

عشق، ما را، پی کاری به جهان آورده است

ادب این است، که مشغول تماشا نشویم...


| صائب تبریزی |

  • پروازِ خیال ...

مَردها

۰۱
آذر


مَردها

نمیدانم از کدام سیّاره آمده اند، امّا از هَر کجا که آمده اند خوب است که هَستند...

که ته مایه بازوانشان، امنیّت است

که ته صدایشان بَم است و آرامش میدهد

که ابهت دارند تا تکیه گاه شَوند

که حافظه شان کوتاه مُدت است و زود یادشان میرود

که جنس قَلبشان مَخملی است

که آغوشِشان تمام تَرس ها را بلد است حل کند

که جِنسشان بیشتر از پیچیدگی، صاف و سادگیست

که دلشان گرم به لبخند جنس زن است

که بَلدند تمام خستگی شان را تَه فنجان چای زَن جا بگذارند...

خوب است که هَستند و دُنیا، به این مُحکم های مُقتدر و اخموهای خوش قَلب نیازمند است...

اگر نبودند، چه کسی میخواست این همه حس خواستنی بودن را به جنس زَن بدهد؟!

چه کسی میخواست خَریدار این همه ناز و دلبری بشَود؟!

این محکم های مقتدر،

این مَغرورهای خوش قلب،

خوب است که هستند

از هَرکجا که آمدند،

خوش آمدند...


| سیما امیرخانی |

  • پروازِ خیال ...


نشست تو ماشین، دستانش می لرزید، بخاری رو روشن کردم

گفت: ابراهیم ماشین تو بوی دریا میده!

گفتم: ماهی خریده بودم.

گفت: ماهی مرده که بوی دریا نمیده!

گفتم:هرچیزی موقع مرگ بوی اونجایی رو میده که دلتنگشه

گفت: من بمیرم بوی تو رو میدم...


| عزیز دور این‌ روزهای من / سیامک تقی زاده |

  • پروازِ خیال ...

جنگ نرم

۰۱
آذر


جنگ نرم

یعنی

دونفر سر این که کدام آن یکی را

بیشتر دوست دارد

به جان هم بیفتند.


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...

سهم طبیعت

۳۰
آبان


نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید

طبیعت سهم خود را از تماشای تو می گیرد


| فاضل نظری |

  • پروازِ خیال ...


زن زیبایی نیستم

موهایی دارم سیاه

که فقط تا زیر گردنم می آید وَ

نه شب را به یادت می آورد

نه ابریشم

نه سکوت شاعرانه

نه حتی خیالِ یک خواب آرام...

پوست گندمی دارم

که نه به گندم می مانَد 

نه کویر...

وَ چشم هایی دارم

که گاهی سیاه می زنَد

گاهی قهوه ای 

وَ گاهی که به یاد مادرم می افتم

عسلی می شوند و گاهی خیس...

دست هایم...

دست هایم...

دست هایم مهربانند

و هر از گاهی برای تو

به عشق تو شعر می نویسند...

مرا همین طور ساده دوست داشته باش

با موهایی که نوازش می خواهند

و دستهایی که نوازشت می کنند

و چشم هایی که به شرقیِ صورت من می آیند...


| نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


عزیزترین، عزیزترینم

تو را عذاب می‌دهم. خواهش می‌کنم عزیزم مرا ببخش! یک گل رز برایم بفرست تا بدانم مرا بخشیده‌ای.

من در واقع خسته نیستم ولی بی‌حس و سنگینم و نمی‌توانم کلماتِ مناسب را پیدا کنم.

آنچه می‌توانم بگویم این است که: در کنارم بمان و تنهایم نگذار...

زندگی خیلی دشوار و غم‌انگیز است.

چطور آدم می‌تواند امیدوار باشد که خواهد توانست کسی را با نوشته برای خودش نگه دارد؟

با چنین وضعی آیا بوسیدنِ تو امکان پذیر است؟

آیا کاغذِ ناقابل را ببوسم؟

اگر اینطور باشد که می‌توانم پنجره را باز کنم و هوای شب را ببوسم.


| نامه به فلیسه / فرانتس کافکا |

  • پروازِ خیال ...


خورشید برای من

ساعت هفت غروب طلوع می کند

آن هم از پشت میز یک کافه

یعنی وقتی تو را می بینم...

روز من از حضور تو شروع می شود

شب من از غیبت تو...

کاری کن

روزهایم بلند باشند

من از شب ها می ترسم...!


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت 

پرده‌ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت 


 کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد 

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت 


درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد 

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت


خرمن سوخته‌ی ما به چه کارش می‌خورد 

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت 


رفت و از گریه‌ی توفانی‌ام اندیشه نکرد 

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت 


 بُوَد آیا که ز دیوانه‌ی خود یاد کند

 آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت 


 سایه آن چشم سیه با تو چه می‌گفت که دوش

 عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت


| هوشنگ ابتهاج |

  • پروازِ خیال ...


خوابیده بودیم کف حیاط ، شب بود ، آسمون پر ستاره.

زدم به پهلوی نسرین گفتم: میدونستی سه نوع خوشگل تو دنیا وجود داره؟ گفت: نه .

گفتم: ببین دسته ی اول گرم تنانن، همونا که تو سوز زمستونا جای شالگردن دستشونو میندازن گردنت. اونا که معمولا همشون دو تا چشم رطب دارن، از عشق همیشه تب دارن.

دسته ی دوم سرد تنانن ، همونا که خوشگلن ولی بی احساسن. اونا که صورت بانمک دارن، به عشق همیشه شک دارن. اونا که جواب «دوستت دارم» رو مرسی میدن. اونا که هروقت بارون بباره با عصبانیت دنبال یه سقف میگردن که یه وقت خیس نشن.

دسته سوم ولی نیش تنانن ، اینا خوشگلن ولی نیش دارن. مثل گل های رنگی توی باغچه که برخلاف ظاهر زیباشون پر از خارن. همونا که با دهانی که کاربرد اصلیش بوسیدن است، نیشت میزنن و بعد به حال خودت رهات میکنن تا آروم آروم بمیری.

نسرین گفت: من جزو کدومام؟

گفتم: شما تو این دسته بندی جا نمیشی، برای شما یه دسته ی جدای یه نفری هست. شما جزو رنج تنانی. خیلی مرموزی، هرکسی قادر به توصیفت نیست. یه بار فقط خیلی سال پیش همینگوی موفق شده طرح ساده و لطیفی از شما ارائه بده.

اونجا که میگه:«چنان زیبا و آرومی، که فراموشم شد رنج میکشی». 


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...

می بوسمت

۲۸
آبان


می بوسمت

بدون سانسور...

و می گذارمت تیتر درشت روزنامه

آن جا که حروفش را

بی پروا چیده اند

و خبرهایش را محافظه کارانه

و من همیشه

زندگی را آسان گرفته ام

عشق را سخت...


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...

بالاخره یک روز از اینجا می روم

از مرتب کردن صبح به صبح تخت خوابها

از رژهای ملایم و ضد چروکهای حوالی سی سالگی

از کیفم را بر می دارم و می روم اداره

از آدمهای ماشینهای مجاور

بالاخره یک روز از اینجا می روم

سالها قبل

خیلی سال قبل

یک روز از اینجا می روم

دووور

آنقدر دور

تا فردایش که امروز است این شکلی نباشد

می فهمی؟

تو تا بحال سالها قبل از اینجا رفته ای

که سالها بعد به اینجا نرسیده باشی ؟!


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...


گفتی چه کسی؟ درچه خیالی؟ به کجایی؟ 

بی‌تاب توأم ،محو توأم ،خانه‌ خرابم


| بیدل دهلوی |

  • پروازِ خیال ...


یک جایی از رابطه هست که آدم صبورتر، مهربان‌تر، رفیق‌تر تصمیم می‌گیرد دیگر آن آدم یک ساعت پیش نباشد. 

حالا هر چقدر برایش گل بخری، شعر بگویی، کادو بفرستی، خاطره دربند و اولین گره خوردن نگاه‌ها و چرخ و فلک کنار دریا را تعریف کنی؛ بی فایده است. 

آن آدم، هیچ‌وقت آدم یک ساعت پیش و یک روز پیش و یک ماه پیش نمی شود.نه که نخواهد.

سروته آدم‌های مهربان را بزنی، می‌میرند برای دوست داشتن، برای دوست داشته شدن. 

زاییده شده اند برای اینکه محبوب کسی باشند. که صبح ها چشم باز نکرده، با صدای گرفته بگویند سلام و شب‌ها، بی شب بخیر خوابشان نرود. 

از کارخانه اینطور بیرون آمده اند. با مُهر مهربانی روی پیشانی شان، با تپیدن تند و تند قلبی که همیشه درد می کند و گرمی دست‌هایشان وقت دیدار و عطری که یک شبانه روز، روی دست‌هایت می ماند. 

اینکه چه می شود این آدم ها دیگر نمی خواهند آدم پیش از این باشد را باید توی خودمان بجوییم. 

توی حرف‌هایمان، نگاه‌هایمان، رفتارهایمان ....

گمان می‌کنم تنهایی، اینجا به دنیا می‌آید.

لحظه ای که باور نمی‌کنیم آدم مهربان زندگی‌مان، دیگر آن آدم سابق نمی شود.


| مرتضی برزگر |

  • پروازِ خیال ...


شعر شدم ،

غصه شدی...

شور شدم ،

سرد شدی...

برف شدم ،

آب شدی...

این همه تقدیر غلط!

خط من و سایه ی تو...


| فرزانه ناطقی نژاد |

  • پروازِ خیال ...


پیش آمده هیچ وقت

پیشانی ات بلند باشد

بختت بلند تر؟

و مردی بلند بلند

بگوید "دوستت دارم"!؟

باید پیش آمده باشد

تا خیال نکنی زن بودنت

بر بادهای بیابان شده شاید

پیش آمده باید باشد

تا انتقام خودت را از خودت نگیری

و به خوردِ خودت ندهی بیخود

که چه بهتر که "می توانم زن تنهای مستقلی باشم"!

و هیچ زنی پای این دروغ را امضا نمی کند

مگر آنکه پیش نیامده باشد!


| مهدیه لطیفی |

  • پروازِ خیال ...


ای که گفتی جان بِده تا باشدَت آرام جان

جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز...


| حافظ |

  • پروازِ خیال ...


ساده‌دلانه گمان می‌کردم

تو را در پشت سر رها خواهم کرد

در چمدانی که باز کردم، تو بودی

هر پیراهنی که پوشیدم

عطرِ تو را با خود داشت

و تمام روزنامه‌های جهان

عکس تو را چاپ کرده بودند

به تماشای هر نمایشی رفتم

تو را در صندلی کنار خود دیدم

هر عطری که خریدم،

تو مالک آن شدی

پس کی؟

بگو کی از حضور تو رها می‌شوم

مسافر همیشه همسفر من...؟


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...


اولین تمرین کلاس برنامه نویسی مون، کد نویسی یه ماشین حساب ساده بود. من ولی میخواستم یه برنامه ی جذاب تر بنویسم. و کیه که ندونه هیچ چیزی برای من تو دنیا جذاب تر از تو نیست.

این شاید ساده ترین و ابتدایی ترین برنامه ای باشه که میشه نوشت، ولی تو بعد از اجرا کردنش انقدر محکم بغلم کردی که فکر کردم پیچیده ترین و مهم ترین برنامه ی دنیا رو نوشتم.

وقتی توی لپ تاپت اجراش کردی، کامپیوتر برات یه جمله تایپ کرد. یه سوال:«دوستم داری؟». البته من از قبل فکر همه جاشو کرده بودم. این برنامه جوری نوشته شده که تو اگه هر چیزی غیر از «yes» تایپ میکردی، ارور میداد و برات مینوشت:«متاسفانه جواب شما اشتباه بود...دوباره تلاش کنید». چون همونجور که بارها بهت گفتم:«من که اصرار ندارم، تو خودت مختاری...یا بمان، یا که نرو، یا نگهت میدارم»*. ولی تو بدون اینکه من چیزی بهت بگم، بدون اینکه مکث کنی در جوابش نوشتی:«yes». بعد برات یه پیغام اومد. یه لبخند.« :) ». درست مثل همونی که بعد از اجرای برنامه، روی لبای خودت حک شده بود و البته نه به همون قشنگی که روی صورت تو بود.

تو البته خودت خوب میدونی اینکه حتما در جواب «دوستم داری؟» باید مینوشتی «اره»، یه اجبار نیست، یه التماسه. التماس دوست داشته شدن. چون تو کلا و حتما موجود لایق به التماسی هستی.

ماه ها گذشت، سالها گذشت، من حالا کدهای پیچیده تری مینویسم. ولی من هنوزم وقتی کسی ازم میپرسه بهترین برنامه ای که تو عمرت نوشتی چی بوده؟ کد برنامه ای که بعد از سومین جلسه ی کلاس برنامه نویسیم برای تو نوشتم رو بهش نشون میدم، سرمو بالا میگیرم، و میگم:«این دوست داشتنی ترین برنامه ایه که من تو عمرم نوشتم».

برنامه ای که بابتش به جای پول، یه لبخند از روی ذوق و رضایت دستمزد گرفتم. برنامه ای که اسمش رو گذاشته بودم: «لبخند ِ نسرین»


| محمدرضا جعفری |

* بیتی از محسن مرادی

  • پروازِ خیال ...


ببین چقدر نزدیک تواَم

به اندازه چند گام شاید

به قدر فاصله ی عبور دو تن از کنار هم

و گم شدن صدایی در صدای دیگر!

جایی که مرز، دیگر هوا نیست

آمیختن است در هم

که تنفس دو آدمی در هم می آمیزد

جبهه ای سرد و گرم در هم می آمیزد

رعد و باران و آدم ها در هم می آمیزد


محبوب من!

ببین چقدر نزدیک تواَم

ببینمت اگر

ببینی ام اگر

کداممان بارانیم

کداممان...

رعدی که خواهد زد و رفت؟!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


ماندن همیشه انتخابش بود

می‌خواست مردِ کربلا باشد

می‌رفت سمتِ دشمن اش تا خود

با سر سپر بر نیزه ها باشد...


سخت است هم مردِ خطر باشی

هم دیگری ها را پدر باشی

بهتر کنی احوالِ خواهر را

با عشق، مولا را پسر باشی


می‌خواست دنیا با خدا باشد

هرکس به نوعی مُبتلا باشد

دار و ندارش کوله بارش شد

تا چشمِ مردم بی بلا باشد...


رسم اش نبود...انقدر بی رحمی

هی بندْ بندِ پیکرش را هم...

ایمان نبود، انصاف هم حتی ؟!

آن ها علیِّ اصغرش را هم...


چشمانِ مردم را بلا پُر کرد

این قصه با غم آشنا تر شد

سوزی صدا میکرد هی: بابا...؟

دنیا اسیرِ بغضِ دختر شد...


می‌رفت و می‌دانست راهش را

اصلا شهادت شهدِ نابش بود

یادش در اینجا هم چنان باقی

گفتم که "ماندن" انتخابش بود...


| مریم قهرمانلو |

  • پروازِ خیال ...


هر بار ابری را تکان دادیم؛

 گریه کردیم...

 هر بار درختی را بوسیدیم؛

 پاییز شد...

 هر بار دستی را گرفتیم؛

 تنهاتر ماند...

 هر سلامی، تکرار رفتن است؛

 هر رفتنی؛ ادامه‌ی اندوه...


| الینا نریمان |

  • پروازِ خیال ...


از حباب نفسم می فهمم

چیزی از من ته دریا مانده

مثل جا ماندن قلاب در آب؛

بدنم در بدنت جا مانده...


| احسان افشاری |

  • پروازِ خیال ...

یار قوی

۱۲
آبان


قدیما هر وقت تو محل واسه بازی یار انتخاب می کردیم ، همیشه یارهای قوی رو اون بر می داشت... می گفت با یار ضعیف نمیشه برد...

همیشه وسط یه بازیه نابرابر بود... بازی که می دونست برندست...بزرگ که شد با همین فکر یار انتخاب کرد...یکی که از همه نظر قوی بود...چهره، تحصیلات، وضعیت مالی

شک نداشت که برای زندگیش بهترین یار رو انتخاب کرده و هیچ مشکلی حریف زندگیش نمیشه...

چند باری از زندگیش واسم گفته بود...گفته بود زندگیم پر از گل به خودیه... پر از اشتباهاتی که داره یه تیم قوی رو زمین میزنه...گفته بود هم دل نیستیم، هم فکر نیستیم،هر کدوم ساز خودمون رو می زنیم.

آخرین باری که دیدمش چهره ش مثل کسی بود که خیلی تلاش کرده ولی بازی رو باخته...همونقدر خسته و کلافه...

وقتی بهش گفتم چی شد که اینجوری شد گفت: انتخاب دلم نبود، واسه شرایطی که داشت انتخابش کردم...فکر می کردم کم کم عاشقش میشم و عاشقم میشه...کم کم انتخابی که دلی نبوده، دلی میشه، ولی نشد...چون دل آدمیزاد به زور وصله ی دل کسی نمیشه، حتی اگه یک عمر به اجبار کنار دل کسی بمونه.من قبول کردم که باختم... 

نگاش کردم و گفتم خودت که باختی هیچ،  یارتم باخت... ببین رفیق بعضی وقتا باختن ما باختن خیلیا میشه...تو بازی های بچگیمون تیم قوی همیشه برنده می شد...ولی زندگی بازی بچه ها نیست...تو زندگی هرچقدر هم که یارت قوی باشه اگه دلتون یکی نباشه، می بازید...بد می بازید!


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


این چه دردی ست که ای عشق به ما بخشیدی؟

این چه دردی ست هم از مرگ هم از "جان" دوریم...


| محمد عزیزی |

  • پروازِ خیال ...


من او را دوست داشتم.

اگر چه او هرگز چیزی نبود که آنرا نمایش می داد.

برای بازی کردن یک نقش عالی کافی ست تماشاچی ها را بخوبی بشناسید.

اگر آنها جزوء دسته ی انسانهای ساده و احساساتی باشند،

نقش آدمی صادق، عاشق و مهربان، می تواند آنها را ساعت ها میخکوب شما کند.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


کس نبود که فال قهوه‌ی مرا بگیرد

و نداند که تو محبوبِ منی!

کس نبود که در دستم کف‌ بینی کند

و حروف چهارگانه‌ ی نامت را کشف نکند...!

هر چیزی را می‌ توان تکذیب کرد

جز رایحه‌ی زنی که دوست می‌ داریم

همه چیز را می‌توان پنهان داشت

جز گام‌ های زنی که در درونِ ما می‌پوید.


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...


کسی چه میداند؛

زنی که توی تاکسی اشک هایش را با پشت دستش پاک میکند و دست راننده که دستمال بهش میدهد را رد میکند غمگین تر است، یا زنی که حتی پیازهای تکه تکه شده هم اشک هایش را در نمیاورد...

کسی چه میداند؛

مردی که پشتش را میکند به زنی و چشم روی هم میگذارد عاشق تر است یا مردی که برای خوشبخت تر شدنِ زنی چشم روی خوشبختی خودش میبندد...

کسی چه میداند؛

زنی که دائم لبهایش باز میشود به عیب های هم نفسش بیشتر مبتلا به دوست داشتن همان مردِ پر از ایراد است یا کسی که هر چیزی روی لبش می آید الا گلایه....

کسی چه میداند؛

خوشبخت زنی است که موهایش همیشه با دستهای مردش مرتب میشود و بوسه های همسرش سرخی لبهایش است، یا زنی که یادش رفته تارهایش را پشت گوش بیندازد ولی دستش به پشت گوش انداختن خواسته های مردش نرفته...

کسی چه میداند؛

زنی که مشتش را پر از قرص میکند و از بالای پل ارتفاع را میسنجد بیشتر از زندگی بریده، یا مردی که پتو را کنار میزند و بی هیچ دلیلی چشم باز میکند و چای سرد و تلخ را سر میکشد و در را خودش پشت سرش میبندد... 

این شهر

صندلی های مترو

گوشه های پارک ها

اتوبان های پر از ماشین های تک سرنشین با شیشه بالاکشیده

پر است از کسانی که ظاهرشان یک حالی را میرساند و توی دلشان یک حال دیگر است...

زیر این آسمانِ آبیِ دود گرفته

پر از کسانی است که تو نمیتوانی از لبخندشان خوشیشان را بفهمی،

اشکهایشان را نمیتوانی بگذاری به پای دردِ جانشان،

زندگیشان از هزار مردگی بدتر است و از بس تظاهر کرده اند روزی سه بار خودشان نبودن را توی دستشویی بالا می آورند...

اینجا روی ِ این زمینِ متزلزلِ گرد ظاهر آدمها نشان هرچیز که فکرش را بکنی هست، جز حالِ واقعیشان...

ما ولی ظاهر زندگی آدمها را میبینیم و برایِ باطنِ زندگیِ خودمان آه میکشیم...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


تا وقتى که ازم دورى همینم

یه دیوونه، یکى که زخم خورده

کسى که زندگیشو گریه کرده

کسى که زندگیشو آب بُرده


بهت گفتم برى نابود مى شم

مى دونستى و از من دل بریدى

نمى دونم از این راهى که رفتى

به اون چیزى که مى گفتى؛ رسیدى!


مى دونستى ولى چیزى نگفتى

مى دونستى ولى مغرور بودى

همون اندازه که وابسته بودم

همون اندازه از من دور بودى...


هنوزم فکرِ ﺗو اینجا باهامه

فقط با فکر ﺗو آروم مى شم

نمى میمیرم ولى هر روز دارم

به مرگ و زندگى محکوم مى شم


شبامو با خیالِ ﺗو مى خوابم

همه روزامو پاىِ ﺗو مى شینم

ﺗو مى دونى تمومِ زندگیمى

تا وقتى که ازم دورى همینم...


| احمد امیرخلیلی |

  • پروازِ خیال ...

دست هایش

۰۹
آبان


دست هاش 

دو اسب مادیانِ رمیده از گله،

دو قوی زیبای مغرور 

دو کبوتر سفید

که جلد بام هیچکسی نبودند!

دست هاش

که می توانست

به پرنده ای که در مشتم پنهان بود!

پرواز را بیاموزد...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


مکالمه های کوتاه...

کفاف گلایه های بلند مرا نخواهد داد! 

تا کی سلام کنیم؟

حال هم را بپرسیم؟ 

و به هم دروغ بگوییم که خوبیم؟! 

دروغ هایمان از سیم های تلگراف و کوهها و دشت ها عبور کنند

و صادقانه به هم برسند! 

ما فقط... 

دروغهایمان به هم می رسد! 

من خوب نیستم!!! 

اصلا...


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...

دریای مشکی

۰۸
آبان


صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس هایش را پوشید و  برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج های روی موهای فِرَش تلف نکرد.

مدام جمله ای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد می آورد.

سعید درحالیکه دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود، گونه اش را بوسید و تا جایی که مطمئن شود نفس هایش لاله ی گوش مرجان را نوازش میکند دهانش را جلو برد و به آرامی زیر گوشش گفت:« تو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن که بشی. تو روی سرت یه دریای مشکی داری. میخوام یه رازی رو بهت بگم. من برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچوقت موجارو از موهات نگیر».

در مقابل آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیش از هر زمان دیگری احساس قدرت میکرد. رژ لب قرمزش را از لابه لای خرت و پرت های کیفش بیرون کشید و روی آینه ی قدی اتاق نوشت:«من تورو نه بخاطر اینکه دوستم داری، بلکه بخاطر اینکه باعث میشی خودمو بیشتر دوست داشته باشم، دوستت دارم.»

و درحالیکه هنوز گونه اش از گرمای بوسه ی شب گذشته ی سعید گرم بود، از خانه بیرون رفت. 


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.

برگهای آرزوهایم, یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.

وه ...چه زیبا بود, اگر پاییز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم


شاعری در چشم من میخواند...

شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی.

نغمه ی من...

همچو آواری نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.


پیش رویم:

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر:

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام:

منزلگه اندوه و درد وبد گمانی

کاش چون پاییز بودم...


| فروغ فرخزاد |

  • پروازِ خیال ...

یار

۰۸
آبان


مرا تُرکی است مشکین موی و نسرین بوی و سیمین بر

سُها لب، مشتری غبغب، هلال ابروی و مَه پیکر


چو گردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخ

بُوَد گلبیز و حالت خیز و سِحْر انگیز و غارتگر


دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مِهرش کین

به قد تیر و به مو قیر و به رخ شیر و به لب شِکّر


چه بر ایوان، چه در میدان، چه با مستان، چه در بستان

نشیند تُرْش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شرّ


چو آید رقص و دزدد ساق و گردد دور، نشناسم؛

ترنج از شَست و شَست از دست و دست از پا و پا از سر!


| جیحون یزدی |

  • پروازِ خیال ...


‏دلم میخواد

بعدا از خدا بپرسم

چجوری ایده پاییز به ذهنش رسید.

بعد هم بگم خدایا تو خارق العاده ای

و همدیگه رو بغل کنیم...


| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...

حواست هست؟

۰۷
آبان


نشسته بودم کنار پنجره و داشتم محوطه دانشکده رو نگاه میکردم، درِ کلاس باز شد و اومد نشست رو به روم، یه لحظه جا خوردم، موهاشو کوتاه کرده بود، انقدر کوتاه که اگه دست میبردی لای موهاش از بین انگشت های دستت هیچ تارِ مویی بیرون نمیزد.

قبل از اینکه حرفی بزنم خندید گفت چیه؟ توام مثه بقیه میخوای بگی موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد؟ میخوای بگی اونجوری خیلی جذاب تر بودی؟

هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم،

ادامه داد از صبح که اومدم دانشگاه هر کدوم از بچه ها که منو میبینن همینو بهم میگن

گفتم خب راست میگن دیگه موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد،

یکم اومد نزدیک تر زل زد تو چشمام، گفت یه سوال دارم

سرمو تکون دادم که سوالت چیه؟

گفت چرا قبل از اینکه کوتاه کنم یبار بهم نگفتی موهات قشنگه؟ چرا حتی یبار به زبون نیاوردی که فلانی موی بلند بهت میاد؟

راست میگفت، تا حالا بهش نگفته بودم، پا شد و از کلاس رفت بیرون،

فردای اونروز ندیدمش توی دانشگاه، بچه ها گفتن دیروز کارای انصرافش انجام شد و رفت واسه همیشه. یکم ناراحت شدم اما بعد یادم رفت، یه هفته از رفتنش گذشت،

من کلاسهای روز دوشنبه رو بخاطر اینکه تا ظهر سرکار بودم دیر میرسیدم دانشگاه، اون دوشنبه وقتی رفتم سر کلاس دیگه اون صندلیِ ردیفِ آخر کنارِ پنجره برام خالی نبود!

وقتی با بچه ها نشسته بودیم به حرف زدن، دیگه کسی نبود با یه لیوان نسکافه بیاد کنارم بشینه و وقتی داشتم الکی مخالفت میکردم و حرفای غیر منطقی میزدم با حرفام موافق باشه، دیگه کسی نبود یک ساعت توی سلف منتظر بشینه و از کلاسش بزنه که تنها ناهار نخورم، دیگه هیچ خبری از این اهمیت دادن ها نبود، اما من اینارو وقتی فهمیدم که رفته بود، واسه همیشه رفته بود، انقدر ندیدمش که رفت!

میدونی ما بعضی وقتا اون کسی که باید ببینیم رو نمیبینیم، حسش نمیکنیم، انقدر بهش اهمیت نمیدیم که سرد میشه، ذوقش کور میشه! مگه آدم چقدر تحمل داره؟

وقتی یه نفر بهت اهمیت میده نیاز داره که گاهی به روش بیاری، بهش بفهمونی فلانی حواسم هستا، حتی بعضی وقتا آدم جلوی آینه که می ایسته، خودش رو از چشم اون کسی میبینه که بخاطر اون توی ظاهرش تغییر ایجاد کرده، نیاز داره یه جور دیگه نگاهش کنی، یه کلمه بگی فلانی امروز فرق کردی، آدم نیاز داره، میفهمی؟ این نیاز اگه برطرف نشه برای همیشه میره، اول رفتنش رو باور نمیکنی، چون انقدر حضور داشته، انقدر پررنگ بوده که هیچ وقت فکر نمیکردی بذاره بره!

اما ببین...آدمای اینجوری وقتی رفتن، وقتی نبودن جای خالی شون بدجوری حس میشه، با توام...حواست هست؟


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...

زلف پریشان

۰۷
آبان


بیان کردم حدیث دوری و شرح شبِ هجران

پریشان کرد زلف و گفت: از زلفم پریشان تر؟


| قصاب کاشانی |

  • پروازِ خیال ...


همه ى آدم ها یک روزى یک جایى

یکى را دوست خواهند داشت...

یکى ممکن است درهجده سالگى دلبسته شود

و دیگرى درچهل سالگى...

یکى ممکن است هروز بگوید دوستت دارم

و دیگرى در سکوتش غرق در دوست داشتن باشد!

اما چه تلخ میشود زمانى که کسى را دلبسته خود کنیم و بعد بیخیالش بشویم

حال خدا نکند آدمى را که عاشق کرده ایم کسى باشد که با خود عهد بسته دل نبندد

و بعد در اوج روشن کردن احساس و دوست داشتنش او را ترک کنیم...

فرق نمیکند هجده سال دارد یا چهل سال...

همین که دل ببندد و شکست بخورد

براى همیشه دردى در قلبش خواهد ماند که با برگشت آدم ها هم دیگر آن دل،دل نمیشود!


| نیلوفر اسلامى |

  • پروازِ خیال ...


چون دوستت میدارم

مجبور نیستی آنگونه که روز آشنایی مان بودی باقی بمانی.

چون دوستت میدارم

مجبور نیستی خود را محدود کنی

به تصویری که از تو زنده مانده در من.

چون دوستت میدارم

می توانی در خودت ببالی

چیزهای جدیدی کشف کنی در وجودت

می توانی دگرگون شده, بشکفی ,تازه شوی

چون دوستت میدارم

می توانی آنچه هستی باقی بمانی

و آنچه نیستی شوی...


| مارگوت بیکل |

  • پروازِ خیال ...


گاهی زود می رسم 

مثل وقتی که به دنیا آمدم

گاهی اما خیلی دیر

مثل حالا که عاشق تو شدم در این سن و سال

من همیشه برای شادی ها دیر می رسم

و همیشه برای بیچارگی ها زود

و آنوقت یا همه چیز به پایان رسیده است

و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است


من در گامی از زندگی هستم

که بسیار زود است برای مردن

وبسیار دیراست برای عاشق شدن

من بازهم دیر کرده ام


مرا ببخش محبوب من

من بر لبه عشق هستم

اما مرگ به من نزدیکتر است.


| عزیز نسین / ترجمه: رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...

تو را خواهم

۰۵
آبان


تو را خواهم، تو را خواهم، تو را، تو

چرا آخر نمی خواهی مرا تو؟

تو با من بی منی ، وین دردِ من نیست

تو با من بی منی، من با تو بی تو


| اسماعیل خویی |

  • پروازِ خیال ...


هیچ تناقضی در حرف هایم نیست

وقتی همزمان هم می گویم برو هم بیا

یا وقتی می گویم بله و بعد می گویم نه

چه کسی می تواند بفهمد:

"نیمی از من دوستت دارد

و نیمه ی دیگر رنج می برد"


ساده لوح بودم که فکر می کردم می توانم بگذرم

همیشه آن نیمه ی اول برنده می شود:

وقتی می گویم: "حق با توست"

دقیقا یعنی دوستت دارم

یعنی جز دوست داشتن ات چیزی برایم مهم نیست


| بهنود فرازمند |

  • پروازِ خیال ...


اگر در رابطه ای دلت گیر افتاد حواست باشد دچار سوتفاهم عاشق بودن نشوی.

بعضی حس ها شبیه به عاشقی اند اما فرسنگ ها از عشق فاصله دارند.

احساس "ترسِ از دست دادن" همان سوتفاهم عاشقی ست.

گمان می کنی جانت به جانش وصل است و بی او روزگارت شکل دیگری ست.

آری روزگارت شکل دیگری ست اما نه به این خاطر که دیوانه ش هستی، فقط چون می دانی کسی شبیه به او را هرگز نخواهی یافت و وحشت می کنی.

از ترسِ از دست دادنش به خودت می افتی. در احساس اوج می گیری ولی این حس نامش چیز دیگری ست.

نگران خود بودن است. خودخواهی ست. سواستفاده گر بودن است.

اینکه با هزار مکافات نگهش می داری و حتی حاضر به ترک رفتارهای اشتباهت نیستی، اینکه می گذارد می رود و تو به زمین و آسمان می زنی، برمی گردد و تو باز همان آدم سابقی، این یعنی تو دچارش نیستی.

عاشق اگر باشی تغییر می کنی، متحول می شوی، چیزی جز او نمی بینی، چیزی جز برای حالِ خوبِ او نمی خواهی. از خود بریدن دارد. از خودگذشتن دارد. حتی در دوران دوری، به او متعهد ماندن دارد. متعهد بودن ها دارد. متعهد بودن ها دارد...

اینکه با هر بار بالا و پایین شدن رابطه بیش تر به این نتیجه برسی که باید دست از لجاجت و حاشیه برداری و حرمت احساست را نگه داری این تازه اول راهش است.

عاشقی سخت است جانم. کار هر کسی نیست. منم منم نمی شناسد.

دل می خواهد.

جسارت می خواهد.

چشم بر آدم های تازه بستن می خواهد.

چشم بر موقعیت های ناب بستن می خواهد.

دل می خواهد.

جرئت می خواهد.

باید حسابی زندگی کرده باشی تا با جان و دل عاشق شدن را بپذیری. باید با فروتنی قبولش کنی.

اینی که گرفتار می شوی و گمان می کنی که عاشقی، اما در بحث و جدل از او نمی مانی، اینی که تمام جوانب را می سنجی و سیاست گذاری های رابطه را خوب بلدی، این نامش عاشقی نیست.

تو در دامِ " ترسِ از دست دادن" گرفتار شده ای و خودت نمی دانی. خودت را گول نزن، عاشقی کار هر کسی نیست.

اگر در دوران دوری، از او بهتری آمد و باز گرفتار بودی و دست رد به سینه ی دیگران زدی، عاشقی.

ولی اگر چون بهتر از اویی برایت نیست رهایش نمی کنی، بدان که ادعای عشق عین نادانی ست.

اگر در دوران دوری می توانی وارد رابطه ای دیگر شوی و خیال می کنی که گرفتاری، بدان که فقط خیال می کنی گرفتاری!

همزاد عاشقی متعهد بودن است. باور کنیم که "دوست داشتن معمولی" و "ترسِ از دست دادن"، با "عاشقی" تفاوت دارد.

قصه ها را که خوانده ایم. مجنون و فرهاد را شنیده ایم. زلیخا را که دیده ایم.

عاشقی گران است. مفت ٓش نکنیم!


| شیما سبحانی |

  • پروازِ خیال ...


می‌ توانم برات بنویسم

با تو بودن چقدر زیبا بود

خنده‌ای که براش می‌ مردم

سهم من از تمام دنیا بود


می‌ توانم بگویم آمدنت

هدیه‌ ی هرچه کار خوبم بود

می‌ توانم بگویم آن رفتن

بی گمان آخرین غروبم بود


می‌ توانم برات گریه کنم

می‌ توانم بمیرم از دوریت

می‌ توانم ببوسمت از دور

وسط خنده‌ های مجبوریت


می‌ توانم نخواهمت اما...

دوست داری، دوباره نامه بده

می‌توانم؟ نمی‌توانم...نه

به فراموشی‌ ام ادامه بده


دوری از من. چقدر؟ خیلی دور

می‌ رسی، گرچه دیر...خیلی دیر

تا ببینم چه می‌کند تقدیر

با دو تقصیرکارِ بی تقصیر....


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


او گل ها را دوست داشت. بچه ها را دوست داشت. آواز خواندن را دوست داشت. زیبایی را و بیش از همه، بخشش را.

وقتی بیشتر فکر میکنم، او زنی بود که هرگز از چیزی تنفر نداشت!

به مادرم گفتم: "او شبیه تو است. شبیه تمام زنان.

دوست داشتن بخشی از واقعیت شما زن هاست...

حتی وقتی می گریید، بخاطر دوست داشتن چیزی ست که می ترسید آن را...

پس بی درنگ چیزی از خودتان کم می کنید. می ریزید بیرون. چیزی شبیه اشک، تا جای بیشتری در وجودتان باز شود

برای آن چه که می ترسید از دستش بدهید..."


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


آدم ها را

به دو دسته تقسیم کنید

زن ها و مردها

مردها را کنار بگذارید

زن ها را نگه دارید

بعد زن ها را

به دو دسته تقسیم کنید

پیر و جوان

پیرها را کنار بگذارید

باقی را

به دو دسته کنید

آن هایی را که زشت نیستند نگه دارید

بعد از دسته ی زیباها

یکی بردارید

چه می بینید:

همان زنی که تمام این سال ها کنارتان بوده ست


| محمدرضا فرزاد |

  • پروازِ خیال ...

ضربه

۰۳
آبان


هرکه آمد ضربه ای بر من زد و از من گذشت

من شباهت های دردآلود با در داشتم


| مژگان عباسلو |

  • پروازِ خیال ...

زمان جدایی

۰۳
آبان


از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطه‌مان خوب پیش نرفت، برگردیم همین‌جا. بنشینیم زیر همین آلاچیق. توی چشم‌های هم نگاه کنیم و از لحظه‌های خوب‌مان‌ بگوییم. بعد برای آخرین بار همدیگر را به آغوش بکشیم و بگوییم به امید دیدار.

آن روز، هیچ فکرش را نمی‌کردیم که وقت جدایی‌مان، این‌طور برف بیاید و برای رسیدن به آلاچیق، تمام پیچ‌های بام کوهسار را با ترس بالا بیاییم و ماشین چند باری سر بخورد. برای من که بد نشد. تمام مسیر، دستش را حلقه کرده بود دور بازویم و چشم‌هایش را بسته بود. بهش گفتم «ای کاش همیشه برف می اومد.» 

چیزی نگفت. اما خودش را بیشتر بهم چسباند. به آلاچیق که رسیدیم، فلاسک چای را برداشتم و از ماشین زدم بیرون. فرشته هم آمد و همانجایی نشست که روز اول دیده بودمش. با همان چشم‌های سیاه درشت و لب های سرخِ باریک و موهای کوتاه نارنجی که همیشه بیرون می‌گذاشت.

برایش توی لیوانِ پلاستیکی چای ریختم و کنارش نشستم. جفتمان خیره شده بودیم به تهران که سفید تر از همیشه بود و دانه‌های درشت برف که انگار هیچ‌وقت نمی‌خواست بند بیاید. بی‌هوا گفت: «میدونی چی می چسبه مرتضی؟» «چسب؟» «نه خره. لبو. لبوی داغ. مثل اون دفعه تو میدون انقلاب.» سرم را تکان دادم و چای را یک نفس رفتم بالا. خوب می‌فهمیدم که داغیِ چای چطور از تمام سینه‌ام رد می‌شود. گفت« من هیچ وقت لبو خوردنتو یادم نمی‌ره. یاد لبات که انگار ماتیک زده بودی.»

گفتم «اما تو برای من، همه تهرانی. الانم اگه چشامو ببندم می تونم ببینمت که چطور داری تو پارک اول جنت آباد دنبال دستشویی می گردی. یا بستنی قیفیِ پارک ملتو می‌ریزی رو لباسات. یا اون دفعه، اون دفعه که رفتیم برج میلاد. یادته چقدر از بلندی ترسیده بودی؟»

چای را نمی خورد. بیشتر داشت دست هایش را گرم می‌کرد. گفت: «واقعا؟ یعنی من برات این همه بودم؟» زیر لب گفتم «هنوزم هستی.» پرسید «پس اینجا چیکار می‌کنیم مرتضی؟» خودم را زدم به آن راه. گفتم: «من که دارم از منظره لذت می‌برم. تو رو نمی‌دونم.»

چند دقیقه‌ای چیزی نگفت. چایش را تا نصفه نوشید و تکیه داد به من. گفت: «پس منم از منظره لذت می برم.» دوباره خودش را جوری تکان داد که حسابی توی بغلم جا شود. آهسته گفتم «من دوستت دارم. نمی خوام ازت جدا شم.» سرش را چرخاند سمت من و با آن چشم های سیاه بی نظیرش، تماشایم کرد. گفتم «تخته اون وره ها» تهران را نشان دادم. تهران که بی او، سرد بود و سفید و بی حجم. گفت « منم هنوز دوستت دارم» «چی؟» دوست‌داشتم بخار صدایش، دوباره زیر گلویم بنشیند. گفت « بازم برام لبو می خری؟»


| مرتضی برزگر |

  • پروازِ خیال ...


غروب‌ها برایت چای بیاورم

هی ببوسمت

شب‌ها برایت شعر و داستان بخوانم

موهایت را ببافم

نوازشت کنم

ناخن‌هایت را لاک بزنم

نازت را بکشم

برایت غذاهای خوشمزه درست کنم

کولت کنم

بخندانمت 

هِی ببوسمت

هر روز...

می‌بینی چقدر دیوانه‌ای که نمی‌آیی...؟


| فرشید فرهادی |

  • پروازِ خیال ...


باور نداشتم که زنی بتواند

شهری را بسازد و به آن

آفتاب و دریا ببخشد و تمدن.

دارم از یک شهر حرف میزنم!

تو سرزمین منی!

صورت و دست های کوچکت،

صدایت،

من آنجا متولد شده ام

و همان جا می میرم!


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...


از آخرین باری که کسی رو دوست داشتم چیز زیادی یادم نیست

از آخرین باری که کسی دوست داشتنش، دلخواهِ من باشه هم همینطور!

خب مهمه! یکی که بلد باشه آدمو!

دوس داشتنش به دلت بشینه. حرف زدنش، نگاهاش، بوی عطرش‌‌‌....

خلاصه یادم نیس دیگه!

میدونی؟ حس می‌کنم یه آدم هزار ساله‌م که اوایل جوونیش یکیو دوس داشته، بعدم هیچی به هیچی...

فکر کرده حالا اگرم نشد، نشد. فکر کرده حالا یکی دیگه میاد به جاش...ولی نیومد

همین شد که دیگه حالمون خوب نشد

دیگه تنهای تنهای تنها موندیم

بعد ‏یهو به خودمون اومدیم، دیدیم وصله‌ی هیچکی نیستیم

اونایی که دوس داریم دوسمون ندارن

اونایی که دوسمون دارنو دوس نداریم

میفهمی چی میگم؟


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


تو را قدر غزل های اصیلم دوستت دارم

به تعداد اَبَر مردان ایلم دوستت دارم


به حد شرم زیبای عروس ناب ایرانی ...

به حد جمله ی "آیا وکیلم..؟ "دوستت دارم


| راضیه فولادوند |

  • پروازِ خیال ...


دنیای تاریکی به تَن دارم !

پس مانده های درد یعنی من

رفتی و پای رفتنت ماندم

با هرچه دارم

مرد

یعنی من...


| مریم قهرمانلو |

  • پروازِ خیال ...

جنایت

۲۹
مهر


آن‌گاه که مردی به زبان نمی‌ آورد 

زنی را دوست دارد 

همه چیز را از دست می‌دهد 

حتی آن زن را.


و آن‌گاه که زنی به زبان می‌ آورد 

مردی را دوست دارد 

همه چیز را از دست می‌دهد 

حتی آن مرد را.


در عشق 

سکوت جنایت مرد است 

و حرف زدن جنایت زن...


| شهرزاد الخلیج |

  • پروازِ خیال ...


توی سلف دانشگاه نشسته بودیمو مشغول حرف زدن.

از پنجره بیرونو نگاه کردم؛ بارون آروم میبارید و بوی نم خاک، به مشامم میرسید.

نفس عمیقی کشیدم و دستمو گرفتم بالای فنجون چایی. بخارش میخورد به دستم و انگار گرماش رخنه میکرد توی تمام جونم.

یکی از بچه ها پرسید: چرا پائیزو دوست دارین؟

همه ساکت شدن...یکی از بچه‌ها گفت: به خاطر بارونش...!ببین؛ الانم داره میباره! یکی از مزیتای پائیز اینه که دیگه از بارونش بیزار نیستی و برعکس! دلت میخواد همش بباره...!

یکی دیگه گفت: به‌ خاطر برگ درختا! اون موقع که نصفش نارنجیه نصفش سبز!

همه درحال بحث دراین مورد بودن که یهو تو گفتی: به‌خاطر بوی انار و گلپر!

همه خندیدن...!

لبخند ملیحی زدی و با آرامش، چایی دارچینتو سرکشیدی

میدونستم مثل بقیه قرار نیست جوابای کلیشه‌ای و تکراری بدی...میدونستم چقدر با بقیه فرق داری...!

من گفتم: بوی انار و گلپر؟

سرتو تکون دادی و خندیدی و دستاتو گرفتی جلوی چشمات

از کارت خندم گرفت!

با صدا خندیدم و تو پرسیدی: خب... چرا میخندی؟ اصلا بگو خودت چرا پائیزو دوست داری؟

خندمو خوردم. رفتم تو فکر. چی باید میگفتم؟

میگفتم چون مانتوی زرشکی که میپوشی خیلی بهت میاد!؟ یا اینکه میگفتم رنگ خاکستری آسمون با رنگ چشمات ست میشه؟

یا اصلا همین که میشینی رو به روی منو با آرامش چایی دارچینتو سر میکشی و گاه گاهی لبخند ملایمی تحویلم میدی؟

میگفتم اصلا تو خود پاییزی؟ همونقدر قشنگ و دوست داشتنی؟

چایی توی فنجون سرد شده بود. کنار گذاشتمش

آه بلندی کشیدم ، لبخند کمرنگی زدم و گفتم:

دلبره...دلبر...!


| نگار قاسمی |

  • پروازِ خیال ...


دوستت دارم

نه تنها برای آنچه که هستی 

بلکه برای آنچه که هستم، هنگامی که با توام


دوستت دارم 

نه تنها برای آنچه که از خود ساخته ای

بلکه برای آنچه که از من می سازی 


دوستت دارم 

برای بخشی از وجودم که تو شکوفایش می کنی


دوستت دارم

چون دست بر دل فسرده ام می نهی، 

زنگارهای بی ارزش و بی مقدار به سویی می زنی و نور می تابانی

بر گنجینه های پنهانی که تاکنون در ژرفا مانده بودند 


دوستت دارم 

چون یاریم می کنی که از تخته پاره های زندگی، نه یک کپر، که معبدی در خور بنا نهم 

کمک می کنی که کار روزانه ام، نه یک سرشکستگی بلکه ترنم ترانه ای باشد 


دوستت دارم 

چون بیش از هر کیش و آیینی به رویش من یاری رسانده ای 

فراتر از هر سرنوشتی

شادی را به من ارزانی داشتی 

این همه را هدیه داده ای

بی هیچ تماسی، کلامی و یا اشارتی

به این کار توانا گشته ای

چون خود بوده ای 

شاید دوست بودن در نهایت به همین معنا باشد 


| روی کرافت |

  • پروازِ خیال ...


از سر خط نوشتم اسمت را

تا ته خط ادامه‌ ات دادم

باز یادم نبود دل کندی

یادم آمد، به گریه افتادم


نیستی تو، جهان پر از خالی‌ ست

خالی از عشق، خالی از همه چیز

مثل تنها قدم زدن وسطِ

عصرِجمعه حوالیِ  پاییز...


باز هم آن سوال تکراری

چه شد از من دلت برید اصلا؟

تو چه گفتی که از تو برگشتم؟

من چه کردم دلت گرفت از من؟


کاش می‌شد به قبل برگردم

سرنوشتم عوض شود شاید

کاش تنها برای من بودی

تا جهان جای بهتری باشد...


| اهورافروزان |

  • پروازِ خیال ...


مرد اگر بودم...

مرد اگر بودم

نبودنت را غروب های زمستان

در قهوه خانه ی دوری، سیگار می کشیدم 

نبودنت دود می شد

و می نشست 

روی بخار شیشه های کثیف قهوه خانه 

بعد تکیه می دادم به صندلی

چشمهایم را می بستم و انگشتانم را

دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم 

تا بیشتر از یادم بروی 

نامرد اگر بودم

نبودنت را تا حالا باید فراموش کرده باشم

مرد نیستم اما، نامرد هم نیستم

زنم و...نبودنت،

پیرهنم شده است !

| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...


بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!

این قناعت تو،دل مرا عجب می شکند...

این چیزی نخواستنت،و با هر چه که هست ساختنت...

این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت، و به آن سوی پرچین نگاه نکردنت...

کاش کاری می فرمودی دشوار و نا ممکن، که من به خاطر تو سهل و ممکنش می کردم...

کاش چیزی می خواستی مطلقا نایاب،که من به خاطر تو آن را به دنیای یافته ها می آوردم...

کاش می توانستم همچون خوب ترین دلقکان جهان ،تو را سخت و طولانی بخندانم...

کاش می توانستم همچون مهربان ترین مادران،رد اشک را از گونه هایت بزدایم...

کاش نامه ای بودم، حتی یک بار با خوب ترین اخبار...

کاش بالشی بودم، نرم، برای لحظه های سنگین خستگی هایت...

کاش ای کاش که اشاره ای داشتی، امری داشتی، نیازی داشتی، رویای دور و درازی داشتی...

آه که این قناعت تو، این قناعت تو دل مرا عجب می شکند...


| چهل نامه کوتاه به همسرم / نادر ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...

بى ‌تو

۲۶
مهر


خودم‌ را بى ‌تو دلخوش ‌می کنم ‌جانا به‌ هر نوعی

گَهى ‌با اشکِ جانفرسا، گَهى ‌لبخندِ مصنوعی


| هوشنگ ابتهاج |

  • پروازِ خیال ...


میگویند نباید منتظر آدمِ رفته نشست اما...

من میدانم که یکی از همین شبها برمیگردی

با دسته گلِ نرگس

میگویی : "ببخشید...ترافیک بود"

و من همان جا

همه ی این سالهای انتظار را میبخشم...

بگذار بگویند دیوانه ای ؛

میدانم یکی از همین شبها که کلید بیندازم

بوی نرگس پیچیده درون خانه...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


بیا لباس هم باشیم و

دکمه دکمه روی تن هم بوسه بدوزیم

دلم می خواهد

دست من در آستین تو باشد

دست تو در آستین من

طوری که عطر تنمان گیج شود

و آغوش ، نفهمد چه کسی 

آن یکی را بیشتر از آن یکی دوست دارد

راستش را بخواهی

من از این جنس سردرگمی ها

که نمی دانی تار عاشق تر است یا پود، خوشم می آید


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...


دروغ گفتن هم حدى دارد

راستش،

عاشق نشده ام هرگز...

مزه شکلات مى دهد؟

یا گریه؟

یا دلشوره هاى مدام؟


| مهدیه لطیفى |

  • پروازِ خیال ...

 

بیچاره پاییز ، دستش نمک ندارد...

این همه باران به آدم ها میبخشد، اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند. خودمانیم، تقصیر خودش است ؛

بلد نیست مثل " بهار" خودگیر باشد تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد.

سیاست " تابستان " را هم ندارد که در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند.

بیچاره...بخت و اقبال " زمستان " هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد. 

او  " پاییز " است ، رو راست و بخشنده...

ساده دل، فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدم ها بریزد، روزی ؛ جایی ؛ لحظه ای ؛ از خوبی هایش یاد میکنند. خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند... 

یکی به این پاییز بگوید 

آدم ها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای...

دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگ هایت میگذارند و میگذرند...

تنها یادگاری که برایت میماند " صدای خش خش برگ های تو بعد از رفتن آنهاست "

 

| سیده ریحانه افتخاری |

  • پروازِ خیال ...


ناز کنی نظر کنی، قهر کنی ستم کنی

گر که جفا گر که وفا، از تو حذر نمیشود

داغ که دارد این دلم، داغ تو و خیال تو

بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمیشود


| مولانای جان |

  • پروازِ خیال ...


دوجین کار سرم ریخته

اول باید خورشید را به آسمان سوزن کنم

و بعد منت ماه را بکشم تا به شب برگردد

سپس بادها را هل بدهم تا دوباره وزیدن بگیرند

و آنقدر با گل ها حرف بزنم تا به یاد آورند روزی زیبا بوده اند

بعد از تو

این دنیا

یک دنیا

کار دارد

تا دوباره دنیا شود!


| ایلهان ترک |

  • پروازِ خیال ...

ترس

۲۲
مهر


امروز خم شدم توی آینه و به دختر رنگ پریده ای که روبرویم ایستاده بود و داشت رژ لب می زد گفتم

تو یک دختر سی و یک ساله ی ترسویی!

نوشتن این جمله زیاد راحت نبود اما راستش را بخواهید من بیشترِ زندگی ام را صرف ترسیدن کرده ام

ترس اینکه نکند یک موقع بابا بفهمد که به جای کلاس کنکور با فلانی و فلانی و فلانی می رویم کافی شاپ و بلند بلند می خندیم

ترس اینکه نکند مامان بفهمد این ترم مشروط شده ام

ترس اینکه نکند فلان پسری که دوستم دارد تهدید هایش را عملی کند و خـودش را بُکُشد

نکند خواب هایم واقعی باشند و یک هواپیما که دارد اوج میگیرد و ما داریم از پایین برایش دست تکان می دهیم یک دفعه سرعتش کم و کمتر شود و سقوط کند روی سَرمان

اینکه نکند مامان و بابا طوریشان بشود

سال ها که گذشت ترس هایم تغییر کردند...

ترس از خیابان خلوت و مَرد های موتورسوار

بالا رفتن سن شناسنامه ام و وحشت عقب ماندن از بقیه ی آدم ها

ترس از دست دادن مردی که باورش نمیشد دوستش دارم

ترس از شصت سالگی و تنها ماندن

ترس از ازدواج کردن

ترس از مادر نشدن

ترس از ارتفاع و هزار تا ترس دیگر به لیست کابوس هایم اضافه شد...

حالا اینجا ایستاده ام

بعد از ترم های متوالی مشروطی و خنده های بلند به جای کلاس های کنکور بی نتیجه

و خودکشی پسرِ جوانی که فکر می کرد عشق یک نوع رنج کشیدن است...

اینجا ایستاده ام

یک سال بعد از رفتن مردی که من دوستش داشتم و او باور نکرده بود...

اینجا ایستاده ام

بعد از افتادن از یک ارتفاع بلند و جانِ سالم به در بردن...

اینجا ایستاده ام و هنوز زنده ام

هنوز موهایم را از پشت می بندم

و هنوز وسط مجلس عزا خنده ام میگیرد

میبینید ترس هایم هنوز من را نکُشته اند!

اما راستش را بخواهید هیچوقت نمی توانم بگویم که به اندازه ی نوزده بیست ساله های دیگر زندگی کرده ام، به خودم یک عمر جوانی بدهکارم، یک عمر بی خیالی مطلق و تکرار این جمله توی آینه که تو از همه ی این ترس ها بزرگتری احمق! باید سر خودم داد بزنم که می شود بگذاری کمی زندگی کنم؟ باید خودم را جمع و جور کنم. بروم توی سرمای پاییز توی رودخانه ای جایی فرو بروم توی آب و ترس هایم را پهن کنم تا آب با خودش ببرد!

می دانید موضوع این است که باید باور کنم که قهوه هیچوقت توی شکر حَل نمی شود!


| پرستو بابا اوغلی |

  • پروازِ خیال ...

تمام روز

۱۹
مهر


بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...

با صد بهانه‌ی متفاوت تمام روز...


هی فکر می‌کنم به تو و خیره می‌شود

چشمم به چند نقطه‌ی ثابت تمام روز


زردند گونه‌های من و خاک می‌خورد

آیینه روی میز توالت تمام روز


در این اتاق، بعدِ تو تکرار می‌شود

یک سینمای مبهم و صامت تمام روز


گهگاه می‌زند به سرم درد دل کنم

با یک نوار خالیِ کاست تمام روز


«من» بی «تو» مرده‌ای متحرّک تمام شب...

«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز


| نجمه زارع |

  • پروازِ خیال ...


برق رفته بود

از تاریکی استفاده کردم

تا جای خودم را با تو عوض کنم

صبح،

نان تازه خواهی خرید

و مرا دوست خواهی داشت...


| کیانوش خانمحمدی |

  • پروازِ خیال ...


میبینی!

از "تو" زیباتر است

از "تو" عاشق تر

از "تو" صادق تر حتی!


مشکل از من است که جز تو

زنی دیگر...

صرفا زنی دیگرست

نه بیشتر...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


نوشته بود «7 میلیارد نفر روی کره زمین زندگی می کنند و تو هنوز فکر می کنی تنهایی؟»

برای همه مان پیش آمده که دوره ای، زمانی، روزی حس کنیم که تنهاترین انسان زمین هستیم و هیچکس کنارمان نیست. برای همه مان پیش آمده که یک دفعه بیفتیم روی مود لوس بازی و زانوی غم به بغل بگیریم و فکر کنیم تا ابد تنها خواهیم ماند و تنها خواهیم مرد. وقتی این جملات را به زبان می آوریم شاید دست کم 4-5 نفر کنارمان باشند اما در آن لحظه بودن آنها اهمیتی ندارد. ما از شکل دیگری از تنهایی حرف می زنیم و این را خودمان می دانیم. خودمان می دانیم که منظورمان وجود کسی است که دیدنش روحمان را گرم کند و لب هایمان را به لبخند زدن تشویق کند و قلبمان را مجبور کند تندتر بتپد. کسی که وجودش هم آرامش را به زندگی مان بیاورد و هم هیجان را. هم بشود با او در سکوت نشست و هم با او با صدای بلند قهقهه زد.

بیشتر ما فکر می کنیم "مردم" فقط همین 10-20 نفر آدم تکراری و احتمالاً کسل کننده ای هستند که ما هر روز می بینیم و به اجبار با آنها در ارتباطیم. بیشتر ما وقتی از خوبی و بدی یا خوش سلیقگی و بد سلیقگی یا دانایی و کم خردی آدم ها حرف می زنیم، منظورمان همین تعداد محدود آدم های دور و بر خودمان است. بیشتر ما همه عمر فراموش می کنیم که زمین بزرگتر از این چهارگوش تکراری ایست که خودمان را اسیرش کرده ایم. بیشتر ما در چهارگوشی کوچک به دنیا می آییم، در همان چهارگوش کوچک بزرگ می شویم و زندگی می کنیم و در همان چهارگوش کوچکِ غم انگیز می میریم و تمام می شویم. بیشتر ما فکر می کنیم زندگی همین است. از خانه مان، از خیابان مان، از محل کارمان، از آدم های دور و برمان بیزاریم اما هر روز با اخم و قلبی فشرده به استقبال فردا می رویم تا باز بیزارتر از قبل شویم و شب ها جلوی آینه برای خودمان آه می کشیم و می گوییم زندگی همین است؛ چرند.

آدم های کمی هستند که می فهمند درخت نیستند و مجبور نیستند تا ابد در خاکِ خشکیده یک گوشه پارکی متروک باقی بمانند تا خشک شوند. آدم های کمی هستند که درخت نبودنشان را باور می کنند و سوار اولین وسیله نقلیه ممکن می شوند و خود را می سپارند به راه، به دریا، به تنگه، به اقیانوس، به آسمان. آدم های کمی هستند که بلدند خانه، محله، فضا و اطرافیان نامطلوبشان را عوض کنند و پا به جایی بگذارند که هرگز نبوده اند. آدم های کمی هستند که باور دارند هیچ قاضی ای برایشان حکم حبس ابد صادر نکرده. آنها می روند. آنقدر می روند تا بالاخره خانه شان، عشق واقعی شان را پیدا کنند. خانه کجاست جز جایی که در آن شاد و خوشحالی؟ یک نگاه به کره زمین بنداز؛ حتماً یکی از این 7 میلیارد انسان دارد دنبال تو می گردد. 


| آنالی اکبری |

  • پروازِ خیال ...

کوته

۱۴
مهر


گفتمش کوته مکن گیسو که این عمر من است

گفت کوته بهتر آن عمری که بر مو بسته است!! 


| حسین بیضایی |

  • پروازِ خیال ...

هزاربار!

۱۴
مهر


یک بار برایم نوشتی دوستت دارم،

من هزار بار خواندمش، هزار بار ضربان قلبم بالا گرفت

هزار بار نفس در سینه ام برید

هزار بار در وجودم ریشه کرد!

انگار که هزار بار شنیده ام، انگار که هزار بار نوشته ای...

یک بار در آغوشت کشیدم،

هزار بار خوابش را دیدم،

هزار بار تب ﮐﺮﺩﻡ، هزار بار آرام گرفتم

انگار که هزار بار در آغوشم بوده ای!

تو یک بار دروغ گفتی، 

من دروغت را هزار بار تکرار ﮐﺮﺩﻡ،

هزار بار رویا ساختم، هزار بار باور کردم

انگار خانه ام را روی آب ساخته باشم!

تو یک بار نبودی، 

من هزار بار دنبالت گشتم،

هزار بار خاموش بودی

هزار بار به در بسته خوردم!

هزار بار دلم گرفت،

انگار که تمام هزارانم را باخته باشم..

و اما یک باره

در دلم فرو ریختی 

و من که تو را هزار بار زندگی کرده بودم هزار بار مردم!

تو همیشه همان یک بودی، 

یک دوستی، یک تب، یک رابطه، یک تجربه

و این من بودم که از" یک" هزار ساخته بودم!


| هیلا صدیقی |

  • پروازِ خیال ...

بوسه ی مرد

۱۴
مهر


رعنا بی مقدمه می پرسد: 

《به نظر تو ممکن است مردی زنی را ببوسد بی آنکه او را دوست داشته باشد؟》

سرخ می شود، ترلان نمیداند.

فیروزه تازه از راه رسیده و لباسهایش را عوض می کند؛

《چه چیزی را بیلمیرم ؟》

ترلان جدی ولی آهسته سوال را تکرار می کند انگار چند لحظه پیش آن را از کتابی پیدا کرده است

فیروزه عرق آلود است و تازه نفس:

《تمام مردهایی که این کار را می کنند، همان لحظه، آن زن را دوست دارند.  اگر نداشته باشند خودشان را وادار به چنین کاری نمی کنند. همان موقع مردها خیلی پراحساس اند. اما فردای آن روز می توانند آدم دیگری بشوند.》

صدایش را بلندتر می کند طوری که مینا هم بشنود 

《چیزی که زنها نمی بینند یا نمی خواهند ببینند. فکر می کنند آنها هم مثل خودشانند که ساعتها توی ذهنشان با این چیزها ور بروند و اسیر بشوند. برای مردها یک بوسه فقط یک بوسه است ولی زنها شصت تا چیز دیگر از آن می سازند !》


| ترلان / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


خوب می‌دانم

که من اولین زن زندگی توام

اما

شیطانی که هر روز صبح

با ما قهوه می‌نوشد

همواره مرا تشویق می‌کند

تا از تو بپرسم

«دومی چه کسی‌ ست؟!»


| سعاد الصباح |

  • پروازِ خیال ...


باران گرفته است کنارِ نبودنت...

باران گرفته است همان جا که نیستی!

تکرار میکنم که کمی بیشتر بمان...

تکرار میکنی که نباید بایستی!


از خاطراتِ گرمِ تنت دور میشوم...

از خنده های مثلِ منت دور میشوم...

از روز های بد شدنت دور میشوم...

نزدیک میشوم به شبی که گریستی!


پاییز پشتِ خنده ی مان داد میکشد!

دستِ مرا خیالِ تو در باد میکشد...

در من...کسی شبیه تو فریاد میکشد:

حالا کجای شهر و در آغوش کیستی؟!


بغضت گرفته گوشه ی جایی که خالی است...

بغضت گرفته در بغلی که خیالی است...

بغضت گرفته...بوی کسی این حوالی است!

با بغض میروی و نباید بایستی...


| محمد فروهر |

  • پروازِ خیال ...

وطنم

۱۳
مهر


به من گفت

در آنچه برایم خواهی نوشت زین پس

"محبوبم" را بردار

"زن" را بردار

"زیباییِ زن" را هم

"دوستت دارم" را بردار

"گنجشک، ماه، گل ها، باد، درخت و هر آنچه که همواره بوده است" را بردار

"جادویِ واژه ها" را بردار

"تعاریف کلیشه ای" را بردار

و مرا چون خدایانی که می پرستند

چون چیزهایی که فراموش نخواهند شد

که واحد اند و بی جایگزین...

خلاصه و جاودانه بنویس

برایش نوشتم:

"وطنم"


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

گوزن زخمی

۱۲
مهر


تا حالا شکار رفتی؟ من میرفتم ولی دیگه نمیرم!

آخرین باری که شکار رفتم شکارگوزن بود.

خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم.

بهش شلیک کردم، درست زدم به پاش.

وقتی بالای سرش رسیدم هنوزجون داشت. با چشماش داشت التماس می کرد.

نفس می کشید. زیباییش منو تسخیر کرده بود.

حس کردم که اون گوزن می تونه دوست خوبی واسم باشه.

میتونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم.

خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ میزنه و وقتی منو ببینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم.

از التماس چشماش فهمیدم بهترین لطفی که میتونم در حقش بکنم اینکه یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم.

تو هیچوقت نمیتونی با کسی که زخمیش کردی دوست باشی...


| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


همیشه در خیال من ز شعله گرم تر تویی

چه گرم دوست دارمت اجاقِ سرد اگر تویی


| سیمین بهبهانی |

  • پروازِ خیال ...


بیهوده که عاشقت نیستم:

دیگران گونه‌های گلگونم را می‌خواهند

تو حتی موهای سفیدم را هم دوست داری.


بیهوده که عاشقت نیستم:

دیگران تنها لبخندم را می‌خواهند

تو حتی اشک‌هایم را هم دوست داری.


بیهوده که عاشقت نیستم:

دیگران تنها سلامتی‌ام را می‌خواهند

تو حتی مردنم را هم دوست داری.


| هان یونگ‌اون / ترجمه: سینا کمال آبادی |

  • پروازِ خیال ...


+منو نگاه کن...قهری؟

_قهرم

+خودتو زدی به اون راه؟

_خودمو زدم به اون راه.... اما میدونی...

+آره میدونم

_چیو؟

+که خودتو به هر راهی بزنی ختم میشه به من...

_خودمو به هر راهی میزنم ختم میشه به تو...مشخصا به چشمات!

+بگو شب بخیر خوابم ببره

_نمیگم

+چرا؟

+بیدار بمونی

_چرا؟

+چون من خوابم نمیاد

_بیدار میمونیم

+بیدار میمونیم

.

.

"خوابیدن در آغوشِ یار خیلی کِیف میدهد اما بیدار ماندن پا به پای دلبری که خوابش نمیبرد

دل ضعفه ای ست که جان در جانِ آدم نمیگذارد!

اینکه از خوابت بزنی و او با دیدن تو فکر کند تمام دنیا بی خواب شده اند

حالی ست لاتوصیف!

خب طبق قانون سوم نیوتون هر عملی عکس العملی دارد!

وقتی یار لب نزدیک می آورد

بوسیدن وظیفه میشود!

و هنگامی که آغوش باز میکند

چاره ای جز بغل کردن نمی ماند...

و اگر که بیخواب شود

راهی جز بیدار ماندن نیست...."


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...

نگهم دار

۱۱
مهر


اگر می خواهی نگهم داری

اگر می خواهی نگهم داری دست دراز کن

ببین دارم می روم

گرمای دستت هنوز می تواند نگهم دارد

لبخند هم جذبم می کند، شک نکن

اگر می خواهی نگهم داری اسمم را صدا بزن

مرزهای شنوایی خط هایی تیز هستند

تیز و از پرتو آفتاب باریکتر

اگر می خواهی نگهم داری شتاب کن

داد بزن وگرنه صدایت به من نمی رسد

شتاب کن، خواهش می کنم

اگر رفته باشم چه سود از واژه های تلخت

چه سود از آنکه زمین را برنجانی

با نوشتن اسم پریده رنگم بر روی شن

اگر می خواهی نگهم داری دست دراز کن

نگاه کن که دارم می روم

نفس به نفس من بده

آنگونه که غریق را نجات می دهند

امید زیادی نیست، دیرزمانی تنهایی با من بوده ست

اما نگهم دار، خواهش می کنم

نه برای من، برای خودت


| هالینا پوشفیاتوفسکا / ترجمه: ضیاء قاسمی |

  • پروازِ خیال ...


شاید برای یکبار هم که شده باید این حس را تجربه کنی

اینکه برای کسی که برایت مهم است مهم نباشی...

قطعا اول باور نمی کنی

به دنبال دلایلی میگردی که اثبات کنی برایش مهمی...

وقتی برای قانع کردن خودت چیز خاصی پیدا نمی کنی یک تلخی ناجور پس زمینه لحظه هایت میشود و بعد از آن تقلایی بیهوده...

تقلاهای بیهوده هم که به جایی نرسید دچار عدم اعتماد به نفس میشوی...

با خودت میگویی من زشتم، من کمم...

و فکر می کنی لابد پای از ما بهترانی وسط است...

این موقع ها دیگران هر چقدر هم که به گوشَت بخوانند تو بهترینی و لایق بهترین ها؛ تو فقط شنونده کلیشه ای ترین جمله دنیایی...

میدانی این داستان از یک آدم به آدم دیگر ادامه دار میشود...

روزی میرسد که می بینی انگار برای هیچکس مهم نیستی....

می شکنی...

و شاید لازم باشد که چند باره بشکنی... آنقدر بشکنی تا بالاخره روزی از تکه های شکسته ات هویتی شکل بگیرد با این باور که اینطور نبوده که برای آدم های متعدد مهم نباشی؛ خودت بودی که برای خودت مهم نبودی...

دوست داشتن خود را فدای دوست داشتن دیگری کردی...

تو که اینقدر در حق خودت کم لطف بوده ای پس چه توقعی از بقیه می توانی داشته باشی...

آدم ها همانقدری به ما اهمیت میدهند که ما به خودمان...

موفق ترین کسی ست که هر روز خود را می ستاید؛

این را همیشه یادت باشد.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


لحظه ی وصل رسیده ست خدا رحم کند

نفس روضه بریده ست خدا رحم کند


تویی آن شاپرکِ ناز که بین راهت

دشمنت تار ، تنیده ست خدا رحم کند


ادب و رحم و جوانمردی و اینگونه صفات

دور از این قومِ دریده ست خدا رحم کند


وسط خطبه ی تو کاش دگر هو نکشند

رنگ عباس پریده ست خدا رحم کند


مادرش داد علی را ببری آب دهی

حرمله نقشه کشیده ست خدا رحم کند


از همین لحظه که هنگام خداحافظی است

قامت عمه خمیده ست خدا رحم کند


از تو آقا چه بگویم که نرنجد مادر

صحبت از رٱس بریده ست خدا رحم کند


| کاظم بهمنی |

  • پروازِ خیال ...

نذر

۰۸
مهر


به دل

به دست

به جان

مَحرَمم بودی

و رفتنت

به عَلَم

به مرثیه

به زنجیر

مُحَرّمم شد...

امید آمدنی هست

به نذر

به نذر

به نذر...؟


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


ناگهان ولوله شد صف شکنی پیدا شد

شاه با هیبت بی خویشتنی پیدا شد


"آسمان بار امانت نتوانست کشید"

ناگهان زآتش و خون شیرزنی پیدا شد


هر طرف رفت از آن چشمه ی خونی جوشید

هر کجا روی نمود اهرمنی پیدا شد


کودکی بر سر خود دست نوازش می خواست

دستی افتاده جدا از بدنی پیدا شد


و شهادت که سراغ از ملک الموت گرفت

ملک مویه کن موی کنی پیدا شد


خون هفتاد و دو ملت به زمین ریخته بود

آسمان پل زد و بیت الحزنی پیدا شد


این چه بیت الحزنی بود که یعقوب نداشت

این که از هر طرفش پیرهنی پیدا شد


اشک را طاقت این قصه ی جانسوز نبود

چلچراغی علمی سینه زنی پیدا شد


شرح این واقعه را محتشمی می بایست

هر طرف کنگره ای انجمنی پیدا شد


| بهمن بنی هاشمی |

  • پروازِ خیال ...


بخواب محبوبم

بخواب و اندوه شب را به من بسپار!

از اختران تابناک

گوشواره های خوشه ای شکل،

از قرص ماه 

نگینی برای سینه ریز،

از تکه ابرها

شالی گرم و حریرگونه

و از سیاهی شب

سُرمه دانی برایت خواهم ساخت

تا بامدادان که برخاستی

زیبایی ات

چیز بیشتری به روشنی روز بیافزاید.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


زنی که قادر است با صدای کفتر چاهی و قورباغه ها به وجد بیاید

زنی که با یک استکان چایی تازه دمش می تواند حال همه افراد خانواده را خوب کند 

زنی که می تواند مولانا گوش کند و خیاطی کند

زنی که می تواند با خدا گپ بزند و قهوه بنوشد 

زنی که میتواند آنقدر ترانه بوی باران را بخواند 

که گندمزار گیسوانش بوی باران بگیرد 

زنی که میتواند وقت ظرف شستن بدون غیبت به دریا و جنگل برود

زنی که می تواند با صدای بلند فکر کند 

همان زنی است که هیچکس نمی تواند او را شکست دهد!


| نسرین بهجتی |

  • پروازِ خیال ...


دوست داشتنِ تو

کشف یک قاره است، بی نقشه

سفر به آمازون است، بی اسلحه

رفتن به سیبری ست، بی پوست خرس.

دوست داشتن تو

عبور از رود نیل است بی قایق

نبرد در جنگ نُرماندی ست، بی سنگر

بودن در خط استواست، بی آب، بی غذا.


دوست داشتن تو

باز کردن شیر گاز است، به هنگام خواب

پریدن از پنجره ی طبقه ی پنجم یک خانه.

دوست داشتن تو

دوئل است، بی آنکه بدانی رقیبت زودتر برگشته.


دوست داشتن تو

تیغ است

گذشتن از میدان مین.

دوست داشتن تو

قوطیِ کبریت

بطری بنزین

یک بسته ی بزرگ قرص.


دوست داشتن تو

خطرناک است

کُشنده است

جان فرساست.


بگذار جور دیگری برایت بگویم؛

دوست داشتن تو

عبور یک اتوبوس از دره است، بی چراغ

بالا رفتن از صخره است، بی طناب.

دوست داشتن تو

گذشتن از مرز کشوری بیگانه است

بی آنکه حواسم به سرجوخه ها باشد

به برجک های دیدبانی

به تفنگ هایی که درست

پشت جمجمه ام را نشانه رفته اند


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


ساده بودیم و سخت بر ما رفت

خوب بودیم و زندگی بد شد

آنکه باید به دادمان برسد

آمد و از کنارمان رد شد

هیچ کس واقعا ً نمی داند

آخر داستان چه خواهد شد!


صبح تا عصر کار و کار و کار

لذت درد در فراموشی

به کسی که نبوده زنگ زدن

گریه ات با صدای خاموشی

غصّه ی آخرین خداحافظ

حسرت اوّلین هماغوشی


از هرآنچه که هست بیزاری

از هرآنچه که نیست دلگیری

از زبان و زمان گریخته ای

مثل دیوانه های زنجیری

همه ی دلخوشیت یک چیز است:

اینکه پایان قصّه می میری...


| سید مهدی موسوی |

  • پروازِ خیال ...


از سر عادت نیست

که وقتی میروی

تا دم در همراهی ات میکنم

و بعد تا آخرین چشم انداز

تا جایی که سر میچرخانی

لبخند می زنی

مبهوت رفتنت می شوم باز

آخر چیزی از دلم کنده می شود

که می خواهم با چشمهام نگهش دارم

لعنت به رفتنت که قشنگ می روی!


از سر عادت نیست

که هیچوقت باهات خداحافظی نمی کنم

عشق من!

رفتنت همیشه یعنی برگشتن


از سر عادت نیست

که وقتی برمی گردی

حتی موهای سرم میخندد

هیچ چیزی دل انگیزتر از برگشتنت نیست

نارنجی! تو که نمی دانی

وقتی برمی گردی

دنیا پشت سرت بی رنگ می شود


| عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...


معمولی بودن اصلا هم بد نیست؛

جز وقتی که یک عمر مزه دوست داشته شدن را نچشیده باشی،

جز وقتی که روز تولدت یک روز باشد مثلِ همه روزها،

جز وقتی که آرامشِ کسی تو آغوشِ تو خلاصه نشده باشد...

معمولی بودن اصلا هم بد نیست؛

جز وقتهایی که میفهمی نخندیدن هایت بغض تو گلویِ کسی نمی آورد،

جز وقتهایی که صورتت از اشک خیس شده و خبری از دستی برای پاک کردن اشکهایت نیست

و بی حوصلگی هایت هیچ خریدار ندارد...

معمولی بودن آنقدرها هم بد نیست؛

ولی معمولی بودن برایِ کسی که خاص ترین آدمِ زندگی توست

بد نیست،غم انگیز است...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...

یاد تو را

۰۵
مهر


گرچه تو دوری از برم، همره خویش می برم

شب همه شب به بسترم یاد تو را، به جای تو


| حسین منزوی |

  • پروازِ خیال ...


بعد از چهار سال هنوز باید حواسم را جمع کنم،

گاهی که حواسم پرت سکوت خانه میشود یا نگاهم به عکسی می‌افتد و فکرم پی خاطره ای میرود‌،

دست‌هایم به عادت بیست و چند ساله دو فنجان قهوه درست می‌کنند...

خالی کردن فنجان دوم توی ظرفشویی عذاب است!


| یک روز مانده به عید پاک / زویا پیرزاد |

  • پروازِ خیال ...