کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

چه مشکل حالی‌ ست

۳۱
ارديبهشت


بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالی‌ ست

شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالی‌ ست!


 | هلالی جغتایی |

  • پروازِ خیال ...

همیشه آبی

۳۱
ارديبهشت


عادت داشت نوک خودکار را بین لب‌هایش بگیرد. 

یک روز جامدادی‌ اش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم.

می‌دانم صورت خوشی ندارد ولی عصر خودمانی‌ ای بود، فقط من و خودکارها.

وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید چرا لب هایم آبی شده،

می‌خواستم بگویم برای این‌که او آبی می‌نویسد.

همیشه آبی...


| جزء از کل / استیو تولتز |

  • پروازِ خیال ...


آدم است دیگر، گاه فراموش میکند گاه فراموش میشود، فراموشی گاهی نعمت است و گاهی نکبت، 

فراموش شدن چیزی نیست که از یاد آدم برود، دردیست تلخ که خوب نمیشود، میرود تا مغز استخوانت، میماند تا همیشه، تا ابد، مثل دیوار محصورت میکند، مثل زندان تنهایت، دور میشوی از خودت، از آدم ها، از خنده ها، از تمام خاطراتش...

فراموش شدن مثل مردن است، عمیقتر، بدتر، دردناکتر حتی، جوری که انگار کسی تو را لگدمال میکند مثل یک برگ خشک شده پاییزی که عابران از کنارش میگذرند، مثل دستی که دراز شده و هیچکس نمی گیردش، مثل اسکناس صد تومنی شاباش روی سرامیکهای تالار، 

فراموش شدن تنهایی دارد، سخت است، فکر میکنی هیچوقت فراموش نمیشوی مثل دریا که قرار نیست از حافظهء ماهی پاک شود. اما دریا، توی تنگ از حافظهء ماهی پاک میشود ذره ذره، آرام آرام، جایی که ماهی توی اشک های خودش نفس بکشد، دریا از یادش میرود. دریا با آن عظمتش از یاد ماهی میرود، تو هم فراموش میشوی روزی، تمام میشوی کم کم...و تلخی داستان آنجاست که فراموش شدگان فراموش کنندگان را هرگز از یاد نمی برند...


| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...

مرا یادت هست؟

۳۱
ارديبهشت


گفت:«مرا یادت هست؟»

دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم،

چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است؟

و چرا آدم ها در یاد من زندگی می کنند و من در یاد هیچکس نیستم؟!


| عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...


برای تو آرزوی سلامت دارم.

دیگر باید قول دهی که به خواب من نیایی

دیگر نمی‌خواهم در فرودگاه

از پله بالا رفتن مرا

نظاره کنی

و من در هواپیما تا مقصد

دو چشمان گریان تو را

با خود حمل کنم.

آن روز مه هم نبود

که من تو را

برای همیشه در عمرم گم کردم.


| احمدرضا احمدی |

  • پروازِ خیال ...


تو مرد اجتماعی پیراهن آجری

من دختری خجالتی و سردو چادری


من دختری خجالتیم در حوالیت

دارم کلافه میشوم از بی خیالیت


ترسیده ام از این همه محبوب بودنت

با دختران دور و برم خوب بودنت


با من شبیه خواهر خود حرف می زنی

من خسته ام از این همه داداش ناتنی


با گیره ای که روسریم را گرفته است

دنیا مسیر دلبریم را گرفته است


با من قدم بزن کمی از این مسیر را

با خود ببر حواس من سر به زیر را


عطرت رسانده است تو را تا لباسهام

آشفته کرده اند کمد را،لباسهام


صعب العبور ،قله خودخواه زندگیم!

ای نام کوچکت غم دلخواه زندگیم!


این تکه ابر کوچک جامانده در هوات

حالا حسودیش شده حتی به دکمه هات


احوال من که با یقه ات خوب میشود

بازش نکن که باعث آشوب میشود


آن دکمه های مستبدت دشمنت شدند

آشوب های کوچک پیراهنت شدند


تبعید میشوم به تو در شب نخوابیم

با تو درست مثل زنی انقلابیم


آرام در مقابل من ایستاده ای

بر هم زده ست نظم مرا،اخم ساده ای


بی رحمی است با تو زنی همقدم شود

تا دختری خجالتی از جمع کم شود


باید که از حوالی قلبم بکاهمت

با حفظ حد فاصل شرعی بخواهمت


در من جهنمی است که از سر براهی است

دنیای من بدون تو یک حرف واهی است


| سمیه قبادی |

  • پروازِ خیال ...


اسمش را که گفت، می‌توانستم واکنش‌های زیادی نشان بدهم.

مثلا خودم را بزنم به نشناختن، یا مثلا شماره‌اش را بگیرم و داد بزنم «حالا اومدی که چی؟ برو همون گورستونی که تا الان بودی!» 

یا بزنم زیر گریه که یعنی خیلی در نبودنش زجر کشیده‌ام، یا ذوق کنم و چند بار پشت تلفن بگویم «وااااای وااااای باورم نمی‌شه تویی!». 

اما فقط پرسیدم «خوبی؟» و حتی به جوابی که می‌خواست بدهد فکر نکردم. 

این مهم‌ترین قانون طبیعت است. یکهویی رفتن آدم‌ها را می‌گویم. آدم‌هایی که می‌توانند خوب باشند یا بد، می‌توانند برایت کلی خاطرات خنده‌دار یا گریه‌دار بسازند، می‌توانند در زندگی‌ات مهم باشند یا نباشند، می‌توانند تو را دوست داشته باشند یا نداشته باشند. 

تمام این آدم‌ها وقتی یکهویی از زندگی‌ ات می‌روند همه چیزشان را با خودشان می‌برند. خوبی‌هایشان را، خاطراتشان را، مهم بودنشان را و حتی دوست داشتنشان را. 

آن‌ وقت در صورت برگشتن، تو فقط می‌توانی حالشان را بپرسی و یادت برود منتظر جواب بمانی و آدمی که به زندگی‌ ات برگشته را با قانون طبیعت تنها بگذاری...


| نیلوفر نیک بنیاد |

  • پروازِ خیال ...

فرصتی نبود

۲۸
ارديبهشت


فرصتی نبود

لحظه‌اش که رسید

نه به دست‌هایش فکر می‌‌کردم

نه آخرین نگاهش

نه رفتنش

نه حتی آرزوی ماندنش

تنها به زمینی‌ که باید دهان باز می‌‌کرد

و با قساوتِ تمام می‌‌بلعید

کسی‌ را که نمی‌دانست، پس از این لحظه

با خودش چه باید بکند.


| نیکی‌ فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ، ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺧﺮﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻧﮕﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ،

ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪﮐﻲ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ.

ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﮐﻤﻲ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ، ﺟﺎ ﺑﺎﺯﻣﻲ ﮐﻨﺪ .

ﺧﺮﻳﺪﻡ ، ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ، ﺧﻴﻠﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﻱ ﭘﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﺳﺎﺧﺖ.

ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ، ﺑﻬﺮ ﺣﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻧﮕﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ، ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﻲ ﭘﻮﺷﻢ!

ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻫﻢ ، ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ.

ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﮐﻔﺸﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ، ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺮﻧﮓ ﺑﻮﺩ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ،

ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ! "ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ"

ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ .  ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻃﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ

ﺣﻤﻠﺶ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﺗﺒﺪﯾﻞﺷﻮﺩ.

ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ !

ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﮐﻔﺶ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺍﻧداختم ...


| پائولو کوئلیو |

  • پروازِ خیال ...


وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را...

ملّافه های گلبِهی چارخانه را...


حتّی کتاب حافظ و گلدان روی میز

روبان و گوشواره و موگیر و شانه را...


وقتی قرار نیست بیایی برای کی

این رژهای صورتی دخترانه را؟...


 اصلا خودم در آینه کوتاه می کنم

موهای خیسِ ریخته بر روی شانه را


با گریه پاک می کنم از روی صورتم

این خطِ چشم مسخرۀ ناشیانه را


من، جوجه فنچ کوچک تنها، بدون تو

دیگر چطور گرم کنم آشیانه را؟


یک روز با تو من همۀ شهر را...ولی

حالا که نیستی در و دیوار خانه را...


| پانته آ صفایی |

  • پروازِ خیال ...


شاخه‌ی عشق را شکستم

آن را در خاک دفن کردم

و دیدم که

باغم گل‌ کرده‌ است

کسی نمی تواند عشق را بکشد

اگر در خاک دفنش کنی

دوباره می روید

اگر پرتابش کنی به آسمان

بال‌هایی از برگ در می آورد

و در آب می افتد

با جوی ها می درخشد

و غوطه‌ور در آب

برق می زند


خواستم آن را در دلم دفن کنم

ولی دلم خانه‌ی عشق بود

درهای خود را باز کرد

و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری

دلم بر نوک انگشتانم می رقصید


عشقم را در سرم دفن کردم

و مردم پرسیدند

چرا سرم گل داده‌ است

چرا چشم هایم مثل ستاره‌ها می درخشند

و چرا لبهایم از صبح روشن‌ترند


می خواستم این عشق را تکه‌تکه کنم

ولی نرم و سیال بود، دور دستم پیچید

و دست‌هایم در عشق به دام افتادند

حالا مردم می پرسند که من زندانی کیستم


| هالینا پوشویاتوسکا / ترجمه : محسن عمادی |

  • پروازِ خیال ...


آخرین قصه ی مگوی منی!

مثل آیینه رو به روی منی؛


تو همان قدر آرزوی منی،

که منِ بی نوا امید تواَم...


| امید صباغ نو |

  • پروازِ خیال ...

خنده یک زن

۱۷
ارديبهشت


تمام مردان این شهر شاعرند !

باور کن !!

حالا یکی شعر می نویسد ،

یکی نشانی تمام گل فروشی ها را می داند ،

یکی از سر کار زنگ می زند ،

و یکی هم 

لابلای خرید های روزانه

یک کرم مرطوب کننده دست می خرد !

تمام مردان این شهر شاعرند ،

و می دانند

زیباترین شعری که تاکنون 

یک مرد سروده است ،

خنده یک زن است ...


| مرتضی شالی |

  • پروازِ خیال ...


مگذار که عشق، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود!

مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود!

عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست، پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن.

تازگی، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. 

چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟

عشق، تن به فراموشی نمی سپارد، مگر یک بار برای همیشه.

جامِ بلور، تنها یک بار می شکند. میتوان شکسته اش را، تکه هایش را، نگه داشتT اما شکسته های جام، آن تکه های تیزِ برَنده، دیگر جام نیست.

احتیاط باید کرد. همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز.

بهانه ها جای حسِ عاشقانه را خوب می گیرند...


| یک عاشقانه آرام / نادر ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...

اندوه و عشق

۱۷
ارديبهشت


به تو فکر می کنم

در اداره و خانه

به وقت سفر

در جمع و تنهایی!

به تو فکر می کنم

از شروع سپیده دم تا شبانگاهان

در بیداری و خواب

دارایی و فقر

سلامت و بیماری

همیشه چیزی هست که پایدار است

و از نام هایی که برایش انتخاب می کنیم

"اندوه"

غمگین ترین آن است

"عشق"

شکوهمند و جاودان!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


نازت کشیدنی ست لبانت چشیدنی ست

یک عمر قصه گفتن از آنها شنیدنی ست


جانا ! ببین تمام تنم ذوب می شود

خورشید من ! به سوی تو پرواز ، دیدنی ست


والله !! از تمام کسانم گسیختم

از هر چه جز دل تو به قرآن ! بریدنی ست


نوری شبیه تو به جهانم وزیده است

باغی شدم که میوه ی آن سرخ و چیدنی ست


این عشق مثل روزنه هایی به سمت روز

در تار و پود ماست مگر آفریدنی ست؟


این شعر نیست این همه ی طاقت من است !

پشت شبی که سخت به پایان رسیدنی ست...


| شیرین خسروی |

  • پروازِ خیال ...


تنها نگران این بودم؛

که به جستجوی تو 

در دورترین کوچه ی دنیا

به خانه ات برسم

و تو به جستجویم رفته باشی !

چه غم‌بار

وقتی نمی دانی

گم کرده ای

یا گم شده ای...!


| معین دهاز |

  • پروازِ خیال ...

رسوا شدن

۱۶
ارديبهشت


بی ‌مهابا بغلم کن وسط مردم شهر

به ‌خدا عشق به رسوا شدنش می‌ ارزد...


| آرش مهدی پور |

  • پروازِ خیال ...


باور کنید متضررترین آدم‌های دنیا، همان‌هایی هستند که تنها زن را برای آشپزی و حفظ حریم آشپزخانه‌شان می‌خواهند!

باور کنید زن‌ها برای این خواسته‌های بدیهی و معمولی خلق نشده‌اند.

به دست‌هایشان که خوب نگاه کنید، می‌فهمید این دست‌ها از پس چه کارهایی برمی‌آیند.

از زن‌ها، عاشقانه‌های بهتر و بیشتری بخواهید. زن‌ها همه چیز را خوب بلدند؛ به شرط اینکه هر صبح کسی زیر گوشش‌شان بگوید: «می‌دانم که همیشه قرمه‌سبزی‌هایت خوب از آب درمی‌آید، اما این بار که به استقبالم آمدی دامن چین‌دار بنفشت را بپوش، آهنگ‌ گل‌پونه‌‌های وحشی را بگذار، دیوان حافظ را آماده کن و به استقبال بیا...»

از زن‌ها کنار آشپزی، خواسته‌های عمیق‌تر و عاشقانه‌تری داشته باشید. بخواهید شب‌ها برایتان «نادر ابراهیمی» بخوانند و صبح‌ها از گلدان‌های شمعدانی توی تراس خانه مثل بچه‌هایشان مراقبت کنند‌.

از زن‌ها بخواهید روزنامه‌ها را دنبال کنند و شب‌ها با لطافت صدایشان، سخت‌ترین بحث‌های سیاسی را برایتان تحلیل کنند.

بخواهید موقع کتاب خریدن برای خودشان، دو جلد کتاب هم برای شما هدیه بیاورند.

از زن‌ها ساعت و هدیه‌های گران نخواهید... باور کنید این‌ها برای یک زن بدیهی‌ترین کاری است که می‌تواند انجام دهد.

از زن‌ها خواسته‌های قشنگ‌تری داشته باشید. از زن‌ها بخواهید برای هدیه تولدتان غزل بیاورند با کمی آغوش همراه با عطر تن‌شان!

از زن‌ها بخواهید برایتان نامه بنویسند، گل خشک کنند و لالایی خواندن یاد بگیرند.

باور کنید زن‌ها، بیشتر از خانم آشپزخانه بودن، خوب بلدند مونس و همدم شب‌های بی‌قراری‌تان باشند.

زن‌ها خوب بلدند شبی که خیس از باران بعد از یک پیاده‌روی طولانی آشفته به خانه برمی‌گردید، برای روشن کردن سیگارتان فندک بگیرند‌. زن‌ها خوب بلدند برایتان عاشقی کنند و دختر موطلایی‌تان را عاشق‌ترین دختر دنیا بار بیاورند... زن‌ها خوب بلدند از پسرتان مردی بسازند که صلابت گام‌هایش هر نگاهی را خیره می‌کند.

زن‌ها خوب بلدند برای روزگار پیری‌تان شهرزاد قصه‌گو باشند!

باور کنید متضررترین آدم دنیا هستید اگر از زن‌ها فقط خانم آشپزخانه بودن را بخواهید!


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...

من هیچکسش هستم

۱۶
ارديبهشت


محبوب من

از دوست داشتنم می ترسد

از داشتنم می ترسد

از نداشتنم هم می ترسد

با اینهمه اما

مبادا گمان کنید مرد شجاعی نیست

وطنش بودم اگر

به خاطر من می جنگید

و مادرش اگر

بخاطرم جان...

من اما

هیچکسش نیستم

من هیچکسش هستم 


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...

ابر میبارد

۱۵
ارديبهشت


ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا


ای مرا در سر هر موی به زلفت بندی

ای مرا در سر هر موی به زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

همه یکبار جدا


دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم

دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم

مردمی کن، مشو از مردمی کن، مشو از

دیده خونبار جدا


ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا


| شعر: امیر خسرو دهلوی |

| خواننده : همایون شجریان |


ابر میبارد_همایون شجریان

  • پروازِ خیال ...

چرا عاشقم شدی؟

۱۵
ارديبهشت


و زن نگاه کرد ؛

به مردی که دوست داشت…

و عاشقش ؛

که چیزی از آن مرد کم نداشت!


و زن سوال کرد: 

"چرا عاشقم شدی ؟!

آنوقت روزگار تو ،

اینقدر غم نداشت " 


و مرد گریه کرد: 

"چرا عاشقش شدم؟"


و مرد گریه کرد: 

"چرا دوستم نداشت؟!…"


| سید مهدی موسوی |

  • پروازِ خیال ...


کنار آشنایی تو آشیانه می‌کنم ،

فضای آشیانه را پر از ترانه می‌کنم...


کسی سوال می‌کند؛به خاطر چه زنده‌ای؟ 

و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم ...!

| نیما یوشیج |

  • پروازِ خیال ...


گفته بودم؟

گفته بودم بی تو هیچ چیزی قشنگ نیست؟

بودن،

بی تو قشنگ نیست

عشق من!

قشنگ تویی

قشنگ آفرینش لبخندترین شادی دنیا در چشم‌های توست

قشنگ یعنی دست‌های من

که از عطر نارنج‌هات

مستی از سرش نمی‌پرد

قشنگ یعنی لب‌های تو

که یک باغ آلبالوی رسیده را

در آن شهید کرده‌اند

قشنگ یعنی شانه‌های من

که دست‌های تو را عزیز می‌کند

تو نوزاد شرق بنفشه‌ای

بلوغ شاه‌پسند ساق گندم

چه فرقی دارد؟

کافی ست ببینم چه پوشیده‌ای

تو آنی

صدای یک باغ پرنده‌ای

تو خنده‌ای

بی تو جهان گریه می‌کند

نارنجی!

بیا


| عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...

خوب تویی

۱۴
ارديبهشت


خوب تویی ،

عشق دل انگیز هم..

باده تویی ،

دلخوشی ام نیز هم..

کس نتواند که بگیرد تو را

دولتِ جور و غم و چنگیز هم...


| مریم قهرمانلو |

  • پروازِ خیال ...


فردا برای من روز خوبی ست!

چرا که محبوب نداشته ام

خواهد درخشید

و شکوفه های بهارنارنج خواهند شکفت

دریا کف زنان

دامن بلند آبی رنگش را پهن خواهد کرد

با طرحی از  گیپورهای حبابی شکل

با رنگی از صدف ها

و هیچ صیادی به فکر صید نخواهد بود‌.


فردا برای من روز خوبی ست

تمام قطارها به مقصد خواهند رسید

تمام کشتی ها پهلو خواهند گرفت

هیچ پروازی تاخیر نخواهد داشت

هیچ مسافری جا نخواهد ماند

هیچ پرنده ای نخواهد مُرد

هیچ آهویی شکار نخواهد شد

هیچ گرگی نخواهد درید

و هیچ کس غمگین نخواهد بود..‌.


فردا برای من روز خوبی ست

برای تقویمِ سالیانه، روزی بهتر

فردا را روز "زیبایی" خواهند نامید

روز "دوستت دارم"!

چرا که محبوب نداشته ام

خواهد خندید

خواهد رقصید

و از سهم زیبایی بی حصرش

کاکتوس ها، جنگل، دریا و ماهی ها

نصیب بیشتری خواهند برد


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

هیچ کدامش نبود

۱۳
ارديبهشت


هنوز بوسه من مثل قفل بر دهنش

هنوز انگشتم اسم رمز پیرهنش


هنوز خواهش بی آبروی چشمانش

هنوز نحوه ی دستوریِ صدا زدنش


هنوز دامن چین چینِ سورمه ای پایش

هنوز آبیِ دلخواه من لباس تنش


هنوز گیره ی گلدار، پشت موهایش

هنوز رد شدنش بوی عطر نسترنش


نبود هیچ کدامش نبود و من بودم

که احمقانه نشستم به پای آمدنش


| مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...


پیش بیا! پیش بیا! پیشتر!

تا که بگویم غم ِدل بیشتر

دوست ترت دارم از هر چه دوست

ای تو به من از خود ِمن خویشتر

دوست تر از آنکه بگویم چقدر

بیشتر از بیشتر از بیشتر ...


| قیصر امین پور |

  • پروازِ خیال ...


بهار به بهار

در معبر اردیبهشت،

سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتم

و میان شکوفه های نارنج

در جستجویت بودم!

در "پاییز" یافتمت ...

تنها شکوفه ی جهان

که در پاییز روییدی !


| سید علی صالحی |

  • پروازِ خیال ...

چیدمانی دیگر

۱۲
ارديبهشت


مبل ها را چیدم

پرده ها را کنار پنجره

قاب ها را به دیوار آویختم

بعد

دو فنجان چای ریختم

و فکر کردم به ۳۶۵ روزِ دیگر

که می توانم با چیدمانی دیگر

دوستت بدارم .


| لیلا کردبچه |

  • پروازِ خیال ...

آه چه بی بَها شدم

۱۱
ارديبهشت


خواب نمیبَرد مرا ؛ یار نمیخَرد مرا

مرگ نمیدَرد مرا ؛ آه چه بی بَها شدم


| عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...

چیزهایی که نگفتم

۱۱
ارديبهشت


وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست 

نگفتم : عزیزم، این کار را نکن

نگفتم : برگرد

و یک بار دیگر به من فرصت بده

وقتی پرسید : دوستش دارم یا نه، رویم را برگرداندم


حالا او رفته و من تمام چیزهایی که نگفتم را می شنوم

نگفتم : عزیزم ، متاسفم ،

چون من هم مقصر بودم

نگفتم : اختلاف ها را کنار بگذاریم 

چون تمام آنچه می خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است 

گفتم : اگر راهت را انتخاب کرده ای 

من آن را سد نخواهم کرد


حالا او رفته و من

تمام چیزهایی که نگفتم را می شنوم

او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم

نگفتم : اگر تو نباشی

زندگی ام بی معنی خواهد بود 

فکر می کردم از تمامی آن بازی ها خلاص خواهم شد

اما حالا ، تنها کاری که می کنم

گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم

نگفتم : بارانی ات را درآر ...

قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنیم

نگفتم : جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بی انتهاست

گفتم : خدا نگهدار ، موفق باشی ، خدا به همراهت

او رفت و مرا تنها گذاشت

تا با تمام چیزهایی که نگفتم ، زندگی کنم .


| شل سیلور استاین |

  • پروازِ خیال ...

این به آن در

۱۱
ارديبهشت


آمد به سختی، رفت آسان... این به آن در!

الطافِ ما را کرد جبران... این به آن در!


می خواستم با او سر و سامان بگیرم

سر دادم و او برد سامان، این به آن در!


رنگِ خدا گم شد میانِ رنگِ چشمش

من کافر و او شد مسلمان، این به آن در!


آیا کسی مانده به اشک من نخندد؟

حالِ خوشش نوشِ رقیبان... این به آن در!


پاداشِ «عشقم، دوستت دارم» چه تلخ است!

شد اسمِ من، در جمعْ، ایشان، این به آن در!


او بعد از این خوشبخت خواهد بود، اما

من نیمه جانی رو به پایان... این به آن در...


| علیرضا رنجبر |

  • پروازِ خیال ...


زندگی برای ثابت کردنِ عشق، به زمان نیاز ندارد. 

شاید همین لحظه ای که تو در تردید بسر می بری، 

کسی در گوشه ای دیگر قلبی را که روزی برای تو می تپید، تصاحب کند.

زندگی می رود و باید همراهش شوی

و بدانی که فرصت به آن هایی داده می شود 

که برای بدست آوردنِ بهترین های شان تلاش می کنند و می جنگند.


| آنجلینا / شیما سبحانی |

  • پروازِ خیال ...

قوی باش

۱۰
ارديبهشت


آخرهای شب

از آینه بیرون می‌آید

شانه‌ها و کمرم را نوازش می‌کند

دست‌هایم را می‌بوسد

دریچه‌های قلبم را بتادین می‌زند

باندهایم را عوض می‌کند

می‌گوید قوی باش

و من

پیش از آن که

به صورتش نگاه کنم

به خواب می‌روم

آرام


| سارا محمدی اردهالی |

  • پروازِ خیال ...

تو مرا جان و جهانی

۱۰
ارديبهشت


تو مرا جان و جهانی

چه کنم جان و جهان را ؟!

تو مرا گنج روانی

چه کنم سود و زیان را ؟!


| مولانای جان |

  • پروازِ خیال ...

بازنده تر

۱۰
ارديبهشت


همه رابطه ها یک بازنده دارند و یک "بازنده تر"...

"بازنده تر" کسی است که حافظه اش قوی است،

"بازنده تر" کسی است که خودش را یادش رفته

ولی هنوز یادش نرفته کسی سمت راست لبش یک خالِ کمرنگ داشت،

"بازنده تر" کسی است که موقع خواب به آرزوهایش که نه

به اینکه کاش میشد به عقب برگشت فکر میکند،

"بازنده تر" کسی است که از آخرین دیدارش با یارش ماه ها و سالها گذشته

ولی هنوز یکجوری زندگی میکند توی همان دقیقه ها و ساعت انگار همین حالا بوده،

"بازنده تر" کسی است که همیشه چشم به راه میماند،همیشه خودش را آماده برگشت نگه داشته و عطرِ محبوب یار را به تن زده...

"بازنده تر" کسی است که جراتِ رد شدن از یک خیابان هایی و شنیدن یک آهنگ هایی را ندارد...

"بازنده تر" کسی است که یک جوری چشمش خیره به راهی که یار از آن رفته مانده که هیچ از راه رسیده ای را نمیبیند...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


پیشانی‌ام را می‌بوسی

و قسم می‌خوری

آخرین زنی هستم که دوستش خواهی داشت

می‌گویی این‌بار که برگشتم

برایت کلبه‌ای می‌سازم

بر لب رودخانه‌ای دور

روزها به شکار آهوان کوهی می‌روم

و از درز سنگ‌های سخت

گل‌های نایابی را می‌چینم

که تو دوست داری به موهایت بیاویزی

می‌گویی بخند

تمام می‌شود این جنگ!

باور می‌کنم حرف‌هایت را

همان‌طور که هزار بار دیگر باور کرده بودم

دریغ اما

آخرین عشق همان‌قدر ناممکن است که آخرین گلوله!


| شکریه عرفانی |

  • پروازِ خیال ...


- من اونو ترک کردم یا اون منو ترک کرد؟

+ معلومه، تو اونو ترک کردی.

- ولی وقتی ترکش کردم هیچوقت دنبالم نیومد...

من اونو ترک کردم یا اون منو ترک کرد؟!


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


هر آدمی بالاخره یه روزی به کسی یا چیزی که ترک کرده برمیگرده،

نه اینکه بخواد دوباره به دستش بیاره،

نه اینکه بخواد دوباره داشته باشدش

یا اینکه دوباره باهاش باشه، نه؛

اشک هایی هست که باید ریخته بشه،

ممکنه چند روز بعد، ممکنه سال ها بعد

ولی بالاخره هر آدمی یه روزی میاد سراغ اشکای به تعویق افتادش ...


| بعد از ابر / بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


من آمده ام فاتح دنیای تو باشم

تا گام نخستین به بلندای تو باشم


تو قله ی برفی و نفس گیر تر از مرگ 

می خواهم از این دامنه هم پای تو باشم


با من؛ که تو آغوش اگر واکنی امروز 

مصلوب شوم بر تو؛ مسیحای تو باشم


با شاعر در بند جنون تو گرفتار

می سوزم و می سازم اگر جای تو باشم


خورشیدَمی و عادت هر روزه ام این است؛

یک پنجره مبهوت تماشای تو باشم


| مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...

حربه زن ها

۰۶
ارديبهشت


اولین حربه زن‌هاست نفس‌های عمیق

بعد از آن مات شدن مثل وقار تندیس


بعدش آرام شدن، حرف شدن، بغض شدن

آخرین حربه زن‌هاست دو تا گونه خیس


| علیرضا آذر |

  • پروازِ خیال ...

بی خود منتظرت هستم

۰۶
ارديبهشت


بی خود منتظرت هستم و

هربار

که صدای به هم خوردن در را می شنوم

از جا می پرم

بی خود دلم را خوش کرده ام

به پیراهنی مانده روی بند

تو ناگهان رفتی و

بادها

هر روز هم که بیایند

چیزهایی که برده اند را

هرگز برنمی گردانند.


| پریسا صالحی |

  • پروازِ خیال ...

گمشده‌ات کیست؟

۰۶
ارديبهشت


سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره عشق چه ها می‌خواهی

صبح تا نیمه‌ی شب منتظری

همه جا می‌نگری

گاه با ماه سخن می‌گویی

گاه با رهگذران

خبر گمشده‌ای می‌جویی

راستی گمشده‌ات کیست؟کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست؟

یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟


| قیصر امین پور |

  • پروازِ خیال ...


کسی شعرهای مرا می خواند

شب ها که من به خواب می روم

کسی کنار تختم می ایستد

مرا زمزمه می کند

مرا ورق می زند

و خنده هایم را از گونه هایم می کَنَد

صبح ها اشک از کنار تختم جمع می کنم

کسی مرا از من می گیرد.


| محمد برقعی |

  • پروازِ خیال ...


کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را...!؟

دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را


نسیمی نیست ، ابری نیست یعنی: نیستی در شهر

تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را

مرا در حسرت نارنجزارانت رها کردی

چراغان کن شب این عصرهای پرتقالی را


دل تنگ مرا با دکمه ی پیراهنت واکن

رها کن از غم سنجاق ، موهای شلالی را


اناری از لب دیوار باغت سرخ می خندد

بگیر از من بگیر این دستهای لاابالی را


شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار

بکش بر سینه این دیوانه ی حالی به حالی را


نسیمی هست ، ابری هست اما نیستی در شهر

دلم بیهوده می گردد خیابان های خالی را...!


| اصغر معاذی |

  • پروازِ خیال ...


مادرم باران است

می بارد بر شمعدانی ها

می بارد بر سر و وضع کودکانه ی ما

می بارد بر کم و کاستی های خانه

می بارد بر نقش کاشی های حیاط

مادرم سبز است

مادرم بهار است

مادرم ادامه ی هستی ست...


| سوما تکیه خواه |

  • پروازِ خیال ...


از شهرهای بزرگ

که در قصه های تو نبودند می ترسم

از خیابان هایی که پایم را

به راه های نرفته بسته اند

و عشق های کوچکی که دلم را

به پنجره های وامانده ی لعنتی

می ترسم

از روزهایی که با تنور تو روشن نمی شوند

و شب هایی که با هزار و یک روایت گوناگون

چشم های مرا نمی بندند

 

دلم هوای خانه ی کاگلی ات را کرده

با پستوی تنگ و تاری

که عطر آغوش پدربزرگ را در آن حبس کرده بودی

دلم هوای تو را کرده

که برایم چای بریزی

و دوباره بگویی چگونه صورت من شصت سال پیش

جوانی کُرد را عاشق تو کرد

  

برایم چای بریز ننه آقا

و اشک هایم را

با گوشه ی گلدار چارقدت پاک کن

خسته ام ،

خسته

و هیچ کس آنقدر زن نیست

که ساعت ها بشود برایش گریست

 

| لیلا کردبچه |

  • پروازِ خیال ...


می‌بینمت، بیش از همیشه بی‌قرارم

می‌بیندت ... می‌بینی‌اش .... من بغض دارم


می‌بوسمت، مثل سرابی می‌گریزی

می‌بوسدت ، کم مانده یک دریا ببارم


موهای کوتاهم مرا از چشمت انداخت

موی بلندش می شود آویز دارم


من چای می‌ریزم برایت... نیستی... حیف!

او چای می‌ریزد برایت... من خمارم!


زانوی تنهایی بغل می‌گیرم اینجا

او را نوازش می‌کنی ....جان می‌سپارم


عکسم به فریاد آمده: خالی‌ست جایت

عکسش در آورده دمار از روزگارم


می‌خندم و مهمان اخمم می‌کنی باز

می‌خندد و من بوسه‌ها را می‌شمارم


می‌خواهمت، می‌خواهدت، لعنت به تقدیر!

تو حق او هستی و من حقی ندارم...


| نفیسه سادات موسوی |

  • پروازِ خیال ...


یک بار، یک بار و فقط یک بار می‌توان عاشق شد. 

عاشقِ زن، عاشقِ مرد، عاشقِ اندیشه، عاشقِ وطن، عاشقِ خدا، عاشقِ عشق... 

یک بار، فقط یک بار. بار دوم دیگر خبری از جنس اصل نیست. 

شوقِ تصرف، جای عشق به انسان را می‌گیرد؛ 

خودنمایی جای عشق به وطن را، 

ریا جای عشق به خدا را... 

یک بار، یک بار، و فقط یک بار.

در عشق، حرفه‌ای شدن ممکن نیست 

مگر آنکه به بدکارترین ریاکارِ تن‌پرستِ بی‌اندیشه تبدیل شده باشیم.


| یک عاشقانه آرام / نادر ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...

بغض

۰۲
ارديبهشت


عشق آن بُغضِ عجیبیست که از دوریِ یار

نیمه شب بینِ گلو مانده و جان می‌گیرد


| فهیمه تقدیری |

  • پروازِ خیال ...

جوونی کن

۰۲
ارديبهشت


ایستگاه اتوبوس.

کنار دستم نشسته بود و یهو به حرف اومد!

گفت: "جَوونی کن تا وقت داری!"

گفتم: "ببخشید؟!"

گفت: "جَوونی کن جَوون...الان اگه به حرف دلت نباشی، چند سال دیگه بخواهیم نمیشه...!"

سکوت کردم و گفت:

"اگه دختر یا پسری داشتم حتما بهش میگفتم بعضی روزا قید کار و زندگیو بزن و تا لنگ ظهر بگیر بخواب...

بی چتر برو زیر بارون و شعر بخون و عاشقی کن و نترس از برچسب دیوونگی زدنای بقیه!

یه قوری چای هل دار برای خودت دم کن و بشین چارلی چاپلین ببین و بخند!!!

دل بکن از ماشین و اینترنت و گوشی؛

گاهی پیاده راهو گز کن و ببین دور و برت چی میگذره...!

به دخترم میگفتم گاهی وقتا رژ پررنگ بزن و کاریم به نگاهای مزخرف بعضیا نداشته باش...گور باباشون!

لاک خوش رنگ بزن و با همین تغییر کوچیک سرحال کن خودتو!

لباسای شاد و رنگی رنگی بپوش و مطمئن باش شاد بودن هیچ‌ منافاتی با متانت و سنگین رنگین بودن نداره!!!

نترس از پیچیدن صدای خنده ت توو گوش شهر، آدم تا جوونه میتونه به هرچیز بی مزه ای بخنده!

بهش میگفتم یکمم برای خودت باش، به خودت برس، گاهی برای خودت کادو بخر، گلی، عروسکی، عطری...!

میگفتم عاشق شو و با عشق زندگی کن دختر...عاشق باش همیشه!

میگفتم  هرچند ساله که بودی گاهی سوار تاب شو و لذت ببر از پریشونی موهات توو باد، این موهای بلند و سیاه برای همیشه وفا نمیکنه بهت.

بستنی تابستون و زمستون نداره، هر موقع هوس کردی به خودت یه بستنی جایزه بده و همرنگ جماعتی نشو که قهوه رو شاید تلخ میخورن به خاطر کلاسش و داغ به خاطر ترس از نگاه بقیه!

گاهی وقتا توو خونه بشین جلوی آینه و برای دل خودت آرایش کن و خودت زیباییتو تحسین کن...!

به پسرم میگفتم تابستونا بجای کت و شلوار رسمی، یه پیرهن آستین کوتاه خنک بپوش و نترس از اینکه بگن جلفه...مرد نیست!

میگفتم بی ریش و با ریش و مد روز اصلا مهم نیست، ببین چجوری حال دل خودت خوبه همون شکلی باش!

یادش میدادم مرد باشه و عاشق، خودش انتخاب کنه و به انتخابش متعهد باشه و عاشقی کنه برای عشقش!

میگفتم بهش که مال خودت باش گاهی، یه هدیه بخر برای خودت و شاد کن درونتو!

گاهی بیخیال سن و سالت شو و با بچه های توی کوچه گل کوچیک بازی کن و بخند از ته دلت.

دلت که گرفت گریه کن پسرکم، مهم نباشه برات ضرب المثلا، اونی که گریه نمیکنه و رحم نمیکنه به احساساتش، اونه که مرد نیست!

میگفتمش ها که با اخم جذاب تری، اما لبخندت دلبرتره پسر...بخند و بقیه رم بخندون و نگاهای سنگین هیچکسم برات مهم نباشه!

میگفتم بهش که غرور زیادیشم خوب نیست، هر ازگاهی به دور بریاش بگه دوسشون داره، حتی شده با صدای آهسته!

دختر و پسرمو یادش میدادم انسان باشه، نه صرفا یه آدم و ادامه ی نسل بشر، یادش میدادم به بقیه هم همینجوری نگاه کنه، میگفتمش برای خودش زندگی کنه گاهی که اگه برای دلش زندگی نکنه ، وقتی پیرشه دیگه خیلی دیره.

اون موقعه که میگن دیگه سن و سالی ازت گذشته، میگن پیرزنو چه به رژ قرمز، پیرمردو چه به همچین لباسی.

میگن دیگه از شماها گذشته، خودشم میگه دیگه از من گذشت؛ الان دیگه باید به فکر جوونترا بود!!!"

سکوت که طولانی شد، با احتیاط پرسیدم:

"بهتون نمیخوره دختر یا پسر جوون داشته باشین!"

آه بلندی کشید و گفت:

"نه! ندارم، ولی کسی رو هم نداشتم که این حرفارو بهم بزنه و یادم بده زندگی کنم گاهی.

دیگه از ما که گذشت، شماها تا وقت هست جوونی کنین؛ مبادا از شماها هم بگذره و هیچی به هیچی تر شه این روزگار!

راستی این حرفارو از طرف من به بچه هاتم بگو!!!"

تا بیام حرفی بزنم اتوبوس از راه رسید، از رو صندلی بلند شد و سریع خودشو رسوند بهش و سوار شد و رفت و...

من پیاده از ایستگاه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم یه کم توو اون بارون بهاری خیابونارو بگردم و یه بستنی به خودم جایزه بدم!!!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


از در بالا رفتم

پله‌ها را باز کردم

لباسِ خوابم را خواندم

و دکمه‌هایِ دعایم را بستم

ملافه را خاموش کردم

و چراغِ خوابم را روی سرم کشیدم

آخ!...از دیشب که مرا بوسید

همه‌چیز را

قاطی کرده‌ام


| رومن لنسکی |

  • پروازِ خیال ...

اشک نریز

۰۲
ارديبهشت


زل بزن ! بعد تماشای خودت اشک نریز

گریه کن جای همه ، جای خودت اشک نریز

پای شعر همه با بغض مدارا کردی

لا اقل پای غزلهای خودت اشک نریز


| محسن انشایی |

  • پروازِ خیال ...

عاشقت نشدم که ...

۰۱
ارديبهشت


عاشقت نشدم

که صبح ها

در خواب ساکت خانه ای

بی پنجره، بی در... مانده باشی

و تلفن

صدایم را پشت گوش انداخته باشد


عاشقت نشدم

که عصرها

دست خودت را بگیری و ببری پارک

انقراض نسلت را روی تاب های خالی تکان بدهی

و فراموش کرده باشی

چقدر می توانستم مادر بچه های تو باشم!


عاشقت نشدم

که شب ها لبانم را

میان حروف کوچک بی رحم تقسیم کنم

گرمی آغوشم را

صدای نفس هایم را

و آرزوهای بزرگ زنی که احساسش را

باید برای گوشی همراهش تعریف کند

بوسه هایم هرشب

در نیمه راه پیغام ها تمام می شوند

و آنچه با تأخیری طولانی به تو می رسد

خواب سنگینی است

که باید کمر تخت را بشکند


عاشقت نشدم

که ناچار باشم برای دوستت دارم هایم

مجوز بگیرم

دوستت دارم هایم را منتشر کنم

و بعد تصور کنم این شعر را

معشوقه ات برای تو می خواند..!


| لیلا کردبچه |

  • پروازِ خیال ...


دوستم داشته باش ، بادها دلتنگ اند

دستها بیهوده ، چشمها بیرنگ اند

دوستم داشته باش ، شهرها می لرزند

برگها می سوزند ، یادها می گندند


باز شو تا پرواز ، سبز باش از آواز

آشتی کن با رنگ ، عشق بازی با ساز

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند


دوستت خواهم داشت ، بیشتر از باران

گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستان

دوستت خواهم داشت ، شادتر خواهم شد

ناب تر ، روشن تر ، بارور خواهم شد


دوستم داشته باش ، برگ را باور کن

آفتابی تر شو ، باغ را از بر کن

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند


خواب دیدم در خواب ، آب ، آبی تر بود

روز ، پر سوز نبود ، زخم شرم آور بود 

خواب دیدم در تو ، رود از تب می سوخت

نور گیسو می بافت ، باغچه گل می دوخت


دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند


| شهیار قنبری |

  • پروازِ خیال ...

" اردیبهشت"

۰۱
ارديبهشت

 

سه فرزند داشت

ولی برای بهار

" اردیبهشت"

دختری بود که هربار

به لبخندش نگاه می کرد

خاطرات سرد یک زمستان را

به شکوفه ای از یاد می بُرد.

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

خاطره ها

۳۱
فروردين


بعد از تو بگو این من بیچاره چگونه 

در یک چمدان جا بدهم خاطره ها را؟


| عمران میری |

  • پروازِ خیال ...


ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر

در روحمان طراوت مهتاب عشق بود !

سرهایمان چو شاخه ی سنگین زِ بار و برگ

خامُش بر آستانه ی محراب عشق بود ...


من تشنه ی صدای تو بودم که می سرود

در گوشم آن کلام خوش دلنواز را

چون کودکان که رفته زِ خود گوش می کنند !

افسانه های کهنه ی لبریزِ راز را ...


گفتم خموش " آری" و همچون نسیم صبح

لرزان و بیقرار وزیدم به سوی تو !

اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم

در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو ....


| فروغ فرخزاد |

  • پروازِ خیال ...


کی گفته بود که گریه صافی روح است ؟ حرفش را باید با طلا بنویسند سردر سازمان ملل ، سر در همه مدرسه ها ، دانشگاه ها ، کلاس های زبان ، موسسه های آموزش دروس کنکور ، هرجایی که خطر دوست داشتن در همه اتاق هایش ورجه ورجه می کند ،اصلا بچه ها این درس را در مهد کودک باید یاد بگیرند،خیلی قبل تر از این که با مفهوم از دست دادن دست به گریبان شوند .

 یادم هست دفعه اولی که در عشق شکست خوردم بیست و دو ساله بودم ، خواب دیدم به مدرسه قدیمی مان رفته ام ،در خوابم توی حیاط قدم می زدم و به همه دخترهایی که با مانتوهای سرمه ای و مقنعه های کج و کوله روی زمین نشسته بودند می گفتم مبادا عاشق شوید، اگر هم عاشق شدید فقط گریه کنید ،گریه دوای هردرد است .

آدم که گریه می کند ،عین بادکنکی که می ترکد  خالی می شود ، خسته می شود ، از نفرت داشتن و بال زدن و آزار دادن خودش دست برمی دارد ، آدم می شود ، آدم خسته و بی حوصله اما زنده ، چه فایده دارد که آدم بخندد و توی گلویش پر از بغض و توی دلش پر از کینه باشد . 

آدم باید اشک بریزد ، هر آدمی ،چه شب هایی که روی فرش اتاق کار به خودم پیچیدم و گریه کردم ، اگر گریه نکرده بودم که می مردم ، شیر این چراغ سوخته را اگر باز نکنی می ترکد ، اصلا گریه جادوی عروسک سنگ صبور است ، آدم بغضش رامی گذارد جلویش و حرف دلش را می زند ومی گوید عروسک سنگ صبور یا توبترک یا من می ترکم وبعد هم  عروسک بلند می شود و یک سوزن  می زند به گلویت و تو زار می زنی و خلاص . 

اگر بغض نترکد که آدم می ترکد ، اگر گریه نباشد که آدم و نهنگ باهم فرقی ندارند ، هرچند می گویند دلفین ها هم گریه می کنند ، توی آب شور شنا می کنند و قطره قطره اشک می ریزند ، مثل آدمی که توی باران می رود و هرقدر هم اشک بریزد کسی نمی فهمد . اگر کسی هم فهمید،مهم نیست ، بهترین جا برای اشک ریختن اصلا توی اتوبوس شلوغ پر از آدم است ، اتوبوس تجریش راه آهن ، اتوبوس این شهر تا آن شهر که دوتا صندلی اش را برای خودت بگیری و از مبدا تا مقصد همین طور عین ابربهاری زار بزنی و از پنجره بیرون را نگاه کنی و به خودت بگویی یا تو بترک یا من می ترکم . بغض که باز شود تو دیگر نمی ترکی ، آن ها که می گویند چقدر زیاد گریه می کنی یا توی عمرشان چیزی از دست نداده اند ،یا مثل فاخته که جوجه هایش را توی لانه پرنده های دیگر می گذارد بی حسند ،یا چه میدانم از مریخ آمده اند .از من می پرسی آدمیزاد باید گریه کند ، اشک بریزد ،این قدر که زیر پایش چاله ای از باران جمع شود ،بعد خسته و کوفته برود یک لیوان شیرداغ بخورد و بخوابد ، این بهترین چاره برای درمان بغض است ، من هزار بار امتحانش کرده ام و هربار از ترکیدن نجات پیدا کردم ،عروسک سنگ صبور حالا یا توبترک یا من می ترکم .


| شرمین نادری |

  • پروازِ خیال ...

مرگ

۳۱
فروردين


مردی سیاه پوش 

قد بلند

با انگشت های کشیده

گامهای بلند

و هاله ای از دود 

که از دور می آید

برای کشتن من! 

این تصور من از مرگ بود

هیچ گاه فکر نمیکردم

رفتن زنی

با دامن کوتاه

با گامهای کوچک

با انگشت های ظریف

با هاله ای از نور

همان مرگ باشد! 


| حمزه کریم تبار فر |

  • پروازِ خیال ...


‏از چهره ی افروخته شمعی داری

پیداست بنای قلع و قمعی داری

با هر کس و ناکسی نشستی جز من

زیبایی منحصر به جمعی داری !


| احسان افشاری |

  • پروازِ خیال ...

سؤ تفاهم

۲۷
فروردين


همه چی با یه سؤ تفاهم ساده شروع شد. درست وقتی که اونو به یه فنجون چایی از فلاسک کوچولوی داخل کوله پشتیم دعوت کردم. همه من و فلاسکمو میشناختن، یه دانشجوی مهندسی که پاتوقش کتابخونه ی دانشکده بود و کمتر چایی شو با کسی شریک می شد. اون موقع دنج ترین جایی که سراغ داشتم زیر یه بید مجنون بود توی پارک نزدیک دانشگاه. هیچ وقت فکرشو نمی کردم دعوتمو قبول کنه ولی خُب کمتر کسی بود که از چایی دارچینای مخصوص من بگذره. منتظرش بودم و داشتم از اومدنش نا امید میشدم که یهوو یه صدایی از پشت گفت بیدا چطوری مجنون می شن؟ صدای خودش بود، هول شده بودم انگار کل یخای قطب شمالو توی بدنم اب کرده باشن، بدنم سرد و خیس عرق بود. گفتم: سلام ، گفت: سلامتی. همیشه جواب سلامو با سلامتی می داد. راستش همین مثل بقیه نبودنش رو دوس داشتم. یادم نیست چیا گفتیم اما یادمه وقتی چایی رو ریختم گفت پس قندش؟ و نفهمید که قندش رو توی دلم دارن آب میکنن... اونقدری پیش هم بودیم که روشن شدن چراغای پارک یادمون انداخت شب شده. قرار هفته ی بعد رو همون موقع گذاشتیم و رفتیم. وقتی می رفت انگار یه تیکه از قلب منم با خودش می برد. از اون روز نگاهامون توی دانشگاه فرق می کرد حداقل من اینجوری فکر میکردم. بعد چند روز، دیگه وقتش شده بود تا این بیت رو براش بفرستم: 

تو نیم دیگر من نیستی تمام منی

تمام کن غم و اندوه سالیان مرا...

و جوابم رو با این بیت داد:

همه جا از همه کس زخم زبان می خوردم

این وسط، اسم تو مرهم شدنش حتمی بود...

نمیدونم شاید اینجا هم سؤتفاهم بود اما من باورش کرده بودم. فکر می کردم یه بخش از وجودمه جوری که زندگی بدون اون بی معنی بود. دو تا یی سعی می کردیم هیچ خیابونی رو مدیون راه رفتانمون نزاریم و حسرت نشستن و شعر خوندنمون به دل هیچ کافه ای نمونه . اما پاتوق اصلیمون زیر همون بید مجنون بود اونجا بود که از آغوشش تا آسمون پرواز می کردم و ستاره ها رو یکی یکی از روی صورتش می چیدم. توی خورشید چشماش ذوب می شدم و توی شب موهاش به خواب می رفتم.

شاید اونقد خواب بودم که نفهمیدم کی و کجا آسمون تیره شد و ماه من رو دزدیدن...

از اون روزا فقط همون فلاسک برام مونده و درخت بیدی که حالا دیگه میفهمم چطور مجنون شده...

یادمه می گفت آبی خیلی بهم میاد،

 اما حالا می بینم این لباس سبز هم بد نیست. راستش یه دانشجوی انصرافی مهندسی، باغبون خوبی میشه. حداقل دیگه نمیزاره کسی زیر درختا با دلش سؤ تفاهم پیدا کنه.


| علیرضا فراهانی |

  • پروازِ خیال ...


ز کدام رَه رسیدی؟ ز کدام در گذشتی؟

که ندیده، دیده ناگَه به درون دل فِتادی؟ 


| هوشنگ ابتهاج |

  • پروازِ خیال ...


عزیزم

وقتی من بمیرم و خورشید را ترک گویم

و به موجود دراز غم انگیز نه چندان دلچسبی مبدل شوم

مرا در آغوش می گیری و بغل می کنی ؟

بازوانت را به دور اندام من حلقه می کنی ؟

آنچه سرنوشتی ظالمانه مقدر ساخته ، بی اثر می کنی ؟

اغلب به تو می اندیشم

اغلب به تو می نویسم

نامه هایی احمقانه ی سرشار از لبخند و عشق را

سپس آن ها را در آتش پنهان می کنم

شعله ها بیشتر و بیشتر زبانه می کشند

تا برای اندک زمانی در زیر خاکستر به خواب روند

عزیزم

چون به درون شعله خیره می شوم

درمانده می مانم

آیا باید بترسم که بر سر قلب تشنه ی عشق من چه خواهد آمد ؟

اما تو هیچ عنایت نمی کنی

که در این دنیای سرد و تاریک

من تنهای تنها می میرم


| هالینا پوشویاتوسکا / ترجمه :کامیار محسنی |

  • پروازِ خیال ...


بگو دوستم داری

تا درد را فراموش کنم

تا صدای خرد شدن استخوان هایم را نشنوم

و از رنجی که قلبم را سخت می فشارد

بکاهم!

بگو دوستم داری

واژه ها

در دهان تو چون شیشه های دارویند

چون دمنوش های آرامبخش

و از مرهمی که در زبانت پنهان کرده ای

مرا شفایی ابدیت ببخش!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

عمیق و بلند

۲۷
فروردين


عمیق

عمیقِ عمیق.

بلند

بلندِ بلند

هر بار به تنهایی ام نگاه می کنم

کلاه از سرم می افتد...


| داوود سوران |

  • پروازِ خیال ...


موهایت

ادامه ی یک رودخانه است

و دستانت

ادامه ی یک درخت ...

شانه هایت 

کوه پایه است وُ

چشمانت

ادامه ی خورشید ..

قلبت

انارِ ترک خورده ی کوردستان وُ

نامت

ادامه ی یک گیاه است که در زمستان می روید

گریه ات

ادامه ی دریاست و خشکی های بعد از آن ...

خنده ات

ادامه ی شعرِ پل الوار است

وقتی که تو را به جای تمامِ زنانی که ادامه نداده ام ادامه می دهم ...

نگاه که می کنی

نگاهت ادامه ی یک پنجره است

و چشم که می بندی

چهره ات

ادامه ی دیوار چین ...

حرف که می زنی

صدایت

ادامه ی آواز پرندگان است

وقتی که شب خاموششان کرده است

و لب که میبندی !

سکوتت ادامه ی کویر ...

تو ادامه ی همه چیز هستی

و سطر آخرِ هر شعر عاشقانه

در تو به پایان می رسد ...

با ادامه ی این شعر راه برو

با ادامه ی این شعر نگاه کن

با ادامه ی این شعر حرف بزن

عاشق شو

ببوس ..

با ادامه ی این شعر زندگی کن

تو ادامه ی من هستی ...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

سالن انتظار

۲۶
فروردين


خالی نشد از جنون جان‌کاه، کسی

لبخند نزد در شب بی ماه، کسی

در سالن انتظار هستی ماندیم

بی آنکه قرار باشد از راه کسی...


| احسان افشاری |

  • پروازِ خیال ...

موندن و رفتن

۲۶
فروردين


+ عشق دو وجه داره، 

یکی "موندن" و اون یکی "رفتن".

- جالبه...! خُب تو کدومشو ترجیح میدی؟

+ "رفتن" رو، اینطوری لااقل ظاهرش سال‌ها حفظ میشه،

ماها با موندن، بیشتر مواقع به عشق گند میزنیم !

یه نگا به آدمایِ عاشق اطرافت بنداز ...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

سرما نخوری عزیزم

۲۶
فروردين


عکس ارسالی ات را

تازه دانلود کرده ام

یعنی پاسی گذشته از نیمه شب شما

در آن سوی دنیا

همان ساعتی که تو عریان

پاورچین به سمت آشپزخانه میروی

و من نیستم که ببینم

مردد بین یک بشقاب توت فرنگی و یک پیاله بستنی میوه ای

در نور یخچال باز ایستاده ای

و بخار سرد و آرامش

میپیچد بر صورت خواب آلوده ات

چه بی رحم است عشق

محو تماشای تو در این حالت همیشه میگفتم :

"سرما نخوری عزیزم"

اما در دل آرزو میکردم

انتخابت یک قرن طول بکشد.


| عباس صفاری |

  • پروازِ خیال ...

من متلاشی شده ام

۲۵
فروردين


مثل گِل های ترک خورده کاشی شده ام

بعد تو پیر که نه! من متلاشی شده ام ...


| مهدی نظام آبادی |

  • پروازِ خیال ...


اگر دنیا تو را نداشت

چگونه می شد به صلح فکر کرد؟

چگونه می شد خندید؟

مردها توی کافه ها و بارها

به سلامتی چه کسی گیلاس بهم می زدند؟

زنان چگونه می توانستند

به زیبایی فکر کنند...؟!

و پارک ها و سینماها

جایی برای قرارهای عاشقانه نبود.


اگر دنیا تو را نداشت

جنگل همیشه در مه جا میماند

دریا میرفت تووی لاک "جزر" خودش

آسمان دلش برای زمین غنج نمی رفت

آفتاب از پشت کوه تکان نمی خورد

لاله ای نبود

دشتی نبود

و دویدن مادیان زیبا را کسی جدی نمی گرفت.


اگر دنیا تو را نداشت

گلفروشی ها و کتاب فروشی ها

چه چیز می فروختند...؟

جای صدای موسیقی را چه چیز می گرفت؟

جای آواز پرندگان...

خنده های کودکان...؟

و در بساط دست فروش ها هیچ چیز تازه ای نبود.


اگر دنیا تو را نداشت

فاصله بی معنا بود

"دوری" غمگین نبود

هیچ کس نامه ای نمی نوشت

آدم دلش سخت می شد

دست هایش سرد

و بوسه و آغوش را

هیچ کس دوست نمی داشت.


"اگر دنیا تو را نداشت..."

جمله ی قشنگی نیست

"اگر دنیا تو را نداشت..."

حرف دلنشینی نیست

سطری ست که نباید خوانده شود

خطی ست که باید سرسری گرفت

"اگر دنیا تو را نداشت..." را دوست ندارم

بدون تو این دنیا جهنم است

تا آدم ها

آدم ها را شکنجه کنند

نسل ها منقرض شود

و درد و زخم و تنهایی

همه را از پای درآورد


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

زن باش!

۲۵
فروردين


زنانه می‌خواهمت

تا امکان زندگی در سرزمین‌مان ادامه یابد

تا امکان حضور شعر در قرن‎مان ادامه یابد

برای این که ستارگان و زمان ادامه یابند

و کشتی‌ها و دریا و حروف الفبا ادامه یابند

تا تو زن هستی، 

ما خوبیم

زنانه می‌خواهمت 

برای اینکه تمدن زنانه است

برای اینکه شعر زنانه است

خوشهٔ گندم زنانه است

شیشهٔ عطر زنانه است

پاریس 

در بین شهرها زنانه است

و بیروت 

با زخم‌هایش زنانه باقی می‌ماند

به نام آن‌ها که می‌خواهند شعر بنویسند

زن باش!

به نام آن‌ها که می‌خواهند به عشق بپردازند

زن باش!


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...


نمیگوید دوستم دارد

اما حواسش هست به کسی جز من جانم ‌نگوید

حواسش هست قلب آبی نفرستد لابه لای حرف هایش برای کسی

حواسش هست چه باشم و چه نباشم نگاهش را هرز نچرخاند روی هر غریبه ای

نمیگوید دوستت دارم و حواسش هست...

نمیگوید دوستم دارد و یادش هست قهوه هایم را شیرین میخورم

یادش هست باران که میبارد مثل من باید چترش را فراموش کند و دنبالم بیاید

یادش هست من برخلاف همه رز آبی دوست دارم و نرگس سفید

نمیگوید دوستت دارم و یادش هست...

نمیگوید دوستم دارد و برایش مهم نیست حرف و حدیث های دیگران درباره مان

برایش مهم نیست هرچقدر هم بدخلق شوم و بی اعصاب در جواب همه ی محبت ها و صبوری هاش

برایش مهم نیست اگر زیاد دوستش نداشته باشم حتی

نمیگوید دوستت دارم و مهم نیست برایش خیلی چیزها...

نمیگوید دوستم دارد و خوب بلد است تکیه گاه باشد برای بی کسی هایم

خوب بلد است شانه خالی نکند از گریه هایم

خوب بلد است تا پای جان بایستد پای حرف ها و قول و قرارهای نانوشته اش

نمیگوید دوستت دارم و آدم کار بلدی ست...

نمیگوید دوستم دارد و همیشه وقت دارد برای دلتنگی های الکی و غرغرهای بچگانه ام

وقت دارد برای  انجام دادن کارهایی که خودم هم میتوانم، اما با او لذت دیگری دارد

همیشه وقت دارد وسط وقت نداشتن هایش برای هرچه که به من مربوط است

نمیگوید دوستت دارم و همیشه وقت دارد برای من...

نمیگوید دوستم دارد و همه کاری میکند برای لبخندم

همه کاری میکندبرای بهتر شدن دنیام

همه کاری میکند برای خوشبختیم

نمیگوید دوستت دارم و برایم همه کاری میکند...

دم به دقیقه و از سر عادت و بی توجه 

نمیگوید دوستت دارم...

پر نیست از ادعا

از دروغ،

از روزمرگی،

آری!

او با همه ی دنیا فرق دارد

نمیگوید دوستم دارد اما

دوستم دارد!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


مبارک آن دَمی کایی، 

مرا گویی ز یکتایی:

من آنِ تو، تو آنِ من، 

چرا غمگین و پُر دردی؟ 


| مولانای جان |

  • پروازِ خیال ...


زن

همه چیزش شعر است ؛

چشمش

مویش

بویش...

" زن " که باشی همه کارت شعر از کار در می آید ؛

چای دم کردنت 

جانم گفتنت 

قاصدک فوت کردنت...

اما 

مردها همیشه شاعرهای بهتری هستند !!

" مرد " که باشی 

برای شاعری همیشه 

سوژه ای به زیبایی یک زن داری.


| هستی دارایی |

  • پروازِ خیال ...

عمیق محکم باشکوه

۲۴
فروردين


مرا مثل نداشتنت ... عمیق

مثل قدم هایت ... محکم

مثل رویاهایت ... باشکوه

در آغوش بگیر !

زیباترین وداع هنوز اتفاق نیفتاده است

برای روزهایی که نیستم

عمیق

محکم

باشکوه

مرا در آغوش بگیر

با احساس مردی

که لب مرز نشسته و

می داند

به جنگ برود

یا از کشور

فرقی نمی کند؛

خانه اش آتش گرفته است ...


| منیره حسینی |

  • پروازِ خیال ...


مثلا رد شده باشیم از این روزهای دلهره و آشوب و سردرگمی و شب های بغض و دلتنگی و ناامیدی...

مثلا مال هم شده باشیم و صبح ها دلت نیاید موقع رفتنت بیدارم کنی و بعد به جانم هی غر بزنی که چرا زودتر از تو میخوابم و دیرتر بیدار میشوم و من ریز ریز بخندم و تو حرصت بگیرد و من باز هم نگویم که بعدِ خوابیدنت می نشینم به تماشایت و شمردن نفس هایت!

مثلا بشوم کدبانوی خانه ای که مردش تو باشی و تمام روزم را به تو فکر کنم و هی غزل روی غزل بنویسم و برایت روی صندلی لهستانی رو به ایوان پر از شمعدانی و نسترنمان،شال سرمه ای ببافم و غروب ها که از راه میرسی خانه ی کوچک و گرم و روشنمان بوی قرمه سبزی ته گرفته ی دستپخت مرا بدهد و من عطر امنیت آغوش تورا بگیرم!

مثلا لقمه ی شور غذا را به زور قورت بدهی و به خاطر من با لبخند بگویی که عالی شده و دست پختم معرکه است و من به قیافه ی جمع شده و صورت سرخ شده ات حسابی بخندم!

مثلا دو فنجان چای قندپهلوی خوش رنگ توی استکان های کمر باریک قدیمی بریزم و بعد تو بنشینی روی کاناپه و من کنار پایت روی زمین و سرم را تکیه بدهم به استواری زانوهایت و از روز کسل کننده ام بی تو برایت بگویم و برایت غزل تازه ام را بخوانم و تو محو موهای پریشانم بگویی موجِ شبِ این زلف های لعنتی غزل تر است بانو!

مثلا مثل دختربچه ی تخس به زور بنشانیم جلوی آینه و با عشق موهایم را ببافی و من حوصله ام سر برود و بگویم اصلن همین فردا میروم کوتاهشان کنم و تو بگویی این تار موها رشته ی حیات تواند و مبادا بدهمشان به دَم قیچی که آنوقت میمیری تو و من زیرلب خدا نکندی بگویم و بعد عشق کنم از موهای گیس کرده ام به دست عشق و هر روز همین آش باشد و همین کاسه!

مثلا تار موی بیرون زده از روسریم را از صورتم کنار بزنی و هولش بدهی زیر روسری و بگویی ضعیفه حواست به این دلبرها باشد خب و من پشت چشمی نازک کنم و چشم حضرت آقایی بگویم و تو به شوخی چادرم را تا روی بینیم پایین بکشی و من کلی جیغ جیغ کنم بابت خراب کردن مدل روسری و سر و وضعم و بعد دوتایی به دیوانه بازی هایمان بخندیم!

مثلا من الکی قهر کنم و تو واقعا بترسی و بگویی حق ندارم هیچوقت قهر باشم با تو و من با اخم بگویم پس چطور ناز کنم برایت و بخندی و در آغوشم بکشی و زیر گوشم آهسته بگویی ناز تر از این ممکن نیست بشود کسی نازخاتون من!

مثلا شب ها برایم قصه بگویی و من سرم روی سینه ات باشد و با لالایی کوب کوب آرام قلبت خوابم ببرد و دیگر خبری از کابوس نباشد...

مثلا

رد شده باشیم از این روزهای دلهره و آشوب و سردرگمی!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

بهشتم تویی

۲۴
فروردين


بهشتم تویی، نو بهارم تویی

خوشا نو بهارم، که یارم تویی


| رهی معیری |

  • پروازِ خیال ...

اندوه های زنانه

۲۴
فروردين


اندوه های یک مرد را گاهی

چند نخ سیگار هم می تواند به هم بدوزد و

از لبهایش بشکافد و 

بیرون ببرد از پنجره

اندوه های زنانه اما

خانگی تر ازین حرفها هستند

درست مثل شیشه های مربا

مثل سبزیهای خشک معطر که می کوشند

یک تکه از بهار را

برای زمستان کنار بگذارند


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...


گفته‌ ام بارها و می‌گویم

بی وجودش حیات مکروه است


همه‌ی عمرتکیه‌ گاهم بود

پدرم نام کوچکش کوه است!


| امید صباغ نو |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم

امروز که در آغوشم بودی

چیزی به پنج گانه ی حواسم افزودی

چیزی به رایحه ی گل ها

به طعم های جهان

به فصل ها

ساعت ها

و برای "شادی"

تعریف تازه ای ساختی!


دست هایم

پیچکند حالا

شانه هایم

آبشاری برای فرود نجابت

و سینه ام

تختی برای پادشاهیِ "زیبایی"


رد موهایت را که گرفتم...

به مزرعه ای پر از محصول رسیدم

رد چشم هایت را که گرفتم...

دو یاقوت سیاه بودند پشت شیشه ی جواهر فروشی

و لب هایت

نهری در امتداد خیابان

لبریز از باران بهاری...!


امروز که در آغوشم بودی

تعبیر تازه ای از زیستن آموختم

و در ساعتی که هیچگاه نبود

فصلی که هیچ زمان نبود

در طعم و عطر و احساسی که هرگز وجود نداشت

بسیار آموختم... بسیار!

و بیشترین اش:

"زنی که دوستت داشته باشد

می تواند تنها با زبان صریح آغوش

تو را به دنیای زیباتری که هرگز ندیده ای ببرد..."


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

چشمات

۱۹
فروردين


گفتم:

"مثلا اگه کنارت بودم

دم به دقیقه چشماتو مثل قرآنِ رو طاقچه میبوسیدم...

حرمت داره چشمی که از معشوقش دور باشه و هرز نچرخه رو غریبه جماعت...باید ببوسیش که برکت زندگیت زیاد شه"

گفت:

"از کجا معلوم حرمت نشکسته باشن چشمام؟!"

گفتم:

"این روزا زبونا خوب میچرخه به دروغ...کوچیک و بزرگ همه بلدیم،همه شم مصلحتیه شکر خدا...ولی چشما فارغ از رنگ و نقششون، هنوز  توشون دریاست...حقیقتو جار میزنن...چشمای ما آدما جا موندن توو دل صداقت بچگیامون که کسی میپرسید مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؛ ناخودآگاه و با دل پاک و ساده ی بچگی یه سبک سنگین میکردیم و معمولن میرسیدیم به مهر مادری و بدون ترس و با نیش باز میگفتیم مامانمو!

هنوز اونقدری آدم بزرگ نشدن این چشما که مثل صاحباشون زبون به دروغ بچرخونن..."

گفتم:

"این چشما توشون زلال جاری چشمه های خنک بهاریه کوهستانه...همونقدر بکر و همونقدر روشن و شفاف..."

گفت:

"تو که الان نمیبینی چشمامو...از کجا میفهمی اینارو؟!"

گفتم:

"عاشق که باشی لازم نیست چشمای عشقتو با دیده ی ظاهر ببینی...اگه به احساست خیانت کرده باشه،چشماشم که بسته باشه و توام که نگاهش نکنی،صداقت توی نگاهش از هزار فرسخی فریاد میزنه که آهااااای بدبخت!قافیه رو بدجور باختی!!!"

گفت:

"چشماتو ببند و بگو الان چشمای من چی دارن داد میزنن!!!"

نفس عمیقی کشید و منتظر شد تا به حرف بیام...

زمزمه کردم:

"دارن میگن حالا که من حرمت نگه داشتم و تهعد حالیمه...تو خودت چی؟! قدر میدونی و پایبندی سرت میشه؟!"

گفت:

"بذار من از چشمات بخونم حرفاشونو...این‌ نگاه داره میگه جواب خوبی رو با بدی نمیده هیچوقت... به برکت همین حرمت نگه داشتنی که چشمات دارن داد میزنن، من اگه پیشت بودم اما، مثل قرآن سر عقد مادربزرگم که همیشه با عزت و احترام لای ترمه های اصلش، میذاردش توو صندوقچه ی قدیمیش و فقط موقع  مسافرت پدر بزرگم از صندوقچه میاردش‌ بیرون و میبوسدش و میگیردش بالاسر مردش و از زیر اون قرآن ردش میکنه و بعد راهی کردن مسافرش دوباره میذاردش سرجاش، اون چشماتو میدزدیدم میذاشتم تو صندوقچه و هر روز یواشکی و دور از چشم بقیه، از تو صندوقچه میاوردمش بیرون و نگاهش میکردم و میبوسیدمش و میذاشتمش سرجاش که چشم کسی به گنج من نیفته..."

گفتم:

"بی اعتمادی؟!"

جواب داد:

"عقل سلیم حکم میکنه گنجو قایم کنی که چشم هیچ کلاغ سیاهی به اون تیله های سیاه درخشون نیفته که هوس نکنه قاپشونو بدزده...

گرگ زیاده، نمیشه بره رو داد به دم دندونای تیز هر درنده ای و امیدوار بود بتونه خودشو نجات بده...

باید مواظب ثروتم از نا اهلش باشم‌‌ خب...!!!"

چیزی نگفتم و گوش دلمو دادم به صدای رسای حرفای نگاهش!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

اگر دست من بود

۱۹
فروردين


بانوی من

اگر دست من بود

سالی برای تو می‌ساختم

که روزهایش را

هرطور دلت خواست کنار هم بچینی

به هفته‌هایش تکیه بدهی

و آفتاب بگیری!

و هرطور دلت خواست

بر ساحل ماه‌های آن بدوی.

بانوی من

اگر دست من بود

برایت پایتختی

در گوشه‌ی زمان می‌ساختم

که ساعت‌های شنی و خورشیدی

در آن کار نکنند

مگر آنگاه که

دست های کوچک تو

در دستان من آرمیده‌اند...


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...


سینه ام این روزها بوی شقایق می دهد...

داغ از نوعی که من دیدم، تو را دق می دهد!


او که اخمت را گرفت و خنده تقدیم تو کرد_

آه را می گیرد از من، جاش هق هق می دهد!


برگهایم ریخت بر روی زمین؛ یعنی درخت_

خود به مرگ خویشتن، رای موافق می دهد!


چشمهایت یک سوال تازه می پرسد، ولی_ 

چشمهایم پاسخت را مثل سابق می دهد!


زندگی توی قفس؟ یا مرگ بیرون از قفس؟

دومی! چون اولی دارد مرا دق می دهد...!


| کاظم بهمنمی |

  • پروازِ خیال ...

تویی تو

۱۹
فروردين


یاری که مرا کرده فراموش ، 

تویی تو ...

با مدعیان گشته هم آغوش ، 

تویی تو ...

صد بار بنالم من ؛ 

و آن یار که یک بار ...

بر ناله زارم نکندگوش ، 

تویی تو !


| رهی معیری |

  • پروازِ خیال ...

پس باید چه کنیم؟

۱۶
فروردين


نازنینم !

دوست داشتم برایت بنویسم دلت را به هیچ چیزی خوش نکن ... 

نمی‌توانم ... معتقدم به دلخوشی‌های کوچک که لحظه‌های بزرگ را می‌‌سازند.

دوست داشتم بنویسم دل به هیچکس نده. 

دوست داشته باش ولی‌ عاشق نشو ... 

نمی‌‌توانم .. خوب می‌‌دانم زندگی‌ با عشق سخت است، بدونِ عشق سخت تر

دوست داشتم بنویسم بی‌ تفاوت باش، بی‌ خیال، به هیچ چیزی در دنیا فکر نکن ...جراتش را ندارم 

اگر  همین یک کار را هم نکنیم. اگر با خودمان خلوت نکنیم. اگر گهگاهی افکار و تخیلاتِ خود را به مبارزه نکشیم، 

پس باید چه کنیم ؟!


| نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...

موی تو و روی تو

۱۵
فروردين


یاد آن عهد که دل در خم گیسوی تو بود

شب من موی تو و روز خوشم روی تو بود


| صائب تبریزی |

  • پروازِ خیال ...


هرچقدر ساده تر بهتر ،

اینکه بخواهی شبیهِ تمامِ آن زنانی شوی که حتی لبخند هایشان ساختگی‌ست و سعی می‌کنند طوری با دقت لبخند بزنند که مبادا زیبایی‌شان زیرِ سوال برود را دوست ندارم، همین لبخندهایِ ساده و از سرِ شوقِ تو قلبِ من را می‌لرزاند. باور کن می‌لرزاند...

اینکه ذوقَت را از دیدنِ گُل‌هایِ وحشی پنهان نمی‌کنی، با دیدنِ پروانه‌هایِ کوچکِ بنفش چشمانت برق می‌زنند، و وقتی باران می‌بارد می‌توانی ریز ریز برای خودَت آواز بخوانی، و عاشقِ چای لیوانی هستی، اینکه می‌توان با تو ساعت‌ها به آسمانِ شب خیره شد و از داستانِ عاشقانه‌ی ستاره‌ها گفت و مطمئن بود تو انسان را دیوانه نمی‌خوانی

و آنقدر حس و حالِ بودنَت خوب است که خانه با وجودِ تو چیزی از بهشت کم ندارد...

همه‌ی این‌ها آرامش بخش ترین اتفاقاتِ دنیا هستند، باور کن اینکه بتوانی کنارِ کسی که دوستش داری بی هیچ تردید "خودَت باشی" بی‌مانند ترین حسِ دنیاست،

می‌دانی که چه می‌گویم ؟!


| مهسا رضایی |

  • پروازِ خیال ...

درس مهم

۱۵
فروردين


وقتی کسی مرا ناراحت میکند یا به چالش میکشد یا مشمئز میکند از خود میپرسم این فرستاده شده تا چه درس مهمی را به من یاد بدهد ؟…

در این لحظه فاقد کدام ویژگی شخصیتی و روانی هستم که باعث شده متحمل درد و رنج شوم ؟

انسانهای کند ذهن و کم هوش به شما صبر و بردباری می آموزند.

انسانهای عصبانی ، آرامش و خونسردی را می آموزند.

انسانهای تحقیر گر ، عزت نفس را به شما می آموزند.

انسانهای بی احساس ، عشق بی قید و شرط را می آموزند.

انسانهای لجباز، انعطاف را به شما می آموزند.


| باربارا دی انجلیس |

  • پروازِ خیال ...

تو تمام منی

۱۵
فروردين


تو تمام منی،

من تمام اندوه سالخورده زنان سرزمینم

که از سر ناچاری

ردپای عشقشان را در فال‌ها دنبال می‌کنند 

شاید روزی برگردد 

شاید دوباره مرا بخواهد 

شاید مرغ عشق‌ها 

و قهوه‌ها 

و تاروت‌ها 

یک بار راست بگویند !

ولی هیچ مردی

هیچ وقت به آغاز قصه برنگشت ...

به لبخندم اعتماد نکن

زخمی با من است

که با هیچ دروغی درمان نمی‌شود 

تا روزی که هنوز 

زنان غمگینی هستند

که با صدای زنگ تلفن

بغض می‌کنند.


| نیلوفر لاری پور |

  • پروازِ خیال ...

آه از دوری

۱۵
فروردين


هر آینه پشت سر تباه از دوری

هر پنجره پیش رو سیاه از دوری

من فاصله در فاصله کم خواهم شد

آنگاه

نگاه

گاه

آه از دوری


| احسان افشاری |

  • پروازِ خیال ...

بلند شو زن!

۱۵
فروردين


صبح، دختری‌ست

که ساعت‌های جهان، پشت پلک‌هایش زنگ می‌زنند

شب، 

زنی‌که دست‌هایش هنوز بوی نان می‌دهد

بوق ماشین‌ها به گوش‌هایش آویخته‌اند

و می‌داند تهران

با طای دسته‌دار هم اگر باشد

ماشینِ دودی‌اش چراغ می‌زند

پیاده‌‌روهای خسته تا پشتِ در دنبالش می‌افتند

و کسالت شب‌هایش را 

نمی‌شود از چشم پنجره‌ها ندید

بلند شو زن!

گاهی باید برقصی

و کوچه‌باغی‌ترین آوازها را به گل‌های پیراهنت بفهمانی

پرده‌ها را بکش

چشم‌هایت را به روی خودت نیاور

و به ندیده‌های بهتری فکر کن

تهران

از هر زاویه‌ای نگاه کنی ساعت بزرگی‌ست

که هیچ صبحی خواب نمی‌ماند. .


| لیلا کردبچه |

  • پروازِ خیال ...

غم یار

۱۴
فروردين


سه درد آمد به جانم،هر سه یکبار؛

غریبی و اسیری و غم یار...

غریبی و اسیری چاره دارد!

غم یار و غم یار و غم یار...


| باباطاهر |

  • پروازِ خیال ...


ما دیر به دنیا آمده ایم

که زود به زود خسته می شویم

قدیم ها دنیا روی دور تند نبود

قدیم ها می شد عاشق شوی..

خیر نبینی...

سال ها بعد خسته شوی!

نه که خیرندیده باشی از همان سر

و چنگ بیندازی به هر سلامی

تا بل خستگی هایت را بتکانی

تناسخ است یا تکامل؟

که در سی سالگی

هزار سال زندگی کرده ایم!؟


| مهدیه لطیفی |

  • پروازِ خیال ...

هوای بارونی

۱۴
فروردين


شیشه ماشینو داد پایین!

گفت ببین هوا رو!

ببین چه بارونی میاد اینا بخاطر حضور توعه ها!

دلبر میبینی قطره ها رو! مثل خنده های تو که گوشه لبت جا خوش میکنن نشستن رو شیشه بخار گرفته!

خوب نگاه کن حس میکنی چقد حالم خوبه؟

دستشو گرفتم ....خندید!

گفت هنوزم بارون که میاد ساکت میشی زبونت بند میاد!

با تمام وجود هوای بارونیو تو ریه هام دادمو گفتم من از این همه خوشبختی که کنار تو دارم زبونم بند اومده وگرنه این قطره ها و صدای بارون بهونس! 

صورتشو سمتم اوردو گفت میشه هر وقت بارون اومد همین حرفو بزنی بهم؟ 

دستشو محکم تر گرفتمو سکوت کردم.


| زهرا مصلح |

  • پروازِ خیال ...


اگر بچه که بودیم به جای گفتن:

دیوار موش دارد و موش گوش دارد، میگفتند:

"فرشته ها در حال نوشتن هستند..."

نسلی از ما متولد میشد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر داشت.

قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم:

بچه را ول کردی به امان خدا !

ماشین را ول کردی به امان خدا !

خانه را ول کردی به امان خدا !

و اینطور شد که "امانِ خدا" شد مظهر ناامنی!

مظهر خدا امن ترین جاست اتفاقا. فراموش نکنید.


| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...

اما من

۱۴
فروردين


او شاخه گلی لای کتاب، اما من؟

از ماه پلی به آفتاب اما من؟

او سیر تکامل قشنگی دارد

اینگونه:

نقاب

قاب

آب..

اما من؟


| احسان افشاری |

  • پروازِ خیال ...


هردو بر این باورند

که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.

چنین اطمینانی زیباست،

اما تردید زیباتر است.

چون قبلا همدیگر را نمی‌شناختند،

گمان می‌بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.


اما نظر خیابان‌ها، پله‌ها و راهروهایی

که آن دو می‌توانسته اند از سال‌ها پیش

از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟


دوست داشتم از آنها بپرسم

آیا به یاد نمی آورند

شاید درون دری چرخان

زمانی روبروی هم؟

یک ببخشید در ازدحام مردم؟

یک صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟


- ولی پاسخشان را می‌دانم.

- نه، چیزی به یاد نمی‌آورند.


بسیار شگفت‌زده می‌شدند

اگر می دانستند، که دیگر مدت‌هاست

بازیچه‌ای در دست اتفاق بوده‌اند.


هنوز کاملا آماده نشده

که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،

آنها را به هم نزدیک می‌کرد دور می‌کرد،

جلو راهشان را می‌گرفت

و خنده شیطانی‌اش را فرو می‌خورد و

کنار می‌جهید.


علائم و نشانه‌هایی بوده

هر چند ناخوانا.

شاید سه سال پیش

یا سه شنبه گذشته

برگ درختی از شانه ی یکی‌شان

به شانه ی دیگری پرواز کرده؟


چیزی بوده که یکی آن را گم کرده

دیگری آن را یافته و برداشته.

از کجا معلوم توپی در بوته های کودکی نبوده باشد؟

دستگیره‌ها و زنگ درهایی بوده

که یکی‌شان لمس کرده و در فاصله‌ای کوتاه آن دیگری.

چمدان‌هایی کنار هم در انبار.

شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند،

که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.


بالاخره هر آغازی

فقط ادامه‌ایست

و کتاب حوادث

همیشه از نیمه آن باز می شود.

 

| ویسلاوا شیمبورسکا |

  • پروازِ خیال ...