او دو زن دارد
- ۲ نظر
- ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۱۶
- ۸۳۰ نمایش
آدمهای خوب همیشه اول داستان لبخند به لب دارند
در عمیق ترین فکرهایشان ، آنجا که دست هیچکس نمیرسد تا از دریای افکارشان بیرونشان بکشد ،باز حواسشان به دوستشان هست که دلش نگیرد
همان هایی که برای بچهای که با دقت از پشت پنجره ماشین بهشان زل زده شکلک در میاورند
آدمهایی که اشکشان دربیاید اشک در نمیاورند
خوبها وقتی ازشان تعریف میشود متواضعانه تبسم میکنند
در همه حال حالتان را جویایند و به یادتان هستند ،حتی اگر وقتی که خطاب کنیدشان : "چطوری بی مرام " باز لبخند مهربانانه شان را میزنند و میگویند "کوتاهی از ماست ، حالا اصل حالت چطوره با مرام ؟"
آدمهایی که فدایی شدند برای کس ها و ناکسها
دوست و دشمن فرقی نمیکند
مهربانی در بند بند وجودشان میجوشد
همان ها که لقمه ای اگر هست کوچکترینش سهم خودشان میشود و به هنگام گذر از جایی که پرنده ای در حال غذا خوردن است مسیرشان را کج میکنند که یه وقت نپرد ..
همان ها که پیرمرد دست فروشی را میبینند ،بغض میکنند
آنها که دوست دارند زودتر از پدر و مادر و عزیزان خود بمیرند نکند که داغِ آنها را ببینند
همان ها که حسادت را بلد نیستند و وقتی خبرِ خوش برای دوستانشان میشوند اشک شوق در چشمهایشان حلقه میزند
آدمهای خوب متهم میشوند به بدی ، به شورش را در آوردن
ندانستم که چون خوبند، بدند
یا چون از خوبی شورش را درآورند ، بد شدند
اما هرچه که هست
نابند ،کماند
همان ها که آخر داستان ، وقتی ترک میشوند با وجود شکستهشدهشان
با اینکه مقصر نیستند
عذر خواهی میکنند و میگویند ببخش اگر حتی مهربانیم اذیتت میکرد ، دست خودم نبود، لبخند معرکه ات همیشگی ..
آدم های خوب
اول داستان محکومند به مرموزی بابت خنده ها و تبسمهاشان
و آخرش خوبی هایشان رنگ دیوانگی به خود میگیرد و با حرف های این و آنی که میگویند : "خلی به قرآن " "انقدر خوب نباش" میمیرند...
قدیمی ها ندانستند
خدا آدمهای خوب را زود نمیبرد
ما آدمهای خوب را زود میکشیم..
| کاف وفا |
به اندازه ی یک فنجانِ قهوه
به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود
از خودش گفت، از قصدِ آمدنش، از چرایِ رفتنش
ساده بود و صمیمی
لحنی داشت، به گوشِ احساسِ من، بی انتها غریب
قهوهاش را خورد، دستم را فشرد و رفت
ماجرایِ عجیبی ست بودنِ ما آدم ها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت میگذارد و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، چشمانت را به دنیائی تازه باز میکند
برای یک نفر، عمری وقت میگذاری. همان کسی که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، دنیایی را خراب کند
با تاسف نمینویسم
برای بیدار شدن، برای شروعهای تازه، هرگز دیر نیست
قهوههای تلخ، آدمهای تلخ، روزهای تلخ، الزاماً به معنی پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای دیگران، باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت.
| نیکی فیروزکوهی |
سر ما همیشه دعواست. سر ما آدم های معمولیِ مهربان، که یاد گرفته ایم محبت کنیم بیمنت، رفیق باشیم بیتوقع و مونس باشیم بیدلیل. سرِ ما که احساسمان را فریاد می زنیم، دوست داشتنمان را نشان میدهیم و بدیها را با اولین لبخند، دور میریزیم.
ما که میتوانیم هزار بار ببخشیم، هزار و یک بار دل ببندیم و در تمام ابد و یک روز بودنمان، جوری بگوییم "جانم" که انگار صبح روز نخستین است.
سر ما همیشه دعواست. سر ما و همه آدم های مثل ما. چه کسی است که نخواهد دلبری داشته باشد با وفا، رفیقی، دوست داشتنی و گوشی برای همیشه امن و شنوا؟
چه کسی است که یاد ما، لپش را گل نیندازد و خیال ما، خاطرش را آشفته نسازد؟ ما رد خواهیم انداخت به همه روزهای بعد از این شما. به همه ثانیه هایی که بی ما سر میکنید. به همه خیابان ها، شهر ها. هر کجا که بروید، ما پیش تر از شما آنجاییم. چرا که ما محبتی هستیم که دیگر تجربه اش نخواهید کرد.
سر ما همیشه دعواست. گرچه راز کوچکی وجود دارد. اسمش را چه بگذاریم؟ نمی دانم. ولی از شما میخواهم برای یک لحظه هم که شده، فامیل ها، دوست ها، هم کلاسی ها یا حتا معشوق های گذشته خود را بخاطر بیاورید. ببینید مهربان ترین ها، عزیز تر بوده اند یا بی رحم ترین ها. با وفاها ارزش بیشتری داشته اند یا آن ها که محل تان نمی داده اند. صبور ها بیشتر به چشم تان آمده اند یا پاچه ورمالیده ها. ترازو را برای شما به جا می گذارم. توی خلوت خودتان، روی هر کدام وزنه ای بگذارید.
یادتان باشد که سرِ ما همیشه دعواست. سر نخواستن مان. چرا که ما نمی توانیم جور دیگری باشیم.
| مرتضی برزگر |
فکر کن پنج شش سال دیگر من یک دختر بیست و هفت هشت ساله ام که بنا به ارثى که از پدرم میبرم لا به لاى موهاى قهوه اى سوخته ام چندتایى تار سفید دارم، با همین مدل لبخند و باریک شدن چشم هایم موقع قهقه زدن، تو هم سى و چند سال دارى و حالا اخم همیشگى در چهره ات بیشتر به سنت مى آید ، هردو درگیر مشغله هاى کارى شده ایم
تو عکس هاى خانه اى که توى شمال گرفته اى و بیشتر زمستان ها و پاییزها آنجایى را نشانم میدهى من هم لبخند میزنم و میگویم : هنوز هم برعکس همه هواى ابرى شنگولت مى کند؟
از پنجره ى کافه هواى ابرى بیرون را نشان میدهى و یک لبخند گشاد میزنى که : معلوم نیست؟
نصف و نیمه به آرزو هایمان رسیده ایم ، فرق کرده ایم اما نه آنقدرى که نشود شناختمان .
تا اینجاى کار که فکر مى کنم آینده و احتمال نبودنت در آن آنقدرها هم غم انگیز نیست.
حتى اگر آرام وقتى چاى خوردنمان تمام مى شود تو بگویى :خوشحال شدم دیدمت. من بگویم : من هم؛ حتى اگر وقت خداحافظى من بگویم مراقب خودت باش ، تو بگویى : تو هم.
حتى اگر شب وقت خواب هم تمام فکرمان را دیدن و قرار امروزمان پُر کند باز هم آینده و احتمال نبودنت در آن آنقدرها هم غم انگیز نیست.
غم از جایى شروع مى شود ، که چند هفته اى بگذرد کلافه از خواب بیدار شوم جلوى آینه کرم ضد آفتابم را بزنم و تو هنوز توى مغزم راه بروى.
غم از جایى شروع مى شود ، تو در محل کارت سرت لاى پرونده ها باشد و من مغزت را ورق بزنم.
من از آینده و نبودنت در آن نمى ترسم ، من از تمام نشدنِ تمام شده ها مى ترسم وگرنه رفتن و تمام شدنى که باورش کرده باشى که ترس ندارد.
| مرآ جان |
بانوی من !
دلم میخواست در عصر دیگری
دوستت میداشتم !
در عصری مهربانتر و شاعرانهتر !
عصری که عطرِ کتاب ،
عطرِ یاس و عطرِ آزادی را بیشتر
حس میکرد !
دلم میخواست تو را
در عصر شمع دوست میداشتم !
در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شده با پر
و پیراهنهای تافتهی رنگارنگ ...
نه در عصر دیسکو ،
ماشینهای فراری و شلوارهای جین !
دلم میخواست
تو را در عصرِ دیگری میدیدم !
عصری که در آن
گنجشکان ، پلیکانها
و پریان دریایی حاکم بودند !
عصری که از آنِ نقاشان بود ،
از آنِ موسیقیدانها ،
عاشقان ، شاعران ، کودکان
و دیوانگان ...
دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که بر گلُ شعرُ بوریا و
زن ستم نبود ...
ولی افسوس ! ما دیر رسیدیم ،
ما گل عشق را جستجو میکنیم ،
در عصری که با عشق بیگانه است!
| نزار قبانی |
بگذار کودکم را شیر بدهم
نگران برگشت چک های تو باشم
شب ها که دیر به خانه می آیی
بهانه هایت را باور کنم
و تو را ببخشم .
بگذار زن باشم
من هابیلم را نمی کشم
یوسفم را در چاه نمی اندازم
هاجرم را در بیابان رها نمی کنم
و اسماعیلم را به سلاخ خانه نمی برم .
بگذار زن باشم
و تاریخ را تو رقم بزن .
| راضیه بهرامی خشنود |
وقتی اولین شکوفه های بهاری رو میبینم و سر ذوق میام ، دلم میخواد یه نفر باشه که ذوقمو تو چشماش نقاشی کنه ، مثل من بخنده و دست نوازش رو سرِ شکوفه ها بکشه ، دوسشون داشته باشه و واسه بودنشون خدارو شکر کنه!
اصلا من فکر میکنم ما آدما بیشتر از غصه هایِ گاه و بی گاه دوس داریم شادی ها و حس های خوبمونو با کسی درمیون بذاریم مثلا وقتی از چیزی خوشحالیم و مارو سر ذوق میاره با اشتیاق و لبخند برای کسی تعریف کنیم و انقد بگیم و بگیم تا آتیش دلمون خاموش بشه و آروم بگیریم...بماند که خیلی چیزارو به آدمای عادی نمیشه گفت، مثلا نمیشه از بین تعداد زیاد دوستات یه نفرو انتخاب کنی و بی مقدمه بگی "هی فلانی امروز اولین شکوفه ی بهارو دیدم ، نمیدونی چقدر حالم رو خوب کرد و مهر بهارو تو دلم انداخت راستی من از ریختنِ گلبرگ هایِ لطیف شکوفه ها میترسم ، دوس ندارم گلبرگا بریزن اما مربایِ شکوفه ی بهار نارنج رو خیلی دوس دارم. مامانم میگه سرنوشت گلبرگا با دل سپردن به باد گِره خورده ، امان ازین دلسپردن ها!
شاید گفتن این حرفا بدون مقدمه و یهویی عجیب و مسخره باشه اما آدما واسه ذوقاشون نباید مقدمه چینی کنن ،باید یهویی بیان کنار یکی بشینن و بگن و بگن و بگن...
حضور آدم های خاص و متفاوت برای زندگی لازمه ، آدمی که بیشتر از تمام کسایی که میشناسی شبیهت باشه و احساسِ تو از دریچه هایِ بسته و باز لحظه هات بفهمه ...
این روزها که هیاهویِ اومدنِ بهار به شهرو آدماش زندگی بخشیده ، دنبال یه آدم خاص میگردم که صدایِ شکوفه هارو بشنوه و بزاره براش از ریختن گلبرگ ها بگم ، از مربای بهار نارنج ، از بویِ تازگیِ لباسام ، از اومدنا و رفتنا ...
دنبال کسی که بعد از تموم شدن حرفام، لبخند مصنوعیِ آدمایِ عادی رو نداشته باشه ...
اصلا
دنبال تو میگردم
کجایِ این شهر
ایستاده ای؟!
| نازنین عابدین پور |
قمری های بی خیال هم فهمیده اند
فروردین است ،
اما آشیانه ها را باد خواهد برد.
خیالی نیست !
بنفشه های کوهی هم فهمیده اند
فروردین است ،
اما آفتاب تنبلِ دامنه را باد خواهد برد.
خیالی نیست.!
سنگریزه های کناره رود هم فهمیده اند
فروردین است ،
اما سایه روشنانِ سحری را باد خواهد برد.
خیالی نیست !
همه اینها درست
اما بهارِ سفر کرده ی ما کی بر می گردد؟
واقعاً خیالی نیست !؟
| سید علی صالحی |
مردها نمی فهمند گریه کردن به چه کاری می آید. تو گریه میکنی و آنها تنها سیگار می کشند، شانه هایشان می افتد، ریش هایشان بلند می شود،با غم تخمه پوست میکنند و مدام دنبال چیزی می گردند.
من گریه می کردم وقتی که نور بیلبوردها افتاده بود روی صورتم ؛
گریه می کردم کنار خیابانی که تراکت های باران زده پیاده رو اش را فتح کرده بودند ...
من گریه می کردم و او میگفت : گریه می کنی که چه؟ این گریه کردنت به چه کاری می آید؟ کدام بدبختی را می دهد که باد با خودش ببرد؟ فایده ی همه ی اینها چیست؟؟؟
او نمی دانست گریه که می کنم_ چشم هایم که اشکی می شوند؛ زندگی مات است.
انقدر مات و نامعلوم که انگار درون حبابی زندگی میکنی و نمی خواهی دستی برای ترکیدنش روی شانه ات بنشیند.
او گفت فایده ی همه ی اینها چیست و نمی دانست گریه که میکنم ، تمام صندلی های آن کافه، چراغ های دو طرف خیابان، خانه های جدا افتاده، ادمهای تنهای شهر، همه شان توی اشک چشم هایم بهم می رسند.
نمی دانست گریه که می کنم، رفتنش را نمی بینم..
او نمی دانست که شیارهای منظم پرتقال های خونی ِ روی میز خانه اش قلبم بود.
نمی دانست که از عربده ی مردهای خیابان استقلال ترسیده ام.
نمی دانست که بلیت های نیم بهای سینما آزادی توی دستم عرق کرده بودند و نیامد.
نمی دانست که ساندویچی ِ رضا،بدون او!! و بوی کوکا کولاهای مشکی اش گریه آورند.
نمی دانست که متروی ولیعصر بیشتر بغض بوده ام یا اتوبان امام علی را .
آخ که مردها نمی فهمند گریه کردن به چه کاری می آید. آنها کنار دکه های پایین شهر ترمز می زنند و با گرفتن فندک های ارزان قیمتشان می فهمی که غمگیند... آن ها در ترافیک؛ ارنجشان را روی شیشه ی پایین کشیده ی ماشین می گذارند و از جوری که به رو به رو خیره می مانند می فهمی که غمگیند.... آنها به دقت سیفون ِ توالت را می کشند و از سفیدی کنار شقیقه شان می فهمی که غمگیند ....
زمان که می گذرد، مرد ها دیگر نمی پرسند که "چرا؟؟؟" ...
و زن ها اما هنوز ،
صورتشان را بین دست های باریک و سفیدی که بوی گل سرخ می دهد می پوشانند و گریه می کنند...
| الهه سادات موسوی |
تا زن نباشی حال لیلا را نمی فهمی
تنهایی تلخ زلیخا را نمی فهمی
هاجر نباشی چاه زمزم را نمی یابی
نازا نباشی درد سارا را نمی فهمی
شاید بدانی حال عیسا و صلیبش را
اما غم و اندوه عذرا را نمی فهمی
آدم شدن سهم بزرگی نیست وقتی که
در عطر و رنگ سیب ، حوا را نمی فهمی
بی وقفه می کوبی به طبل عاشقی اما
عاشق ترین مخلوق دنیا را نمی فهمی
یک قطره اشکی در نگاهی خیس می مانی
صدسال دیگر راه دریا را نمی فهمی
یا این غزل را در دلت تائید خواهی کرد
یا مثل من مردی و اینها را نمی فهمی ...
| سرخوش پارسا |
و دستان تو
بداهه ای گرم و بههنگام بود
که در ذهن گنجشکان زمستان دیده نمیگنجید
آمدی با سخاوت دستانت
و از کنار ناخنهایم، برگهای تازه جوانه زد
بر چند شاخگی موهایم
گنجشکهای جوان لانه ساختند
و آوازهای تازه آموختم
به آینه گفتم فرصت کم است
وقتی برای شمردن بهارهای رفته نمانده است
دستی به موهایم بکش
هرطور شده باید این فصل
زیبا بمانم.
| لیلا کردبچه |
دست به سینه ایستادم روبهروش و گفتم: «اما من هیچ منظوری نداشتم».
بند کیفش از روی دوشش ول شد.
- تموم اون کارا و حرفا...
حرفشُ قطع کردم: بیمنظور بود.
- اما...
+ هیچ منظور خاصی پشتشون نبود.
ناباور زل زد تو چشمام. مرتب اون دو تا تیلهی شیشهایشُ بین دو تا چشمام میچرخوند. زیپ بیرونی کیفشُ باز کرد و سیدی مورد علاقهشُ اورد بیرون. اومدم بگم تیلههای چشمات خوشرنگن؛ به جاش گفتم: «میخوای هدیهمُ پس بدی؟»
گفت: «میخوای دلتُ پس بگیری؟»
- دلم پیش خودمه
+ وقتی آلبوم مورد علاقهمُ توو یه بستهبندی خوشگل بهم هدیه دادی...
- فقط میخواستم خوشحالت کنم.
+ وقتی توو انجمن بعد از اون پیشنهادم تو تنها کسی بودی که ازم دفاع کردی...
- من فقط از نظرم دفاع کردم.
- وقتی یه هفته بیمارستان بودم و تو توو انجام پروژههام کمکم کردی، وقتی همیشه همهی حرفامُ شنیدی و قضاوت نکردی، وقتایی که بهم اعتماد به نفس میدادی...
- همیشه، همیشه، همیشه دلم پیش خودم بود.
+ حتی... حتی یه وقتا یه حرفایی میزدی که...
محکم و با عصبانیت گفتم: «من هیـــــچ منظوری نداشتم!»
دو تا تیلهی شیشهایش، غمناک برق زدن. تلاشهاش برای اثبات وجود حسی که میگفت بهش دارم بیفایده بود. راست میگفت. خیلی حرفا بهش زدم. کمترینش تعریف همیشگیم از خوشرنگی تیلههای نافذش بود. همه چیزی میگفتم که تو دلش زلزله راه بندازم، اما همیشه مراقب بودم نگم دوستت دارم. دوست داشتن مثل گل زدنه و اعتراف به دوست داشتن مثل زدن گل به تیم خودت... میدونستم وقتی نگم، هر موقع که بخوام، راحت میتونم بزنم زیرش... الانم زدم زیرش. زدم زیر دوست داشتنهام، زدم زیر تیلههای عسلیش و پرتشون کردم توو درهی سردرگمی.
میدونستم که باور نمیکنه. میدونستم که توو ذهنش کلی «چرا» دارن چرخ میخورن؛ اما خودم هم نمیدونستم چرا... فقط میدونستم توو این زمونهای که همه گل به خودی میزنن، من دلم نمیخواد جزو لشکر شکست خوردهها باشم...
| آنا جمشیدی |
امید گاهی به خانه ی ما می آید،
به خنده اش بیدار می شویم
دورش می نشینیم
و چای سبز می نوشیم
امید دستان لطیفش را روی سرمان می کشد
و دلداری می دهد
به خاطر مرگ پدر
سل مادر
سرمای بیرون دریچه
امید چون آهنگی آرام ما را آرام می کند
اما پریشان است هنگام رفتن
پاهایش ناتوان
نفسش می گیرد
دردهامان را با خود می برد
"به امید دیدار"
به رسم همیشه می گوید
در آستانه ی در
امید گاهی به خانه ی ما می آید...
| الیاس علوی |
یه شب سرد پاییزی بود...
رفته بود نشسته بود رو پشت بوم!!! هرچی که التماس کردم بیاد پایین که سرما نخوره، حرف گوش نکرد...
از خودش یه عکس برام فرستاد که پتو پیچیده بود دور خودش و نوشت:
"نگران من نباش عزیزم...زیادم سرد نیست هوا"
براش فرستادم:
"آخه مگه قحط جا اومده...اون بالا رفتی چیکار؟!"
شاعر می شد گاهی وقتا، نوشت:
"ازین بالا ستاره هارو که میبینم که این همه دورن،حس میکنم بهت نزدیک ترم...ازینجایی که منم تا اونجایی که تو هستی الان فاصله مون فقط یه قلبه...از همون قلب آبیا که برام میفرستی"
قلبم شروع کرد بندری رقصیدن، به روی خودم نیاوردم و فقط براش یه قلب آبی فرستادم
تایپ کرد:
"آخرشم نگفتی چی شده که انقدر فکرت مشغوله امروز"
حواسم پرت اتفاقای صبح توو بیمارستان شد...مگه میشه یه آدم عشقشو به خاطر بیماری ول کنه و توو بدترین شرایط تنهاش بذاره؟!
اسمشو نوشتم
فوری جواب داد:
"جاااانممممممم"
براش فرستادم:
"اگه من یه روزی سرطان بگیرم چیکار میکنی؟!"
عصبانی شد:
"خدا نکنه بیشعور...زبونتو گاز بگیر"
کلافه نوشتم:
"جواب بده...برام مهمه...اومدیم و شد...اونوقت چی؟!"
ناراضی جواب داد:
"مهم نیست...باید خوب شی و برام بخندی...باهم برای لبخندت میجنگیم"
نوشتم:
"اگه ازدواج کردیم و بچه دار نشدم چی؟!"
شکلک لبخند گذاشت:
"از پرورشگاه یه نی نی کوچولو میگیریم که جفتتون برام بخندین و دلم پر بکشه واسه لبخندتون"
ناخودآگاه لبخند زدم:
"اگه بقیه مخالفت کنن باهامون چی؟!اگه نذارن به هم برسیم چی؟!"
جوابش پر از حسای خوب بود:
"قربونت برما...فکر و خیالای بد نکن..اون وقتم باهم جلوی همه ی دنیا وایمیستیم و به هم میرسیم آخر قصه! از هیچی نترس زندگی... با کل دنیا میجنگم واسه ی خوشحالیت...تو مال منی...فقط بخند"
نیشم باز شد و ذوق مرگ نوشتم:
"اگه صورتم بسوزه و دیگه نتونم لبخند بزنم برات چی؟!"
بعد چند لحظه بالای صفحه اومد "شعر و غزلم ایز تایپینگ"!!!
"خنده که فقط با لب نیست خب...نگاه چشمات میکنم و لبخندتو از رو نگاهت میخونم،سرمو میذارم رو قلبتو لبخندتو میشمارم، با کل وجودم میشم گوش و خنده هاتو میشنوم"
اون لحظه خوشبخت تر از من کسیم بود؟!فکر نکنم!!!
شیطنتم گل کرد و نوشتم:
"اگه قلبمم دیگه نزنه چی؟؟!!!!"
درجا گوشیم زنگ خورد،تا جواب دادم با تمام توانش داد زد:
"دیگه نشنوم ازین چرت و پرتا...فهمیدی؟؟!!!"
بغضم گرفت،هیچی نگفتم
زمزمه کرد:
"اونوقت قلب منم نمیزنه...دیگه نیستم تا کاریم کنم!"
زیر لب گفتم:
"خدا نکنه"
اون شبو تا صبح روی پشت بوم نشست و تا خود سحر حرف زدیم و براش شعر خوندم...
امروز که از سر دلتنگی و بیکاری داشتم پیامای قدیمیو میخوندم چشمم خورد به همون پیاما...
دلم میخواست برگردم به همون روز صبح توی بیمارستان و کنار همون آدمی که میخواست همسرشو ول کنه و بهش بگم خیلی مردی که تا الانشم دووم آوردی،بهش بگم خیلی آقایی که تا همینجاشم پای قول و قرارات وایستادی لااقل،بگم خجالت نکشی یه وقت از کارت،بگم نترسیاا...از تو بدتراشم هست!!!بگم هی تو! من نه مریضی لاعلاج گرفتم، نه درخت بی ثمر بودم،نه کسی جلوی به هم رسیدنمون ایستاد و نه لبخندم سوخته بود...بگم میدونم شاید نامردی مثل توام باورش نشه اما...
اونی که میگفت میمیره برای یه لبخندم...گریه هامم جلوی رفتنشو نگرفت!
| طاهره اباذری هریس |
و گفت:
"پنج عددی خوش یمن ست..!"
پنج انگشتش را فرو برد
میان انگشتانم
پنجه در پنجه
چو چفت لولای در
که باز بود به سمت آمدن همیشه.
بوسیدمش
و با انگشتان دست دیگرم
قلبم را که شبیه یک پنج برعکس است
نشانش دادم
"این تنها عضو پیوندی ست
که قبل مرگ هم می توان بخشیدش"
خندید
"گفته بودم پنج خوش یمن است..."
چیزی که در دست دیگرش بود
تیز بود و برنده اما
قرار بود پنج بار فرو کند میان تنم
دو تا به پهلوی راست
دو تا به پهلوی چپ
آخرین ضربه اما کلیدی ست میان قفل سینه ام
تا به یمن خوش اقبالی پنج
قلبم را بچرخاند رو به بالا
بالا
بالا
بالا میاورم هر چه را که روزی دوستش داشتم
خوشحالم ولی
چرا که صدای مادرم را هنوز می شنوم...
"به حق پنج تن، عاقبت بخیر شوی پسرم"
| حمید جدیدی |
آدمهای زیادی به دیدارت خواهند آمد،
دستت را می فشارند، روی ماهت را می بوسند
و صمیمانه ترین تبریکات قلبی شان را نثارت می کنند،
ولی... هیچکدام مثل من گوشه مبل خانه ات کز نمی کند، هیچکدام برایت شعر نمی نویسد،
هیچکدام شعر نمی خواند.
من زیرکانه دردم را پشت دود سیگارم پنهان می کنم
و با صدایی که بطور غم انگیزی می گیرد،
برایت می خوانم از غربتم در شهرهای دور،
از غربتت همین نزدیکی ها، از دور بودنت،
از این سالیان سال، از این یک سال دیگر هم،
از این تولدها،
از این جشنهای بدون من، از این جشنهای بدون تو،
از آروزهایی که برایت داشتم، از آرزوهایی که برایت دارم،
از آرزوهایی که پشت دستم را داغ کرده ام
و دیگر نخواهم داشت،
از وعده های دروغ ..
اینکه سال بعد می آیم و هرگز نیامدنم،
اینکه سال بعد منتظرم میمانی و منتظر نماندنت.
من روی ماهت را می بوسم،
صمیمانه ترین تبریکات قلبی ام را تقدیمت می کنم
و مصرانه وعده میدهم سال بعد، همین موقع می آیم،
تو میخندی
و میدانی نمی آیم ...
| نیکی فیروزکوهی |
بدان اگر مهربان باشی
تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند،
ولی مهربان باش
اگر شریف و درستکار باشی فریبت میدهند
ولی شریف و درستکار باش
نیکی های امروزت را فراموش میکنند
ولی نیکوکار باش
بهترینهای خودت را به دیگران ببخش حتی اگر اندک باشد
درانتها خواهی دید آنچه میماند میان تو و خدای توست،
نه میان تو و مردم...
| نهج البلاغه |
هفت سال مردم شناسی خواندم در کنار آدمهایی که ته کلاس به مژه هایشان ریمل میزدند و رشته شان را مسخره میکردند و در کنار آدمهایی که فیلم خوب می دیدند و کتاب غیر درسی می خواندند و رشته شان را دوست داشتند
هفت سال از آدم های خارج از دانشگاه شنیدم حالا یعنی مردم رو میشناسی؟
هفت سال لبخند زدم و هفت سال مودبانه جواب دادم اِی ..
و هفت سال جواب شنیدم حالا بگو ببینم،من چه جور آدمی ام؟!
هفت سال سکوت کردم .. هفت سال دیگر هم سکوت خواهم کرد و حتی هفت سال دیگر ..
ما مردم شناسی خواندیم صفحه به صفحه، جزوه به جزوه، کتاب به کتاب .. استادها آمدند و رفتند .. استادها گفتند و گفتند و گفتند .. 7 سال گذشت .. مدرک کارشناسی شد کارشناسی ارشد .. حالا می دانم که هرگز نمی شود در جواب سوال حالا بگو ببینم، من چه جور آدمی ام؟ تنها یک جمله گفت، یا حتی یک پاراگراف، یا حتی یک صفحه .. حالا می دانم که مردم در کلمه خلاصه نمی شوند آنها یک روز نازنین و دوست داشتنی اند و یک روز عوضی و نفرت انگیز .. یک روز آن قدر احساساتی اند که پای تلویزیون، خیره به دهان اخبار گو، به پهنای صورت اشک می ریزند و یک روز با پوزخندی بر لب، کنار جنازه های بیراکبریتاده از ماشین های تصادفی، سلفی می گیرند .. یک روز عاشقند و عشقشان را به عرش میبرند و یک روز همان عشق سابق را به فرش میکوبند و مشت و لگد بارانش میکنند .. یک روز کارمندی محترم و آبرومند در شرکتی بزرگ اند و یک روز در قامت یک داعشی، سر از تن انسان جدا می کنند .. جمعه ها سر چهارراه برایت ترمز میکنند تا از خیابان رد شوی و دوشنبه ها سر همان چهارراه از رویت رد میشوند ..
نه .. مردم را نمیشود یکبار و برای همیشه شناخت .. مردم مثل رود اند رودی که در جریان است، می رود، می رود، می رود و هرگز نمی ماند .. مردم را باید در شرایط مختلف، در روزهای مختلف، در موردهای مختلف، در موقعیت های اجتماعی مختلف، در حالت های عاطفی مختلف، در فصل های مختلف و در مکان های جغرافیایی مختلف شناخت .. وقتی که مجرد اند و وقتی که متاهل، وقتی که بی پول اند و وقتی که پولدار، وقتی برنده اند و وقتی بازنده، وقتی اوضاع به کام شان است و وقتی نیست، وقتی در وطن اند و وقتی در غربت، وقتی کارمند اند و وقتی رئیس، وقتی غرق در ماتم اند و وقتی سرشار از خوشی، وقتی آویزان از میلهء اتوبوس بی آر تی اند و وقتی نشسته بر روی صندلی هواپیمای لوفت هانزا، وقتی شستشان به نشانهء لایک بالا است و وقتی در حال هو کشیدن اند .. مردم را باید هر روز و هر ساعت شناخت چرا که آنها رود اند .. می روند و هرگز نمی مانند می روند و تغییر می کنند و ثابت نمی مانند ..
| آنالی اکبری |
با آمدن بهار
زبان سرخ واژه های من !
که به اندازه ی یک زمستان
میان ما جدایی آورده بود
دوباره سبز شد
و خاطرات آن زمستان سرد
در دستان من !
جوانه زد
بارور شد
شعر شد
و دل تو را هم به دست آورد !
اما
نه این نسیم موافق
نه این عطر اقاقی
نه این رگبار تند بهاری
و نه این لهجه ی اردیبهشتی شعر من !
هیچ کدام نتوانستند
رد پای عمیق دلتنگی های تو را
از قلب من !
پاک کنند ...
| تابان رضازاده اول |
_گفتم : میگن بیرون بهار اومده
_گفت : باور نکن
_گفتم : چی چیو باور نکن؟! نیگا!
خودت درو وا کن ببین.
_گفت : باور نکن
_گفتم : چته تو؟ یه چیزیت میشه ها!
از پنجره نیگا کن! ببین؛ انگاری سبز پاشیدن رو درختا!
_گفت : باور نکن
_گفتم : نه خیر، اینجوری نمیشه
تقویمو وا کن یه نیگا بنداز شاید سر عقل بیای
_گفت : دیدم، باور نکن
_گفتم : پس کی بهار میاد؟
_گفت : بهار به تقویم و این زرق و برقا نیس که
_گفتم : خیلی ببخشیدا، پس به چیه؟
ول کن این حرفا رو
پاشو، پاشو لباستو عوض کن
یه صفایی بده سر و صورتتو
_گفت : هیچوقت اومدنِ چیزی که قراره بره رو باور نکن
از پنجره کوچه رو نگا کردم
دیدم داره برف میباره
| بابک زمانی |
یادمه چند سال پیش یکی بهم گفت که هر سال اواخر اسفند آرزو هاتو رو یه کاغذ بنویس و بذار لای کتابی که هر سال عید بازش میکنید. منم نوشتم، گذاشتم لای اون قرآنِ نفیسی که سالی به دوازده ماه توی دکوری بود و زمان عید و مناسبت های خیلی خاص حق داشتیم بهش دست بزنیم. هر سال همین موقع ها که مامان میخواد بوفه رو گردگیری کنه وقتی قرانو وا میکنم میبینم اون کاغذمو. میبینم که الان میتونم آرزو هامو خط بزنم، میبینم که چقدر به چیزایی که میخوام رسیدم، به اون چیزایی هم که نرسیدم یه جورایی حالیم شده که قسمت نبوده و بد ترین چیز ها توش بوده.
اما چیزی که چند ساله بعد از این همه سال از لیست آرزو هام خط نخورده "داشتنِ تو" ئه.
داشتم فکر میکردم که چرا خدا واسش سخته که یکی مثل تو رو تو زندگیش به من بده. چقدر آسون تره که به جای آرزو های عجیب و غریب من، پاهای تو رو وادار به اومدن کنه و تمام فصل های منو بهاری و تمام شب های تو رو مهتابی کنه؟!
به نظرم خدا با خط زدن آرزو هام میخواد بهم بگه که اون چیزایی که بهت دادمو ببین ! ترازوی عدالتت همه ی اون آرزوهای تحقق یافته رو با نیومدن اون مقایسه میکنه؟!
اما امسال، لیستم رو نوشتم . باز هم گذاشتم لای اون قران نفیسمون و همه ی آرزو هامو بخشیدم،و از خدا هیچی نخواستم جز "داشتن تو" .
| مهتاب خلیفپور |
در سفره ی هفت سین امسال به جای سیب، عکس لبخندت را می گذارم. تنگ ماهی ها را از آب باران پر می کنم. دلم که مثل سیر و سرکه می جوشد را گوشه ی سفره می خوابانم و به درخت توی حیاط می نگرم که باهم کاشتیم و حالا بعد از سالها شکوفه زده.
چه کسی گفته با یک گل بهار نمی شود؟ من با همین چند شکوفه، بهاری را می بینم که در آن، تو با یک بغل سیب در گوشه ی لبانت از راه می رسی و می گویی:
"امسال کلی کار داریم. باید دیوار ها را رنگ کنیم، به کودکان سر چهار راه عیدی بدهیم و سیزده بدر، انگشتانمان را به هم گره بزنیم".
آنوقت خانه به خانه ی شهر را می گردیم و می گوییم که با یک گل هم بهار می شود، اگر گونه های گل افتاده ی عزیزانتان را با عشق ببوسید.
تو خواهی آمد و من قبل از آمدنت به این فکر میکنم که چه بگویم تا باور کنی که تنهایی سفره ی هفت سین چیدن حال خوبی ندارد. دعای سال تحویل را تنهایی خواندن حال خوبی ندارد. عید را تنها به خود تبریک گفتن حال خوشی ندارد. اما چاره ی باغبانی که دانه دانه امید و آرزوهایش را زیر خاک خوابانده چیست؟! و چاره ی عاشقی که چشمش به در مانده.
مادربزرگم همیشه میگفت: "بخند دم عیدی. سال خوب از بهارش پیداست " و من به دنبال بهاری که تمام سال هایم را برای همیشه خوب و سبز می کند به کسی چشم دوخته ام که لبهایش گوشه ی قاب عکس می گوید سیب.
| صادق اسماعیلی الوند |
عید منی
که باید چراغانی ات کنم
از گردنت گرفته با بوسه بوسه بی تابی
تا سینه ات تنیده در قطره قطره اشک
عشق نو رسیده منی
که باید نام زیبایی برایت پیدا کنم
چیزی شبیه خوشبختی
تا وقتی صدایت می کنم
باران اول بهار را هم به یادم بیاوری
عمر تازه منی
که باید به پای تو آن را سوزاند
نیمی از آن را در پیچ و تاب خواهش و شیدایی
نیم دیگر را در دهلیزهای سرد پشیمانی
خطای منی
که نمی شود چشم از تو فرو پوشاند
با دامنی که گیج در هوای تو می چرخد
درحضور تو می میرد با شرمی که خیس است.
| فرنگیس شنتیا |
میدانى من همیشه از آخرین ها متنفر بودم. مثلا از آخرین بار که دیدمت، آخرین حرفى که به من زدى، آخرین جایى که باهم رفتیم، آخرین چیزى که بینمان مانده بود و حتى از آخرین لقمه غذا سر سفره هم که دست هیچ کس براى برداشتنش دراز نمیشد متنفر بودم.
من جدیدا دارم فکر میکنم هفته آخر اسفند از وحشتناک ترین نوع آخرین هاست. هزار خاطره توى یک فایل فشرده یک هفته اى میریزد توى جان آدم. اصلا یاد آخرین چهارشنبه سورى بیچاره ات میکند. از شنبه تا جمعه اش اگر خودت هم نخواهى برایت پیام میفرستند و به یادت مى آورند که مثلا آخرین پنجشنبه ۹۵ ات بخیر! اصلا میدانستى مردم چرا همش توى این هفته لعنتى میروند بیرون و تا میتوانند خریدهاى هیستریکى میکنند، من فکر میکنم میخواهند یادشان برود چه آوارى از آخرین خاطره ها توى قلبشان ریخته است.
هفته آخر اسفند بدى اش این است که خودش را چسبانده به عید، ما فکر میکنیم هفته خوب و شادى است. فقط اگر سایه عید روى سرش نبود، میشد عنوان هفته مرگ را روى سینه اش سنجاق کرد.
| دلارام انگورانی |
اگر عید نبود ، نوروز نبود ، سال نو میلادی نبود ...
اگر توالی روزها و شبها نقطه سر سطر نداشت ،
آدمها کپک میزدند ، ترک می خوردند ، پوست پوست میشدند ، بوی نا میگرفتند ...
تصور کنید ده یا صد تا سیصد و شصت و پنج روز پشت سرهم و بی وقفه و لاینقطع چقد میتواند له کننده باشد و روح و جسم را آبلمبو کند ...
آدم نیاز دارد که حتی اگر شده بصورت نمادین ، گاهی ادای شروعی تازه را در بیاورد.
| محسن باقرلو |
دیشب واقعا احساس تنهایی می کردم و نیاز داشتم با یکی باشم. به کافه کرفت رفتم تا شاید اونجا آشنایی ببینم، از قضا با سوفی، یکی از شاگردهای سابقم روبرو شدم. سوفی هنوز هم مثل بیست سالگیش زیبا و جذاب بود. از زندگیش تعریف کرد و گفت با شوهرش رابطه خوبی نداره و اون چند وقتیه که گذاشته رفته. صحبت من و سوفی طولانی شد و سوفی ازم دعوت کرد که به خونه اش برم و نقاشی های جدیدش رو ببینم.
باهم به خونه سوفی رفتیم و وقتی داشتیم وارد می شدیم بهم گفت: یکم آروم، پسرم خوابه.
منم ازش پرسیدم به پسرت میگی من کی ام؟
با گفتن این جمله حالت تهوع بهم دست داد، انگار تاریخ تکرار شده بود و من به چهل سال پیش برگشته بودم...وقتی که نوجوان بودم توی ساختمون ما زن و شوهری به نام امیلی و پاتریک با پسر کوچکشون زندگی می کردن. پاتریک یه مغازه چرم فروشی داشت و امیلی نوازنده ویولن سل بود، زنی زیبا، آروم، قد بلند و با چشم های آبی که هرکسی رو شیفته می کرد.
یه روز به طور اتفاقی امیلی رو با یه مرد غریبه دیدم، طرف از اون بچه خوشگل ها بود و هیکل تراشیده و براقی داشت. وقتی امیلی داشت در رو باز می کرد با حالت مشمئز کننده ای ازش پرسید: به پسرت میگی من کی ام؟
امیلی در رو باز کرد و گفت: هیچکس...
بعد از دو ساعت مَرده از خونه بیرون رفت و امیلی غمگین تر از همیشه شروع به نواختن ویولن سل کرد. از اون روز به بعد همش از خودم می پرسیدم چرا باید امیلی یه مرد غریبه رو بیاره خونه و به پاتریک خیانت کنه؟و چرا باید بعد از اون کار اینقدر غمگین ویولن سل بزنه؟
اما این کار ادامه داشت و هرچند وقت یه بار امیلی یه مرد جدید رو میاورد خونه و بعد از رفتنش ویالن سل میزد.
تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم امیلی رو تعقیب کنم تا ببینم این مردها رو از کجا میاره. امیلی با یه عینک دودی به سمت مغازه پاتریک رفت و از دور به اونجا خیره شد، من هم مثل اون از دور نظاره گر بودم. بعد از چند دقیقه زن مو بوری با یه دسته رز قرمز وارد مغازه شد و پاتریک اون رو به گرمی در آغوش گرفت...و سپس پاتریک کرکره مغازه رو پایین کشید و با اون زنه تو مغازه موند.
با دیدن این صحنه امیلی با چشمانی اشکبار از اون جا دور شد و من هم دیگه واسم مهم نبود امیلی اون مردها رو از کجا گیر میاره، اما این سوال همیشه تو ذهنم باقی موند، پاتریک داشت خیانت می کرد یا امیلی؟ و اینکه چرا بعد از اون کارها امیلی غمگین تر از همیشه ویولن سل می زد؟
| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |
می روم کمی دوستت دارم بگیرم
دو فنجان سیاه و سفید
مواد لازم برای کیک
کمی چای خشک
برای خودم یک شال سبز بگیرم
یک جفت گیره ی مو
کمی قرص خواب
می روم آلزایمر بگیرم
فراموش کنم که رفته ای
که برنمی گردی ...
توی چهارراه بایستم
فراموش کنم راه خانه را
پلیس بیاید
مردم جمع شوند دور و برم
کاغذی را توی جیبم پیدا کنند
که شعر نیست !
کلمات خودم نیستند
به راه بیافتم
راننده ای بگوید دور است گم می شوید
نشنوم ...
کسی بگوید حالش خوب نیست
نشنوم ...
راه بیافتم به سمتی که آمده بودم
گوش ندهم به صداهای مردم که درهم است
به قدمهای خودم که آشفته
یادم بیاید
آمده بودم دلم برایت تنگ شده است بگیرم
و دسته ای نرگس ...
| ناهید عرجونی |
غار غار کلاغ ها بودم
زیر یک ژاکت زمستانی
طعم تلخ «خدانگهدار» و
بوسه ای سرد روی پیشانی
هستی ام زیر کفش های کسی
هی لگد می شد و لگد می شد
به خودم هم دروغ می گفتم
حالم از هر چه بود بد می شد
گم شدم مثل تکه ای از برف
لبه ی پشت بام متروکی
آخرش اتفاق افتادم
(مرگ یک زن به طرز مشکوکی ...)
جبر می گفت که فرو بروم:
چکمه ای نا امید در گل باش!
برف یکریز و سرد می بارید
مادرم گریه کرد: عاقل باش!
بادبادک فروش غمگینم
هستی ام را به باد دادم ... باد ...
کاری از عشق بر نمی آید
مرگ ما را نجات خواهد داد
| زهرا معتمدی |
دو زن داشتم از دو تا مرد که...
دو تا گریه ی تحت پیگرد که...
دو تا خواب ِ آماده ی پا شدن
شبی گم در آغوش ِ پیدا شدن
■
یکی خسته از آنچه بود و نبود
سفیدی سیگار با طعم دود
سفیدی کاغذ به سرخوردگی
سفیدی قرصی در افسردگی
بریده شده از تمام ِ خوشی
سفیدی صورت پس از خودکشی
سفیدی یک نامه ی ناتمام
سفیدی زن، قاطی ِ دست هام
سفیدی یک گـَرد در وهم من
سقوطی در آغوش بی رحم من
زنی خسته از آنچه دید و ندید
سفید ِ سفید ِ سفید ِ سفید
■
یکی لذت ِ قبل ِ وابستگی
سیاهی شب در دل ِ خستگی
سیاهی بغض ِ کلاغی که نیست
فرو رفتن از باتلاقی که نیست
جنون در جنون از جنون، تابدار
سیاهی یک دامن چاکدار!
تتن تن تتن در تنم در تنت
سیاهی یک خال بر گردنت
ذغالی که قرمز شده از عطش
سیاهی یک سایه در حرکتش
حضور ِ غریزی ِ بی اشتباه!
سیاه ِ سیاه ِ سیاه ِ سیاه
■
دو زن داشتم توی یک قلب با...
دو زن مثل دو قطب آهنربا!
سه تا خواب ِ خوشبخت در تخت من
سه تا تخت در خواب خوشبخت من
سه غیرطبیعی ِ زیر ِ سرُم!
سه دیوانه در عصر بمب و اتم
بدون «حسودی» و «مال کسی»
دو زن مثل پایان دلواپسی
دو زن داشتم توی یک خانه که...
سه تا آدم ِ نیمه دیوانه که...
سه تا حل شده در تن ِ دیگری
سه رؤیای ِ خوشبخت ِ خاکستری
| سید مهدی موسوی |
زمستان
آخرین حرف هایش را
روی آخرین برگ
از آخرین شاخه ی آخرین درخت
نقاشی میکند
و لای پنجره ی یخ کرده ی اسفند میگذارد
بهار اما پشت در است
حالش خریدنی ست
آمده تا مبتلا کند
با فروردین ناز میکشد
با فروردین دل میبرد
و به اردیبهشت که میرسد..
امان از اردیبهشت
امان از اردیبهشت که بوی ماه و آسمان میدهد
اردیبهشت عاشق است
سرش را روی شانه ی خرداد میگذارد
و با قصه های لیلی
هوای شهر را مجنون میکند!
مثل بهار باش
گاهی ابری
گاهی بارانی
و گاهی سرخوش و آفتابی
بگذار دریا با تو همراه شود
در کوچه هایی قدم بگذار
که عطر بهار نارنج
عشق را تحمیل میکند
پنجره را باز کن
تا آخرین حرف های زمستان
در آغوش باد رنگ فراموشی بگیرد
بهار را باید عاشق بود
بهار را باید رویید
بهار را....
من میگویم بهار را باید به گونه ای زندگی کرد
گه انگار تکرار نخواهد شد
| علی سلطانی |
اولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمه های همکلاسیم رو می دزدیدم، آخه خیلی خوش مزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به دزدی عادت کرد، همه کار می کردم، جیب می زدم، کف می رفتم، دزدی از طلا فروشی که خوراکم بود، کارم به جایی رسیده بود که از پول اشباع شده بودم، ولی می دونید رفقا وقتی دستت کج بشه دیگه هیچ جوره درست نمیشه، من هم تفننی دزدی می کردم!
آخرین باری که دزدی کردم یه غروب چهارشنبه لب ساحل بود، یه کیف زنونه رو از روی شن ها کش رفتم. اما وقتی تو خونه کیف رو باز کردم خبری از پول نبود، پر بود از قلموی نقاشی، رنگ روغن، لوازم آرایش، یه عطر زنونه و یه عکس! عکس زیباترین دختری که تا حالا دیدم، با چشم هایی معصوم و لبخندی دلنشین، تموم شب رو داشتم به اون عکس نگاه می کردم، همیشه دلم می خواست یکی مثل اون داشته باشم، اما خب اون یه دختر زیبای هنرمند بود و من یه دزد!
فردای اون روز دوباره به همون ساحل رفتم تا پیداش کنم، چند ساعت منتظر موندم ولی اون نیومد، من هم به خونه برگشتم، عطرش رو به وسایلم زدم و ساعت ها به تماشای عکسش نشستم و زندگی کردم. با خودم می گفتم کاش حداقل می تونستم آلبوم عکسش رو بدزدم...
جمعه دوباره به ساحل رفتم اما اثری ازش نبود، شنبه رو از صبح تا شب منتظر نشستم، یکشنبه ساحل های کناری رو هم گشتم، دوشنبه و سه شنبه هم خبری ازش نشد.
تا اینکه چهارشنبه نزدیک های غروب دختری رو کنار ساحل دیدم که داشت روی یه بوم نقاشی می کشید، نزدیک شدم و فهمیدم که آره، خودشه، اما نتونستم بهش چیزی بگم. به خونه برگشتم و با اون عطر و عکس زندگی کردم.
چهارشنبه هفته بعد هم باز به همون ساحل رفتم و اون رو تماشا کردم و دوباره بدون گفتن حرفی به خونه برگشتم و مثل شب های دیگه با عکسش حرف زدم، عطرش رو بو کردم و خوابیدم.
شش ماه به همین شکل سپری شد و من فقط چهارشنبه ها اون رو نگاه می کردم، چون از نه شنیدن می ترسیدم، تا اینکه وقتی تابلو نقاشیش تموم شد خودش اومد سمت من و گفت: شش ماه پیش شما کیف من رو دزدیدی و من فهمیدم، ولی واسم سواله چرا بعد از اون هر چهارشنبه اومدی اینجا بدون اینکه چیزی بدزدی.
گفتم: وقتی بچه بودم حسرت لقمه های همکلاسیم رو داشتم و اون ها رو ازش می قاپیدم، بزرگتر که شدم هر چیزی که حسرتش رو داشتم دزدیدم، ولی بعضی از حسرت ها قابل دزدیدن نیستن، فقط باید از دور نگاه کنی و بری خونه با عکسشون زندگی کنی...
| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود
از تو بعید نیست میان دو خنده ات
تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود
توران به خاک خاطره هایت بیافتد و
آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود
چشمان تو، که رنگ پشیمانی خداست
درآینه، بدون گمان، عاشقت شود
از تو بعید نیست ،قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان عاشقت شود
وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست
هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود
از من بعید بود ولی عاشقت شدم...
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
| افشین یداللهی |
دوست داشتنت را
از سالی به سال دیگری جابه جا می کنم !
مثل دانش آموزی
که مشقش را
در دفتری تازه پاک نویس می کند ...!
صدای تو ،
عطرتو ،
نامه های تو
شماره تلفن تو و صندوق پستی تو را هم منتقل می کنم
و می آویزمشان به کمد سال جدید
اقامت دائمی قلبم را
به تو می دهم
تو را دوست دارم
و هرگز رهایت نمی کنم !
بر برگه ی تقویم آخرین روزِ سال
در آغوش می گیرمت
و در چهار فصل سال می چرخانمت ....
| نزار قبانی |
اگر در زندگی بدنبال عشقی پایدار هستید، هرگز روی آدم های رمانتیک حساب باز نکنید.
رمانتیک ها مدام از سکویی به سکوی دیگر در حال جهش هستند.
بدنبال عشقی افلاطونی می گردند که در روی زمین هرگز پیدایش نخواهند کرد.
حسی در نهایت کامل و آرمانی آن ها را بسوی کمال در عشق سوق می دهد.
اگر از جمله آن افرادی هستید که یک پیوند طولانی و آرام راضی تان می کند،
از رمانتیک ها فاصله بگیرید.
| شیما سبحانی |
چشم در راه کسی هستم
کوله بارش بر دوش،
آفتابش در دست
خنده بر لب، گل به دامن، پیروز
کوله بارش سرشار از عشق، امید
آفتابش نوروز
باسلامش، شادی
در کلامش، لبخند
از نقس هایش گُل می بارد
با قدم هایش گُل می کارد
مهربان، زیبا، دوست
روح هستی با اوست!
قصه ساده است ، معما مشمار،
چشم در راه بهارم آری،
چشم در راهِ بهار!
| فریدون مشیری |
عصرا صدای بنان و عطرِ چای دارچین خونه رو برمیداشت.
اولین باری که منو آوردی تا این خونه رو ببینم فکر نمیکردی که دوسِش داشته باشم
خب درست هم فکر میکردی، چون من عاشقش شده بودم، اون در و پنجرههای قشنگ با شیشههای رنگیش و اون معماری و حس و حالش همیشه رویای من بود، پنجرههایی که هر روز بغل بغل رنگین کمون رو برامون میاوردن و انگار مهربونی ازشون میبارید ، اصلا این خونه، خونهی عاشق شدن بود، نمیشد توش زندگی کنی و عاشق نباشی ، برای ما هم با عشق شروع شد.
ذوق داشتم برای همه چی، برای اینکه وقتی از سرِ کار میای حیاط آب پاشی شده باشه، لباسِ آشپزیم جدا باشه که وقتی اومدم در رو برات باز کردم پیرهنهای قشنگ و رنگی تنم باشه و به جای بوی پیاز داغ یه عطرِ خوب و خنک بپیچه تو وجودت و لبخند بیاره رو لبات .. ذوق داشتم که بشینیم رویِ فرشای سُرخ رنگمون و با هم انار دون کنیم ، تمامِ سر و شکلمون اناری بشه کُلی بخندیم و بعدم سرِ اینکه کی دونهی بهشتی رو بخوره دعوا کنیم و تو بگی اصلا من بی تو نمیخوام برم بهشت بعدم باز به دیوونگیامون بخندیم که اصلا از کجا معلومه که کدوم دونهی بهشتیِ
ذوق داشتم که شبا بشینیم رو تختِ توی حیاط و تو برام بگی که به نظرت من وقتی یه روزی پیر بشم و مادربزرگ چه شکلی میشم و من بگم تو وقتی پیر بشی و پدربزرگ چه شکلی میشی ، از نظرِ تو من یه مادربزرگ میشدم با موهای بلند و یه عینک که هیچوقت نمیتونست خوشگلی چشمامو محو کنه با یه عالم پیرهنِ گُلگُلی و یه کتاب که داستاناشو با صدای آرومم برای نوههامون میخوندم، و از نظرِ من تو یه پدربزرگِ مهربون میشدی که برای نوههامون از بنان میگفتی و باهاشون چای دارچین میخوردی و صبوری و عشقو یادشون میدادی ... ذوق داشتم وقتی که برای اولین بار بعد از کلی تلاش تونستم برات یه پلیور ببافم و آخرشم وقتی تنِت کردی یکی از آستیناش از اون یکی بلند تر بود و هی سعی میکردی جلوی خندتو بگیری و آخرشم جفتمون با هم زدیم زیر خنده
ذوق داشتم، ذوق داشتم برای نفس کشیدنِ عطرِ خاک بارون خوردهی حیاط و هم نفس شدن با تو ..
هنوزم ذوق دارم
اینجا هنوزم صدای بنان میپیچه
صدای بنان از تو
چای دارچینش از من ..
عشق،
خودش به موقع
از راه میرسه ...
| مهسا رضایی |
قرارمان باشد برای شب چهارشنبه ی آخر سال
من می ایستم کنار آتش
و تو از دور نگاهم کن
من کنار شعله ها برای تو می میرم
و تو قهر سنگین ت را فراموش کن
قرارمان باشد برای شب چهارشنبه ی آخر سال
من چادر بر سر می کشم
و بر در خانه ات می کوبم
تو خودت را به نشناختن بزن
و کمی نقل در پیاله ام بریز
من فال گوش می ایستم
و تو برای آشتی نیت کن
| شیما سبحانی |
آه دکتر! سرِ من درد بزرگی شده است
بره ی لعنتی ام عاشق گرگی شده است
سرد شد از تن من... دل به خیابان زد و رفت
گرگِ من بره نچنگیدهِ به باران زد و رفت
آه دکتر! لبِ او «صبر و ثباتم» می داد
بوش «وقت سحر از غصه نجاتم» می داد
آه دکتر! نفست گم شده باشد سخت است
نفست همدم مردم شده باشد... سخت است
آه دکتر! سرِ من درد بزرگی دارد
بره ام میل به بوسیدن گرگی دارد
دکتر این بار برایم نمِ باران بنویس
دو سه شب پرسه زدن توی خیابان بنویس
| مهتاب یغما |
گاهی خانه تکانی
جعبه ای خاک آلود را باز می کند
از سال های دور
دست خطی
عکسی را نشانت می دهد
خاطره ای کهنه
از کسی که زمانی فکر می کردی
زندگی بدون او ممکن نیست
و امروز باید چشمهایت را ببندی
تا برای دور ریختنش با گرد و خاک ها
از خودت خجالت نکشی
و گاهی
یادگاری کوچک از کسی
که گریه امانت نمی دهد
فکر کنی
این همه سال بی او چطور زنده مانده ای؟؟
| فلورا تاجیکی |
صدایِ رد شدنِ موهایِ زٌمختِ صورتَش از زیرِ ناخٌن هایِ نه چندان بٌلندَش دادِ عزیزخانٌم را دَرآوَرد ، دعوایِشان لحظه ای بودٌ صٌلحشان مثلِ آشتی هایِ دورانِ کودکی ساده ، با یک لیوان چای یا یِک "حاج آقا نمازَت قَضا نشوَد " جلویِ بی اعصابی هایشان نقطه میگذاشتندٌ میرفتند سَرِ خط!
حاجی بابا دستش را دراز کردٌ مٌتکایِ عزیز خانٌم را از زیرِ تٌشک هایِ سفید برداشت ، نِگاهَش را تویِ خانه گرداندٌ مٌتکا را گذاشت زیرِ سَرَش!
تازه دِلَش گرم شده بود و چشمهایَش داشت رنگِ آرامشِ یک ظهرِ تابستانی را میدید که صدایِ عزیزخانٌم از تویِ حیاط پِلک هایَش را گٌشود!
با یک حرکت مٌتکا را کنار زد و سرش را رویِ زمین رَها کرد میدانست عزیز از هرچه بٌگذَرد از مٌتکایِ قرمزِ مَخملی أش نمیگٌذرد
سالهایِ سال بود حاجی بابا دِلش میخواست مٌتکایِ قرمز را برایِ خودش داشته باشد ، میگٌفت رویَش مثلِ هوایِ سَبلان سرد است و بویِ بهار میدهد عزیزخانٌم هم میگفت بهار موهایِ من است که تویِ زمستانِ زندگیِ تو سفیدَش کرده أم ، سَبلان منم که خونَم دیگر مثل جوانی هایَم گرم نیست و چِله ی تابستان هم از سَرما لَرزَم میگیرد نه این مٌتکایِ بی رنگ و رو که سالهایِ سال سردرد هایِ مرا درونِ خودش حَبس کرده است !
ما به حرف هایشان میخندیدیم ، میخندیدیم و فکر نمیکردیم شاید حاجی بابا رویَش نمیشود موهایِ عزیز را بو بِکِشد و سرمایِ دست هایَش را تویِ گرمایِ عشقش حَل کند که مبادا عزیزخانٌم بگویَد سرِ پیری و معرکه گیری؟! از ما دیگر گذشته پیرمَرد ... برایِ همین دلش که تنگ میشٌد مٌتکا را بهانه میکرد و با عطرِ بهار خوابَش میبٌرد!
عزیز که رفت ، حاجی بابا مٌتکایِ قرمزِ مخملی را شِش دانگ به نام خودش زد و آنقدر رویِ سبلانِ سرد و عطرِ بهارانه أش گریه کرد که خیلی زود مثلِ دامن عزیزخانٌم گٌل داد و تمام شد .
| نازنین عابدین پور |
همیشه
در ناگهانی ترین لحظه، عزیزترین دارایی مان از دست می رود!
و ما درست همان موقع یادمان می افتد، چقدر "دوستت دارم" هایمان را نگفته ایم، " از اینکه دارَمت شادترینم" را نگفته ایم..
همیشه دیر یادمان می افتد برای آنچه که داریم با خوشحالی شکر گوییم .
همیشه دیر می شود
و ما بعدَش، تمامِ اندوهمان از حرف هایی ست که نزده ایم.
| سپیده امیدی |
آن شب خسته از کار برمیگشتم خانه که وسط میدان آزادی زنگ زد و بی سلام و علیک پرسید کجایی ؟
گفتم آزادی...گفت آزادی؟ گفتم دربندم پرسید دربندِ؟ نفسم عمیق شد و آرام گفتم چشمانت...!
وسط میدان آزادی از صدای داد و بیدادش که دلم میخواهَدَت همین الان، خنده ام گرفته بود و هیچ حرفی نمیزدم تا دلبری اش را ادامه دهد...تا خستگی ام را دَر کند...داد و بیدادش که تمام شد شروع کرد به خواندن...در صدایش پرندگان مهاجر در حال پرواز به ابتدای دریا بودند
در صدایش دو ماهی مشغول لب بوسیدن بودند...در صدایش نیمه شب بود و موج و صخره ای که عشق بازی میکردند...
زیر آواز که میزد دلم میرفت و در جغرافیایِ چشمانش گم میشد...
وسط میدان آزادی دلم رفته بود و توان باز کردن چشم هایم را نداشتم...صدای بوق میشنیدم صدای رهگذر میشنیدم صدای فلان فلان شده مست است میشنیدم اما دلم نمی آمد چشمانم را باز کنم و تصویرش از مقابل پلک های بسته ام کنار برود...
در صدایش غرق بودم که دزدی نابلد موبایلم را زد و رفت.
و چه مورد سرقت قرار گرفتنِ شیرینی!
دزد موبایل را زد و رفت و من به بیت بعدی فکر میکردم که میخواست بگوید "گوش کن با لب خاموش سخن میگویم،
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست..."
ای دزد نامرد بایست! تازه داشت صدایش اوج میگرفت!
تا چند ماه این خاطره بین دوستانمان دست به دست میشد و میخندیدیم.
یک روز در محل کار، وسط هزار مشغله گفتند مردی موتور سوار جلوی درب منتظر شماست
همان دزدِ نابلد بود...موتورش را خاموش کرد و سیگارش را روشن...دفترچه ای هم زیر بغلش زده بود.
قیافه اش به دزد ها نمیخورد اما به عاشق ها چرا.
بعد از دزدیدن تلفن همراه تمام پیام هایمان را خوانده بود...تمام پیام هایمان کلمه به کلمه!
دفترچه و گوشی را داد و رفت.
بعد از گرفتن موبایل انگار که ترس تمام جانم را گرفته باشد جرات نزدیک شدن و رفتن به سمتش را نداشتم.
اما شب که تمام جانم طلب صدایت را داشت...گوشی را برداشتم و با عرق سردی که روی صورتم نشسته بود تمام پیام هایمان را مو به مو خواندم،تمام عکس هایمان را چهره به چهره زل زدم، تمام آواز های ضبط شده ات را نفس به نفس گوش دادم...صدای آرام شب بخیر گفتن ات را گذاشته بودم روی تکرار اما این شب به خیر نمیشد...
تو نبودی و من مانده بودم با خاطرات ثبت شده ای که پیدا شده بود
مانده بودم با دفترچه ی شعرِ دزدی که بعد از خواندن عاشقانه هایمان شاعر شده بود...
| علی سلطانی |
تا کِی باید غرق باشیم در احساساتی که اسمش را گذاشتیم عشق؟ چقدر باید خودمان را گول بزنیم و فکر کنیم عاشق ترین لیلی و مجنون روزگاریم و از دوری یار، عذاب میکشیم؟
تا کِی بی دلیل گریه کنیم و به همه بگوییم چقدر او بد است که قدر ما را نمیداند ؟ ما آدم ها، متخصص گول زدن خودمان هستیم ... مثلا ما، کلی دوستِ جنس مخالف داریم !! با یکیشان دوست معمولی هستیم، که ما را به هنگام سختی ها در آغوش می کشد و دستانمان را می فشارد! یکی دیگرِشان، درد و دل هایمان را گوش میدهد و راه حل های خوبی دارد ... یکی دیگر مهربان است، مثل یک پدر! یکی دیگر مسئول جایجایی ما از مکان های مختلف شهر است و الحق والانصاف هم، دست فرمانَش عالیست ...
در میان این همه آدم و جنس مخالف، یکی هست که دلمان برایش قنج می رود و او، همان عشقمان است !! تنها مزیت او هم این است که در تلفن همراهمان، اسمش را گذاشتیم "عشقم" . و هرکس هم بپرسد که با که هستی؟ او را معرفی میکنیم و دوستانِ دیگرمان را فراموش می کنیم .
بیایید عشق را به لجن نکشیم
واژه ای که در آن دنیایی از حرف نهفته است، دنیایی از محبت خالصانه که در نهایت، به جنون می انجامد...
ما داریم با افکار کوچکمان، عشق را هم بی ارزش می کنیم و حواسمان نیست که عشق، منتهی نمی شود به واژه "عشقم" در تلفن همراهمان...
بیایید مواظب ادامه حیات عشق باشیم و نگذاریم میانِ یک مشت احساسات بی پایه و اساس گم شود
بیایید اسمِ عاشق نگذاریم روی خودمان، وقتی تمام خوشی هایمان را بین یک مشت جنس مخالف تقسیم میکنیم؛ یاد بگیریم که عشق ، یکیست ، یک نفر است ... یکی و بس!
| رقیه رستمی |
کیوان:
_16_فروردین _1348
_شهرزاد عزیزم سلام
_امیدوارم حالت خوب باشه
_امیدوارم حالت مثل خنده هات باشه
_امیدوارم خنده هات شبیه همون سه سالی باشه که بهشون فکر میکردم .
فرصت نشد ، زندگی فرصت نداد ، که باهات خداحافظی کنم ، فرصت ندادند مثل ادم بغلت کنم ، مثل ادم موهاتو بزنم پشت گوشت ، ماچت کنم ، مثل ادم نگاهت کنم بهت بگم :
شهرزاد
شهرزاد عزیزم , عشق من
خانومم , من رفتم
رفتم که بر نگردم ،خداحافظ....
فیلم: اژدها وارد می شود
نشسته بود کنارم ، شونه ش تا شونه م یه وجب بیشتر فاصله نداشت!! پشتمون دیوار کاهگلی بود ، روبرومون پر از گل و درخت...
داشتیم حرف میزدیم که یه پروانه نشست رو شونه چپم _همون سمت که اون نشسته بود_ همینطور که پروانه رو نگاه میکردم گفتم:
"شنیدی اگه پروانه رو شونه ت بشینه ، خیلی زود یه اتفاق قشنگ برات میافته؟"
تا سرمو آوردم بالا
منو بوسید!!!
پروانه پرید...
| مرتضی قرائی |
میدانی
این روزها با همه ی آدم های دنیا خوب و دلبرانه تا میکنم
شده ام عین شخصیت های کارتون خرس های مهربان
از قربان صدقه برای هیچکس کم نمیگذارم
بغل کردن را گذاشته ام در راس امور
چه برای آن هایی که سالی یکبار میبینمشان
و چه برای آنهایی که هر روز در زندگی ام حضور دارند
به همه لبخند میزنم
و موقع لبخند زدن چشمانم را از همیشه درشت تر میکنم
جواب اخم را با لبخند میدهم و جواب لبخند را با قهقه
از کنار تمام اشتباهات دیگران در حقم با یک "اشکالی ندارد پیش می آید" رد میشوم
به آن خانوم بداخلاق سوپر مارکت انتهای خیابان آنقدر لبخند زده ام
که میگوید آدم صبح را باید با مشتری مثل تو شروع کند
همه را تشویق میکنم
چه آنهایی که برنده اند و چه آنهایی که بازنده
از همه دلجویی میکنم
چه از آن هایی که ناراحتم کردند و چه از آنهایی که ناراحتشان کردم
دوشنبه ی پیش برگ نوبتم را در بانک به آقایی دادم که میگفت ماشینش را بد جا پارک کرده است و خودم نیم ساعت بیشتر روی صندلی های بانک نشستم
برای همه دنیا طرح تعویض غصه هایشان با جوجه های رنگی را راه انداخته ام
به همه آدمها با مکث خاصی که همراه با یک نفس عمیق است دوبار میگویم
درست میشود ، درست میشود
میخواهم این را بدانی در این روزهایی که دارد میگذرد اینگونه ام
نمیدانم چطور درباره ام فکر میکنند
نمیدانم در مورد من چه در سرشان میگذرد
راستش برایم مهم هم نیست
اما میخواهم تو بدانی
که این روزها جمعیت کره ی زمین برای من تنها یک نفر است
میخواهم تو بدانی
که این روزها من با همه آدم های دنیا مثل تو رفتار میکنم
میخواهم تو بدانی
که من این روزها همه ی آدم های دنیا را شکل تو میبینم
این روزها دنیا برایم تنها یک شکل دارد
تنها یک شکل
و آن شکل ،
شکل توست
شکل تو ..
| پویان اوحدی |
زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دستهای من نگیری دستهایت را
دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را
من دوست دارم زندگی با دستهایت را
از بیقراریهای قلب من خبر دارد
بادی که میدزدد برای من صدایت را
روی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را
تسخیر تو سخت است آنقدری که انگار
در مشت خود جا داده باشم بینهایت را
زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دستهای من نگیری دستهایت را
هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت
انگار میبینند در من رد پایت را
بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشکها خانه به خانه ماجرایت را
وقتی پُر است از خاطراتت شعرهای من
باید بنوشی با خیال تخت چایت را !
| رویا باقری |
به سرم زد یک شب ناشناس امتحانش کنم
بازىِ خطرناکى بود اما به ریسکش میارزید
+سلام
-سلام...شما؟
+غریبه
خدا خدا میکردم که دیگر پیامى نگیرم
آخر قرارمان این بود که ناشناسى واردِ حریممان نشود
-میشه خودتونو معرفى کنید؟
نوشتمو نوشت
ساعتها برایم گفت
از تنهایى اش
از گذشته اش که پاک بود از آدمها
نالید از عشقهاى امروزى
گفت منتظر است یک دانه نابَش سرِ راهش قرار گیرد...
با شماره ى خودم پیغام دادم جواب نداد
براىِ غریبه اما،
حاضر بود جانَش را بدهد
عجیب بود که دیگر خبرى از شلوغىِ کارَش نبود
عجیب بود که دیگر دستش هم بند نبود
عجیب بود،همه چیز عجیب بود
بعد از سالها،
مرا با غریبه اى عوض کرد که خودم بودم
گاهى در زندگى غریبه شوید
آدمها گاهى غریبه ها را به عشقشان ترجیح میدهند!
| علی قاضی نظام |
میزند زیر گریه منتظر است
شاهد گریه کردنم باشد
زن دیوانه ای است، میخواهد
با همین گریه ها زنم باشد
من به سیگار ناشتای خودم
بیشتر فکر میکنم تا او
شاید این صبح تلخ بی سیگار
صبح آتش گرفتنم باشد
زندگی میکند ، و می گوید
با همین مرد مُرده خوشبختم
من نفس میکشم، و می خواهم
کفنم وصله ی تنم باشد
گور من گم شده ست، بگذارید
گوری از نو بنا کنم، شاید
همه ی درد من ازینکه دگر
گور خود را نمی کَنم باشد
می زنم زیر خنده، می گوید
با تو خوشبخت، با تو خوشحالم
میگذارم که هر چه میخواهد
هر چه می خواهدم، زنم باشد
-در کنارم همیشه می مانی؟
در کنارم دوباره می خوابی؟
-باااشد... این بار نیز با اینکه
در تکاپوی رفتنم... باااشد
کاش پایان گرفته بود و نبود
کاش می رفت، کاش می مردم
آخرین ردپای دستانش
باید آغاز مردنم باشد
زن دیوانه رفت، من ماندم
آسمان های آبی ام رفتند
ابرها آمدند، پس باید
وقت باران گرفتنم باشد ...
| حسین صفا |
کاش می شد که عمر این شب ها ،مثل موهای مشکی ات کوتاه
به خودم وعده می دهم که برو ته این جاده می رسد تا ماه
بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظار میکارد
بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه
تب؟ ندارم نه حال من خوب است باخودم حرف می زنم؟ شاید
بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه
شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده
نیستی و بهانه گیر شدم ... نیستی و بدون یک همراه
دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم
چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه
باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری
که به آخر نمی رسد این راه... نه به آخر نمی رسد این راه...
| رویا باقری |
نیمه های شب است
با صدای ضعیفی از آهنگی دلنشین بیدار میشوم
صدا را دنبال میکنم
در آشپزخانه رو به روی پنجره نشسته و دستش را دور لیوانِ چای حلقه زده و در حال تماشای شهر است
لای پنجره را کمی باز گذاشته و خودش را در صندلی جمع کرده
ملافه را دورش میپیچم
چای را روی میز کنار غزلیّات سعدی میگذارد و بدون اینکه نگاهم کند دستانم را میگیرد میان دستانش و
میگوید بوی عید است...هوای نوبرانه...استشمام نمیکنی؟
شانه هایش را لمس میکنم و میگویم اگر هوای بوسیدنت بگذارد ، اگر بوی موهایت رهایم کند بدم نمی آید...
سرش را بالا می آورد و سوالی نگاهم میکند
ادامه میدهم راستش من در جغرافیای تو زندگی میکنم جانا...چشمانت تلفیق فصل هاست ،آمیزه ای از باران و آفتاب و شکوفه
و همین حالا که اینگونه از ذوقِ بهار آسمان را نشانه رفته ای و سعدی میخوانی و بنان گوش میکنی حسرت میخورم که چرا نقاش نیستم تا چشم نوازترین لحظه ی تاریخ در چند سال اخیر را به تصویر بکشم...
بلند میشود و در آغوشم میگیرد و میگوید جواب تو را سعدی می داند و شعری زیر لب زمزمه میکند
دستِ چو منی قیامه باشد
با قامتِ چون تویی در آغوش...
| علی سلطانی |
آگاه باش که عشق
همین لحظه های شاعرانه اش می چسبد
ساده و روستایی
و بی هدف
روی چمن ها چهارزانو بزنی
و یار رو به روشن ترین نقطه ی قلبت باشد
آن وقت باران سرش را بگذارد سر شانه هایت
و رگبارش ترانه شود زیر گوش دشت
چه باشد و چه نباشد
اینچنین عاشقش باشی
آگاه باش که آه و ناله و اندوه
عشق را خراب می کند
| شیما سبحانی |
+ یه چیزی بگم…!؟
وقتی میدیدمت، میخواستم بال دربیارم... میخواستم بپرم بغل ات! یا آرزو میکردم،بشم دکمه ی پیرهنت…!
- خب؟!
+ اولا فکر نمیکردم یه روز، تویی که هر روز از کنار میگذری قراره بشی تمام زندگیم! نمیدونستم از این به بعد، تو گم میشی تو این شلوغی ها و من هی باید دعا کنم تا ببینمت...!
- دیگه چیکار میکردی…!؟
+ میدونی، آدما وقتی کسیو دوست دارن، وقتی بخوان انکارش کنن، هی به خودشون و اون آدم فحش میدن! هی میگن، این بار آخرت بودا! دیگه محلش نذار!! بذاره بره به درک! ولی... کافیه یکی رو ببینن از دور که شبیهشه... دلشون میلرزه! کافیه یه ردی ببین از طرف، دیگه نمی تونن انکار کنن!
- جالبه!
+ میدونی، من دنبال یه بهونه بودم! یه چیزی که مربوط به تو باشه، تا همه چیز بهت بگم… و تو، قبول کنی من کنارت باشم... که توام بگی منم خیلی وقته حس تو رو دارم… چرا انقد دیر اومدی اخه…!؟
- خب... پس چرا نمیگفتی!؟
+ چون یه وقتایی سکوت میکنی، تا کسی رو که نداریش ولی دوستش داری از دست ندی… میترسیدم وقتی بفهمی منو بشکنی و بری و پشت سرتم نگاه نکنی... اونوقت همین از دور دیدن ها هم بشه حسرت…
- الان چه حالی داری…!؟
+ کفره بگم... ولی اینکه من نزدیک تر از رگ گردن ات دارم نفس هاتو چک میکنم و دارمت و به همه ی اون روزا میخندم!
میفهمم، دیوونگی شرط اول عاشقیه! حالم خوبه چون تلخی گذشته ها مهم نیست! وقتی آیندهم تویی آخه...
| فرنوش همتی |