آدم های عاشق
- ۱ نظر
- ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۰:۱۱
- ۸۹۹ نمایش
حرمت نگه میدارم
اگر نه باید تو را
عاشقانههای تو را
خاطرات تو را
میبستم به بد و بیراه
بایداصالت تو را
می بستم به نانجیبترین حرفهایِ رایجِ کوچه و خیابان
فحشِ آدم و عالم را میکشیدم به عشقِ بی صاحبت
روزهای بی پدر مادرِ تنهایی
شبهای لا مروت بی خوابی
غروبهای نحسی که صدای اذان بلند میشود
صدای نفرینهای مادرم بلند میشود
سایه ی نبودنت قد میکشد
و من تلخ ترین بغض دنیا را تا ته حیاط میکشم
تا آبرویت را پیش هر کسی نریزم
خدااااااایِ من!!!!
با این همه بدی
چقدر هنوز دوستش دارم
| نیکى فیروزکوهى |
بعد از ظهرهای جمعه
هول و هوش ساعت هفت
منتظر تماسش بودم
زنگ می زد و کلی شاکی بود!
می گفت:
نمی بینی هوا چقدر لعنتی شده؟!
تو فکر نمی کنی شاید من دلم قهوه می خواهد؟!
شاید من دلم می خواهد وسط خیابان کلافه ات کنم!
اصلا دلم می خواهد بازویم را نیشگون بگیری!
واقعا که چقدر بی فکری...
آنقدر می گفت تا بگویم:
یک ساعت دیگه دم در کافه ...
عزیزم بعدازظهر جمعه است
هوا هم که لعنتی شده،
احیانا من نباید به تو زنگ بزنم؟!
احیانا دلت دیوانه بازی نمی خواهد؟!
هر چند مدت هاست نمی آیی
اما من مثل هر هفته آماده شده ام
یک ساعت دیگه دم در کافه ...
| علی سلطانی |
نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست...
مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست،مدت هاست
به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق
اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست
من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست...
در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی
اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست...
| فاضل نظری |
گریه
آخرین چیزی ست که باقی می ماند
و بغض،
یکی مانده به آخری ست..
و امید
پیش از بغض می ترکد.
من این مرحله ها را
مثل مسیر خانه تا دانشگاه،
مثل مسیر حول حالنا تا یلدا،
کوچه به کوچه از برم
این کوچه ها هر شب
پر از بادکنک هایی ست
که یکی یکی می ترکند
اول امید
بعد بغض
و گریه آخرین چیزی ست که...
| مهدیه لطیفی |
همه چیز از عطرها شروع میشود ، از رایحه ها...
مثل عطر معشوق جامانده روی پیرهنی که او دوستش دارد...
مثل بوییدن پیرهنت قبل از خواب شیرین آخر شب...
مثل لبخند اول صبح ات که مدیون رایحه ی همان پیرهنی...
مثل مکدر شدن خاطرت با پر کشیدن عطرش...
مثل عبور رهگذری غریبه با بوی عطری آشنا...
مثل پرت شدن در اقیانوس خاطراتی که قرار بود برای همیشه متروکه بماند...
باور کن همه چیز از عطرها شروع میشود ، از رایحه ها
| نجمه سادات قلندری |
کاش چیزی یادت رفته باشد
کاش کفشی
شالی
گل سری
کاش پیراهنی یادت رفته باشد...
کاش قابلمه ای روی اجاق گاز
کاش کیف پولی روی کاناپه
کاش جاکلیدی ات پشت در
کاش گوشی ات روی میز صبحانه یادت رفته باشد.
کاش ساعتی
عینکی
دفترچه ی یادداشتی
کاش خودکارت یادت رفته باشد.
کاش چیزی یادت رفته باشد و
برایش برگردی...
کاش ...
کاش معشوقه ی فراموش کاری بودی...
| بابک زمانی |
به این سرعت که دویده ایم و پشت سرمان را نگاه نکرده ایم. به این سرعت که دویده ایم و خودمان را آن عقب جا گذاشته ایم. به این سرعت که دویده ایم و رد شده ایم از خودمان. به این سرعت که دویده ایم و چشمهایمان را بسته ایم و ندیده ایم، که رد شده ایم؟ که تمام کرده ایم؟ که زیر پا گذاشته ایم؟ به این سرعت که دویده ایم.
اگر تابلوی ایست بدهند. اگر بگویند بایست. اگر سرمان را با دودست بگیرند و به زور بچرخانند. اگر چشمهایمان را باز کنند. اگر مجبورمان کنند به عقب نگا کنیم. اگر مجبورمان کنند به عقب نگاه کنیم. اگر مجبورمان کنند به عقب نگاه کنیم؟
اگر چشم توی چشم شویم با خودِ لِهِ خسته ی جامانده مان؟ اگر جرات نکنیم توی چشمهای خودمان نگاه کنیم؟ اگر نگاهمان بیفتد به آرزوهایی که ریخته کف زمین.. که جامانده.. که لگد خورده؟
اگر دیر ایست بدهند
اگر دیر برگردیم
اگر دیر بشود
اگر ...
| نازنین هاتفی |
+ خودم باورم نمیشه
- چیو باورت نمیشه؟
+ اینکه من... بی احساس ترین آدم دنیا ...تا این حد دلم واسه یه نفر ضعف بره... من واقعا تو رو می خوام... از روزی که دیدم می خوام
- بیخیال... ما بهترین دوستای هم هستیم... نمی خوام دوستیمون خراب بشه
+ چرا همیشه این حرفو می زنی؟ چرا فک می کنی خراب میشه؟
- چون دوستی با رابطه فرق داره...تو فک کن مشکل از طرف منه...فک کن من نمی خوام
+ فک نمی کنم همینطور هست...اون آدمی که من میشناسم از هیچی نمی ترسه
- همه ی آدما تو درونشون یه ترسی دارن... شاید خیلیا ندونن ولی دارن ...خود تو از چیزی نمی ترسی؟
+ چرا...من از تاریکی می ترسم
- خوب چرا از تاریکی می ترسی؟
+ بر می گرده به خیلی سال پیش... یه تنهایی و یه طوفان و قطع شدن برقا... همه جا تاریک بود ...باد می خورد به در و پنجره و صدای وحشتناک می اومد...اون شب بدترین شب زندگیم بود
- چه ترس خوبی... می تونی از تاریکی فرار کنی
+ من ترسم رو گفتم حالا تو بگو...تو از چی می ترسی؟
- من...من از دوس داشته شدن می ترسم...می ترسم از اینکه کسی دوسم داشته باشه!!! این ترسی هستش که نمی تونی ازش فرار کنی
+ یعنی چی؟ چرا می ترسی؟
- بر می گرده به خیلی سال پیش...
| حسین حائریان |
شما حرف خودتان را بزنید!
اما من میگویم:
آدم که شاد نباشد
با شادترین آهنگ گریه میکند..
در بهترین شرایط ناراحت است..
در خانه اش گم میشود..! در خیالش زندگی میکند، در آغوشش میخوابد ، در صدایش نفس میکشد، با عکسهایش جان میگیرد.
میدانی جانم!!!
دلتنگ که باشی دیگر هیچ چیز خوشحالت نمیکند حتی برگشتن به گذشته ای که روزی آرزویت بود!
دیگر خنده های از ته دلت هم به بن بست رسیده است، راه خانه را پیدا نمی کند.
دیگر دیدن دوباره اش هم کار ساز نیست..
اصلاً آدم که دلتنگ باشد چقدر میمیرد ؟
تا به حال فکر کرده اى!!؟..
آدم که دلتنگ میشود با همان چند قطره ی سر خورده از گونه هایش سرد میشود!
میمیرد..
| حانیه صادقی |
من زنانگی هایم را نمی خواهم!
من موهای بلندم را نمی خواهم!
من لاک های رنگارنگم را دوست ندارم اصلا!!!
من از اندام باریک و ظریف بیزارم!
حالم بهم می خورد از این بغضهای دخترانه لعنتی...
از این اشک های دم مشک...
من متنفرم از نجابتی که درد تزریق می کند به جانم!
من دلگیرم!
از چشمهایی که دزدیده می شوند
از این و آن...
از دستهایی که توی دستهای هیچ مردی آرامش نمی گیرند...
من از این دل صاحب مرده ای که کرکره اش را کشیده پایین،
دقیقا باید به چه کسی شکایت کنم؟
من از من بیزارم!
بیزار...
دلم یک کمی مردانگی می خواهد...
یک مردانگی که نیمه شب بکشاندت توی خیابان!
درست وقتی تنهایی!
دلم یک مردانگی می خواهد
که بشود با آن سیگار پشت سیگار را توجیه کرد...
یکجوری که دلتنگی هایت را دود کنی، برود!
دلم یک مردانگی می خواهد که وقتی له می شوم،
وقتی غرورم خرد خاکشیر می شود،
کز نکنم گوشه ی تخت و با مظلومیتم حال آدم را بهم بزنم...
دلم یک مردانگی می خواهد
که با همان لباس راحتی بنشینم
پشت فرمان و دیوانه وار برانم سمت خانه باعث و بانی این درد کشیدن!
دلم می خواهد بی ملاحظه تمام غصه هایم را خالی کنم روی سرش!
اصلا بخوابانم زیر گوشش...
من دروغگویی خوبی نیستم!
یعنی نمی توانم باشم اصلا!
من زنانگی هایم را می خواهم!
دوستشان دارم!
موهایم را که شانه می کنم،
با ذوق وجب می کنم
فاصله شان را تا گودی کمرم...
من لاک هایم را دوست دارم!
روزهایم را رنگی می کنند، شاد می کنند!
اندامم یادآوری می کند
که چقدر زنم و زیر این ظاهر استخوانی چقدر مقاومم!
من عادت کرده ام به بغضهایم،
به دل نازکم،
به اشکهایی که بی اجازه و با اجازه روانند!
دروغ گفتم!
من حالا حالاها بدهکارم به این نجابتی که خودم دقیقا حد و اندازه اش را می دانم!
من احترام قایلم برای دستهایی که بی تجربه اند!
من قدر دلم را می دانم!
من زنانگی هایم را دوست دارم...
| نسترن علیخانی |
من بعد از سال ها زندگی کردن با این مردم فهمیدم که خطرناک تر از آدم هایی که هیچ کتابی نخوندن،
آدم هایی هستن که فقط چندتا کتاب خوندن،
اون ها دیگه خودشون رو از روشن فکرها می دونن
و می خوان در مورد هر چیزی اظهار نظر تخصصی کنن،
هر اتفاق و داستانی رو به اون کتاب ها ربط میدن و از سطر به سطرش نقل قول می کنن.
مطمئن باش اگه اون ها روشن فکر واقعی باشن
در مورد مسائلی که تخصص ندارن حرف نمی زنن و به چند تا کتاب بسنده نمی کنن.
| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |
بیا یک جدول بکشیم؛ با دو ردیف و نمی دانم چند ستون !
ردیف اول من می نشینم، دومی خانه تو
من، با شب شروع می شوم
تو، با لبخند خورشید
تو، میز می چینی
من، سفره پهن می کنم
من، چای را داغ دوست دارم
تو، قهوه را سرد
تو، چشمت به دنبال تیترهای درشت روزنامه صبح
من، حریص صفحه حوادث
من، زنده ی روز های ابری
تو، بی آفتاب می میری
تو، جانت بسته به صفحه ی بزرگ تلویزیون
من، می میرم برای رادیوی کوچک ترانزیستوری
من،دلکش و بنان گوش می کنم
تو، شیفته ی سایه و هیچکس
تو، یک چخوف باز قهار
من،هر بار نگران پرت شدن آناکارنینا به زیر قطار
من، نشانی همه ی گلفروشی های شهر را بلدم
تو، نام هر چه خیابان در شهر
تو، با شُرشُر باران کوچه گرد می شوی
من، در سکوت برف می خوابم
من، حیران مسیر
تو، دلباخته ی مقصد
تو، در تعقیب فردا
من، جا مانده ام در گذشته
من، آرزوهایم را سر بریده ام
تو، آمالت را زندگی می کنی
تو، آماده ی سفر
من، دلبسته ی حَضَر
بیا جدول را ببندیم !!
تو، برو...
ماندن، سهم من...
| فریبا مهر |
احتمال دارد سی سالِ دیگر
تو را در یکی از خیابان هایی که امروز به سختی می توانم آنرا فراموش کنم ببینم.
نشسته ای روی یک صندلیٍ چوبی و خیره ای به یکی از هزارمین برگ هایی که روی زمین افتاده اند!
نگاهت می کنم
و اولین حرفت را در ذهنم تداعی می کنم
نگاهم می کنی و لبخندِ خشکی می زنی
احتمال دارد کمی کنارت بنشینم
و در سکوت به اتفاقاتی که هرگز رُخ نداد فکر کنیم ..
هر دو به یک چیز ...
حتم دارم که دیگر دست و دلم آنموقع نمی لرزد
و صدای تپش های نامنظمِ قلبم را نمی شنوم
حتم دارم دیگر صدایت مرا به عشق نمی کشاند
سی سال دیگر
من آدمِ امروز نیستم
تو را نمی دانم، اما من
دیگر خوابِ خنده هایت را نمی بینم !
این گذرِ زمان مرا سخت می آزارد
تا به آدمی که نمی خواهم تبدیل کند..
سی سال دیگر احتمال دارد
هر اتفاقی جز عشق بیفتد
و آنموقع است که درد خو گرفته است
تا من، نلرزم ...
| سپیده امیدی |
بیهوده نیست که سیگار میکشی
و لبخندهایت تلخ میشود
نمیشود برگشت
و رد پاییز را
از نیمکتهای خیس
برداشت
نمیبینمت
نه توی حلقههای خاکستری دود
نه انتهای قهوهای فنجان
نه توی دایرهای که
قسمتم نبود !
چهارشنبه بود
من نام تمام نیمکتها را
چهارشنبهای گذاشتم که نیامدی
چای سرد شد چهارشنبه بود
تلختر شدم چهارشنبه بود
حتی چهارشنبه بود که ما
از کنار هم گذشتیم
و من از خانه دورتر شدم
از چارخانهی پیراهنت ...
هنوز فکر میکنم
میتوانستم توی دایرهها چرخ بزنم
انگشتم را توی حلقههای دود فرو ببرم
با چهارشنبه و تو
عکسهای یادگاری خوشحال بگیرم
هنوز فکر میکنم
توی چارخانهی پیراهنت
خوشبخت میشدم ...
| ناهید عرجونی |
تازه رسیده بودم ، طبق عادت همیشگی أم بعد از ورود به خانه خودم را تویِ آینه بَرانداز کردم و چشمم افتاد به شال گردنـی که دورِ گردنم جامانده بود .
گوشی را برداشتم و برایش نوشتم "باز هم از خودَت چیزی پیشِ من جا گذاشتی که از یادم نروی؟!
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که جواب داد: اینها که چیزی نیست من دلم را پیش تو جاگذاشته أم بانو...
عاشقانه خندیدم و شال گردنِ قرمزش را روی رَخت آویزِ اتاق آویزان کردم ، نمیتوانستم فکرش را نکنم انگار یک تکه از وجودش را با خود به خانه آورده بودم که اینقدر زنده و واقعی کنارِ خودم حِسَش میکردم ، چشم باز میکردم میدیدَمَش، چشم میبستم فکر میکردم کنارم نشسته و دارد نگاهم میکند ، کتاب میخواندم صدایِ "ای جان" گفتنش توی گوشم میپیچید ، نفس میکشیدم عَطرَش حالم را دگرگون میکرد!!
خوب بلد بود چه کار کند که از یادِ آدم نرود ، آنقدر از خودش خاطره و حرف و خاص بودن به جا گذاشت که به بودنش در تمامِ روزها و لحظه هایم عادت کردم، حتی وقتی برای مصاحبه به فلان شرکت رفته بودم یا وسط امتحان سختِ فیزیک و مسائلِ مغناطیس داشتم به او فکر میکردم.
بعضی ها خیلی خوب بلدند تویِ لحظه های آدم جریان داشته باشند حتی وقتی نیستند و مدت ها از نبودنشان میگذرد اصلا هم فکر نمیکنند آن سویِ این به یاد ماندن ها یک نفر دارد همراهشان زندگی میکند...
حالا مدت هاست که نیست و ردِ بودنش جوری درونِ زندگی أم جامانده که هیچ بودنی ، نبودنش را جبران نمیکند ...!
به یاد ماندنی های عزیز
اگر
کاری میکنید
که فراموش نشوید
لطفا همیشه بمانید
چون آن آدم
بعد از شما
آدمِ سابق نمیشود.
| نازنین عابدین پور |
زن گریه های روز و شبش فرق می کند
سر دردهای بی سببش فرق می کند
گر چه اسیر کشمکش سیب و گندم است
اما برای عشق تبش فرق می کند
می خندد و به روت نمی آورد ولی
لبخند عشوه و غضبش فرق می کند
زن "نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت"
هر لحظه طعم سرخ لبش فرق می کند
روز از سر غرور و شب از درد عاشقی
زن گریه های روز و شبش فرق می کند
| نرگس کاظمی زاده |
وقتی باهم هستیم
نگران آنم که دوباره
چگونه، کی و کجابه هم برسیم
این چگونه عشقی است
هر بار نگران آنم که چگونه ببینمت
وقتی اما که میبینمت
نگران آنم که چگونه دوباره ببینمت
این چگونه کودک شدنی ست؟
باور کن از بس کودک شده ام
می خواهم هر بار که می آیی
پیش از هرچیز
سوگندت دهم که دوباره برمیگردی و بهار وار به روی من لبخند میزنی...
| محمد کردو |
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی
پریزاد عشقو مه آسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی
تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب
قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی
تو یک جمع عاشق ، تو صادقترینی
همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت!
گذشت روزگاری از اون لحظه ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به یادت شکستم
تو از این شکستن خبرداری یا نه؟
هنوز شور عشقو به سر داری یا نه؟
تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری...
| مینا جلالی |
شوهرم به من خیانت میکند.
وقتی دارم ظرف میشورم میپرسد:"اگر بهت خیانت کنم چه میکنی؟"
میدانستم یک روز خودش را لو میدهد.مردها همیشه قابل پیش بینی اند.
میگویم:"معلوم است.من هم خیانت می کنم."
به بد جایی شلیک کردم.عصبانی میشود.
می گوید "اگر آن موقع خیانت میکنی از کجا معلوم الان نکنی؟"
دلم برایش میسوزد...احمق جان قاعده بازی را بلد نیست...
میگویم"من جواب سیلی را با سیلی میدهم."
دو تا سیگار پشت هم روشن میکند.
دارم دستم را با دامنم خشک میکنم که به کتابخانه ام اشاره میکند و میگوید:"تقصیر این کتاب هاست.این کتاب ها دیوانه ت کردند."
جوابش را نمی دهم.مهسا تازه خوابش برده.روی صندلی جلوی کتابخانه ام مینشینم و توی دلم میگویم حیف شما کتاب ها که با این نفهم زیر یک سقفید.
کتاب ها میگویند:"همیشه مسوولیت انتخاب هایت را بر عهده گویند...این نفهم انتخاب توست"
می بیند ساکتم ادامه میدهد:"زن باید پاک باشد... زن باید نجیب باشد..."
میخواهم بگویم هرکس این حرف ها را زده غلط کرده با تو.من از این زن ها نیستم.من نقش بازنده را بازی نمیکنم.تو بازی را شروع کردی.صبر کن و آخرش را هم ببین.
اما مهسا تازه خوابیده.نمیخواهم با صدای دادش زهر ترک شود.میخواهد حرفم را پس بگیرم.حرفم را پس نمیگیرم.هرگز حرفم را پس نمیگیرم.
میگوید:"جواب من را بده"
"همین که گفتم خیانت کنی خیانت میکنم. "
کفرش در می آید.فحش میدهد.میگوید سگش نکنم و حرفم را پس بگیرم.سکوت میکنم.
آخر هم میگوید:"اصلا کی به توی میمون نگاه میکند؟"
توی دلم میگویم میبینی...
ساعت ۴ صبح است هنوز نخوابیده.روی کاناپه نشسته و سیگار میکشد.
| فاضله حسینی |
میپرسم قصد خواب نداری جانم؟
دستی به موهای برهم ریخته اش میکشد و میگوید
تو صبحِ زود بیدار شده ای
خسته ای
همین نیم ساعت پیش گفتی گیجِ خوابم
فردا هم که باید صبحِ زود بیدار شوی
کلی هم کار داری
منطقی ست که بخوابی...
دوباره میپرسم قصد خواب نداری جانم؟
لبش را کج میکند و چند مرتبه پلک میزند و ابرو بالا می اندازد و میگوید نه !
میگویم قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟
ادامه میدهد که منطقی نیست جانا!
تو بخواب!
میگویم اتفاقا خیلی هم منطقی ست!
شبی که تو بی خواب شوی
منطقی ترین تصمیم جهان در آن شب، به نام من ثبت میشود!
منطقی ترین تصمیم جهان
دو صندلی ست رو به روی هم
در نیمه ی تاریکِ خانه، کنارِ پنجره...
همراه دو فنجان قهوه ی تلخ و داغ
البته که با خنده ی شیرین ات همراه میشود...
همراه میشود با چشمان زل زده ات به چشمانم
به چشمانم که سرخ شده است، خمار شده است ، سخت بازو بسته میشود اما قیدِ خواب را زده...!
گیج و گنگ نگاهم میکند
ادامه میدهم که عزیزم کار و خستگی که همیشه هست
نگذار این روزمرگی برایمان تصمیم بگیرد!
برایش منطق خودت را تعریف کن...
حالا قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟
میگوید دم میکنم...فقط یک بوسه به آن تصمیم منطقی ات اضافه کن که وقتی قرار است برایم شعر بخوانی نور ماه را از روی لب هایت بچینم...
میگوید و می رود و دفترچه ی شعرم دنبالش راه میافتد...!
| علی سلطانی |
یجایی از زندگی هست که فقط یه رفیق میتونه کنارِ آدم بمونه ، همونجایی که بداخلاقی و پرخاشگری همرو ازت دور میکنه و بی حوصلگی مهمونِ ذهنِ پر آشوبت میشه ، همونجایی که خودتم از خودت خسته میشی و با ترس بهش میگی اگه توأم از پیشم بری من دیگه تمومم با خنده بغلت میکنه و بهت اطمینان میده که هست ، همونجایی که با بی میلی داری به حرفِ کسایی که ازشون دلِ خوشی نداری گوش میدی دستتو میکشه و به یه بهونه ای میبرتت که ازشون دور باشی و وقتی بهش میگی مرسی که نجاتم دادی لبخند میزنه و میگه خنگِ خودمی تو...
آره فقط یه رفیقِ که میتونه بفهمه چند وقته حالِت عوض شده و ازت بپرسه چرا و با اینکه پراکنده و پاره پوره براش توضیح میدی بگه همچین حسی رو تجربه کرده و دلتو اونقدرررر گرم کنه که حس کنی خورشیدو کنار خودت داری...
فقط یه رفیقِ که میگه چون درکت میکنم هرچقد دوس داری غٌر بزن ، کله پوک باش ، گریه کن و نترس من کنارت هستم ...
یه رفیقِ که با دیدن مِنوی گرونِ فلان رستوران میتونی بهش چشم غٌره بری و بگی پول ندارم و دوتایی کلی بخندید ...
یا اون روزایی که حالت خوش نیست و نمیتونی جوابِ کسی رو بدی فقط یه رفیق میتونه پٌشتت وایسته و جلوی دیگران ازت دفاع کنه...
این رفیق مثِ کف دست میشناستت ، میدونه شبا تا کِی بیداری ، روزا تا کِی خواب..
میدونه رژِ لبایِ روشن دوس نداری و فلان کِرِم به پوستت نمیسازه ، تو جمع باهات رمزی حرف میزنه و یهو دوتایی میزنید زیر خنده...
میذاره تیکه ی بزرگ ساندویچ مالِ تو باشه، برات گلِ سر میخره ، خواهر صدات میکنه ، میدونه از غذاها مثلا قیمه رو بیشتر از همه چی دوس داری ، به فلان خواستگارت چرا جواب منفی دادی و تارِ مویِ سفیدِ جلویِ موهات نشونه ی کدوم غمته..
من میگم این حق تموم آدماس که یه رفیقِ خوب داشته باشن ،
یکی که بتونن کنارش خودشون باشن ،
اونایی که ندارن باید حقشونو از دنیا بگیرن ...
تو حق منی رفیق ، میدونی؟!
حقِ منی!!
| نازنین عابدین پور |
محبوبم!
سنگ ها
به قصد شکستن نبود که به پنجره می خورد!
خرد و کوچک
یعنی قراری به وقت نیمه شب!
قرار بود قلبت را در دست بگیرم
و قلب معشوقه ها
با مشت کسانی که دوستشان دارند یکی نیست... هست؟
چاره ای نیست!
هنوز هم دوستت دارم
مثل پنجره ای که سنگ را
سنگی که مشت را
مشتی که دست بود در ابتدا
آرام و نرم
لابه لای انگشت های ...
تکه تکه ام حالا
و هر تکه ام دوستت دارد
محبوب سنگدلم
نگران نباش
مرا با پنجره ای تازه ای عوض خواهند کرد
تا تو آسوده و زیبا
به قرارهای عاشقانه ات برسی
| حمید جدیدی |
زنان کارمند
زنان شب خوابی های سر ساعت
و صبح بیداری های با استرس
زنان ترافیک های اول صبح
زنان مرخصی های ساعتی
زنان ناهار های هول هولکی
زنان چرت های ده دقیقه ای
زنان عصرهای شلوغ
زنان تاکسی، مترو، اتوبوس
زنان خریدهای سوپری
زنان شام های حاضری
زنان خسته روی مبل راحتی
زنان فرزند، زنان همسر، زنان مادر
زنان مادرانگی های به تعویق افتاده
زنان شب کار
زنان بیداری های از روی اجبار
زنان عاشق
زنان رویاهای خیس زیر بالش
زنان خواب های مرد محبوب
زنان مشکوک
زنان دلتنگ
زنان دلتنگ
زنان دلتنگ
| پریسا زابلی پور |
پیش خاموشی ات دراز بکش
چند نخ داغ تازه روشن کن
نفسی سرفه کن ، سپس خود را
تا سحر صرف گریه کردن کن
به خود از ریشه های خود نگریست
پشت فرمان نشسته بود...گریست
شیونم را چقدر گریه کنم؟
گریه بی فایده ست ، شیون کن
دخترت را بگو پدر مرده ست
ساعتی پیش ، پشت در مرده ست
پس چرا زنده است اگر مرده ست؟!
هی تظاهر به زنده بودن کن
صبر -گفتی- لباس عافیت است
ما نپوشیده عمرمان سر شد
حالمان بد که بود ، بدتر شد
نوبت توست دخترم... تن کن
دوستی با که دوست داشتنی است؟
آنچه هرگز نمی شود شدنی است؟
دشمنم دوست من است ، مرا
با همین دوست نیز دشمن کن
روز دژخیم! سوز بی تسلیم!
بارش ناگوار! برف وخیم!
من که رفتم ، تو باش و تکلیفِ
روزگار مرا تو روشن کن
| حسین صفا |
هیچوقت در طول رابطه ای که داشتیم به او آن "دو کلمه" را نگفتم
حالا دلیلش هرچه که بود ،
غرور یا اینکه مثلا میترسیدم در جوابش بگوید "مرسی"
اصلا این " دوکلمه"
پُشتش هزار ترس پنهان است
شاید فهماندنش آسان باشد ،
اما امان از وقتی که باید به زبانش بیاوری
و مشکل هم اینجاست تا همان لحظه ای که آن را به زبان نیاوری دلت آرام و قرار نمیگیرد .
فقط به خاطر همان ترسِ از دست دادنش ...
ولی در واقع تا نگویی اش، نداری اش که بخواهی از دستش بدهی!!
کاش به آن هایی که قلبمان برایشان تند میزند ، به جای فهماندن این دوکلمه از طریق کارهایمان ،
میرفتیم
و به چشمانشان خیره میشدیم و به زبان می آوردیمش.
گاهی خیلی دیر میشود
بیایید برای گفتن این دوکلمهایِ لعنتی؛
"دوستت دارم" را میگویم...!!
هیچوقت دیر نکنیم
این بار را زود برسیم !!
| مائده زمان |
قدم می زنم
و باد عطر زن های بیشتری را
به طرفم می آورد
دلتنگی
مو های بلند زنی است
که مدت ها با دستان خودش
بافته می شود
شاید هم
دلتنگی
سی و سه پل داشته باشد
روی هر پل که می رسی
دست های همدیگر را گرفته اند
و تو بیشتر به دست هایت فکر می کنی
دلتنگی دیواری است
که قرن هاست
با خط های که به رویش کشیده اند
زندگی می کند
| علی اکبر علیزاده |
+هیچ فکر میکردی اینجا همدیگه رو ببینیم؟
بعد از این همه مدت
_هیچ فکر نمیکردم بتونم این همه مدت نبینمت..!
+آخرین حرفت یادم نمیره... جروبحثمون که تموم شد گفتی تو میری اما من میمونم تو حس و حال این رابطه.... .
موندی؟
_هنوزم همونجوری میخندی
+هنوزم همونجوری سیگار میکشی
_ما چطور این همه مدت بدونِ هم زندگی کردیم؟
+آدم به همه چی عادت میکنه
_من به بودنِ تو عادت کرده بودم
+پس موندی
_میشنوی صدای آسمونو؟
+آسمون که میگرفت...صدای رعد و برق که میومد جلو درمون منتظرم بودی... .
لباس گرم نمیپوشیدم که وقتی بارون زد بغلم کنی خیس نشم...
_اَبرایِ پاییز بغض دارن...
+دستتو میگرفتم و با اولین قطره ی بارون چشمامو میبستم...هی حرف میزدی...هی حرف میزدی...انقدر راه میرفتیم که بارون بند بیاد... .
وقتی خیسیِ صورتمو با آستینت خشک میکردی دلم میرفت واست... .
_یه بار تو همون خیابون دیدمت...روی همون نیمکت...بارون نمیومد اما صورتت خیس شده بود
+ابرای پاییز بغض دارن...
_مثل امشب مثل دیشب...مثل تموم این مدت که نبودی و تقویم رو پاییزِ اون سال قفل کرد
+میخواد بارون بگیره...من دارم میرم همون خیابون...میخوام قدم بزنم...با چشمای بسته...نمیای؟
_تو خیلی وقته رفتی... .
منم خیلی وقته موندم!
+میخوام برگردم
_آدمی که رفته میتونه برگرده اما آدمی که مونده راهی واسه برگشتن نداره... .
برو همون خیابون
زیر بارون قدم بزن
با چشمای بسته
فقط این دفعه لباس گرم بپوش
چترم با خودت ببر که صورتت خیس نشه...
| علی سلطانی |
آنقدر درگیر ِ من بوده ای
که بعد از رفتنم باید تا آخر ِ عمر
تظاهر کنی عاشق ِ کسانِ دیگری
تظاهر کنی عاشقانه کنارشان می خوابی
تظاهر کنی عاشق ِ من شدنت، اشتباه بود
تظاهر کنی من، لیاقتِ عشق ِ تو را نداشتم
و به دروغ بگویی
من دروغ می گفتم و...
خودت می دانی
هیچکدام ِ اینها واقعیّت ندارد.
تو تا آخر ِ عمر
درگیر ِ من خواهی بود
و تظاهر می کنی نیستی
مقایسه، تو را از پا در خواهد آورد.
من می دانم
به کجای قلبت شلیک کرده ام
تو دیگر خوب نخواهی شد.
| افشین یداللهی |
چاره ای نبود باید از هم دور می شدیم...
هر چند هر دو می گفتیم این جدایی موقتی ست ولی دروغ چرا ترس دائمی شدنش همراهمان بود...
روز آخر مثل همیشه کنار ساحل روی سنگ های بزرگ نشسته بودیم و به دریا نگاه می کردیم... دست هایش را گرفتم و گفتم این روزها می گذرد... روزهای خوب بر می گردد...نمی گذارم دوری را حس کنی
خندید و گفت : دوری که مرگ نیست...معلوم است که از هم جدا نمی شویم...تازه از قدیم گفته اند دوری و دوستی...این دوری باعث می شود بیشتر قدر هم را بدانیم
خندیدیم و دلمان آرام شد...
وقتی از آن شهر رفتم سعی کردیم همه چیز مثل قبل بماند..بگو بخندمان سر جایش بود...چه فرقی داشت به جای اینکه همدیگر را ببینیم، صدای هم را فقط می شنیدیم
درد و دل هایمان سر جایش بود... چه فرقی داشت به جای کافه نشینی بهم پیام می دادیم
چه فرقی داشت که...
دروغ چرا فرق داشت...خیلی فرق داشت...
بهانه گیری ها شروع شد
روز به روز همه چیز بدتر می شد...همه چیز سردتر می شد..ما که در دوست داشتنمان آتش بودیم...شده بودیم قطب جنوب
انگار با پاک کن افتاده باشند به جان دوست داشتنمان...روز به روز کمرنگ تر می شد...آنقدر کمرنگ که دیگر ردی از آن نماند
آن روزها به حرف های کنار ساحل فکر می کردم ولی این بار در ذهنم کسی تکرار می کرد :
" دوری دوستی نمی آورد... فراموشی می آورد... دوری خود مرگ است...
دوری دوستی نمی آورد... فراموشی می آورد.. دوری خود مرگ است...
دوری دوستی..."
| حسین حائریان |
هواتُ با خودت بردی،ندیدی
گلوم پیش نگاهت گیر کرده؟
من از اون روز اول مرده بودم
فقط مأمور ثبتش دیر کرده
چه شبهایی به آتیشم کشیدی
چه روزایی که با من سرد بودی
دارم میسازم و حالم خرابه
تو هم مثل همه نامرد بودی
دلم پاگیر چشمای تو بود و
از احساس و غرورم دس کشیدی
همین که دست من پیش تو رو شد
تو هم مثل همه پا پس کشیدی
منُ از توی ذهنت پاک کردی
تو رو تو خاطرم پر رنگ کردم
دیگه تو قسمتت جایی ندارم
فقط جای خودم رو تنگ کردم
کسی که عمق تنهاییتُ پر کرد
یه عمره با خودش تنهاس دختر
منُ از غربت شبها نترسون
تموم سال من یلداس دختر
یه جایی یاد این آدم میوفتی
که خیلی تلخ و دور از انتظاره
یه روزی یاد این آدم میوفتی
که دیگه هیچ تاثیری نداره
یه کاری با خودم کردم که دیگه
به روزای سیاهم برنگردم
خودم گورم رو گم کردم از اینجا
خودم تابوتمُ تشییع کردم
یکی تو آینه با درد میگه
شکستی خسته ای سردی زیادی
تو قبلا قلبتُ بخشیده بودی
تو قبلا روحتُ از دست دادی
تو رو ول کرده و جون داد قلبت
دلت دستات و این روزات سرده
خبرها حاکی از اینه که مردی
خدا هم مرگتُ تایید کرده
| هانی ملک زاده |
تو را می ستایم
همچو درمانده ای که خدا را میخواند
تو را می نوازم
همچو باد، که گل شقایقی را لمس میکند
تو را میخوانم
تو را میخوانم امروز
تو را میخوانم فردا
تو را تمام عمر میخوانم
تو را میخوانم وقت دلتنگی همچو عاشقی نا امید
تو را دوست میدارم
نه همچو مجنون
نه همچو فرهاد
تو را دوست دارم مثل خودم که در عشقت خبره شدم
تو را دوست میدارم...
تو را ، برای دوست داشته شدن آفریدند
| شریف شهابی |
بعد دعوا،اونجایی که من داشتم زیر لب غر میزدم،
به جای گره کردن اون اخمای لعنتیش،
میومد پیشم مینشست...
دستاشو میزد زیر چونش و مثل روز اول نگاهم میکرد،
انقدر نگام میکرد تا دست از غر زدن بردارم،
بعدم میگفت خب تموم شد؟
الان دیگه هیچی تو دلت نیست؟
از اون چیزا که میمونه تو دل و یه دفعه میشه یه فاصله گنده بین آدما...
بعد بغلم میکرد،نفساش قلقلکم میداد و آروم میگفت:
هر وقت خواستی غر بزن،داد بزن،حتی اگر خواستی بیا منو بزن،
ولی نریز تو دلت ،حرفاتو میگم،نریز تو دلت...
من از وقتایی که غر نمیزنی،
از وقتایی که ناراحتی ولی غذا مورد علاقمو میپزی،
از وقتایی که بابت فلان رفتار مادرم بهم خرده نمیگیری،
از وقتایی که نمیگی به نظرت موهامو کوتاه کنم
تا حرص منو در بیاری بدجور میترسم،
من از شبایی که بالشتتو برمیداری میری اونور میخوابی،
از پتویی که شب یهو از روم کشیده نمیشه میترسم،
مردم از هرچی دوست دارم بترسن،
از مرگ،جنگ،زلزله...
من از نبودنت،
از نشنیدن صدای دورگت وقتی عصبانی هستی،
از نپیچیدن بوی موهات تو بینیم موقع خواب بدجور میترسم...
| فاطمه جوادی |
سلام غربت زیبای صبح فروردین
رسیدم و نرسیدی سراب چله نشین
سلام دختر اردیبهشت ممنوعم
نگاه آخر حوا . بهشت ممنوعم
سلام پنجره ی نیمه باز خردادی
ترک ترک شده در کوچه ها ی آزادی
خدای تیر گلوگاه غم مرا بشناس
برای عرض ادب آمدم مرا بشناس
منم که غربت مرداد را وجب کردم
شب نیامدنت را دوباره شب کردم
رسیدم از وسط امتحان عشق و خطر
به کارنامه ی مردود ظهر شهریور
خزان رسید و شب کوچه را تصرف کرد
و مهر در بغل کاج ها توقف کرد
و بعد نوبت آبان رسید و بارانش
شب عذاب و خیابان راهبندانش
تمام پنجره های جهان مکدر بود
درست اخر صف ایستگاه آذر بود
که دی سوار شد و آسمان به حرف آمد
و پشت بند دوتا ابر تیره برف امد
سفر همان سفر بی ادامه ی من بود
و شاعرانه ترین ماه ، ماه بهمن بود
هزار دانه ی اسفند ماند بر دستم
دو سایه دود شد و سالنامه را بستم
| احسان افشاری |
جان دل
در این روزگار خیلی اتفاق ها شدنی ست
همان قدر که دو عاشق از هم دور می افتند، همان قدر می توانند به اندازه ی تنها یک نفس با هم فاصله داشته باشند
خیال هست و سیم ها و بی سیم ها...
می شود بوسه بارانش کنی
بدون اینکه حتی خودش بفهمد
کافی است لبانت را محکم روی صفحه ی تلفن همراهت بفشاری
پیشانی اش را با عشق ببوسی
میتوانی هزار بار ببوسی اش و سرزنش نشوی
بوسیدن عکس که گناه نیست...
می توانی در آغوشش بگیری
صبح و ظهر و شب
حتی نیمه شب ها وقتی فرسخ ها از هم دورید
محکم در آغوشش بکشی و مطمئن باشی هیچ معصومیتی کشته نمی شود
می شود کنارت نباشد، اما محکوم به حبس ابد در قلبت...
بعضی عشق ها هم اینطور است دیگر...
می شود یک حس خوب دست نخورده در قلبت که به هیچ بهانه ای نمیخواهی خرابش کنی...
| آنا جمشیدی |
تا زمانی که شاعرت هستم
چادر و روسریت بی اثرند
آنچه را زیر روسری داری
مردم از شعر هام با خبرند
چادرت را به یاد خواهم داشت
چادرت عین روزگار من است
چادرت را سر غزل ها کن
مردم از وصف موت خون جگرند
ابتدا یک نفر تو را می خواست
بعد کم کم گذشت و شاعر شد
بعد تر یک گروه عاشق تو ...
حال یک شهر از تو در به درند
| سجاد شهیدی |
روزی که فهمیدم دوسم نداره تصمیم گرفتم بیشتر دوسش داشته باشم.
به خیال خودم با دوست داشتن میتونستم بدستش بیارم.
صبح قبل از اینکه از خواب بیدار شه بیدار میشدم و شبا بعد از اون میخوابیدم تا ثابت کنم مراقبشم.
یادمه وقتی که فهمیده بودم دوسم نداره به خودم قول دادم جای صدا کردن اسمش از کلمه های عاشقانه استفاده کنم به خیال خودم با این کارا میتونسم دلشو بدست بیارم.
بین همه ی این کارا من هرروز عاشق تر میشدم و یادم میرفت محبتم به کسیه که حتی تو تنهاییش بهم فکر نمیکنه.
روزی که رفت حرفی نداشتم واسه زدن چون کسی و از دست داده بودم که مطمئن بودم خیلی وقته که فراموشم کرده.
فقط یه سوال از خودم داشتم؛ چرا سعی کرده بودم به زور کسی و کنار خودم نگه دارم؟
اون روز فهمیدم کسی که بیشتر از خودم اذیت شده اون بود، چون هرروز مجبور بود دوست داشتن کسیو تحمل کنه که دوسش نداشت...!
| نرگس حریری |
نمى خواهم خاطره اى دور باشم در ذهنت
که هرسال
وقت فوت کردن شمع هاى روى کیک زنده مى شود
نمى خواهم زنى باشم
که لب هایش از فرط نبوسیدن ترک برداشته
و براى غربت کاکتوس هاى پشت پنجره گریه مى کند .
دامنم را پر مى کنم از بهار
و شیراز شیراز برایت نارنج مى بارم
و با عطر وحشى ام
دیوانگى ات را از قفس آزاد مى کنم
و مى چرخانم در شهر .
برایم سعدى بخوان
و عشق را در تنم رها کن
شبیه باد که روسرى ام را با خود برد .
| الینا نریمان |
حال من حال و روز خوبی نیست
خسته ام، خسته، او نمی فهمد
این طبیعی ست ببر زخمی را
ببر روی پتو نمی فهمد
بین ما مرز درد فاصله بود
مثل یک رشته کوه پیوسته
مثل یک صهیونیست غمگین که
به زنی توی غزه دل بسته
زندگی در لباس شعبده باز
سر گرفت و کلاه را پس داد
در ازای جهان رنگارنگ
دست اخر سیاه را پس داد
من به پایان خویش معترفم
جفت پرواز او نخواهم شد
من همین جوجه اردک زشتم
حتم دارم که قو نخواهم شد
خسته ام مثل تیربار از جنگ
مثل تیغ غلاف گم کرده
مثل مردی که نصف دینش را
در میان طواف گم کرده
حال من حال تخت جمشید است
حال یک مرزبان ایرانی ست
آخرین تیر آخرین سرباز
آخرین لحظه قبل ویرانی ست
ترس قبل از شکست را تنها
مرد در حال جنگ می فهمد
حال یک کوه رو به ریزش را
اولین خرده سنگ میفهمد
زندگی! روزهای خوبت هم
مثل این شعر تلخ و دلگیرند
قبل رفتن فقط بلندم کن
شاعران ایستاده می میرند
| رویا ابراهیمی |
تو غارگردی، من غارِ ِ بعدی
من آستینم تو مار بعدی
من در نخ تو، تو در نخ او
سیگار بعدی... سیگار بعدی...
حتی مجال یک بوسه هم نیست
از یارِ قبلی تا یارِ بعدی
عشق، آن پزشک ِمشهور شهر است
یک جمله دارد : «بیمارِ بعدی!»
یک جمله کافیست تا دل بلرزد
کاری ندارد با کارِ بعدی
ای عشق ِ سابق، ای خواب ِ صادق
شاید قیامت... دیدار بعدی...
| یاسر قنبرلو |
-اگه بگم بی هیچ سوالی بغلم کن ، بغلم میکنی؟
-+ آره
- اگه بگم نه زنده ام نه مرده ، بغلم میکنی؟
+ آره
- اگه بگم اون قدر مستم که یادم رفته اون ترکم کرده و فکر میکنم هست و فکر میکنم تو اونی ، بغلم میکنی؟
+ آره
- اگه بگم قطره ای حس حتی ندارم ، نه به خودم نه به زندگی نه به تو ، بغلم میکنی؟
-+ آره
-- اگه بگم حالم بهم میخوره از خودم بغلم میکنی؟
-+ آره
- اگه بگم فردا دیگه نیستم ، بغلم میکنی؟
+ آره
- اگه بگم بغلت فقط یه طاقی زیر رگباره و من چند لحظه فقط میخوام مکث کنم زیرش تا بعد برم و با تموم وجود خیس بشم اصن اونقدر که خود بارون بشم ، بازم بغلم میکنی؟
+ آره
- اگه بگم دارم گریه میکنم بغلم میکنی؟
+ اشکاتو پاک میکنم بعد انگشتای شبیه گلبرگای مریمتو میکشم رو صورتم تا اشکامو پاک کنن و بعد ... آره ... بغلت میکنم ... بغلت میکنم
| علیرضا قاسمیان خمسه |
تو ظریفی
مثل گلدوزی یک دختر عاشق !
که دلانگیزترین گلها را
روی روبالشی عاشق خود میدوزد
با تو بودن خوبست
تو چراغ ، من شب
که به نور کتاب دل تو
و کتاب دل خود را که خطوط تن توست !
خوش خوشک میخوانم
تو درختی ، من آب
من کنار تو آواز بهاران را،
میخندم و میخوانم
میگریم و میخوانم
با تو بودن خوبست
تو قشنگی
مثل تو ، مثل خودت
مثل وقتی که سخن میگویی
مثل هروقت که برمیگردی
از کوچه به خانه
مثل تصویر درختی در آب
روی کاشانه ،
در چشمان منتظرم میرویی ....
| منوچهر آتشی |
سمیرا یادته؟ گفتی گشت زیاده دور بزن؛ از اول جاده فرمونمو گرفته بودی و میگفتی توروخدا برگرد داخل شهر؛ بدتر سنگ میفته جلو پامونا؛ بابام ازین بیشتر لج میکنه..
یادته گفتمت تو اول آخرش برا منی حالا بابات تا ته دنیا هم که بخواد لج کنه، من ازش لجبازترم؟
دست آزادمو گذاشتم لبه ی پنجره ی ماشین و نیم نگاهی بهش انداختم؛ چشای عسلیش رو به جاده بود و لبخند کجی رو لباش.. هوای اردیبهشت از پنجره میزد به صورتش.. موهای جلوی صورتشو میچرخوند توو باد.. میمُردم براش..
دیدی تهش لجبازی من چربید به بابات؟ نگرفتنمون که.. چقد گفتمت بیا خودمون وسط همین جاده خودمونو نشون گشت بدیم؛ اونموقع دیگه مجبورن. گفتی نه آبروریزی نمیخوام؛ در شان خونواده ما نیست.. آخرشم آبروریزی شد.. آبرومندانه اومدیم در خونتون و رفتیم، اما اونقد زیاد رفتیم و اومدیم که کل کوچتون فهمیده بودن.. بعدنا بابات گفت آقاباقر بش میگفته راه بیا حاج آقا؛ این پسره شب تا صب میاد میشینه زل میزنه به درخونت. خاطر دخترتو میخواد؛ لج نکن باهاش!
آقاباقر که نمیدونس من از بابات لجبازترم.. جلوشو گرفتم گفتم حاج آقا من قول میدم ده سالم که بشه برم و بیام؛ شما قول میدی ده سال دخترتو نگه داری؟
زد توو گوشم ..همون شب اومدم توو همین جاده.. پرنده پر نمیزد.. داد کشیدم خداروصدا زدم گفتم خودت بگو چیکار کنم.. زنگ زدم بهت.. یادته؟ گریه میکردی میگفتی نمیشه توروخدا خودتو عذاب نده.. گفتم به همین کوههای بی در و پیکر قسم که نمیذارم اشک توو چشمات بمونه.
دیدی از بابات لجبازتر بودم؟
چندسال گذشت سمیرا؟ چن سال گذشت که بلاخره دل بابات رضا داد؟
دوباره نگامو از جاده گرفتم و دوختم بهش؛ موهاشو از دست بادکشید و جمع کرد پشت گوشش؛ یواش گفت: شیش سال..
خندیدم.. صدا خندم پیچید توو صدای باد..
بابات که رضا داد دوباره برداشتمت و اومدیم دور دور.. میرقصیدم پشت فرمون؛ میخندیدم همینجوری.. باخنده میگفتی زشته مردم چی میگن..یادته سمیرا؟ داد میزدم میگفتم همه مردم بدونن بلاخره عروسم شدی.. یادته گفتم هرکی توو این جادس الان عروسیمون دعوته؟؟ چه روزایی بود..
خندید دوباره.. خندش مث مرز بین زمستون و بهار بود؛ مث آخرین روز سال.. لباشو که کج میکرد دنیا گرم میشد.. باد دوباره موهاشو گرفته بود به بازی.. بادم هوای موهاشو داشت.. دستمو بردم جلو که موهاشو بگیرم از دست باد و ببرم پشت گوشاش، دستم افتاد روی صندلی.. خنده هاش افتاد رو صندلی.. خاطره هامون؛ ذوق کردنامون؛ عاشقیامون افتاد روصندلی و ریخت کف ماشین.. نگامو دوباره از جاده برداشتم.. باد هنوز میپیچید اما.. لابه لای انگشتام..
یادته سمیرا؟ همین جاده بود.. نه گشتی بود و نه شبی و نه لج و لجبازی بابات.. دنیامون مث همین هوای اردیبهشت روشن روشن بود..
بعد شیش سال آفتاب تابیده بود بهمون.. تو چجوری پا دادی به اینهمه سرما؟ چطور دلت اومد ولم کنی وسط زمستون؟
ده ساله که میرم و میام.. ده ساله باخودم میگم کاش اون روز گشت میگرفتمون.. کاش بابات بیشتر لج میکرد.. کاش آقاباقر به بابات میگفت این پسره بی سر و پا به درد دخترت نمیخوره.. کاش وقتی اومدم توو جاده میگفتی دیگه منو نمیخوای.. ده ساله میگم کاش هنوز توو اون خونه بودی.. مینشستم توو کوچه و زل میزدم به در و دلم خوش بود که اونجا نفس میکشی.. میخندی..
ده ساله که میگن نیستی.. دروغ میگن.. اصامگه میشه سمیرا؟ تو که میدونی من بدون نفسات زنده نمیمونم
ده ساله که میرم و میام.. ده ساله که منتظرم این جاده تورو بهم پس بده.. ده ساله که خودمو به گشت نشون میدم؛ پشت فرمون میرقصم؛ توو جاده داد میزنم؛ ده ساله منتظرم سرتو بالا بگیری و بخندی بگی آبروریزی نکن رضا.. ده ساله منتظرم سمیرا.. ده ساله
| نازنین هاتفی |
دوست دارم
و هنوز خاطره ی موهایت
از لای انگشتانم رد می شود.
دوستت دارم
و به یاد می آورم که روزی
آهسته کنار گوش ات گفته بودم
در انبوه سیاهِ موهایت
چند تار سفید دیده ام
دوستت دارم
و هنوز با انگشتانم
به جای موهایت، هوا را شانه می کنم
دوستت دارم
همچون پیانیستی که پشت دیوارهای بلند زندان
کلیدهای سیاه و سفید پیانوش را
به یاد می آورد
و آهسته
آهسته
آهسته
با انگشتانش در هوا
سمفونی شماره ی نُه بتهوون را می نوازد
| بابک زمانی |
درس زیاد می خواندم
و هر جایی که برایم مهم بود
با یک مداد
زیرش خط می کشیدم
"قانون اول نیوتن"
همیشه یکی از سوال های امتحانی بود
قانون جاذبه هم
گفتم جاذبه
یاد چشم های مادرم افتادم
یاد چشم های بی بی
یاد چشم های تو
و چشم...
عضو مهمی ست
اگر نه زن ها
اینقدر با دقت، رو به آینه
زیرش با مداد خط نمی کشیدند ...
| حمید جدیدی |
چنساله تنهایی میام اینجا
آروم میگم امّا، دوتا قهوه
چنساله تصویرِ توی فنجون
تصویرِ یه آیندۀ محوه
تقویما بعد از رفتنت گیجن
چنساله که این شهر پاییزه
اینجا درختِ کوچه با برگاش
توو رفتنِ تو اشک میریزه
یادت برام آرامشه، امّا
قبل از شب و روزای طوفانی
برگرد و این پاییزُ با من باش
دلتنگته این مردِ آبانی
شاید واسه تو باورش سخته
امّا هنوزم عاشقه این مرد
گاهی هنوز فک میکنه میشه
بازم برای عشق کاری کرد
اینجا هنوز یادت که میافتم
میپیچه عطرت توی این کافه
یعنی یکی اینجا توی ذهنش
داره هنوز موهاتو میبافه
یادت برام آرامشه، امّا
قبل از شب و روزای طوفانی
برگرد و این پاییزُ با من باش
دلتنگته این مردِ آبانی
| لیلا کردبچه |
روزنامه های صبح و فنجون چایی رو گذاشت روی میزم، خواست بره که گفتم:
_لطفا تلفنی رو وصل نکنین، هیچ تلفنی رو
سرشو تکون داد و گفت: " چشم "
نیم ساعت نگذشته بود که تلفن دفترم زنگ خورد. عصبانی شدم. گوشی رو از سره جاش بلند کردم و لحظه ای بعد سرجاش گذاشتم!
چشمم خورد به چاییم که متوجه اش نبودم و از دهن افتاده بود
رنگش هم مثل قیر سیاه بود. روزنامه هارو نگاه کردم، خواستم بخونمشون که تلفن دوباره زنگ خورد!
با عصبانیت بیشتر تلفن و برداشتم و سرجاش کوبیدم، تیتر یکی از روزنامه ها این بود:
" تنهایی درد دارد! "
و بازهم زنگ تلفن! از حماقت منشیم تعجبم گرفته بود، جواب دادم بله؟
-"سلام پسرم..خوبی؟ مُردم از صبح آنقدر به خونه و موبایل و دفترت زنگ زدم. طفلی منشیت وصلم میکرد من نمی دونم چیکار می کردم قطع می شد ..چرا .."
لبمو گاز گرفتم و وسط حرفش رفتم :
_"سلام مامان جان..ببخش توروخدا من گوشیم خاموش بود، مهسام خونه نیست این ساعتا، جون دلم؟خوبی؟"
-"وسایلامو جمع کردم...اخره هفته ی دیگه ماشین کرایه می کنم میرم طالقون پیشه خاله سحرت.."
با انگشت اشاره ام روی تیتر روزنامه زدم و سرمو تکون دادم..گفتم:
_"مامان باز حرف رفتن میزنی که؟؟"
گفت:
_"شب شام درست کنم میاین؟؟ دورهم باشیم ؟"
بیخیال همه ی پرونده های روی میزم شدم و گفتم:
_"اخ اگه بدونی چقدر دلم مرغ تُرشاتو میخواد..چشم..شب می بینمت"
ظهر موقع رفتن به منشیم نگاه کردم..بنظرم احمق واقعی من بودم!
وقتی رسیدم خونه مهسا نبود، می دونستم برای امشب باید راضیش می کردم، چون طبق هر هفته سه شنبه شبا خونه ی خاله شهلاش جلسات یوگا داشت!
همین که اومد گفتم مهسا امشب یوگاتو میبریم خونه ی مامان رضوان!
چشماشو گرد کرد و گفت :
_"اذیت نکن... " گفتم "دعوتمون کرده، بی تو برم؟" انگار که از تنهایی رفتنم بدش اومده باشه گفت "دفعه بعدی با من هماهنگ کنا"
چشمهای روشن مامان غم داشت. لبخند همیشگیش روی لب هاش بود ولی غم و پژمردگی از صورت و سر و وضعش مشخص بود. بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی رفت تو آشپزخونه؛ بوی مرغ ترش داشت مدهوشم می کرد.
خونه مثله همیشه نبود نصف بیشتر وسایلا رو تو کارتن جمع کرده بود. مهسا گفت :
_ "مامان خونه رو میخوای عوض کنی؟"
مامان پشت سینک ایستاده بود. شیر آب باز بود و صدای مارو نمیشنید. گفتم :
_ "تنها اینارو چجور جمع کرده؟"
مامان برگشت و گفت :
_ "دیر اومدینا..میزو من از کی چیده بودم"
سر میز شام مامان مدام تعارف می کرد. انگار که صد ساله مارو ندیده. یه حرفی رو چند بار تکرار و میکرد و حتی یادش میرفت. تقریبا آخرای شام بود که مامان گفت :
_"ای داد.. ترشی انداخته بودما. یادم رفت بیارم..نخورین نخورین برم شیشه ترشی رو بیارم با اون بخورین."
مهسا نگاهی به کاسه ی ترشی روی میز انداخت و با چشمای گرد شده به مامان نگاه کرد..
پایه ی صندلی مامان روی فرش گیر کرده بود و به سختی عقب میرفت. مامان با صندلیش در گیر بود و نمیتونست از جاش بیاد بیرون. همونجور که تلاش میکرد گفت :
_ "یه شب بچه هام اومدن پیشم..یه شب کنارمن..سنگ تموم باید بذارم براشون"
دلم براش سوخت. پیر و تنها بود. و درمانده. لیوان دوغمو سر کشیدم و احساس کردم چقدر مزه ی دوغ خونگی و دوست دارم. مزه ای که فراموشش کرده بودم!
مهسا از جاش بلند شد و صندلی مامان و بیرون کشید کاسه ی ترشی رو نشون داد و گفت :
_ "مامان جان ایناها..."
مامان انگار که تازه حواسش جمع شده باشه شرمنده شد و چشمای روشنشو از مهسا که بالا سرش ایستاده بود دزدید.
صورت مهسا قرمز شد.(.با دقت داشت مامان و نگاه میکرد. دستشو که روی شونه ی مامان گذاشته بود بلند کرد و به روی موهای سفیدش کشید. آروم گفت :
_ "مامان.. موهاتو رنگ کنم؟؟؟ فکر کنم رنگ بلوطی به چشماتونم خیلی بیاد"
مامان انگار که دنیارو داشته باشه گفت راستی؟؟
نگاه کردم به میز. گفتم آره. میزم من جمع میکنم شما برین میزانپلی کنید و بعد خندیدم.
صبح که رسیدم دفترم منشیم طبق عادتش بلند شد و سلام داد. جواب سلامشو دادم و گفتم خانوم من از شما خیلی ممنونم..خیلی خیلی ممنونم!
| مهرنوش عابدین |