کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۴۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است


من که ندیده ام

زنی عاشق شود

و جز دوست داشتن

چیز دیگری را به زبان بیاورد

قولتان میدهم!

که هیچ چیز غیر دوستت دارم نمی شنوید از او...

وقتی میگوید

چقد خوب موهایت حالت گرفته اند امروز!

یا چقد این لباس به رنگ و رویت امده است!

یا مثلا چقد بهت گفته ام که صبحانه نخورده از خانه بیرون نیا

که نهارت را یخ زده نخور

که شامت را از ساندویچی های بد مزه فلان جا نخر!

وقتی میگوید وقتی مریض شدی هیچکس نیست کنارت من چه گورم را بکنم...!

یا مثلا امروز خسته ای بیا بنشین کمی کتاب بخوانم برایت

کیک زعفرانی پخته ام برایت 

بیا با کمی چایی بنوش!

یا وقتی که میگوید دیگر نمیخواهم ببینمت حتی!خسته ام کرده ای...طاقت بودنت را ندارم...!

یا وقتی میگوید چقد از تو دلخورم...چقدر میخواهم نباشی

چقدر حس میکنم دیگر دوستت ندارم حتی!

باور کنید این ها همه در زبان زن ها دوستت دارم معنا میشود

زن ها بلد میخواهند

مترجم میخواهند

باید عاشق باشی تا بفهمی شان

باید گوش هایت عاشق باشد

باید ببلعد کلماتش را 

در ذهن برگردان کند به زبان عاشقی

و از چشم هایت عشق بزند بیرون

زن ها کارشان دوست داشتن است

نترسید

بلدشان شوید

بعد میبینید هیچ چیز غیر دوست داشتن از گلوگاه حنجره شان خارج نمیشود.


| احمد حلت |

  • پروازِ خیال ...


گم کرده بودم آن خیابان را

پرواز روی بام تهران را

بغض کنار سیدخندان را

قرض قرار چای و قلیان را

آن موی بی‌رحم پریشان را

من می‌روم پیدا کنم... آن را


| حسین غیاثی |

  • پروازِ خیال ...

عشق بیدار نشد

۰۹
اسفند


زل زدیم به در و دیوار 

دوستت دارم ها را فریاد نزدیم

پنحره ها را بستیم 

بوسه ها را 

پنهان کردیم زیر تخت 

و هیچ نگفتیم

اینگونه بود که یک شب

عشق خوابید

و بیدار نشد دیگر...

 

| بهنام محبی فر |

  • پروازِ خیال ...



میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!

فکرش را بکن، خوب نمی شد؟

کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی،

و دو فنجان که همیشه روی آن بود،

شب هایی که باران می آمد می نشستیم، قهوه ای می خوردیم و من هزار سال برایت داستان می گفتم.

اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی،

من را که می شناسی، متخصص سر دادن قهوه ام، 

حواس درست و حسابی ندارم، تا به خودم می آیم همه چیز از دست رفته،

مثل قهوه هایم، مثل قطارهایی که جا می مانم، مثل تو!

و حالا به خودم آمده ام...تو نیستی، خیابان آبی نیست، باران نمی بارد ولی من...هزار سال است که برایت داستان می نویسم،

و با کوچکترین چیزها به یادت می افتم...

کجا بودم؟

داشتم می گفتم...میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز...

فکرش را بکن، خوب نمی شد؟


| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


می خواستم پرنده باشی

پَر بکشی و 

هرگز برنگردی

حالا سال هاست در من لانه کرده ای

شاخه هایم را شکسته ای

هر شب

خواب هایم را ریخت و پاش می کنی و 

هر روز

نُک می زنی به زندگی ام .


| روجا چمنکار |

  • پروازِ خیال ...


مغرور و زخم خورده و عصیان گر

باران گرفته سقف جهانش را

تاریخ را گرفته در آغوشش

با گریه می کشد چمدانش را


یک زن که دست می کشد از خانه

در جستجوی یک نفس آرامش

دستان ترس پنجه کشیده اند

دیوارهای روح و روانش را


اترک، ارس، کمان دو ابرویش

ده شهرکرد ریخته در رویش

دامن،خلیج فارس، خزر مویش

شیراز مست کرده لبانش را


نقش و نگاره های به جا مانده

از انقراض دوره ی عثمانی است

مشروطه خواه سرکش طغیان گر

تبریز می تپد ضربانش را


ایران من زنی است که می خواهد

آزادی اش برای خودش باشد

ایران من زنی است که می ترسد

بردارد از سرش خفقانش را


اطراف چشم گربه ای اش رد-

-دست هزار سیلی نامرد است

هربار لب گشود به ننگت باد

بستند با عریضه دهانش را


ایران من زنی است که هر شب را

در عقد پادشاه جدیدش بود

هر تکه از تنش، وطنش، اما

تاراج میشد و غم نانش را... 


گفتند تا که زن هوسی باشد

هرشب در انحصار کسی باشد

چشم قبایل عربی خورده ست

تهران و مشهد و همدانش را


_از آخرین معاهده ات برگرد!

عاقد جهاز و مهریه ات را برد

قاضی دوباره حق حضانت را

 سهم پدر نوشت. که جانش را...


در مستی اش شکست و شراب انداخت

امضای حکم مرگ امیرش را

یک زن، دوتا پیاله ی خون در دست

سر می برد زمین و زمانش را


ایران!بگو چه شد که ورق برگشت

آتش تن سیاوشمان را سوخت

رستم چه می کند پسرش را آه

این بار اگر شناخت نشانش را... 


گریه دم اوین و رجایی شهر

دنبال کودکان کجا مانده!

در سینه اش، تلاطم تاریخ است

سلول می خورد سرطانش را


ایران من زنی است کتک خورده...

با دست پاک می کند اشکش را

از انقلاب تا شب آزادی...

با گریه می کشد چمدانش را


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


قرار است تو به ملاقات من بیایی

و اگر این راست باشد،

باید چین های صورت معصومم را اُتو،

دشت پژمرده و غمگین  آهوان چشمانم  را رفو

و گیسوان برفی ام را با سرعت نور زیر گرم ترین ظهر تابستان بلوچستان شرابی کنم.

قرار است که تو به ملاقات من بیایی

و اگر این راست باشد،

باید  باطری نو برای سَمعکم بگذارم

و یک عصای نامریی از جنس گُلِ حسرت در دست بگیرم.

قرار است تو به ملاقات من بیایی

و اگر این راست باشد،

باید به جبران کافه های نرفته،

گیلاسهای بهم نخورده،

بوسه های کال بر زمین افتاده

تو را حتیٰ برای  یک نفس از باقیماندهٔ عمرم  صد زلیخا دیوانه شوم.

قرار است تو به ملاقات من بیایی

و اگر این راست باشد،

باید پیراهن سپیدم را که با خشم در دریا انداختم،

از عروس ماهی ها پس بگیرم.


| نسرین بهجتی |

  • پروازِ خیال ...


اگه الان اینجا بودی کلمات بهتری واسه حرف زدن انتخاب میکردم

خب کلمه های بهتر جمله های بهتر و میسازن! جمله های بهترم آدمارو نزدیک تر میکنن... آره نزدیک تر میکنن

اگه الان اینجا بودی

آهنگ می‌ذاشتم می‌رقصیدیم من که بلد نیستم! تو خوب می‌رقصی... بازی میکنی... میچرخی... میخندی... میخندیدی.... من معنی انحنا رو بهتر از تو میدونم!

اگه الان اینجا بودی فیلم میدیدم... ببین! نولان دارم! ایناریتو... استنلی کوبریک... دوست نداشتی کمدی میبینیم... یا حتی فیلم ترسناک! تو بترسی من مواظبت باشم!عاشقانه هم میشه ببینیم... ولی خب... خوب نیست بعده ده دقیقه - یه ربع آدم فیلمو ول کنه!! میدونی که چی میگم ؟؟

اگه الان اینجا بودی باهم غذا میخوردیم... دوست داری برام آشپزی کنی؟؟ دوست داری! البته هیچوقت نفهمیدم چرا موقع پختن غذا رو میچشی... وقتی که در هر صورت داری خوشمزه ترین غذای دنیارو میپزی!

اگه الان اینجا بودی برات کتاب میخوندم! کسی که ازت عکس میگیره قد چن تا شات بهت توجه میکنه... کسی که برات کتاب میخونه به اندازه ی موهای سرت! اگه الان اینجا بودی یه دستی کتاب میخوندم!

اگه الان اینجا بودی میرفتیم کافه... میشستی رو بروم برام تعریف میکردی... هرچی خودت دوست داشتی برام تعریف میکردی! اینجا تنها جاییه که نبین چی میگه! ببین کی میگه!!

اگه الان اینجا بودی میرفتیم قدم میزدیم... را میرفتیم... کنار هم... بغل هم! بغل خیلی از کنار نزدیک تره!! بغل از همه چیز نزدیک تره نزدیک تر از خواب... نزدیک تر از غم... نزدیک تر از برخورد

اگه الان اینجا بودی... می‌بردمت می‌ذاشتم اون‌ور اوتوبان... خودمم وایمیستادم این‌ور... یه پله هوایی هم بینمون درست می‌کردم می‌گفتم: «بیا! اینم یه رنگین کمون سفید... مال تو!»

از اون سر رنگین کمون تا این سرش چن‌تا پاییز راهِ ؟؟

میبردمت مینشوندمت روی صندلی پارک بهت میگفتم:

«این منم! یه حجم خستگی با یه لبخند واقعی!

اگه یه روز تموم شم چی‌کار می‌کنی؟»

اگه الان اینجا بودی

برات سعدی میخوندم

اصن چرا تا حالا برات سعدی نخوندم؟؟

اگه الان اینجا بودی... اینجا بودی...

عطر بود...

نفس بود...

خنده بود...

انحنا بود...

بوسه بود...

اگه الان اینجا بودی...

دیگه اینجا نبودم...

اگه الان اینجا بودی...

آخ اگه الآن اینجا بودی...

کاش الآن اینجا بودی...

کاش.........


| میثم بهاران |

  • پروازِ خیال ...


زنِ  دیوانه ی عاشق 

نه دل به دریا می زند

نه سر به کوه و بیابان می گذارد

 و نه راهِ صحرا را پیش می گیرد!

زنِ دیوانه ی عاشق

ناگهان

دست تو را در دستِ  زندگی می گذارد

و به غار تنهایی اش بر می گردد!


| نسترن وثوقی |

  • پروازِ خیال ...


دوست داشتم برای سالیانی که با تو بوده ام ،به احترام تمام حادثه هایی که در ولیعصر قهقهه زدیم،

به خاطر ایستگاه تئاتر شهر و سروده ها و آواز خوانی ات ،

بخاطر اولین قرارمان در پارک ساعی،

به احترام دستانی که موهایت را نوازش کرد و گوشی که صدای تپش قلبت را شنید ،

بخاطر آن پیرمرد که بهمان گفت "خوشبخت شوید" ، به احترام اشک شوقی که بخاطر این جمله در چشمانم حلقه زده بود ، 

برای تمامی داستان خوانی‌ام در شبهای تاریکت ،

برای چشمهایی که در طولِ فیلم سراسر تو را تماشا میکرد ،

برای آن بعد از ظهر بارانی تهران و عطر موهایی که مستت کرده بود و آن چاییِ روضه حتی.. 

به احترام واژه های شعرم و برای دوست داشتنی که یک زمان همه غبطه اش را میخوردند ،

مرا 

عاشقانه تر ترک میکردی 

همین ...


| کاف وفا |

  • پروازِ خیال ...

بوسه دهم

۰۸
اسفند


آه، که شب جمله در این وعده رفت

بوسه دهم... بوسه دهم...روز شد!


| مولانای جان |

  • پروازِ خیال ...

او زن بود

۰۸
اسفند


او زن بود

یک زن غمگین

از آنها که موهایش را نمی بافت

حرفهایش را به کسی نمی گفت

و شبها معشوقش را

_که در بالش خاک کرده بود_

در آغوش می کشید

او زن بود

که می توانست چند روز چیزی نخورد

نخوابد

و ساعت ها به یکجا خیره شود

من برایش دشت آورده بودم

روی سینه ام

که سر بگذارد

او اما زن بود

از آنها که سیگارش را به آتش می سپرد

اما فراموش می کرد بکشد

یک زن غمگین

که تخت خوابش برای دو نفر 

جا نداشت


| آیا عابدین |

  • پروازِ خیال ...

حال سوم

۰۷
اسفند


حالم خوب نیست ، 

از آن دست حال های بدی که حتی دیگر طاقت پنهان کردنش را هم ندارم

وقتی خودت این را میفهمی که احوالت خوب نیست برایت سه حالت بیشتر ندارد

حال اول میگوید چیزی در دنیا وجود دارد که میتواند حالت را بهتر کند

حال دوم میگوید چیزی در دنیا وجود ندارد که حالت را بهتر کند 

و حال سوم ..

اینکه حال سوم چه میگوید را باید برایتان توضیح بدهم .

آن شب را خوب خوب به یاد دارم ، از آن دست صحنه هایی که پیری و گذر زمان و فراموشی حریفش نمیشوند . آن شب حال عجیبی داشتم، بیش از اندازه به شوفاژ میچسبیدم ، آنقدری که انگار داشتم خودم را وادار به سوختن میکردم ، آن شب بیش از اندازه لای موهایم دست می انداختم ، بیش از اندازه آه میکشیدم ، از خجالت هر کسی که سر راهم سبز شده بود در آمده بودم ، از استاد و همکلاسی ها بگیر تا راننده تاکسی و مسافری که بغل دستم نشسته بود . زندگی همیشه به من سخت گرفته است اما آن شب دیگر همه چیز به زیر گلویم رسیده بود ، خفگی کامل .  

این آدم های مهربان و نامهربان اطراف را میبینید ، هر کدامشان یک هیولای درون دارند که یک روزی میتواند جهنم واقعی را به جلوی چشمانتان بکشد . 

آن روز هیولای درونم میتاخت، انگار که بعد از سال ها بیدارش کرده بودند و این بار من هم دیگر نمیتوانستم جلودارش باشم.

جواب تماس ها و اس ام اس هیچکس را نمیدادم ، 

یک طغیان واقعی در حال وقوع بود.

میس کال ها و اس ام اس هایش را روی گوشی نگاه میکردم .

آخرین پیغام اش تنها دو کلمه داشت ، بیا اینجا .

آن شب برای رفتن به هر کجای خانه دستم را میگرفت ، 

عین مادر هایی که پسر بچه کوچک شان را از اینور خیابان به آنطرف خیابان میبرند . 

آن شب کمتر حرف میزد و کمتر نگاهم میکرد ، 

آن شب روی مبل ننشستیم ، 

آن شب روشنایی در حد جلوی پای مان را دیدن بود ، 

آن شب برای یک لحظه هم موهایش را پشت سرش جمع نکرد و نبست . 

آن شب لیوان چای یکی بود ، بشقاب غذا یکی. 

گوشه ای از اتاق نشست و مرا بدون آنکه صدا بزند نگاه کرد ، 

با دستش چند باری روی پایش زد ، منظورش این بود که بیا اینجا و سرت را بگذار روی پاهای من. 

موهایم را آرام آرام دست کشید و لابه لایش پیشانی ام را . آن یکی دست را گذاشت روی چشمانم و بعد حرکتش داد به سمت پایین و لب هایم ، بعدش به حالت خبری و زیرلب ، طوری که میخواهی مطمئن بشوی حرفت را فقط خودتان میشنوید گفت : پسرم امروز عصبانی بوده. آن حرفش آخرین جمله ای بود که به یاد دارم و بعداز آن من و هیولا و تمام آن روز بد به بهترین خواب دنیا روی پاهایش فرو رفتیم .

و حال سوم : فقط یک چیز در دنیا وجود دارد که میتواند حالت را بهتر کند 

فقط یک چیز 

که آن یک چیز هم ، دیگر نیست.

یک جایی درون همین دنیای بی مروت است

اما پیش تو نیست تا یکبار دیگر به تو با همان صدای زیرلبی بگوید :

پسرم امروز عصبانی بوده .

همین.


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


‏‎می توانی بروی قصه و رویا بشوی

‏‎راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی

 

‏‎ساده نگذشتم ازین عشق، خودت می دانى

‏‎من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی

 

‏‎آی! مثل خوره این فکر عذابم می داد؛

چوب ما را بخوری، وردِ زبان ها بشوی

 

‏‎من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

‏‎من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی 


‏‎دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

‏‎باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

 

‏‎گرهِ عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

‏‎تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

 

‏‎در جهانی که پر از "وامق" و"مجنون" شده است

‏‎می توانی عذرا باشی،  لیلا بشوی

 

‏‎می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

‏‎در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

 

‏‎بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد

‏‎فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی


| مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...

منِ بى تو

۰۷
اسفند


بى تو مهتاب شبى باز... 

ولش کن دیگر

این منِ بى تو 

مگر کوچه خیابان بلد است؟


| یاسمن کیوانمهر |

  • پروازِ خیال ...

دست های پدر

۰۷
اسفند


کور بودیم و

غم های پدر را نمی دیدیم

مادرم اما بریل می دانست

هر شب دردها را

از روی پینه ی دست های پدر مرور می کرد...


| حسین غلامی خواه |

  • پروازِ خیال ...


دیشب خواب چارلی پارکر رو دیدم، اون نابغه بود، توی ساکسیفون زدن کسی به گرد پاش هم نمی رسید. خواب دیدم توی کلاب نیو مورنینگ نشستم و چارلی پارکر داره یه آهنگ جاز اجرا می کنه. 

بهش نزدیک شدم و گفتم: هی چارلی! تو حرف نداری پسر. به نظرت یه روز من هم می تونم مثل تو توی یه گروه جاز ساکسیفون بزنم؟ 

چارلی آهنگ رو نگه داشت، لبخندی زد و ساکسیفونش رو بهم تعارف کرد. گفتم: نه نه، می دونی چارلی من هنوز بلد نیستم ساکسیفون بزنم. 

وقتی که داشتم این حرف رو می زدم به دست هام نگاه کردم، چروک شده بودن! تو خواب حداقل هشتاد سال رو داشتم اما هنوز بلد نبودم ساکسیفون بزنم. می دونی این یعنی چی؟ یعنی فاجعه! من از بچگی آرزوم این بود که بتونم یه روز ساکسیفون بزنم، ولی هیچ وقت نتونستم، در واقع شرایطش پیش نیومد. وقتی بیست سالم بود با خودم می گفتم که اگه به دوران نوجوانی بر می گشتم حتما ساکسیفون زدن رو یاد می گرفتم. وقتی بیست و پنج سالم شد هم با خودم می گفتم که اگه به بیست سالگی بر می گشتم حتما دنبال ساکسیفون می رفتم. به همین شکل این حرف رو تا چهل پنجاه سالگی به خودم می گفتم و همیشه فکر می کردم که اگه حتی از پنج سال پیشش هم دنبال علاقه ام می رفتم حتما به یه جایی رسیده بودم. 

راستش خواب دیشب خیلی فکرم رو مشغول کرده. توی خواب حتی دستم می لرزید و قطعا اون سن واسه شروع کردن خیلی دیره. اما همش دارم به این فکر می کنم نکنه هشتاد سالم بشه و باز هم به خودم بگم که اگه از هفتاد و پنج سالگی ساکسیفون رو شروع کرده بودم تا الان می تونستم تو یه گروه جاز باشم. 

شاید هم توی سال های آینده رفتم دنبال ساز زدن اما آدم هیچ وقت نمی دونه تا کی فرصت داره و چقدر زنده می مونه. اگه چارلی پارکر هم مثل من بود و همش افسوس گذشته رو می خورد هیچ وقت اسطوره ی ساکسیفون زدن نمی شد، چون اون فقط سی و پنج سال زنده بود...


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

نامهربان

۰۷
اسفند


حتما در یکی از زندگی های قبلی مان

شاید هزارسال پیش

همدیگر را دیده ایم

و آن جا آن قدر مهربان بوده ای

که هزارسال است

نامهربانی ات را

تاب آورده ام!


| ریحانه جباری |

  • پروازِ خیال ...


از شروع این جهان، مَرد از پی زَن می‌دوید..

از پی مردان دویدن را زُلیخا باب کرد..


| شروین سلیمانی |

  • پروازِ خیال ...


مادرم به بختِ سپیدِ دخترانش فکر می‌کند

خواهرم به آفتاب

به روز‌های خوب

به خوشبختی‌

به زن بودن برای مردِ زندگی‌ ا‌ش

من اما به سفر‌های دور

به در هیچ کجای دنیا بودن

به نداشتنِ کسی‌ که مالِ من نیست

به آغوشِ مردی که اسب‌های وحشی گیسوان مرا رمانده است

به گریز

گریز از پیکری بی‌ پرهیز

گریز از اندیشه‌های عریان 

گریز از زنی‌ که رویایش با مادرش یکی‌ نیست

که از روز‌های خوب

بازگشتِ دوباره مردی را می‌‌خواهد

که نه آفتاب را می‌فهمید

نه خوشبختی‌ را می‌‌دانست

نه حتی ماندن را بلد بود 

من ... یک دیوانه ى تمام عیارم ....


| نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...

لطفا بگو نوچ!

۰۶
اسفند


بیا خودمان را پخش کنیم کف اتاق

چشم هایمان را ببندیم...

دستهایمان  را باز کنیم

و مشت مشت از روی فرش بوسه جمع کنیم!

اجازه بده بپرسم: دوستم داری؟

تو با ناز بگو نوچ!

بگذار بپرسم: این مدت که تنهایم گذاشته بودی دلتنگم شدی؟

تو هم با عشوه بگویی نوچ!

لبخند شیطنت آمیز بزن

تا من بگویم: فدای لبهایت که وقتی میگویی نوچ!

حس میکنم بوسه میخواهی!

راستی...

بوسه میخواهی؟

لطفا بگو نوچ!


| حامد نیازی |

  • پروازِ خیال ...

جمعه تویی

۰۶
اسفند


جمعه تویی با همه ی دوری ات

خنده به لب دلخوشی زوری ات!

دوست ترم‌ داری و راهی شدی

دل بکن از رفتن مجبوری ات..!


| مریم قهرمانلو |

  • پروازِ خیال ...

لک زدگی

۰۶
اسفند


ازش پرسید : میخوای بمونم اینجا ؟

بهش در جواب گفت : موندن و نموندن ات چه فرقی به حال من میکنه !

میدونی گاهی وقت ها نمیدونم چطور باید توضیح بدم که دلم لک زده برای اینکه یکی بشه در نقش تصمیم گیرنده تمام کارهای بیخودی و باخودی زندگیم . یکی که به آدم بگه این کار رو بکن و این کار رو نکن. 

یکی که بگه دیروقته خب - بمون همونجا، 

یکی که بگه داره دیروقت میشه ها - نمیخوای بری ؟ 

نمیدونم چطور این رو بگم که یاغی ترین آدم های تاریخ هم تو یه جایی از زندگی شون اهلی بودن ، 

آروم بودن ، 

رام شدنی بودن ، 

همونطور که ناپلئون با ژوزفین ش بود یا نادیا با استالین . همونطوری که وقتی داشتن برلین رو فتح میکردن ، وقتی محاصره نزدیک تر از همیشه بود ، هیتلر تنها پناهگاه ش دست های ایوا بود. 

همه شون یه بالین و یه دامن داشتند که سرشون فقط و فقط همونجا آروم میگرفته . جایی که آدم خودش رو فرای خود بودنش میبینه .

نمیدونم چطور باید بگم که باباجان گاهی وقت ها لازمه تو زندگی یکی باشه که بتونه از آره ی  تو یه نه محکم بسازه و از نه محکم تو یه آره ی آسون . یکی که نزاره مرغ تو همیشه یک پا داشته باشه . یکی که بدونه وقتی تو سوار خر شیطان شدی چطور از اون بالا باید بیارتت پایین .

نمیدونم که چطور باید این رو توضیح بدم که خیلی وقت ها آدم دلش میخواد زندگیش رو سوار کارتن کنه و بعد دو دستی تقدیمش کنه به تو و با یه صدای درگوشی بهت بگه یه چند وقتی تو پازل زندگیم رو کنار هم بچین . 

بگه من خیلی وقت که حوصله بازی ندارم ، تو جای من بازی کن.

بگه من تعطیلات تو بوی موهات رو میخوام ، نه هیچ چیز دیگه رو .

آدم گاهی وقت ها برای توضیح دادن چیزهای ساده  و ابتدایی زندگی هاج و واج میمونه ،

نمیدونه باید از کجا شروع کنه و به کجاش برسه که کسی از شنیدنشون نزنه زیر خنده  ، 

شروع نکنه به مسخره کردن ..

میدونی همه ی حرف های گفتنی زندگی و سختی گفتنشون به کنار 

تو زندگی چیزهایی وجود داره

که آدم روش نمیشه در موردشون حرف بزنه 

آره .. 

آدم روش نمیشه ...

همین .  

 

| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


_گفت : جرأت یا حقیقت؟

+گفتم : مگه فرقی هم داره؟

_گفت : نه

+گفتم : حقیقت؟

_گفت : دوسم داری؟

+گفتم : میشه جرأت رو انتخاب کنم؟

_گفت: باشه، جرأت!

  توو چشام زل بزن


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


نمی دانستیم

اما نقص عضوی مادرزادی در ما بود 

دست های تو از شانه های من روییده بود

و دست های من از شانه های تو 

روزی که فهمیدیم

به هم لبخند زدیم

همدیگر را در آغوش کشیدیم

و همه چیز مرتب شد ...


| کیانوش خان محمدی |

  • پروازِ خیال ...

دیشب با تو

۰۶
اسفند


صبح 

که بیدار شدم،

نفسم بند آمده بود

دیشب با تو،

تمام کوچه هاى شهر را دویده بودم.


| عرفان کارچانی |

  • پروازِ خیال ...


صحبت از "ماندن یک عمر" بماند به کنار

قدر نوشیدن یک چای بمانی کافیست...


| معین صباغ مقدم |

  • پروازِ خیال ...

بی اعتماد

۰۵
اسفند


دوباره مثل گذشته رو به رویم نشسته بود...

چند سالی بود که رفیق بودیم...از آن رفیق هایی که درد هم را می فهمند...از آن رفیق هایی که حرف هم را از چشم همدیگر می خوانند...

چشم هایش می گفت امشب او غمگین ترین انسان دنیاست...

سکوت را شکست و به عادت قدیم پوزخند تلخی زد و گفت: چرا من همیشه اشتباه می کنم؟چرا همیشه اشتباه انتخاب می کنم؟

از آن دخترهایی بود که دنیا و آدم هایش  را سفید می دید و حالا زخم خورده ی همان آدم ها بود...

نمک روی زخمش نپاشیدم...گفتم: تو اشتباه نمی کنی...تو فقط خیلی زود اعتماد می کنی شاید هم اشتباهی اعتماد می کنی چون همه ی آدم ها را سفید می بینی...

نگاهم کرد و به نشانه ی تایید سر تکان داد...هیچ حرفی نزد فقط سر تکان داد...

چشم هایش باز هم داشت چیزی می گفت...می گفت قرار است همه چیز عوض شود...قرار است دیگر آدم ها را سفید نبیند...چشم هایش همیشه درست می گفت...

او عوض شد...بد بین شد...به عالم و آدم...به دوست و دشمن...به مرد و زن...دیگر به هیچکس اعتماد نداشت...

تصمیم های اشتباه گذشته یا شاید آدم های اشتباهی باعث شده بود همه را به یک چشم ببیند...هر تصمیم اشتباه یک خط سیاه وسط دنیای سفیدش شده بود...آنقدر که نه تنها دیگر آدم ها برایش سفید نبودند بلکه زندگی اش هم تاریک شد...سیاه شد...

چشم هایش درست می گفت... 

غمگین ترین انسان دنیا کسی ست که بی اعتماد می شود...


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


باید بروم...

دلتنگ که شدی،

گلدان کوچک پشت پنجره را ببوس!

من، یک روز که خیلی دلتنگت بودم 

دلم را همانجا  

خاک کردم...


| معصومه صابر |

  • پروازِ خیال ...

نقطه ضعف

۰۵
اسفند


خب همه آدمها یک نقطه ضعف دارند

مثلا من که در جغرافی 

چیزی بارم نبود

"گمت کردم"

 یا تو که تاریخ ات خوب نبود

"فراموشم کردی"


| آریا نوری |

  • پروازِ خیال ...


بعد از به نام ایزد و تقدیم احترام

اکسیژن همیشگی شعر من ، سلام


بـاران غربت است و لغت های آجری

این بار چندم است که نم داده حرف هام


حیفم میاید این که بگویم هوا بد است

یا این که گم شدم وسط مردمان خام


گفتم دوخط برای شما درد و دل کنم

محض رسیدنم به گذرگاه التیام


یادش بخیر فاصله ی دست هایمان

کم می شد از تولد یک جذبه ی مدام


وقتی که روی پنجره ها رنگ می گرفت

تصویر مومنانه ی یک عشق بی کلام


یادم نمی رود شب تعیین سرنوشت

دادم به دست های شما اختیار تام


چیزی میان خاطره هایم شکفته شد

چیزی شبیه بی تو نمی آورم دوام


همسایه ها به پنجره هامان ظنین شدند

و بعد لحظه لحظه رسیدم به اتهام


حالا تمام فاصله ها قسمت منند

حالا که فکر می کنم این قدر ناتمام


حالا که قلب روشن همسایه های خوب

در اصل قلب تیره ی گرگی است بی مرام


این قلب های کوچک و مضحک که سال هاست

پیوسته می تپند به امّید انتقام


دیگر نمی رسیم به درهای آشتی

قهر است با من و تو خدا روی پشت بام


از درد خاص ِعشق عزیزت که بگذریم

هر شب شکنجه می دهدم دردهای عام


اکسیـژن همیشگی شـعر من ٬ ببخش

سخت است درک این همه تکراری مدام


بدرود تا تولد دیـدارهای زود

امضا ؛ منی که گم شده ام در تو ، والسلام ...


| طاهره خنیا |

  • پروازِ خیال ...


تمام این فاصله‌ها

تمام ِ این تنهایی‌ها

تمام ِ نداشتن‌هایت

ای کاش ..‌خوابی بودند 

شبیه ِ خواب ِ دم ِ صبح

می‌آمدی

با دستان ِ شبیه اطلسی‌ات

بیدارم می‌کردی

می‌گفتی جان ِ دلم‌، صبح شده است

و من به بهانه‌ی رهانیدنم از خوابی سخت

در آغوش می‌کشیدمت...

اما حیف‌ تو نیستی

و من به واقعی ترین شکلِ ممکن

اسیر کابوس ِ نداشتن‌ ات شده ام

تنهای‌ تنهای‌ تنها...


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...


پیامش روی صفحه ی گوشی بالا اومد

"جلوی در دانشگاه منتظرتم...تموم شدی بیا"

یکم خیره به صفحه ی گوشی موندم،با مکث تایپ کردم:

"کلاس دارم"

فوری جواب داد:

"یکشنبه ها تا سه کلاس داری"

انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم:

"جبرانی انداخته استاد هماتولوژی"

یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید:

"همکلاسیات دارن میرن همه...منتظرتم"

از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بی عجله و قدم زنون رفتم تا در فنی،اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود،دست به جیب،با لبخند یه وری مغرورش!

خیابونو رد کرد و رسید کنارم،فکر کردم قدم به زور تا بازوش میرسه!

دستشو که تکون داد سمتم،هردوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام،آروم زمزمه کردم:

"هوا یهویی خیلی سرد شد"

جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم،صدای خنده ی زورکیشو شنیدم:

"بریم آب هویج بستنی؟!"

آهسته گفتم:

"سرده هوا،قهوه ی تلخو ترجیح میدم"

دیگه نخندید،سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی از طرف منی که بستنی به قول خودش دینم بود!!!

دستاشو برد تو جیبش،قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم،جیباش اندازه ی دستای جفتمون جا دارن،اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که...

دستشو حائل کمرم کرد و راه افتادیم،زیادی جنتلمن بود مرد من،گویا برای همه...!

توو کافی شاپ همیشگی،کنار شیشه ی بخار گرفته ی رو به شلوغی خیابون دم غروب نشست جلوم،با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه...یکم که گذشت شیشه به گریه افتاد!

پرسید:

"مطمعنی بستنی نمیخوری؟!"

باید از یه جایی شروعش میکردم که تمومش کنم

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

"میدونی،وقتایی که توی برف و کولاک زمستون میومدیم و بستنی میخوردیم و میخندیدی بهم و میگفتی دختر تو دیوونه ای،دیوونه نبودم...دلم گرم بود! دستامو که میگرفتی و میذاشتی توو جیب خودت، دستام گرم میشد و سلول به سلول جون میگرفت و راه میگرفت تا دلم...بعد دلم گامب گامب میزد واس عشقی که مال من بود،الان سردمه...شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه!"

نمیدونم چقدر توو سکوت گذشت،به حرف اومدم:

"دیروز با زهرا رفتیم تا ولیعصر..."

دستش روی میز مشت شد،چقد رگای برجسته ش بهش میومد

"من به دلم نبود بریم،زهرا اصرار کرد...بعد نمیدونم کجا بود که زهرا گفت :

هی...اونجارو!این پسره رو...چقد شبیه آقاتونه! و بعدم خندید.

من بازم به دلم نبود نگاهش کنم،هیشکیو جز تو نگاه نمیکنم آخه!

بعد که زهرا گفت این...این همون دستبندی نیس که تو براش گرفته بودی؟! نگاهش کردم،شبیه تو نبود،همه چیز همون بودا...

همین قد و بالا،غرور،پالتوی مشکی،دستبند چرم مشکی،همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده بود توو دستای هرکی غیر از من...خودت بودیا...اما تو نبودی!"

خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم:

"هیس!!!

یادته میگفتم هیشکی مثل تو نیست؟!

از دیروزهر مردی که دیدم و دست دختریو گرفته بود شبیه تو بود،

نمیخوام بعد از این با دیدن دستای توو هم قفل شده ی دونفر دلم بلرزه که شاید تو...!"

صداشو به زور شنیدم:

"تو عشقی...اون فقط ..یعنی من..."

کیفمو چنگ زدم و بلند شدم،بازم نگاهش نکردم:

"اگه عشق بودم چشمات جز من کس دیگه ایرو نمی دید،اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمی کردی،اگه عاشق بودی...اگه بودی...!"

یه قطره اشکی رو که میومد راه بگیره رو گونه م پاکش کردم:

"کاش لااقل نمیبردیش پاتوق همیشگیمون"

دستشو دراز کرد دستمو بگیره،اما وسط راه پشیمون شد انگار، مشتش کرد و محکم کوبید رو میز

بی صدا از کنارش گذشتم،شنیدم یه بیت از شعرامو زیر لب زمزمه میکرد:

"چقدر ساده از دست دادم تورو...!"


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

زنان میانسال

۰۳
اسفند


من عاشق زنان میانسالم

که عشق را می شناسند

و اندوه را

و درد را

و بدون آن که حرفی بزنند،

با چهره های تکیده شان

از عشق می گویند

و از اندوه

و از درد!


| فردین نظری |

  • پروازِ خیال ...

عاشق "او" بود

۰۳
اسفند


این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود...

من عاشق او بودم و او عاشق "او" بود...!


| سید تقی سیدی |

  • پروازِ خیال ...

همه چی عوض شد

۰۳
اسفند


تو زندگی هر آدمی، اتفاقایی وجود داره که بعد از اونا، همه چی عوض میشه...

پنج،شش سال پیش وقتی داشت ازم جدا می شد، فهمیدم هیچ کس موندنی نیست...

اما بعضی چیزها رو هیچ وقت نباید فهمید!

همه ی آدما میان و میرن، ولی مثلا پدر،مادر فرق میکنن!

هیچ وقت نباید حس کنی پدر مادرت ممکنه یه روز رهات کنن

چون خیلی درد داره. خیلی زیاد!

رفتن اونم همینجوری درد داشت...

من عاشقش بودم، همه ی خوبی هارو باهم داشت، شاید تنها کسی بود که با همه ی وجودم دوسش داشتم، ولی اونم رفت...

میخواستم جلوشو بگیرم، ولی نشد!

آدمی که تصمیم رفتن گرفته، با هیچ حرفی نمیمونه

کنار اومدم! چون راهی نداشتم.خوب بودنش برام کافی بود!

برای من، اون یه آدم مریض بود که برای یه دلخوشی کوچک، داشت دنیاشو ول می کرد

منو ول می کرد

دخترشو!

می گفتم "هر کجا هست خدایا به سلامت دارش"

بعدش زندگی برام سخت شد، همیشه یک بغض تو گلوم بود که پایین نمی رفت. میدونستم همه ی آدما یه روز میرن، پس به هیچکس وابسته نمی شدم. بااین حال از رفتن کسایی که دوسشون داشتم می ترسیدم...

چند سال اینطوری زندگی کردم، با یه درد عمیق، با یه دلتنگی خفه کننده، با جای خالی آرامشم، با یه ترس...

بعضی اتفاقا بزرگت میکنه

بعضیا پیر...

سن شناسنامه ای که مهم نیست.الان حس میکنم هزاااار سالمه!

دیگه هیچوقت همو ندیدیم، باهم حرف نزدیم، هیچوقت...

پیر شدم

من بودم و"هرکجا هست خدایا به سلامت دارش"

من بودم و یاد روزای خوبمون،من بودم و بزرگ کردن خوبی هاش،ندیده گرفتن بدی های آخرش

من بودم و یه عالمه دلتنگی...

دیشب چند بار از خواب پریدم. هربار میخواستم باشه تا بغلم کنه، صداش تو گوشم بود...

بعد از چند سال امروز صبح، پشت تلفن صداشو شنیدم. بهم گفت "واسم مهم نیستی، نمیشناسمت، برام مردی..."

اون جا بود که ترکیدم!

نمیدونم چند وقت بود که گریه نکرده بودم! شایدم چند سال...ولی امروز خیلی گریه کردم!

بخاطر تنهاییام

دلم واسه خودم سوخت

گفتم "کاااش مرده بودی، کاش میومدم سر خاکت گریه می کردم"

( و اینو از ته دل گفتم! )

حس میکردم خیلی آدم بدی ام. همه ی زندگیم درد می کرد، حس می کردم دهنمو باز کنم، جونم درمیره...

هیچ وقت برای کسی بد نخواستم.

اما امروز با تمام وجود واسش مرگ خواستم، واسه عزیز ترین آدم زندگیم...

پدربزرگم می گفت "خوب بودن مهم نیست، خوب موندن مهمه"

واسه همین آرزو کردم کاش مرده بود، با همه ی خوبیهاش...

میدونم

من خیلی آدم بدی ام

اما کاش تو خوب می موندی

از اون خوبا که من عاشقش بودم...

به نظر من، تو زندگی بعضی آدما، لحظه هایی هست، که بعد از اونا...

فقط باید مرد

همین


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...

به موقع نگفتم

۰۳
اسفند


من که هر وقت عجله‌ای در کار بود

کلید را در جیبم پیدا نمی‌کردم،

طبیعی بود اگر جمله‌ی "دوستت دارم" را

به موقع در دهانم پیدا نکنم!

تو مثل تمام معشوقه‌های دنیا

دیرت شده بود و باید می‌رفتی،

رفتی،

و من بعد از رفتنت بارها گفتم دوستت دارم،

بارها و بارها ...

مثل دیوانه‌ای که رو به خیابان ایستاده،

و کلید را مدام در قفلی می‌چرخانَد که نیست...


| کیانوش خان محمدی |

  • پروازِ خیال ...

قلبم خالیست

۰۳
اسفند


شبیه کمد لباس

زمانی که معشوقه ات

ترکت کرده

و رخت آویز لباسهاش هنوز

آن عطر مردانه را به یاد دارد

یا گلدان کنار پنجره 

که مدتهاست در خود 

نعش یک شمعدانی کوچک را

نگاه داشته 

قلبم خالیست


| مهسا فعال |

  • پروازِ خیال ...


ادوارد هشتم بزرگترین پادشاهی جهان رو داشت، اون به هشتادو چند سالگی فکر می کرد.

 هشتادوچند سالگی وقتیه که هر چیزی معنای واقعی خودش رو پیدا می کنه، جای چشم زیبا رو نگاه می گیره، جای لب های غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش.

ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمی تونست ملکه بشه رها کرد. جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور ودراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش، تا حالا به هشتادوچند سالگی فکر کردی؟ 

اگه پیر بشی و اونی که می خوای کنارت نباشه، جای همه چیز خالیه، خالیِ خالی...


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

زیباست ها

۰۲
اسفند


داشتم تصورت میکردم

ساده،

آرام،

زیبا،

با همان لباس آبی فیروزه ای ات.

با همان دامن بلند گل دار .

با اولین لبخندی که زدم،

دیدم خدا کنارم نشسته و

دست هایش را زیر چانه اش زده!

نگاهم کرد و گفت...

زیباست ها!


| حامد نیازی |

  • پروازِ خیال ...


لبت «نه» گوید و پیداست می‌گوید دلت «آری»

که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری...


| محمدعلی بهمنی |

  • پروازِ خیال ...

میبخشد

۰۲
اسفند


هر کسی عشق را با زبان خود بیان میکند...

دارکوب، میکوبد

پیکاسو، میکِشد

باباطاهر، میمیرد

قناری، میخواند

هیتلر، میکُشد

آهو، می دوَد

هیچکاک، می نویسد

خدا...میبخشد


| رضا علیزاده |

  • پروازِ خیال ...


چشمایِ روشنش تو تاریکی هوا و قرمزی چراغ ترمزِ ماشینِ جلویی عصبی بنظر میرسید ، میدونستم از ترافیک سنگین دمِ غروب کلافه شده ، بوق های متوالی،  دنده ای که با حرص جا به جا میکرد و نفس های عمیقش بهم میگفت باید واسه آرامشش کاری کنم ، به دستاش که رو دنده بود نگاه کردم و دستمو گذاشتم رو دستش ، خواستم بفهمه حواسم بهش هست مثلِ تمامِ وقتایی که با اینکار بهش اطمینان داده بودم کنارش هستم و حالشو میدونم. 

نگاهش از رو به رو کَنده شد ، اول زٌل زد به دستم بعد به صورتم نگاه کرد و خندید.

یادِ حرفِ عزیزجون افتادم، همیشه میگفت مَرد جماعت همین که بدونه هواشو داری دِلش به زندگی گرم میشه و آرامش میگیره ، به مَردِت نشون بده حواست بهش هست مادر...

حواسم بود ، به عصبانیتش ، به خستگیاش ، به بندِ ساعتش که سابیده شده بود ، دٌکمه ی پنجم پیراهنش که لَق میزد ، آلارم خسته کننده ی گوشیش ، حتی وقتی با عشق بهم نگاه میکردٌ نشون میدادم حواسم بهش نیست ، حواسم بود ...

از عزیز جون یاد گرفته بودم آرامش دادن و اطمینان بخشیدن آمپول نیست که به طرف مقابل تزریق  کنی داستان نیست که تو گوشش بخونی و انتظار داشته باشی خودش بفهمه هواشو داری ....

باید نشونش بدی ، حتی اگه اندازه ی گذاشتن دستت روی دستش ساده باشه !

گاهی

دستتو رویِ دستم بذار

من این آرامشِ

دو نفره رو دوست دارم.


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

سیرک

۰۲
اسفند


شنیده ام که باران

شعبده بازیست

که از کلاهش

صدای بوسه در می آورد

و بر کف خیابان می ریزد!

عزیزم

سیرک برویم؟!


| بهرنگ قاسمی |

  • پروازِ خیال ...


دل تنگم و دلتنگ نبودی که بدانی چه کشیدم

عاشق نشدی لنگ نبودی که بدانی چه کشیدم


کو قطره اشکی که به پای تو بریزم که بمانی؟

بی اسحله در جنگ نبودی که بدانی چه کشیدم


تو آن بت مغرور پیمبر شکنی داغ ندیدی

دل بسته به یک سنگ نبودی که بدانی چه کشیدم


| سید تقی سیدی |

  • پروازِ خیال ...


خواستم برایت شعری بنویسم

آمدی و کنارم نشستی...

موهایت را باز کردی...

موهایت ‌ریخت روی دفترم!

خواستم ادامه دهم

دیدم لب هایت بوی بوسه گرفته...

و دکمه های پیراهنم دارند

برای بوسیدن سر انگشتانت 

بی تابی می کنند...

خواستم...

دیدم فایده ای ندارد!

دفترم را بستم...

این شعر هیچ وقت

مجوز نمی گرفت!


| محسن حسینخانی |

  • پروازِ خیال ...