کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۵۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

شکلات تلخ

۳۱
مرداد


گفتم ‏"می‌خوام برگردم به چند سال پیش و معکوس زندگیِ الانم قدم بردارم. هرکاری قبلا کردم دقیقا برعکسشو انجام بدم. قطعا اینجا نبودم، شاید احترام الان رو نداشتم. احتمالا یه آدم خیلی خیلی معمولی بودم. ولی حتما حالم بهتر بود."

یه تکه از شکلات تخته‌ای رو شکوند و گفت "می‌خوای شعرو ول کنی یا هواپیماهاتو؟" (علاقه‌مندیامو میشناخت. می‌دونست خیلی وقته نقطه اتصالم به زندگی فقط همیناس)

مثل این بود که وسط سقوط از پرتگاه به یک طناب چنگ زده باشی. طنابی که دو دستی گرفتیش و تورو زنده نگه داشته ولی داره دستت رو می‌بُره، هر لحظه ممکنه پاره شه و بیفتی... هرچند گاهی انتخابِ سقوط کردن تکلیفت رو روشن می‌کنه اما رها کردن طناب هم حس خوبی نداره!

گفتم "نه! الان ولشون نمی‌کنم. ولی گاهی آرزو می‌کنم کاش زندگیم طوری رقم می‌خورد که اینجا نبودم، خیلی چیزا رو نمی‌فهمیدم، خیلی آدما رو نمیشناختم، خیلی کارارو نمی‌کردم...."

به شکلات تو دستش اشاره کردم و گفتم" تو تا وقتی شکلات نخوردی، دلت برای طعمش تنگ نمیشه! من بزرگ‌ترین لذت‌های دنیارو تجربه کردم، ولی حالا بزرگ‌ترین درد رو دارم، درد از دست دادنشون رو!

یه روزی بهترین دوست دنیارو داشتم.حالا نیست

یه روزی شعر خوندن حالمو خوب می‌کرد، الان تسکینم میده ولی غمگین‌ترم می کنه

یه روزی دوستم داشتن، یه روزی یه کسایی رو دوست داشتم...

یه روزی بلد بودم زندگی کنم، حالا انگار هیچی بلد نیستم"

گفت: "عوضش تو لذت‌هایی رو تجربه کردی که خیلیا هیچ‌وقت نداشتن!"

کدوم مهم‌تر بود؟ تجربه‌ی خوردن شکلات؟ یا دیگه هیچ‌وقت نخوردنش؟ کفه‌ی اول ترازو لذت‌های زندگیم بود. کفه‌ی دوم از دست دادنشون. حالا مدت‌ها بود طرف دوم داشت سنگینی می‌کرد. و این یعنی دلتنگی برای همه‌چیز، و بی حسی نسبت به همه‌چیز. این مساله، زندگی این روزهامو توجیه می‌کرد. سردرگمی همینجا بود"

گفتم" آره. پیچیده‌س. عین قضیه مرغ و تخم مرغه. همیشه سعی کردم بزرگ باشم، تجربه‌های بزرگ بخوام، شادی‌های غیرمعمولی، اتفاقات خاص.... ولی این روزا میگم کاش یک آدم معمولی بودم با لذت‌های کوچیکی که همیشگی بود. چیزایی که از دستشون ندم. شادی‌هایی که ازم نگیرنشون.

میدونی آدمایی که کم‌تر میدونن خوشحال‌ترن. هرچی بیشتر تجربه کنی و بدونی اندوهت عمیق‌تر میشه. دیگه نمی‌خوام بیشتر از این تجربه کنم. نمی‌خوام بیشتر از این از دست بدم..."

یه نفس عمیق کشید و گفت "شکلات تلخه. می‌خوری؟"


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


نمی دانستم که نامه های عاشقانه

ممکن است به بمبهای ساعتی تبدیل شوند

و اگر به آنها دست بزنم

منفجر می شوند

نمی دانستم که عبارتهای عاشقانه

ممکن است به گیوتینی تبدیل شوند

نمی دانستم که انسان

با خواندن نامه عاشقانه

می تواند زندگی کند

و اگر دوباره آنها را بخواند

ممکن است بمیرد...


| سعاد الصباح |

  • پروازِ خیال ...


زندگی تو،

زندگی توست؛

مگذار در مَحبس تاریکِ تسلیم بماند.

در نظاره باش

در نظاره ی روزن ها...

تردید نکن که نوری هست

شاید چندان نباشد که گفته ­اند...

امّا آنقدر هست

که از پس تاریکی ­ات برآید

در نظاره باش...

خدایان، همیشه در تدارک مجال هایی برای تواَند

آن ها را بشناس و دریاب !

نمی توانی از پس مرگ برآیی

امّا تا زنده ­ای، با زندگی ات

می توانی بارها و بارها مرگ را زمین بزنی،

و هر چه در این کار خبره ­تر شوی

نور بیشتری نصیبت خواهد شد...

زندگی تو،

متعلّق به « تو » ست ! 

تو بی نظیری

و خدایان در انتظار سرشار کردن تواَند...


| چارلز بوکوفسکی |

  • پروازِ خیال ...


در این جادوی شب پوشیده از برگِ گلِ کوکب 

دلم دیوانه بودن با تو را می خواست 


| مهدی اخوان ثالث |

  • پروازِ خیال ...


مگر چند سالت است؟

که چشم هایت چون شراب هزار ساله مست میکنند و گونه هایت مثل دختر های چهارده ساله رنگ میگیرند.

حرف هایت گاهی مثل پسر های بیست ساله پر از شور و اشتیاق است، و گاهی مثل پدربزرگ هایمان، پر از مردانگی و قدرت

وقت هایی که من میخندم، میشوی همان مرد سی ساله ای که احساسش را فقط از چشم هایش میفهمی و وقت هایی که اشک میریزم، میشوی همان پسر شانزده ساله ی بی قراری که ادای آدم بزرگ ها را در می آورد!

اصلا چطور میشود فهمید که تو خنده هایت را از کدام قرن آورده ای؟

که هر لبخند کوچکی، یک جهان را را فرو میریزد. و من عاشق این جهان به هم ریخته ام!

و مهم تر از همه ی این زیبایی هایت، وقت هاییست که من را درک میکنی

تو آنقدر من را میفهمی، که گاهی از خودم میپرسم: مگر چند سالت است؟

اما بعد میگویم: اصلا مهم نیست چند سالت باشد

من به اندازه ی هزار سال دوستت دارم...


| دلارام شریفی |

  • پروازِ خیال ...


می ترسم نتوانم بگویم...

تمام کلماتِ جهان را به آب می ریزم

مثل مادر موسی...

خدا کلمه ی دوستت دارم را نجات می دهد

مثل موسی...

و به مادرش بر می گرداند 

مثل تو...


| چیستا یثربی |

  • پروازِ خیال ...

آخرین

۲۵
مرداد


شاید این آخرین شبی باشد، که تو را از ته دل بوسیدم

که زِ تک‌شاخه‌ی لب‌های تو، این‌چنین بوسه‌ی داغی چیدم


شاید این آخرین تنی باشد، که مرا دور خودش می‌تابد

که مرا در طلبش می‌میرد، که مرا عاشق خود می‌یابد


چشم من در پسِ این تاریکی، مات و مبهوت نگاهت هر دم

شاید این آخرین دمی باشد، گردِ چشمان تو من می‌گردم


دست تو در هوس دستانم، دست من در حریم گیسویت

در هوای تن تو بی‌تابم،گم شدم در تب و تاب مویت


آخرین سایه‌ی ما تودرتو، آخرین پیچش تو در بدنم

آخرین شب که چنان می‌پیچی که تن داغ تو باشد کفنم


تو نمیدانی چرا هر لحظه، قوس لبخند تو را می‌بوسم

که چنان با تو و بی‌تو امشب، که از این فکرِ مُدام می‌پوسم


تب آغوش تو و بغض من، کاش می‌شد به بَرَت جان بدهم

که پس از ترک تو باید به ابد، به دلم جای تو تاوان بدهم


شاید این انتهای خودخواهیست که دلم خواست آخرین باشی

که دلم خواست بدترین باشم، که دلم خواست بهترین باشی


| محمد مشایخی |

  • پروازِ خیال ...


همه سهم یک نفر بودن خوب است، قشنگ است و هروقت که به آن فکر کنی یک لبخند آبی می آورد روی لب هایت اما...

ترس دارد. ترس از دست دادن...ترس خوب نبودن.

ترس کم شدن سهم آدم از کسی یا پیش کسی، ترس از دست دادن همان داشته قبلی، ترس پشیمان شدن حتی...!

همه سهم یک نفر بودن جرئت می خواهد! جرئت بیخیال شدن!

بیخیال بعد و بیخیال قبل...

جرئتِ فقط نگاه کردن به یک متر جلوی رو و قشنگی هایش

جرئتِ بیخیال بعضی چیزها، بعضی کس ها، بعضی کارها شدن

جرئتِ فراموش کردن غصه ها لااقل موقتی و بلند بلند قهقهه زدن...!

همه سهم یک نفر بودن عین دو روی یک سکه است.

می شود مثلا با همان یک نفر ولو بشوید روی چمن ها و قاشق شکولاتی صبحانه فندقی تان را هی پر کنید و لیس بزنید و با لب های کاکائویی بخندید،

می شود دمر خوابیده باشید روی چمن ها و زل بزنید به طلوع آفتاب و غصه هایتان را مرور کنید و بوی پهن گاو بگیرید. درست به همین سادگی...!


| نیلوفر نیک بنیاد |

  • پروازِ خیال ...

آغوش تو

۲۵
مرداد


مهم نیست دریا

سَر خورشید را زیر آب کند

مهم نیست آسمان

ماه را سر به نیست کند

و ستارگان را بتارانَد 

من به خدایی دل سپرده ام

که در پوست تو زندگی می کند!

 

شبها که بادها

در روح من تنوره می کشند

در بندر شانه هایت لنگر می اندازم

و سر بر سخت ترین صخره می گذارم

تا آنگاه که سوسوی آن دو فانوس

خاموش شود

و در سکوت، آغوش تو

چون کِشتی سرنگونی

در مه فرو رَود !


| یدالله گودرزی |

  • پروازِ خیال ...

هزار هزار

۲۴
مرداد


هزار تنهایی در من است

هر کدامشان دلگیر تر

هزار دوستت دارم در من است

هر دانه اش ناگفتنی تر

هزار بار بمان

هزار بار خواهش

در من تکرار شده است

عزیزِ از دست رفته ام

به باد سپرده ام عطرت را بیاورد

به حافظه ام سپرده ام خاطراتت را حک کند روی قلبم

تو میروی اما من تنها نیستم

هزار تو در من است

هر کدامش رفتنی تر...


| مهسا معظمی |

  • پروازِ خیال ...

تکه های تو

۲۴
مرداد


این که عاشق دست‌های زنی هستم در محل کار

از سر اجبار است

این که عاشق چشم‌های زنی در تلویزیون

موهای زنی در مجله

ابروی زنی در محله

تکه تکه کرده‌اند تو را بمب‌ها

و من مجبورم تکه‌های تو را

در زنان دیگر دوست بدارم.


| قسمتی که دیده نمی شود / ارسلان جوانبخت |

  • پروازِ خیال ...


رفتن، همین فعل به ظاهر ساده و سطحی

پاهای من را بی تو دائم در سفر می خواست

می خواستم پیشت بمانم تا ابد اما 

او با تو بودن را برایم مختصر می خواست


هی التماسش کردم و گفتم که من برگی

از یک درخت ریشه دارم خاک من اینجاست

در چشمهای نانجیب اش خواندم این نامرد

تا ریشه ات را برکند از جا تبر می خواست


دست مرا از شاخه هایت کند بعد از آن

مانند برگی خسته در بحبوحه ی طوفان

با اینکه با خود برد از تبریز تا تهران

اما از این هم دوریم را بیشتر می خواست 


می خواست سردرگم بمانم بی تو سردرگم

پس رفتم و پیدا شدم در خلوت مردم

اما ندانستم که زهر نیش این کژدم

من را به دور از دیگران و لال و کر می خواست


گفتم خدا را شکر هجران بهتر از وصل است

با درد دوری عشق بازی می کنم با شعر

و تازه فهمیدم که تاب داغ هجران، هم

مرد کهن می خواست و هم گاو نر می خواست


آری کم آوردم در این بحران کم آوردم

بعد از تو من فورا به جایت همدم آوردم

یک جفت مرغ عشق همراه دو تا گلدان

چون بار سنگین غمت چندین نفر میخواست


گاهی مرور خاطرات دور و شیرینت

لبخند تلخی می نشاند گوشه ی لبهات

یادش بخیر آن روزها جایی اگر می رفت

در انتخاب روسری از من نظر می خواست


من روزهای تلخ را رد کرده ام دیگر

حالم به زور قرص و شربت بهتر از قبل است

آن روزها جایی اگر هم شعر می خواندم

آه از نهاد حاضران در جمع بر می خواست


| مهدی مهدوی |

  • پروازِ خیال ...

نهنگ مرده

۲۳
مرداد


میدونی، نهنگا خیلی بدبختن

هرچی گریه کنن دل دلبرشون واسشون نمیسوزه

فکر میکنه آب دریاست رو‌ صورتشون.

اینه که یهو نهنگه دلش میپُکه میاد میشینه تو ساحل و میمیره.

من میدونم.

من خودم یه نهنگ مرده ام...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭست ﺩﺍﺭﻡ 

ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ 

ﺍﻣﺎ ﺩﻭست دارم...

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﻣﯿﺸﻮﻡ 

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ...کوتاه کوتاه ﮐﻨﻢ

ﻭ ﭼﯿﺰ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎه ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ 

همین که با یک موزیک شاد برقصم

با یک ترانه ملایم در اوج احساس روم

و همنوایی کنم با دلنوازترین سرود زندگی

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺁﺑﯽ ﻭ ﺯﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻭ ﻗﺮﻣﺰ ﺑﭙﻮﺷﻢ 

ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻤﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻥ 

ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻨﻢ

ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ

ﺁﺳﺎﻥ بخندم

ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ 

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ 

و اگر تو هم مانند من یک زنی

خودت را به صرف قهوه ای در یک خلوت دنج میهمان کن!

برای خودت گاهی هدیه ای بخر!

وقتی به خودت و روحت احترام می گذاری احساس سربلندی می کند

آنوقت دیگر از تنهایی به دیگران پناه نمی بری و اگر قرار است انتخاب کنی کمتر به اشتباه اعتماد می کنی

یادت باشد...برای یک زن عزت نفس غوغا میکند!

ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭست ﺩﺍﺭﻡ...


| تهمینه میلانی |

  • پروازِ خیال ...

جنگیدن

۲۳
مرداد


با حرص سرش فریاد زدم و گفتم: مگه دوسش نداشتی؟ پس چرا نجنگیدی؟ پس چرا دوست داشتنت اینقدر زود تموم شد؟

با صدایی که غم ازش میبارید گفت: دوست داشتن تموم نمیشه فقط از یجایی به بعد دیگه زیاد نمیشه، خودش نذاشت زیاد بشه، خودش نخواست، میفهمی؟!

نمیفهمیدم، نمیتونستم نَجَنگیدن رو بفهمم، نمیتونستم و به تمومِ دوست داشتن هایی فکر کردم که در لحظه ی ابرازشون متوقف شدن،

به تموم دوست داشتن هایی که بدونِ ذَره ای جنگیدن نیمه ی راه موندنو بال و پر نگرفتن، که اگه میگرفتن تهِ تهِش اونقدر  قشنگ بودن که رنگِ عشق دنیارو پٌر کنه و آدمای بلاتکلیفِ نیمه ی راه مونده رو از انتظار نجات بده...

از جام بلند شدم و رفتم سمتِ پنجره: خودش نخواست؟ تو چه میدونی از خوشحالیاش وقتی فهمید دوسش داری؟ تو چه میدونی از بدحالیاش که تا یه نه ازش شنیدی، رفتی و تموم!! دوست داشتن واسه آدمایی مثلِ تو شبیهِ تیر تو تاریکیه، که پرت میشه و مهم نیست به هدف بخوره یا نخوره ... متأسفم که نجنگیدی و از دستش دادی، متأسفم که اون با کسی ازدواج کرد که دوسش نداشت اما مثلِ تو ترسو نبود!!

کیفمو برداشتم و از کافه زدم بیرون، بارون میومد، قدم های تندم بجایی میرفت که نمیدونستم کجاست اما خیالم جایی بود که میدونستم

به تموم نه هایی که واسه امتحان کردنِ آدما گفتم فکر کردم، به تموم دوست داشتن هایی که جلویِ چشمام پَرپَر شد و نصفه نیمه موند، به خودم، به نجنگیدش...

رو به روی آینه ی پشت ویترین مغازه وایستادم و به تصویر یه آدم بلاتکلیف نگاه کردم، گوشیمو برداشتم و براش نوشتم...

آدمی که واسه دوست داشتنش می جنگه اما نمیشه، هیچوقت شرمنده ی خودش نیست چون تلاششو کرده اما تو....دیگه منتظر نمیمونم که برام بجنگی و ثابت کنی دوسم داری فقط خواستم بگم دوست داشتن نصفه نیمه خیلی غم انگیزه،خیلی!!


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


همین که مرا می‌فهمی

و اجازه می‌دهی قلبم بر گودیِ دستت آرام بگیرد،

خوب است.

همین که می‌گویی "می‌روم"

و شبیهِ آمدنت قدم برمی‌داری...


| آغوشی برای یک سفر طولانی /‌ سید محمد مرکبیان |

  • پروازِ خیال ...


دست می بَرم بین خاطرات

به روزهای دور 

و تکه ای بیرون میکشم

صدای خنده ی تو از پنجره بیرون می زند

ظهرِ گرمترین روز تابستان است

درست همان لحظه که عشق

شبیه افتادن سیب های درخت در حوض

به قلب هایمان افتاد،

تکه تکه از خاطرات بیرون میکشم

شاخه های خشکیده ی رُز

پیراهن های گلدار

سنجاق های سر

بیت بیت شعرهای عاشقانه

ترانه های قدیمی

بادبادک های رنگی

شمع های تولد

رقص های دونفره

اشک ها

لبخند ها

تمام اولین ها

بهار، باران، برف، کوچه، تابستان، پرسه، شب...

تمام میشود

دستهایم خالی باز می گردند

و صدای خنده ی تو آرام آرام از گوشه ی دَر بیرون می رود

راستی، عشق دروغ عجیبی است

که هیچکس نه از گفتنش پشیمان است

و نه از شنیدنش...

دستهایم را از خاطرات بیرون می کشم

و رسالت حرف های در گلو مانده را

به چشمهایم می سپارم...


| هانی محمدی |

  • پروازِ خیال ...

دنبال من نگرد

۲۰
مرداد


دنبال من نگرد قصه تمام شد

آن شب سکوت من ختم کلام شد

دنبال من نیا من خانه نیستم 

با راز این سفر بیگانه نیستم

دنبال من نگرد این یک ترانه نیست

از تو بریده ام رفتن بهانه نیست


دیگر تمام شد: عالیجناب من!

طعم غلیظ عشق ماسید در دهن!

سردابه سکون از جنس من نبود

تعبیر خواب من ساکن شدن نبود

من یک قلندرم نه لات دربه‌در

من روح جنگلم نه ناجی بشر!


دنبال من نگرد دنبال من نیا

من رشد کرده ام از کوچه تا خدا

روی حصیر آب بر سقف صد کتاب 

پرواز می کنم آزاد و بی نقاب

دنبال من نگرد دیگر تمام شد

آن شب سکوت من ختم کلام شد


| عطسه‌های نحس / اندیشه فولادوند |

  • پروازِ خیال ...

مزرعه

۲۰
مرداد


پیراهن آنا بدون آستین بود با یک یقه ی کاملا گرد و آویزان.

ادوارد خیره بود.

بند پیراهنی که آن را روی شانه های آنا محکم نگه می داشت رو به بازوی خالی اش رها شده بود. درست مثل یک درخت بید که از سنگینی باد سر بزیر بود.

حالا فاصله ی بین گردن، شانه و بازوی آنا را می توانست به مزرعه ی پدربزگش تشبیه کند.

مزرعه ای که محصول زرین گندمش را کاملا درو کرده بودند.

یک زمین صاف و یکدست. زمینی تشنه و محتاج باران...!

ادوارد خم شد و شانه ی آنا را بوسید.

طوری که از محل بوسه اش، زنبقی بنفش شروع به روییدن کرد.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


کوشیدم تو را به آخر دنیا تبعید کنم

چمدا‌‌‌نهایت را آماده کردم

برایت بلیط سفر خریدم

در اولین ردیف کشتی برایت جا رزرو کردم

وقتی کشتی حرکت کرد

اشک در چشمانم حلقه زد

تازه فهمیدم در اسکله‌ام

تازه فهمیدم آنکه به تبعید می‌رود 

منم

نه تو... 


| سعاد الصباح |

  • پروازِ خیال ...

نمی فهمی

۱۹
مرداد


میان دفترم برگ خزان دارم نمی فهمی

به چشمم بعد تو اشک روان دارم نمی فهمی


هنوز اینجا کسی با یاد تو شبها نمیخوابد

درون سینه ام درد گران دارم نمی فهمی


برایت می نویسم تا سحر شعر غریبی را

ز دلتنگیِ تو داغی نهان دارم نمی فهمی


اگر چه نو بهارم، رد نکرده سِن من از سی

ولی از هجر تو قدی کمان دارم نمی فهمی


لبالب از غمم، لبخند پر دردم نمی بینی

دلی پیر و ولی روی جوان دارم نمی فهمی


هوایت آتشی هر شب زند بر جان پر دردم

و هر شب در دلم آتشفشان دارم نمی فهمی


| پروانه حسینی |

  • پروازِ خیال ...

سال های بعد

۱۹
مرداد


سالهای بعد من نه اون زن گوشه گیر و تنهای تو قصه هام !

نه اون زنی که ازدواج کرده و اسم تورو گذاشته رو پسرش و هرشب به تو فکر میکنه !

سالهای بعد من یه زن موفقم ! یه زنی که تغییر کرده !

اونقدر موفق شده که تو هرجا بشینی مجبور باشی اسمشو بشنوی !

زنی که همه جا وقتی بخوان از یه آدم خوشبخت یاد کنن به اون اشاره میکنن ! 

سالهای بعد وقتی با همسر و بچه هات رو میز غذاخوری نشستی و ناهار میخوری اسم منو از زبون دختر کوچیکت میشنوی که منو الگوی خودش قرار داده.

سالهای بعد وقتی همسرت رو بغل میکنی

بدون اینکه بخوای ذهنت کشیده میشه به گذشته ها

با خودت فکر میکنی چی شد که اون دختربچه ضعیف تبدیل شد به این زن قوی و موفق !

من اما سالهای بعد شاید حتی اسمت رو هم بخاطر نیارم !

سالهای بعد زنی ام که قدم به قدم به آرزوها و هدفاش نزدیکتر میشه

و از تو و فکر کردن بهت دورتر...

اما یه چیز رو از من همیشه به یادگار داشته باش !

یه زن تا وقتی خودش بخواد زنده میمونه و زندگی میکنه !

تا وقتی که خودش بخواد...


| نورا مرغوب |

  • پروازِ خیال ...


هر شب این موقع از خودم میپرسم اسم شما روی زبان من چه میکند؟

دم به دم اسم شما از روی لبم پاک میکنم 

ولی باز باز آواز شما را میخوانم.

هر شب هر شب دهانم بوی اسم شما را میدهد. 

یاد شما در سینه ی من چکار میکند؟


| محمد صالح علا |

  • پروازِ خیال ...


ای که در خلوت من

بوی تو پیچیده هنوز

یاد شیرین تو

تا مرگ همآغوشم باد

ابرِ تاریکم و

از گریه ی اندوه پُرم

حسرت دیدنِ خورشید

فراموشم باد...!


| نادر نادرپور |

  • پروازِ خیال ...


هرکه را

به هرشکلی که دوست داری

دوست داشته باش،

اما من را

به آن شکلی

که بوسه هایش فراوان است و

خنده هایش بسیار...


| حمید رها |

  • پروازِ خیال ...

کوه شِن

۱۸
مرداد


غم ویرانی خود را به چه تشبیه کنم؟

فرض کن کوه شِنی طعنه‌ی طوفان خورده...!


| مجتبی سپید |

  • پروازِ خیال ...

تا دوست دارمت

۱۷
مرداد


تا دوست داری ‌ام

تا دوست دارمت

تا اشک ما

به گونه ی هم می‌چکد زِ مهر

تا هست در زمانه یکی جان دوستدار

کِی مرگ می‌تواند

نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟


|‌ سیاوش کسرایی |

  • پروازِ خیال ...


بالاخره طاقتم تموم شد و پرسیدم: پس دلیل این رفتارای ضد و نقیضش چیه؟!

دکتر گفت: راستشو بخوای من فکر می‌کنم اون بیشتر از اینکه دلش برای خودت تنگ شده باشه، دلتنگ اون حسیه که با تو تجربه کرده؛ دلش برای حال و هوای اون روزاش تنگ شده ...

انگار زمان برام وایساد! نمی‌دونستم ناراحت باشم از اینکه دلتنگ من نمیشه، یا خوشحال باشم از اینکه حس‌هایی رو با من تجربه کرده که هنوزم حسرت تکرارشونو داره! آخه مگه میشه دلتنگ خودش نشی ولی دلت برای روزایی که با هم داشتید پَر بکشه؟!

چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. همه‌ی این چند سال از ذهنم گذر کرد، یادم اومد از خدا خواسته بودم، حداقل سهم من از بَندَش این باشه که اگر جایی یاد من افتاد با خودش بگه: حیف! چه روزایی بود...

لبخند زدم، به خواستم رسیده بودم. من کاری با روح و جسمش کرده بودم که بعد چند سال تمنای حسی رو داشت که هیچ کسی جز من نمی‌تونست براش تکرار کنه! خب خودش همیشه می‌گفت: “من دیوونه ی آرامشی‌ام که کنار تو دارم...!”

بیین جانم! حالا همه عالم و آدم هر چی می‌خوان بگن، ولی حرف من اینه: تو وقتی دلتنگ حس و حال بعضی لحظه هات میشی، که قبلش دلتنگ همون آدمی شده باشی که لحظه‌هاتو ساخته! شاید بتونی تا همیشه جلو بقیه انکارش کنی ولی من خوب می دونم پشت اون نگاه معصومت چه خبره.


| منیره سادات حسینی |

  • پروازِ خیال ...


آنا (با لبخند): تو دیونه ای ادوارد

ادوارد: بخاطرِ خنده هاته آنا

من عاشق رقص کولی هام؛

میخندی...

صدای پایکوبی شونو

بارها می شنوم


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

من و تو

۱۶
مرداد


اگر قلبِ من

چشمان تو را نمی‌پرستید

اکنون "سبز" را چه کسی می‌فهمید؟

اگر از نرمیِ گوش‌هایت نمی‌نوشتم

اکنون گوشواره‌ها

چه‌سان از لاله‌ی گوش‌ها آویزان بودند؟

اگر نامت را در زمین نمی‌کاشتم

آنگاه هیچ باغ گل سرخی وجود می‌داشت هرگز؟

اگر قلبم برای تو اشک نمی‌ریخت

زمین هرگز چشمه و دریا و رودخانه ای داشت اینک؟

اگر دوستت نمی‌داشتم

کسی عشق را می‌شناخت آیا؟

اگر ما

اگر من و تو

یک دیگر را عاشق نبودیم

چه کس می‌فهمید

وصال چیست

جدایی کدام است؟


| لطیف هلمت / ترجمه: بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

تو را چیدم

۱۶
مرداد


تو را چیدم،

دستهایم بوی زندگى گرفت.


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

آنی که...

۱۶
مرداد


یک بار هم زنگ زده بودم منزل نقى‌زاده

اسمش فرامرز بود و با یکى دیگر که هیچ یادم نیست، سه نفرى روى یک نیمکت مى‌نشستیم.

مادرش که گوشى را برداشت،اسمش یادم رفت،

_منزل نقى‌زاده؟

از بابام یاد گرفته بودم بگویم منزلِ فلانى

مادرش شاکى و عصبى گفت:با کى کار دارین؟

_ با...پسرتون .

_ کدومشون؟

تک پسر بودم و فکر اینش را نکرده بودم که در یک خانه شاید بیش از یک پسر وجود داشته باشد.

شاکى‌تر و عصبى‌تر پرسید:کدومشون؟ با کدومشون کار دارى؟

هول شدم. یادم نیامد که مثلن بگویم اونى که اول راهنمایى‌ست.

من‌من‌کنان گفتم : « اونى که موهاش فرفریه، حرف بد مى‌زنه، قشنگ مى‌خنده...» 

اونى که قشنگ مى‌خندید خانه نبود...تق !

فردایش گفت: «من قشنگ مى‌خندم؟» و ریسه رفت...

من حرصم درآمده بود چون دفتر مشقم را نیاورده بود، ولى از قشنگ خندیدنش خنده‌ام گرفت .

بعدترها فکر کردم آدم باید هر از گاهى اسم هم‌ خانه‌ هایش را، رفقایش را، بغل ‌دستى هایش را فراموش کند، بعد زور بزند توى سه جمله توصیف‌شان کند ؛

بدو بدو بگوید مثلا 

آنى که خنده‌اش قشنگ است،

آنى که حرف زدنش مثل قهوه‌ ی تازه دم است،

آنى که سین ‌اش حال عاشقى دارد!


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...

چطور می شود

۱۶
مرداد


چطور می شود پوست 

غم را نشان بدهد 

لب خودش را گول بزند 

و چشم 

بگوید اتفاقی نیفتاده است  

سخت است پنهان شدن در لایه ای نرم 

و آسان است مخفى شوى پشت دیواری 

که به تلنگری فرو می ریزد 

آجری بردار 

و دور شو 

گریه ی های زن می تواند

در صدر اخبار

از فاجعه ای 

جهان را سیاه پوش کند


| الینا نریمان |

  • پروازِ خیال ...


زندگی یعنی

از هر چیزی 

مقداری به جا می‌ماند...

دانه‌های قهوه در شیشه،

چند سیگار در پاکت،

و کمی درد در آدمی.


| تورگوت اویار |

  • پروازِ خیال ...


یک مشت تردیدم که در باور نمیگنجم

از بس گم ام روی زمین دیگر نمیگنجم


پس می زند حتی قطار زندگی من را 

پُربارم و در کوپه ی آخر نمی گنجم


ته مانده ی بغض غریب فصل پاییزم

انقدر سنگینم که در آذر نمیگنجم


تا بی نهایت میبرم اندوه رفتن را

سیل ام که در این چشمهای تر نمی گنجم


حجم وسیع خاطرات داغ و پرشورم  

سر می روم دیگر درون سر نمیگنجم


هر تکه ام آهنگ جنگ تازه ای دارد

صدها من ام درقاب یک پیکر نمیگنجم


وا مانده ام مابین پرسشهای بی پاسخ

یک مشت تردیدم که در باور نمیگنجم


| مریم ناظمی |

  • پروازِ خیال ...

 

دوستت دارم

ای پاره‌ای از من

ای تمام من

ستاره‌ی پیشانی‌ام

 

دوستت دارم

پهناورتر از هر گستره

دورتر از هر امتداد

پاک‌تر از هر اعتراف

شدیدتر از باران مصیبت

 

دوستت دارم

و می‌دانم

که رهسپاری به سویت را نمی‌توانم

اگرچه به سویت می‌آیم

 

قلب تو

راه مستقیم من است

که به سویش در حرکتم

می‌آیم

اگرچه مرگ من و مرگ تو در این باشد

 

دوستت دارم

تا تمام خستگی‌ها را تبعید کنم

و با تو تمام سختی‌های بُرنده‌ی راه را به مبارزه فراخوانم

که من

پرنده‌ی یتیم عشق را

که خوابی سنگین داشت

بیدار کرده ام...

 

| ریتا عوده / ترجمه: بابک شاکر |

  • پروازِ خیال ...


دلم را که مرور میکنم

تمام آن از آن توست... 

فقط نقطه ای از آن خودم، 

روی آن نقطه هم

میخ میکوبم

و قاب عکس تو را می آویزم.


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...


اولین باری که تو زندگیم چیزی رو جا گذاشتم هنوز یادمه.

آخرای زمستون بود ولی هوا می گفت بهار شده. یه شال گردن مشکی داشتم که مادر بزرگم واسم بافته بود. اون روز وقتی رسیدم سر کلاس مثل همیشه گذاشتمش تو جا میزی. زنگ آخر که خورد فراموش کردم اصلا شال گردن دارم، تو کلاس جاش گذاشتم و وقتی فهمیدم که نزدیکای خونه بودم. نمی دونم چرا ولی برنگشتم. گفتم این هوا که شال گردن نمی خواد. فردا میرم سراغش!

فردای اون روز زمستون به خودش اومد و هوا عجیب سرد شد.‌ تازه فهمیدم چی رو جا گذاشتم چون بهش احتیاج پیدا کرده بودم! تا رسیدم مدرسه رفتم سراغ جا میزیم. نبود! همه جا رو دنبالش گشتم خبری از شال گردنم نبود. مدام فکر می‌کردم که اگه همون موقع می رفتم سراغش شاید هنوز داشتمش. چند روز بعد یه شال گردن خریدم که فقط شبیه شال گردنم بود. ولی هیچوقت اون حس خوب رو بهش نداشتم.

بعد از این همه سال خوب می دونم که ما آدم ها خیلی وقتا داشته هامون رو جا می ذاریم، چون فکر می‌کنیم بهشون احتیاج نداریم. فکر می کنیم همیشه سر جاشون می مونن و هر وقت بریم سراغشون هستن. اما وقتی زندگیمون زمستون میشه و تو نبودشون سرما رو حس می‌کنیم تازه می فهمیم که گاهی برای دنبالشون گشتن خیلی دیره...خیلی... 

اما مهم ترین چیزی که تو زندگیم جا گذاشتم شال گردن نبود. خودم بودم. من الان فقط شبیه چیزی هستم که دوست دارم باشم. باید زودتر خودم رو پیدا کنم چون درست جایی هستم که به بودنم احتیاج دارم، تو اوج سرما .


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


فرقی نمی‌کند

کدام لبه‌ی چاقو تیزتر است

یا کدام مایع مشتعل‌تر 

زنی که نگاهش را از سوختن کبریت برنمی‌دارد

سوخته است

زنی که روی چاقو مکث می‌کند

رگش را بریده است

و او که

با چمدانش خلوت می‌کند

 رفته است...


| نسرین شفیعی |

  • پروازِ خیال ...

زیر و رو

۱۳
مرداد


در مقابل تغییراتی که خداوند 

در مسیرت قرار می‌دهد؛

به جای مقاومت تسلیم باش! 

بگذار زندگی نه بر خلاف تو،

که همراهت جاری شود

نگران نباش که،

«زندگی‌ام زیر و رو می‌شود...!» 

از کجا می‌دانی زیر زندگی‌ات،

بهتر از روی آن نباشد...؟!


| الیف شافاک |

  • پروازِ خیال ...


سوار بر اتوبوسی که از "تو" دورم کرد

که بی "تو" بغض شوم دست‌های گرمت را...

که حسرتم بشود لمس کردن موهات...

که تن کنم کت خاکستریِ چرمت را...

 

"تو" را مدت یک روز و چند ساعتِ تلخ

ندیدمت جز در چشم‌های راننده

که ناگهان وسط جاده عاشقم شده بود...

میانِ بغض خراسانیِ دو خواننده!


دو چشمِ قهوه‌ایِ رنگ چشم‌های خودت

چرا دروغ بگویم؟ نگاهِ گرمی داشت...

و تووی آینه با چشم‌هاش می‌خندید

و مثل "تو" کتِ خاکستریِ چرمی داشت

 

"تو" را بغل کردن در نهایت احساس

میانِ وحشیِ پر اضطرابِ بازوهاش

و بوسه چسباندن رویِ التهاب لبش

و دست بردنِ با عشق بر سر و موهاش

 

به چیزهای زیادی که تووی فکرم بود

به عاشقت شدن و بعد از آن، رها شدنم

به چشم‌هات؛ به مو‌هات؛ به طنین صدات

به در نهایتِ وابستگی جدا شدنم...

 

به شکل‌های زیادی "تو" را بغل کردم

به شکل‌های زیادی،  ولی جواب نداد!

نه عشق، نه بوسه، نه نگاه، نه آغوش...

به چشم‌هام کسی جز خود "تو" خواب نداد


به شکل‌های زیادی "تو" را بغل کردم

دلیلِ خود کشیِ این زنِ جوان بودی!

سوار بر اتوبوسی که از "تو" دورم کرد

"تو" چشم‌های تمام مسافران بودی


| مهتاب یغما |

  • پروازِ خیال ...


میان ترسهای پرشماری که مبتلایشان هستیم؛

شاید دریده ترین و هولناک ترین و عجیب ترینش ترس از "دوست داشته شدن" باشد. ترس از شنیدن دلم برایت تنگ شده. ترس از شنیدن میخواهمت...

چطور میتوانی برای دستی که به شوق نوازش به سمت سرزمین صورتت می آید توضیح بدهی که داری شراره های آتش را می بینی به جای نرمی نوازش؟

چطور می توانی به لبانی که شوق بوسیدن دارند توضیح بدهی سالهاست می دانی پس هر بوسه ای دریاچه مذاب دوری نشسته؟

چطور شرح بدهی هر دوستت دارم که شنیده ای تازیانه فراق شده به جان تکیده ات؟

چگونه شرح بدهی در جهان غمبار تاریکت جایی برای شب پره های نورپرست خندان نیست؟

چگونه گریختنت از آغوشهای امن را توجیه کنی، برای کسی که در هیچ آغوش امنی بدترین زلزله عمرش را تجربه نکرده است؟ 

تازه آخرش هم کم می آوری. سنگ که نیستی، آدمی. یک دوستت دارم می شنوی با لهجه ای که تو را رام می کند، تن می دهی به بازی تازه ای که می دانی سهمت از آن کمی مرهم است و بسیاری درد. و بعد، یک شب که بی مرهم و بی طاقت نشسته ای کنج دنج سرداب تنهایی، به سرت می زند یک گوشه دنیا بنویسی میان همه ترسهای دنیا، کبودترینش سهم ما شد، هراسِ دوست داشته شدن...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

" دلتنگم "

۱۲
مرداد


" دلتنگم "

گفتنی هایم

همین قدر کوتاه اند

و همین قدر عمیق !


| جمال ثریا |

  • پروازِ خیال ...


گفتند:

چه سان است عشق تو؛

تویی که پیکرت برف است وُ

اویی که چشمش آفتاب؟

گفتم:

عشق من

آب شدن در پیشگاه اوست؛

پیوسته

پی در پی

بی پایان


| کژال ابراهیم خدر / ترجمه: بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


می دونی محاله یه روز صبح یکی درِ خونه رو بزنه یه جعبه بگیره جلوی آدم و بگه بفرما حال خوب!

حال خوب ساختنیه.

دست کن ته خورجین دلتنگیا و زخما و بالا پایینای زندگیت، یه کم حال خوب از توش بکش بیرون.

نمیگم آسونه

نمی گم اشتباه نکن، زمین نخور، اشک نریز، کم نیار

نمی گم جلوی یه حسرتایی رو می شه گرفت

نمی گم همیشه‌ی خدا علی بی غم باش، که نمیشه؛

اصلا غم واسه اینه که به آدم عمق بده.

به قول یه بنده خدایی که می گفت درست بعد از اتفاق بود که فهمیدم اون لحظه ها که خنده میسر بود باید از ته دل و با صدای بلند می خندیدم، چه حیف که کم خندیدم!

اونایی که از عمق زخم هاشون شادی بیرون کشیدن قدر لحظه لحظه‌ی زندگی رو بیشتر دونستن.

نه که فکر کنی از بدو تولد آدم های قدرتمندی بودن، نه... اونا این قدرت رو بعد از هر زخمی، ذره ذره در خودشون پرورش دادن.

در لحظه هایی که امکان حال خوب رو داری حضور داشته باش، براش سنگ تموم بذار.

دنیا همیشه بلبشوئه، بهونه واسه دلگیری زیاده و فرصت کم،

تنهایی از رگ گردن به آدم نزدیکتره و انتظار هیچ دردی رو دوا نمی کنه؛

فقط خودتی که می تونی پازل بعضی لحظه هارو جوری بچینی که یه کم عشق کنی.

یادت نره که هر چقدر دنیا سخت بگیره حق توئه که توش عشق کنی،

حق گرفتنیه

حال خوب ساختنیه


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

گوشه تنهایی

۰۸
مرداد


بی تو هر شب منم و گوشه تنهایی خویش

پای در دامن غم، سَر به گریبان ملال


| هلالى جغتایى |

  • پروازِ خیال ...

هنگام رفتن

۰۸
مرداد


وقتی تصمیم به رفتن می‌گیری

هیچ چیزی غم‌انگیزتر از

تکرارِ بی‌رحمانه‌ی صدایی نیست

که بی وقفه می‌پرسد

کجای جهان از رفتنت تهی خواهد شد؟


| سپیده بیگدلی |

  • پروازِ خیال ...


- به من بگو ببینم او را چگونه دوست داری؟

+نلی، این چه سوال احمقانه ایست؟ همان طوری که دیگران همدیگر را دوست دارند .

-نه، این جواب قانع کننده ای نبود. جواب حسابی بده‌.

+من زمین زیر پاهای او و هوایی که استنشاق می‌کند دوست دارم.

هر چیز را که دست می‌زند و هر سخنی را که بر زبان می‌آورد دوست دارم.

نگاه‌هایش را، تمام حرکاتش را و خودش را هر طور که هست و همان طور که هست تمام و کمال دوست دارم.

حالا این دلیل کافی است یا نه؟


| بلندیهای بادگیر / امیلی برونته |

  • پروازِ خیال ...

خوابیده ای

۰۸
مرداد


یک روز بر گونه این مملکت

یک بوسه

و بالای سرش

یک یادداشت می گذارم

و می روم :

" آنچنان زیبا خوابیده ای که دلم نیامد بیدارت کنم... "


| عزیز نسین |

  • پروازِ خیال ...


در این هستى غم‌انگیز،

وقتى حتى روشن کردن یک چراغ ساده‌ى دوستت دارم،

کام زندگى را تلخ مى کند...

وقتى شنیدن دقیقه‌اى صدای بهشتى‌ات،

زندگى را تا مرزهاى دوزخ مى‌لغزاند...

دیگر نازنین من، چه جاى اندوه؟

چه جاى اگر؟ چه جاى کاش؟

این حرفِ آخر نیست!

به ارتفاعِ ابدیت "دوستت می دارم"

حتى اگر به رسم پرهیزکارى‌هاى صوفیانه

از لذت گفتنش امتناع کنم...!


| مصطفی مستور |

  • پروازِ خیال ...


تو چنان به دل نشستی که بُرون نمیتوان کرد

مهِ شب سپید و جانم سیَه و تو ماهِ آنی...!


| امیر شاپوریان |

  • پروازِ خیال ...


عمرم را سپری کردم 

در حالی که در دستی قلم و در دست دیگر کفن داشتم 

در دستی کلاشینکف و در دست دیگرم گل سرخ بود

در دستی گذرنامه و حافظه‌ام را 

و در دستی دیگر بلیت هواپیما و آرزوهایم را برداشتم 

اینک، می‌خواهم همه این چیزها را به دریا بریزم 

و با دو دست 

تو را در آغوش کشم 


| رقص با جغد / غاده السمان |

  • پروازِ خیال ...


"کجا میشه یک دل سیر گریه کرد؟" اینو گفت و نگاهشو دزدید! اصراری نداشتم نگاهم کنه، ترجیح میدادم بدون توجه به حضورم راحت گریه کنه.

جواب سوالشو نمیدونستم، گفتم "وقتی بچه بودم، مادرم بهم گفت خیلی مواظب خودت باش، حواست باشه وقتی با وسایل نوک تیز کار می‌کنی دستاتو نبُری.  هروقتم جاییت بُرید یه ذره زخمتو فشار بده که خون بیاد، وگرنه آلودگی میره تو خونت و مریض میشی! مادرم عاقل بود، میدونست هرچقدرم مراقب باشی بلاخره یکجایی خودت رو زخم و زیلی می‌کنی!" از یادآوری حرفای مادرم حس خوبی بهم دست داد. چیزی نگفت ولی می‌دونستم داره گوش میده..... "به نظرم وقتی روحت زخم میشه، گریه کردن مثل همون فشار دادن زخمِ تازه میمونه. نباید بذاری کهنه بشه. هروقت دردت اومد باید گریه کنی. هرچیزی یک وقتی داره. حتی گریه کردن! اگه دیر بشه اون زخم با تمام درد و آلودگیش تو بدنت موندگار میشه. نمیدونم کجا میشه یک دل سیر گریه کرد، ولی هروقت دلت گرفت، هروقت دردت اومد، همونجا بزن زیر گریه"

- نگاه مردم اذیتم میکنه! چی فکر میکنن؟

گفتم " مردم مهم نیستن. اونا دردی که تو میکشی تحمل نمیکنن"

بعد یکهو دلم گرفت، من هیچ‌وقت انقدر شجاع نبودم که به‌موقع گریه کنم.

دلم گرفت واسه روزایی که دردو تو خودم زندانی کردم. وقتایی که زخم خوردم و زخممو فشار ندادم...

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم "به نظرت، کجا میشه یک دل سیر گریه کرد؟"


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...

عصر یک مرداد

۰۱
مرداد


بیایی آرام توی فکرم

ریز ریز

از توی سرم

بیاورمت پایِ قندانِ

روی میز

پشت به پنجره ی اتاق

بریزیمت توی استکان چایم

مثل دانه های هل 

مثل تکه های دارچین 

مثل لیمو های امانی

که بمانی 

بریزم و سربکشم تمام تو را

که مثل مزه ی خوبِ چایِ عصر یک مرداد

بمانی برای روزهای سرد بهمن ماه...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...