کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است


با خستگی راه می‌رفتم

پشت سرم را نگاه کردم

به نظر می‌آمد که دارم با طنابی می‌کشم

تپه‌ی اندوه را با دستِ راستم

و کوه امید را با دستِ چپم


| مرام المصری |

  • پروازِ خیال ...

پیشکش

۲۶
خرداد


ماهی تنهای تُنگم، کاش دست سرنوشت

برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش...


| سجاد سامانی |

  • پروازِ خیال ...

شلیک

۲۶
خرداد


شلیک هر گلوله خشمی است

که از تفنگ کم می‌شود.

سینه‌ام را آماده کرده‌ام

تا تو مهربان‌تر شوی...


| گروس عبدالملکیان |

  • پروازِ خیال ...

خلقت زن ها

۲۲
خرداد


من فکر میکنم خداوند قبل از خلقت زن‌ها

دست‌هایش را با بهار نارنج شُسته

بعد تمام گل‌های بهشت را بوییده؛

نشسته خوش آب‌و‌هوا ترین نقطه‌ی آسمان

و در حالی که دم‌نوش مهتاب‌ و انجیر می‌نوشیده

و به الزام وجود عشق

و وجود یک نگهبان تمام وقت برای آن

و به سفیر زیبایی تمام بهشت در زمین

و نیاز تمام غنچه‌های روییده و نروییده

و آدم‌ها‌ی به دنیا آمده و نیامده

به معجزه‌ای به‌ نام مادر،خواهر، دختر؛ فکر می کرده

طرح وجود "زن" به دلش افتاده!

بعد در حالی که دست‌هایش بوی بهارنارنج می داده و نفسش بوی مهتاب‌ و‌ انجیر؛ زن را خلق کرده

بعد با خودش گفته: این همان شعبه‌ی سیار بهشت است روی زمین.

همان نگهبانِ تمام وقتِ نازک اما سرسختِ "عشق" ...

خدا دیگر خیالش راحت شد!

نه دیگر مردی برای رفتن به سرکار خواب می ماند

نه طفلی بی‌آغوش می ماند

نه دلی از مهر دور می ماند

نه کارِ عشق لحظه‌ای لنگ می ماند

نه دنیا لحظه‌ای از زیبایی و معجزه وا می‌ماند...

| حسنا میرصنم |

  • پروازِ خیال ...


ای رفته از بر ما...ما گفته همچو سعدی

«خوش می‌روی به تنها، تن ها فدای جانت»


| سیف فرغانی |

  • پروازِ خیال ...


برمان گردان دنیا 

به روزگاری که هنوز

مردگان زیادی را

از نزدیک نمی شناختیم 

مرگ

به اندازه ی بستگان دور همسایه

دور بود

به روزگاری که ترانه های حزن آلود

کسی را به یاد کسی نمی انداختند

عطرها

آدم ها را به یاد آدم نمی آوردند

و در هر گوشه ی این شهر

خاطره ای که پوست دل را بکند

کمین نکرده بود...


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...


ای که در بَرَم نیستی

شبت چگونه گذشت؟

شباهنگام به من اندیشیدی؟

کمی آه کشیدی؟

اشک در چشمت حلقه زد،

آماده گریه شد آیا؟

زندگانیِ بی تو چه ذوقی دارد؟

غذا و سخن و هوا چه معنی دارد؟

که من در گوشه‌ی دور از این جهان

گم شده و بر باد رفته‌ام...!


| غاده السمان / ترجمه: سعید هلیچی |

  • پروازِ خیال ...


این همه دلشوره افتاده است بر جانم چرا؟

من که امشب خوب بودم پس پریشانم چرا؟


باز هم از پنجره رفتم نگاه انداختم

آسمان صاف است پس من خیس بارانم چرا


خانه ام سقفش چرا اینقدر پایین آمده؟

بین این دیوارها درگیر زندانم چرا؟


من که با هر خاطره یک حبه اشک انداختم

تلخ تر دارد می آید فال فنجانم چرا؟


مثل این گل آخرش یک روز پرپر می شوم

دوستم دارد؟ ندارد؟ نه! نمی دانم چرا؟


| سیده تکتم حسینی |

  • پروازِ خیال ...


همه ی آنهایی که آدم رفتن نبودند، رفتند

پشت سرشان را نگاه نکردند که یک نفر گوشه ای از دنیا روی ماندنشان حساب بازکرده بود

رویا بافته بود...

خانه ای ساخته بود...

و در هرنفسش زندگی دمیده بود...

حتی نیم نگاهی به ساخته های ویران او که مانده بود نکردند که بعد از آن خرابی ها حال و روزش چطور خواهدبود؟

رفتنی ها اما روزی بازمیگردند...

درمانده از تمام دنیا...

در جستجویتان ویرانه ها را کنار می زنند تا شما را از زیر آوار نبودن هایشان بیرون بیاورند

اما خیلی دیراست خیلی...

خرابی ها شدیدتر از اینهاست

کمکشان را قبول نکنید!

نادم ها بی اعتماد ترین آدم های روی زمینند...

آنکه می رود راه رفتن را خوب از بر است

بازگشتش هیچوقت بخاطره خود شما نخواهدبود

یا بهتر پیدا نکردند یا آنکه پیدا شده بود دیگر نیست...که نیست!

دستشان را ردکنید...

نکند دوباره با عشق آباد کنید و باز هم بروند به امانِ خدا !!!


| دینا گودرزی |

  • پروازِ خیال ...

مگر جانی؟

۲۱
خرداد


مگر جانی که هر گَه آمدی ناگَه برون رفتی؟

مگر عمری که هر گَه می‌روی دیگر نمی‌آیی؟


| هلالی جغتایی |

  • پروازِ خیال ...


یک شبی هم باید با هم بیدار بمانیم تا خود صبح. هی چشمهای تو پر از خواب شود و من ببوسمت و بگویم کمی دیگر که حرف بزنیم می خوابیم.

هی برایت تعریف کنم از بچگیهایم که چقدر دلم میخواست پرنده باشم و بروم روی ماه خورشید را ببوسم و نمی شد و من غصه می خوردم و مادربزرگم کله ام را می بوسید و میگفت طفلک دیوانه من.

هی من برایت تعریف کنم از تنهایی این چند قرن که تو نبودی و من هر شب می نشستم با رودخانه حرف میزدم درباره تو و رودخانه می خندید و می گفت نیست، نمی آید، بخواب.

هی من برایت تعریف کنم هر بهار که رد میشد و تو نبودی، من چقدر می پژمردم در تماشای بوسه بازی پروانه و گل حسن یوسف حیاط خانه قدیمی مان. 

هی من حرف بزنم و نگذارم تو بخوابی و کم کم صبح شود. اولین شعاع آفتاب که از لابلای پرده پنجره به تن ترد و نازک تو تابید، سفت بغلت کنم و تو را میان بوسه و نوازش بخوابانم، تنگ آغوش خودم. که بخوابی و چشمهای درشت تیره ات را ببندی، که این روزگار کینه توز هیچوقت تحمل دو خورشید در یک آسمان را ندارد. 

تو بخوابی، من بنشینم به تماشاکردنت. هی روز شب شود، شب روز شود، تو خواب باشی...همه ایام بگذرند، و ما همانطور برای همیشه با هم بمانیم. تو خواب، من غرق تماشا.

من و تو دو تشنه لب نزدیک هم، تندیس نیاز و ناز، جهان آرام...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

دوست میدارم

۲۰
خرداد


‍ من دلم را که می تپد با تو

گرچه گمراه دوست می‌دارم

با تو معدود خنده هایم را

گرچه کوتاه دوست می‌دارم


چشم خود را که دیده بود تو را

دست خود را که چیده بود تو را

پای خود را که مدتی شده بود

با تو همراه، دوست می‌دارم


هر کسی را که دارد از تو نشان

همه را فارغ از زمان و مکان

مثل عکس عروسی ات که در آن

شده ای ماه، دوست می‌دارم


غصه را در پی رمیدن تو

گریه را در پس ندیدن تو

لحظه ای را که بعد دیدن تو

می کشم آه...دوست می‌دارم


یادم آمد...غزل که می گفتم

دوست می‌داشتی و می‌خواندی

به همین خاطر است شعرم را

گاه و بی‌گاه دوست می‌دارم


تو عیار محبتم شده ای

دوستت دوست، دشمنت دشمن

هرکسی را که دوستت دارد

ناخودآگاه دوست می‌دارم...


| مهدی شهابی |

  • پروازِ خیال ...

درخت گیلاس

۲۰
خرداد


بگو دوباره به این جهان باز خواهیم گشت

و مرا

حتی اگر درخت گیلاسی آفریده شده باشم 

خواهی شناخت!


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...

اسراف می شوی

۲۰
خرداد


در دست‌های چه کسی

اسراف می‌شوی تو

اکنون که من

به ذره ذره‌ات محتاجم؟


| ییلماز اردوغان |

  • پروازِ خیال ...

پاک شدن حافظه

۱۹
خرداد


چند هفته ای هیچکس ازش خبر نداشت، ناگهان ناپدید شده بود. خودت رو بذار جای من، یه روز از خواب بلند شی و بفهمی بچه ات غیب شده. می دونی من و اون هیچ وقت با هم مشکل نداشتیم. فکر می کردیم شبونه گذاشته رفته، حتی با خودمون گفتیم شاید مرده. 

اما بالاخره با یه شماره ناشناس به خونه زنگ زد، صداش عجیب و غریب شده بود. می گفت توسط بیگانه ها و موجودات پیشرفته دزدیده شده و دارن آزمایش های سری روش انجام میدن. آخه کی باورش می شه؟ اصلا مگه اون ها وجود دارن؟ فکر می کردیم شوخیش گرفته.

تا اینکه یک روز در اتاقش رو باز کردیم و دیدیم روی تختش خوابیده. در حالی که هیچکس ندیده بود که وارد خونه بشه! از خواب بیدارش کردیم و باهاش درباره گم شدنش و اون تماس تلفنی عجیب و غریب حرف زدیم اما اون هیچی یادش نمی اومد و مدام تکرار می کرد "نمی دونم از چی صحبت می کنید، من دیشب خوابیدم و الان بیدار شدم."

باور نکردنی بود، هیچ چیز از چند هفته ای که ناپدید شده بود به یاد نمی آورد. انگار تمام اون مدت از حافظه اش پاک شده بود!

بعد از اون اتفاق هر موقع از خواب بیدار می شد یکراست سراغ تقویم می رفت تا بفهمه چه مدت خوابیده...می ترسید، می ترسید از فراموشی، می ترسید از اینکه دوباره قسمتی از زندگیش رو به یاد نیاره. همش به یاد داستانی می افتاد که وقتی بچه بود واسش تعریف می کردم. وقتی بچه بود بهش گفته بودم که  فرو رفتگی بالای لب ها به این خاطره که وقتی به دنیا می آییم یه فرشته انگشتش رو بالای لبمون می ذاره و بهمون میگه هیس! و اون موقع همه چیزهایی رو که دیدیم فراموش کنیم...منظورم رو می فهمی؟

وحشتناک نیست؟ فکر کن یه روز علم به جایی برسه که بتونیم به راحتی قسمتی از حافظه مون رو پاک کنیم، چه جهنمی درست میشه. آدم هایی رو تصور کن که حاضرن واسه فراموش کردن خاطرات بدشون هزینه های گزافی بپردازن. خاطرات بدی که شاید دردناک باشن. اما آموزگارهای بزرگی هستن، درس های بزرگی بهمون میدن. و وقتی پاک می شن، دیگه تجربه معنا نداره و اشتباهات گذشته پیاپی تکرار می شه.

دوستی داشتم که می گفت همیشه خاطرات بد رو بیشتر از خاطرات خوب دوست داشته باش.


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

نام تو

۱۹
خرداد


نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را

تا خون بَدل به باده شود در رگان من


| حسین منزوی |

  • پروازِ خیال ...


و تو

هر جا و هر کجای جهان که باشی

باز به رویاهای من بازخواهی گشت

تو مرا ربوده٬ مرا کشته

مرا به خاکستر خواب ها نشانده ای

هم از این روست که هر شب

تا سپیده دم بیدارم

عشق همین است در سرزمین من

من کشنده ی خواب های خویش را

دوست می دارم!


| سید علی صالحی |

  • پروازِ خیال ...


بی مرز تر از عشقم و بی خانه تر از باد

ای فاتح بی لشگر من خانه ات آباد


تا کی بنویسم که تو می آیی و هر بار

قولِ "سرِ خرمن بدهی" ، دست مریزاد


حافظ به تمسخر به دلم گفت فلانی

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد


دور از تو فقط طعنه خور مردم شهرم

مجنونم و یک شاعر دیوانه ی دل شاد


دستم به جدایی برسد، رحم ندارم

بد شد " گذر پوست به دبّاغ نیفتاد "


با اینکه دلم گفته مدارا کنم اما

ای داد از این دوری و از عشق تو بی داد


تلخ است اگر دوری شیرین به خدا شکر

این قرعه ی عشق است که افتاده به فرهاد...


| آرش مهدی پور |

  • پروازِ خیال ...

ضربان قلب

۱۳
خرداد


این که تو را نمی بینم

دلیل فراموشی نمی شود

من خدا را هم نمی بینم

اما ضربان قلب من است

مثل تو

که در گوشه ی به غم نشسته ی قلبم

عجیب می کوبی!


| سارا قبادی |

  • پروازِ خیال ...


روی صندلی فلزی روبه روش نشستم و به دست هاش که توی هوا می چرخید نگاه کردم، انگار داشت با کسی که نبود حرف می زد، با دختری که می گفتند عاشقش بوده اما یکهو به سرش می زند، زندگی hش را ول می کند و می رود با کسی که هیچکس نمی داند کیست...

از جاش بلند می شود و درحالی که پیراهن آبی اش را مرتب می کند و شلوارش را بالا می کشد به طرفم می آید، پاهام را صاف کنار هم می گذارم و دستم را توی هم قلاب می کنم، بدون اینکه حرفی بزند می نشیند کنارم، سرم را می چرخانم و به سیگاری که از توی جیبش بیرون زده نگاه می کنم.

"اینجا سیگار کشیدن ممنوع نیست؟ " دستش را می گذارد روی جیبش، سرش را به چپ و راست می چرخاند و وقتی پرستارها را نمی بیند سیگار را بین لب هاش می گذارد و بدون اینکه روشنش کند چشمانش را ریز می کند و کام محکمی از سیگار خاموش می گیرد و با دهانی نیمه باز جواب می دهد:

"ممنوعه ولی وقتی ندونی چرا دیگه هیچی برات فرق نمیکنه " به صندلی تکیه می دهم "حتما واسه اینکه ضرر داره دیگه " با دو انگشت سیگار را از روی لب هاش برمی دارد و با حالتی که انگار مراقب است خاکستر سیگار شلوار آبی اش را سوراخ نکند دستش را روی زانوهاش می گذارد " شاید! ولی دونستن ضرر نداره، کاش آدم بدونه، کاش آدم بدونه اگه کسی میره چرا میره، اگه چیزی بده چرا بده، کاش همه ی سوالا جواب داشته باشه "...

از جاش بلند می شود و می خواهد برود پیش رفقایش که آن طرف تر برای خودشان بزن و برقص راه انداخته اند، نیم خیز می شوم و جوری که واضح بشنود می گویم "میشه سیگارتو بدی ادامشو من بکشم؟! " دستش را جلو می آورد و آرام می گوید "نسوزی، داره تموم میشه " سیگار را از لای انگشت هاش برمی دارم و سرم را به علامتِ خیالت راحت تکان می دهم، به رفتنش نگاه می کنم،  توی زندگی خیلی ها را دیده ام که جواب سوال هاشان را نمی دانستند، جواب تغییر ناگهانی آدم ها را وقتی همه چیز خوب بود، جواب چراهایی که سالها به زندگیشان گره خورده بود اما نمی توانستند پیدایش کنند.

رفتنش که تمام شد به سیگار توی دستم نگاه کردم و زیر لب گفتم "کاش آدم ها را با چراهایشان تنها نگذاریم، کاش قبل از رفتن به آنها فرصت بدهیم رو به رویمان بنشینند، سوال هایشان را بپرسند، اشک هایشان را برایمان بریزند، فریادهایشان را بزنند و غصه هایشان را بخورند، بعد همه چیز را تمام کنیم! این سوال های بی جواب آدم را دیوانه می کنند ..."

قطره اشکی از چشم هام می افتد روی دستم، سیگار دارد می سوزد و دودش توی چشم هام را پر می کند.


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


برای بار هزارم می‌گویم که دوستت دارم

چگونه می‌خواهی شرح دهم چیزی را که شرح‌دادنی نیست؟

چگونه می‌خواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟

اندوهم چون کودکی‌ست...

هر روز زیباتر می‌شود و بزرگ‌تر.


بگذار به تمام زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم

تو را دوست دارم

بگذار لغت‌نامه را زیر و رو کنم

تا واژه‌ای بیابم هم‌‌ اندازه‌ی اشتیاقم به تو...


چرا دوستت دارم؟

کشتی میان دریا، نمی‌داند چگونه آب در برش گرفته

و به یاد نمی‌آورد چگونه گرداب در همش شکسته


چرا دوستت دارم؟

گلوله‌ای که در گوشت رفته نمی‌پرسد از کجا آمده

و عذری نمی ‌خواهد.


چرا دوستت دارم؟

از من نپرس

مرا اختیاری نیست

و تو را نیز...


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...

اسم تو

۱۲
خرداد


من دلم تنگ که نه، غمزده چشم تو بود!

در سرم درد که نه، زمزمه اسم تو بود!


| ماهک اشراقی |

  • پروازِ خیال ...

وصال

۱۲
خرداد


به خواب نیز نمی‌بینمش 

چه جای وصال...


| حافظ |

  • پروازِ خیال ...


تو دختری یا پسر؟

دلم می خواد دختر باشی و یه روز چیزایی رو که من الان حس می‌کنم حس کنی.

مادرم میگه دختر به دنیا اومدن یه بدبختی بزرگه! و من اصلاً حرفش رو قبول ندارم.

می دونم دنیای ما با دست مردا و برای مردا ساخته شده و زورگویی و استبداد تو وجودش ریشه‌های قدیمی داره.

تو قصه‌هایی که مردا برای توجیه کردن خودشون ساختن اولین موجود یه زن نیست، یه مرده به اسم آدم! بعدها سروکله ی حوا پیدا میشه تا آدم رو از تنهایی دربیاره و براش دردسر درست کنه!

تو نقاشیای دیوار کلیسا خدا یه پیرمرد ریش سفیده نه یه پیرزن موسفید!

تموم قهرمانا هم مَردن! از پرومته که آتیشو اختراع کرد تا ایکاروس که دلش می‌خواست پرواز کنه. 

با تموم این حرفا زن بودن خیلی قشنگه. چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد! یه جنگ که پایان نداره.

اگه دختر به دنیا بیای باید خیلی بجنگی تا بتونی بگی اگه خدایی وجود داشته باشه میشه مثل یه پیرزن موسفید یا یه دختر قشنگ نقاشیش کرد!


| نامه به کودکی که هرگز زاده نشد / اوریانا فالاچی |

  • پروازِ خیال ...


من کمی گیج، کمی مات...کمی مبهوتم!

زنده‌ای مُرده در این خالیِ پُر تابوتم

به کسی ربط ندارم...به خودم مربوطم!

می‌روم دل بکنم! از سر و سامان خودم...


می‌روم سینه‌ی این پنجره‌ها را بِدرم!

هرزه‌ها را بجَوم! گوشه‌ی قبرم بچرم!

و برای تن تنهای خودم سر بخرم!

مثل چنگیز رسیدم به خراسان خودم...


جام دنیا به سر میز که خالی آمد!

هفتصد سال به کنعان چه زوالی آمد!

دور این دایره (بودیم) و سوالی آمد...

بار دیگر زده‌ام دست به کتمان خودم!


بار دیگر شده‌ام ملحدِ در زیر لحد!

بی‌تفاوت شده‌ام من که در این حبس ابد...

میکنم قافیه را در دل این شعر...سقط!

من به بن بست رسیدم ته دالان خودم!


کاسه‌ی خون جگر مانده درون سینی!

انفجاری شده‌ام در حرم بی‌دینی!

مادرم! زنده بمانم؟! تو که خود می‌بینی...

نیزه‌ای می‌زنم امروز، به قرآن خودم!


سر سجاده‌ی این قوم، نجس‌کاری شد!

همه‌ی شهر، گرفتار خودآزاری شد...

توشه‌ی رفتن من، خالیِ پُرباری شد!

من که محکوم شدم! از سر عصیان خودم....


(( در نمازم خم ابروی کسی نیست ولی

سر من خسته به زانوی کسی نیست ولی

سینه‌ام چاک به چاقوی کسی نیست ولی

مثل قندیل نشستم به زمستان خودم! ))


من کمی نفت...کمی شعله....کمی هم دودم!

جاده‌ای رو به نهایت شده و مسدودم!

زندگی جبر عجیبی ست! چرا من بودم؟!

که زغالی شده‌ام بر سر قلیان خودم...


| امیر شکفته |

  • پروازِ خیال ...

رنگی تر

۱۱
خرداد


در و دیوار دنیا رنگی است؛ رنگ عشق...

خدا جهان را رنگ کرده است؛ رنگ عشق...

و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد.

از هر طرف که بگذری 

لباست به گوشه ای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.

اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛ 

شاد باش و بی پروا بگذر، 

که خدا کسی را دوست تر دارد که لباسش رنگی‌تر است...


| عرفان نظرآهاری |

  • پروازِ خیال ...

‌‌


مرا با چشمانت عاشق نشو

چه بسا از من زیباتری بیابی

مرا با قلبت عاشق شو

که قلب ها هرگز مشابه هم نیستند


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...

بندازش دور!

۱۰
خرداد


فکر می کنم دردی تو دلت داری که داره آزارت میده، تا حالا به دیوارهای اینجا دقت کردی؟ تو همه اتاق ها این عکس رو زدن، قطعا نمی شناسیش، چون نه بازیگره، نه خواننده، اسمش لئونید روگوزوفه، اون یه پزشک بوده، البته نه داروی خاصی کشف کرده نه بیماری عجیبی رو درمان کرده، اون فقط سرسخت بوده!

روگوزوف وقتی بیست و هفت سالش بوده به عنوان پزشک یه گروه اکتشافی شوروی به قطب جنوب می آد و بعد از چند ماه احساس پهلو درد شدیدی می کنه و متوجه میشه که آپاندیسش داره می ترکه، واسه همین با پایگاه تماس میگیره و درخواست کمک می کنه، اما هر روز که می گذره حالش بدتر میشه، زمستون قطب جنوب رو فرا گرفته بود و تا چشم می تونست ببینه همه جا برف و بوران بود، تا اینکه از پایگاه اعلام می کنن تا سال آینده هیچ کمکی به اون جا نمیرسه!

روگوزوف تصمیم می گیره به جای یه انتظار بیهوده خودش دست به کار بشه!

اتاق عمل رو آماده می کنه و روی تخت دراز می کشه و کارهایی که بقیه باید انجام بدن رو مشخص می کنه، چون که به تنهایی باید عمل رو انجام می داد نمی تونست خودش رو بیهوش کنه، واسه همین فقط دیواره شکمش رو بی حس می کنه و بعد شکمش رو می شکافه و دل و رودش رو میریزه بیرون، تو حین عمل هم به اشتباه روده خودش رو زخمی می کنه و مجبور میشه اون رو بخیه بزنه.

 تا اینکه بالاخره آپاندیس رو پیدا می کنه و می بینه که کاملا سیاه شده و اگه دیرتر عمل رو انجام می داد قطعا آپاندیس می ترکید، آپاندیس رو با هزار زحمت بیرون میاره و دل و رودش رو میذاره سر جاش و بعد شکمش رو بخیه میزنه و از هوش میره.

روگوزوف بعد از چند روز سر حال میاد و تبدیل میشه به نماد سرسختی و شجاعت، واسه همینه که عکسش رو به همه ی اتاق های اینجا زدن تا فراموش نکنیم که تو شرایط سخت حتی اگه کمکی هم نیاد، نباید تسلیم شد.

حالا اگه تو احساس می کنی دردی تو دلت هست که داره می کشدت، منتظر کمک نشین، خودت دلت رو بشکاف و اون رو در بیار و بنداز دور!


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

نخواستنت

۱۰
خرداد


بگو بمیر؛ بمیرم، تو همچنان هستی

بگو نباش؛ نباشم، تو جاودان هستی

مرا بکش، به خدا جانِ جانِ جان هستی

مرا نخواستنت آخر رفاقت بود...


| محمد سعید میرزایی |

  • پروازِ خیال ...

کلمات

۱۰
خرداد


کلماتم همه ستاره‌اند

آن کلمه‌ای که به سوی تو می‌آید

از همه مست‌تر

آنکه به زمین می‌افتد

از همه دلتنگ‌تر

آن کلمه‌ای که از تو باز نمی‌گردد

از همه پیچیده‌تر

آن که از تو باز می‌گردد

از همه گم‌تر

دو قاره دورتر از همه

ماهش را گم کرده است...


| بیتا ملکوتی |

  • پروازِ خیال ...

بوسه ی صبح

۱۰
خرداد


اگر صبح زودتر از من

بیدار شدی،

بوسم کن.

اما اگر من

زودتر بیدار شدم

بر سینه ات

منتظر همان بوسه؛

می میرم...


| عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...

گوشی

۰۹
خرداد


از تو فقط یه سایه مونده پیشم

کنارمی ازم خبر نداری

خیلی دلم گرفته،میشه لطفا

یه لحظه گوشیتو زمین بذاری؟!


توقع زیادی نیس عزیزم

اینکه به زندگیمونم فک کنی

بگو چقد دیگه باید صب کنم

تا همه پیاماتو چک کنی؟


خونه برام زندونه،حس میکنم

که بین ما دیگه علاقه ای نیس

دل نده به آدمای مجازی

اینجا به جز من کسی واقعی نیس


وقتی روو گوشیت داری دس میکشی

میام روو دستای تو دس میکشم

شاید تلنگری بشه بفهمی

دارم کنار تو نفس میکشم


شاید تو یادت نباشه که قبلا

یه وقتایی دلت واسم می لرزید

یه عصر دلچسب و یه چای خوش عطر

به هرچی که توو گوشیته می ارزید


یادش بخیر دیدن کوه و دریا

کنار هم از یه نمای نزدیک

اما حالا دنیا با اون بزرگیش

جا شده توو یه مستطیل کوچیک


درد و دلام تموم شدن با اینکه

وقتی واسه شنیدنش نداشتی

خیلی دلم گرفته بود ولی تو

یه لحظه گوشیتو زمین نذاشتی...


| بابک سلیم ساسانی |

  • پروازِ خیال ...


از دست دادن یه جاهایی واجبه

اون وقتی که دلت اونقدر از بودنش قرصه که دیگه حضورشو قدر نمیدونی،

اون وقتی که انقدر تو دقیقه هات و ثانیه هات بوده که بود و نبود همه به چشمت میاد و بود و نبودش نه،

اون وقتی که دیگه مثل قبل حسش نمیکنی تو قلبت،

اون وقتی که دیگه دل دل نمیکنی برای دیدنش...

یه وقتا باید از دستش بدی؛

که نبودنش یادت بیاره نباشه خوشیم نیست،

که نبودنش یادت بیاره بقیه نباشن اتفاقی نمیوفته

اون ولی اگه نباشه زندگی از جریان میوفته.

از دست دادن لازمه یه وقتایی

که بفهمی کسی که مونده پای همه چیزت

محتاجت نیست

این تویی که محتاج بودنشی...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


کاش میدانستی این روزها خسته‌ترم، ولی بیشتر کار می‌کنم...

با دوستانم قطع ارتباط کرده ام. می‌توانم همه چیز را فراموش کنم. دلم که تنگ میشود میخوابم. چیزی نمی‌بینم. چیزی نمی‌شنوم. چیزی نمی‌خواهم. اشتها ندارم. زیاد حرف نمیزنم.

از اتاقم بیرون آمده‌ام. همه‌ی دنیا گوشه‌ی اتاق من است. با دری که روی خودم قفل کرده ام. با پنجره‌ای که گاهی از آن برای عابران دست تکان میدهم...

حوصله‌ی کتاب خواندن ندارم. شعر‌های عاشقانه احمقانه به نظر می‌رسند. می‌‌خندم ولی نمی‌خندم. از خودم فرار می‌کنم و به خودم میرسم.

روزها تکرار روزها هستند.

برای راه رفتن با کسی ذوق ندارم

و بیش از چند روز به کسی فکر نمی کنم.

به آینه‌ که نگاه می‌کنم تورا میبینم که کنار تنهایی‌ام ایستاده‌ای.

می‌ترسم بودنم خوشحالت نکند و اینکه آدم‌ها همدیگر را بلد نباشند موضوع ترسناکیست.

میترسم دست‌هایت را بگیرم و چیزی در دلم تکان نخورد. می‌ترسم اسمم را صدا بزنی و چیزی در دلم تکان نخورد. می ترسم یک روز مرا در آغوش بگیری و چیزی در دلم تکان نخورد...

دوستت دارم که از تو فاصله می‌گیرم

و پیش از آنکه مرا بخواهی دیگر تو را نمی خواهم.

دنیا به اندوه دل بریدن نمی‌ارزد. پس پیش از آنکه به هم سلام کنیم، خدانگهدار.

این روزها خسته ترم

بیشتر کار می‌کنم...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...

ترک عالم

۰۸
خرداد


من ترک عالمى زِ براى تو کرده‌ام

از من مشو براى دل آن و این جُدا


| قدسی مشهدی |

  • پروازِ خیال ...


برایم آفتابگردانی پست کن

همراه با کمی بوته های یاس

و اطلسی البته!

من تاریکم عزیزم

گوشت و پوست و استخوانم

با پاییز عجین شده است

و نور و عطر و رنگ از آن توست!

به پستچی ها اعتماد کن

و با گل هایی که گفتم

کمی از زیبایی ات را درون پاکت بریز


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

صلح و جنگ

۰۸
خرداد


درباره‌ی صلح شعر گفتیم

اما در آخر

بر سر اینکه شعر چه کسی زیباست

با هم جنگیدیم...


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...

فرق خونین

۰۳
خرداد


می روی با فرق خونین پیش بازوی کبود

شهر بی زهرا که مولا! قابل ماندن نبود


با وضو آمد به قصد لیلة الفرقت، علی(ع)

ابن ملجم در شب احیا چه قرآنی گشود...


| قاسم صرافان |

  • پروازِ خیال ...

رفتن

۰۳
خرداد


آدما وقت دل کندن دو دسته میشن...

دسته ی اول اونایی هستن که بعد از اختلاف، رفتن آخرین چیزی هست که به ذهنشون می رسه، پس تلاش می کنن تا همه چیز رو‌ درست کنن اما وقتی می بینن‌ همه چیز بینشون انقدر خراب شده که قابل تعمیر نیست کم‌ کم سرد میشن و از طرف مقابلشون فاصله می گیرن تا ذره ذره فراموشش کنن...

یک‌ روز به خودشون میان و می بینن دیگه هیچ حسی بهش ندارن، پس بدون اینکه ذره ای احساس از اون رابطه تو وجودشون باقی مونده باشه میرن...برای همیشه میرن...

دسته ی دوم اونایی هستن که وقتی رابطه به بن بست می خوره به اولین چیزی که فکر می کنن رفتن هست...با همه ی احساسی که به طرف مقابل دارن رفتن رو انتخاب می کنن، میرن که فراموشش کنن ولی نمی دونن همه چیز تازه شروع میشه...

روز به روز احساسشون به اون آدم عمیق تر میشه چون هنوز تو قلبشون دوسش دارن و تو ذهنشون خاطره هاش رو مرور می کنن...

اونا نمی دونن دل کندن قانون خودش رو داره...

تا زمانی که کسی هنوز تو قلبت زنده ست دل کندن ازش غیر ممکن ترین کار دنیاست حتی اگر ترکش کنی...


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


از من نپرس چه خبر؟

جز تو چیزی مهم نیست

چون تو شیرین ترین خبرم هستی

و گنجینه های دنیا بعد از تو

ذرات غبارند

از وقتی تو را شناختم

رویای سپیده دم و سیمای گل و رنگ درختان را به یاد ندارم

صدای دریا و نوای موج و آوای باران را به یاد ندارم

ای تقدیری که در روحِ روح خانه کرده ای و شکل زمان را ترسیم می کنی

و روزم را با تار و پود عشق می بافی

از من نپرس که چه خبر؟


| سعاد الصباح |

  • پروازِ خیال ...

گیسوان سیاه

۰۲
خرداد


به گیسوان سیاهت کلاف می‌گویند

به شانه‌های بلند تو قاف می‌گویند


نشسته دشنه‌ی گیسو به زیر روسریت

حجاب کن به حجابت غلاف می‌گویند


قبول کرده‌ام این را که عاشقت هستم

بـه گریه‌های بلند اعتراف می‌گویند


تجمعی که اساسا به موت وابسته‌ست

به سر به زیری من اعتکاف می‌گویند


گذشته از خط قرمز لبت، خبر داری

به رنگ قرمز تند انحراف می‌گویند؟


"هزار وعده‌ی خوبان یکی وفا نکند"

تو فرق میکنی آخر خلاف میگویند


قبیله‌ام به زبان مولف تاتی

همیشه فاصله ها را شکاف می‌گویند


| فؤاد میرشاه‌ولد |

  • پروازِ خیال ...


مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو می شوند...

از آینده می ترسند،

از کسی که بهتر از آنها باشد،

از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد،

از کسی که جیبش پر پول تر باشد،

از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید...

برای همین دور می شوند،سرد میشوند، سخت می شوند

و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی...

زنها ولی وقتی دچار کسی می شوند؛

دل شیر پیدا می کنند و می شوند مرد جنگ...

میجنگند؛

با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم،

با کسانی که چپ نگاه می کنند به مردشان،

با خودشان و قلبشان و غرور زنانه شان...

از جان و دل مایه می گذارند

و دست آخر به دستهایشان که نگاه می کنند خالیست،

به سمت چپ سینه شان که نگاه می کنند خالیست،

به زندگیشان که نگاه می کنند خالیست از حضور یکی...

بعد محکوم می شوند به ساده بودن، به زود باور بودن، به تحمیل کردن خودشان...

هیچ کس هم این وسط نمی فهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی می دهد

نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...

خرداد بیچاره

۰۲
خرداد


خرداد بیچاره

هنوز بهار است، اما

نه باران دارد 

نه شکوفه

مثل من که هنوز عاشقم، اما

نه تو را دارم

نه نشانت را


| راحیل نیکفر |

  • پروازِ خیال ...


هرجا نشستم از تو می‌گفتم

هر جا نبودی غصه با من بود

من سرشناس شهرمون بودم

از بس دلم با عشق روشن بود


من سرشناس شهرمون بودم

معروف بودم با چشای تو

شعرای من مشهور بود از بس

لبریز بود از قصه‌های تو


گفتم: همون هستی که من می‌خوام

هر جوری دوس داری بگو باشم

می‌خواستم بی دلهره باشی

می‌خواستی بی آبرو باشم


بختم سیاهه بی‌نگاه تو

شعر من از تو رنگ می‌گیره

تو آبروی شعر من هستی

وقتی که میری آبروم میره


افسانه میشم تو تموم شهر

با رفتنت از عشق می‌میرم

تو آبرومو می‌بری اما

من آبرومو از تو می‌گیرم


| حسین متولیان |

  • پروازِ خیال ...

پذیرش

۰۱
خرداد


ازش پرسیدم: «اون خودش می دونه که دوسش داری؟»

با بی خیالی گفت: « نه! »

گفتم: «خوب هم به خودت ظلم می کنی هم به اون...شاید اگه بدونه حست چیه جور دیگه ای رفتار کنه. شاید تصمیم بگیره که کنارت باشه، شاید هم نخواد کنارت باشه اما حداقل تو فردا پس فردا مدیون خودت و احساست نیستی دیگه، چون میگی تلاشم رو کردم و نشد...احساسم رو نشون دادم و نخواست!»

گفت: «ببین من خودم از شرایط موجود خوشحال نیستم. از اینکه شرایطم بالاتکلیف میره جلو دارم عذاب می کشم اما اگه حسم رو بروز بدم و نشه داغون میشم...»

گفتم: «اولا که شرایط رو خودت برای خودت ساختی، یعنی انتخاب خودته که این طوری بری جلو...آدم ها حق انتخاب دارن، هیچ جبری وجود نداره مگه حق انتخابی که داریم. یعنی همین حق انتخاب خودش یه نوع جبره، اما به همون نسبت که تو حق انتخاب داری آدم های دیگه هم حق انتخاب دارن و شاید چیزی که به اشتباه فکر می کنیم جبره حق انتخاب آدم های دیگه ست...یعنی بقیه یه تصمیم و خواسته ای دارن و چون مطابق میل ما نیست میگیم جبره! قسمته! اما من میگم فقط اختیار آزاده که همه برای زندگی هاشون دارن و اگه بپذیریم که بقیه هم حق انتخاب دارن دیگه چیزی برامون آزار دهنده نخواهد بود. تو تلاشت رو بکن اما در عین حال بپذیر، یعنی «پذیرش» داشته باش که اونم حق انتخاب داره...»

در سکوت نگاهم کرد و گفت: «یعنی میگی خودم رو کوچیک کنم و بگم می خوام کنارم باشه؟!»

گفتم: «می دونی چیه؟! ما آدم ها عادت کردیم که دنیا رو با زاویه ی دید محدود خودمون تفسیر می کنیم...چون نمی تونیم به جواب همه سوال ها برسیم، آدم ها و کارهاشون رو با تفسیرهای غلط خودمون قضاوت و پیش داوری می کنیم. همه چیز به نگاه خودت برمی گرده، اگه اسم خوبی کردن و عشق دادن رو میذاری کوچیک کردن، خوب تو تا به الان با این ذهنیت پیش رفتی، از حالا به بعد نگاهت رو تغییر بده...از چیزی نترس...اونی که خوبیت رو ببینه برنده ست و اونی که نبینه خودش از دست داده نه تو‌...کاری به این نداشته باش که آدم ها جنبه ی محبت کردن رو ندارن. تو روی ظرفیت خودت کار کن تا آدم ها رو همون طور که هستن بپذیری...»

سکوت کرد و پس از لحظاتی گفت: «حالا باید رو خودم کار کنم...ببینم چی میشه»

و دیگر چیزی نگفت، من هم ادامه ندادم

اما تو دلم گفتم: «کاش درنگ نکنی، کاش از تغییر کردن نترسی، کاش از همین الان شروع کنی و احساست رو نشون بدی چون شاید هیچ وقت فردایی نباشه...»


| مریناز زند |

  • پروازِ خیال ...

سهم من

۰۱
خرداد


وقتی خدا زنان را

بین مردان قسمت کرد

و تو را به من داد،

احساس کردم

به من شراب داده و به دیگران گندم!


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...

وصل تو

۰۱
خرداد


یا بفرما به سرایم

یا به فرما به سر آیم

غرضم وصل تو باشد

چه تو آیی چه من آیم...


| کشکول طبسی |

  • پروازِ خیال ...


"خودت رو دوست داری؟!"

نمی دونم چرا ولی این اولین سوالی بود که ازم پرسید.

بهش نگاه کردم و زدم زیر خنده،گفتم اصلا مگه میشه کسی خودشو دوست نداشته باشه...

گفت آره میشه...زل زد تو چشامو تعریف کرد:

"چند سال پیش یکی که دوسش داشتم همین سوال رو ازم پرسید. منم اولش خندیدم ولی هوا که تاریک شد، تو سکوت و تنهایی شب این سوال خوره ی جونم شد. خیلی چیزا از جلو چشمم گذشت، خیلی فکرا تو سرم چرخید. یادم اومد چقدر واسه خودم کم وقت گذاشتم و با خودم غریبه ام، چه جاهایی از حقم کوتاه اومدم. راستش من تا اون روز هیچوقت برای خودم هدیه نخریده بودم، هیچوقت جلو آینه یک دل سیر خودم رو ندیده بودم، حتی خیلی وقتا پشت خودم رو خالی کرده بودم...اینا فقط یه معنی داشت؛ اینکه من خودمو دوست نداشتم...شاید برای این بود که خیلی حواسم پرت زندگیم بود، اونقدر که خودم فراموش شده بودم... "

حرفاش که تموم شد بهش گفتم چرا این سوالو ازم پرسیدی؟

گفت چون کسی که خودش رو دوست نداره نمی تونه یکی دیگه رو دوست داشته باشه...

می خوام یه بار دیگه ازت بپرسم "خودت رو دوست داری؟!"

بهش نگاه کردم ولی این بار نخندیدم...  


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...