کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آنا جمشیدی» ثبت شده است


"مرگ بدتره یا جدایی؟"

وقتی داشتم چشمامو از شکلات داغ توی ماگ تیره می گرفتم و به روشنی چشماش می دوختم، با خودم فکر کردم مزخرف ترین سوال ممکن رو پرسیده. مگه مرگ خودش یه نوع جدایی نبود؟ و مگه جدایی، یه جور مرگ...؟

"نگفتی"

بازدم محکمم تو بخارای سردرگم مایع داغ لیوانم گم شد. بی رحمانه گفتم: "تو ترجیح میدی کسی که دوسش داری بمیره یا یه جایی بدون تو زیر آسمون این شهر نفس بکشه؟"

گفت "نه، منظورم بعدشه، حس تو به عنوان یه بازمانده. به یه سال بعد مرگ عزیزت و یه سال بعد جدایی از عزیزت فکر کن. کدومش بهتره؟"

گفتم "به هیچ کدومش نمیخوام فکر کنم. حالمو بد میکنه. فقط میدونم هیچکس تحمل مرگ عزیزشو نداره. پس همه ترجیح میدن درد جدایی یا حتی ترک شدن و ترد شدنو به جون بخرن اما عزیزشون زنده باشه" و سرمو با حباب های ریز روی هات چاکلتم گرم کردم.

صدای "هه" گفتنشو شنیدم.

- آره، اگه اونی که دوسش داری بمیره، تا یه مدت همه ی این حرفا رو میزنی. که کاش من مرده بودم. کاش باهام بدرفتاری میکرد ولی زنده بود. کاش ترکم می کرد ولی زنده بود. از فکر کردن به این که دیگه هیچوقت هیچوقت نمیتونی بغلش کنی، یا حتی صداشو بشنوی قلبت میترکه. ولی همه ی اینا یه دوره ای داره. بعدش تموم میشه. بعد از چندماه مرگشو می پذیری. تهش یه آه میمونه. بعدم میری پی زندگیت و فقط هر از گاهی یادش میفتی، از عمق وجودت یه آه می کشی و دوباره سرت با باقی زندگیت گرم میشه. ولی وقتی بعد از کلی خاطره ی خوب، یهو از هم جدا میشین و میره یه جا دور از تو، با آدمای دیگه زندگی شو بسازه چی؟

سکوت کرد و زل زد تو چشمام. انگار منتظر بود تاییدیه ی حرفاش رو از چشمام بگیره. اخم کردم و هاتچاکلتمو هم زدم. بعد از چندماه فقط یه آه میمونه؟! این همه بی رحمی رو از کجا اورده بود؟

لب باز کردم: "واسه کسی که با مرگ انقدر راحت کنار میاد، پذیرفتن جدایی نباید خیلی سخت باشه".

گفت " بهترین راه حل بعد از جدایی هم همینه. این که خودت رو به این باور برسونی که اون آدم مهربون و دوست داشتنی که حالا ازش فقط یه حفره ی بزرگ درست وسط زندگیت مونده، مرده. تموم شده و رفته. تموم لحظه های بدی که برات ساخته رو به خودت یادآوری کنی و بگی "ببین! این اون آدمی که من دوسش داشتم نیست" تو اونو به خاطر خوبی های گذشته ش دوست داری. نه به خاطر بدی های الانش. وقتی هرچقدر بگردی و دیگه اثری از اون آدم سابق تو وجودش پیدا نکنی، مرگش باورت میشه. اون وقت راحت تر با نبودنش کنار میای. دیگه این حس رو که یه چیز خوبی تو دنیا هست و تو رو از داشتنش محروم کردن نداری. باورت میشه که اون خوب ِ مهربون اصلا توی دنیا وجود نداره. نه مال توئه، نه مال هیچ آدم دیگه ای".

داشتم حساب می کردم اون خوب مهربون من الان چند وقته مرده، که گفت "هات چاکلتت سرد نشه!"


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


- من اونو ترک کردم یا اون منو ترک کرد؟

+ معلومه، تو اونو ترک کردی.

- ولی وقتی ترکش کردم هیچوقت دنبالم نیومد...

من اونو ترک کردم یا اون منو ترک کرد؟!


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


دست به سینه ایستادم رو‌به‌روش و گفتم: «اما من هیچ منظوری نداشتم».

بند کیفش از روی دوشش ول شد.

- تموم اون کارا و حرفا...

حرفشُ قطع کردم: بی‌منظور بود.

- اما...

+ هیچ منظور خاصی پشتشون نبود.

ناباور زل زد تو چشمام. مرتب اون دو تا تیله‌ی شیشه‌ایشُ بین دو تا چشمام می‌چرخوند. زیپ بیرونی کیفشُ باز کرد و سی‌دی مورد علاقه‌شُ اورد بیرون. اومدم بگم تیله‌های چشمات خوشرنگن؛ به جاش گفتم: «می‌خوای هدیه‌مُ پس بدی؟»

گفت: «می‌خوای دلتُ پس بگیری؟»

- دلم پیش خودمه

+ وقتی آلبوم مورد علاقه‌مُ توو یه بسته‌بندی خوشگل بهم هدیه دادی...

- فقط می‌خواستم خوشحالت کنم.

+ وقتی توو انجمن بعد از اون پیشنهادم تو تنها کسی بودی که ازم دفاع کردی...

- من فقط از نظرم دفاع کردم.

- وقتی یه هفته بیمارستان بودم و تو توو انجام پروژه‌هام کمکم کردی، وقتی همیشه همه‌ی حرفامُ شنیدی و قضاوت نکردی، وقتایی که بهم اعتماد به نفس می‌دادی...

- همیشه، همیشه، همیشه دلم پیش خودم بود.

+ حتی... حتی یه وقتا یه حرفایی می‌زدی که...

محکم و با عصبانیت گفتم: «من هیـــــچ منظوری نداشتم!»

دو تا تیله‌ی شیشه‌ایش، غمناک برق ‌زدن. تلاش‌هاش برای اثبات وجود حسی که می‌گفت بهش دارم بی‌فایده بود. راست می‌گفت. خیلی حرفا بهش زدم. کمترینش تعریف همیشگیم از خوشرنگی تیله‌های نافذش بود. همه چیزی می‌گفتم که تو دلش زلزله راه بندازم، اما همیشه مراقب بودم نگم دوستت دارم. دوست داشتن مثل گل زدنه و اعتراف به دوست داشتن مثل زدن گل به تیم خودت... می‌دونستم وقتی نگم، هر موقع که بخوام، راحت می‌تونم بزنم زیرش..‌. الانم زدم زیرش. زدم زیر دوست داشتن‌هام، زدم زیر تیله‌های عسلیش و پرتشون کردم توو دره‌ی سردرگمی.

می‌دونستم که باور نمی‌کنه. می‌دونستم که توو ذهنش کلی «چرا» دارن چرخ می‌خورن؛ اما خودم هم نمی‌دونستم چرا... فقط می‌دونستم توو‌ این زمونه‌ای که همه گل به خودی می‌زنن، من دلم نمی‌خواد جزو لشکر شکست خورده‌ها باشم...


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


آینه ی توی اتاقت

اگر یک روز تو را نبیند

ترک نمی خورد؟


دگمه ی پیراهنت

اگر یک روز نپوشی اش

نمی افتد؟


شیشه ی ادکلنت

اگر روزی به گردنت نپاشی اش

نمی شکند؟


پس چرا

حالا که من نمی بینمت

حالا که در آغوش نمی کشی ام

و حالا که لب هایم گردنت را...

هم ترک خورده ام

هم افتاده ام

و هم شکسته...؟


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


جان دل

در این روزگار خیلی اتفاق ها شدنی ست

همان قدر که دو عاشق از هم دور می افتند، همان قدر می توانند به اندازه ی تنها یک نفس با هم فاصله داشته باشند

خیال هست و سیم ها و بی سیم ها...

می شود بوسه بارانش کنی

بدون اینکه حتی خودش بفهمد

کافی است لبانت را محکم روی صفحه ی تلفن همراهت بفشاری

پیشانی اش را با عشق ببوسی

میتوانی هزار بار ببوسی اش و سرزنش نشوی

بوسیدن عکس که گناه نیست...

می توانی در آغوشش بگیری

صبح و ظهر و شب

حتی نیمه شب ها وقتی فرسخ ها از هم دورید

محکم در آغوشش بکشی و مطمئن باشی هیچ معصومیتی کشته نمی شود

می شود کنارت نباشد، اما محکوم به حبس ابد در قلبت...

بعضی عشق ها هم اینطور است دیگر...

می شود یک حس خوب دست نخورده در قلبت که به هیچ بهانه ای نمیخواهی خرابش کنی...


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


قبل از تو دیوانه ی "او" بودم.

دیوانه ی زنگ صدایش، دیوانه ی رنگ موهایش، دیوانه ی برق نگاهش، شعرهای مورد علاقه اش، فیلمهای دوست داشتنی اش، آهنگهای توی پلی لیستش...

دیوانه ی هرچه که مربوط به او بود؛

حتی خودکار رو به اتمامی که روی میز جا می گذاشت.


روزهایی که احتمال دیدنش بیشتر از همیشه بود با سرعت برق از جا می پریدم و روزهایی که احتمال هر برخوردی با او صفر بود، انگار کسی با چسب دو طرفه مرا به تخت می چسباند.

وقتی نشد که با هم باشیم، مطمئن بودم اینقدر دیوانه شده ام که بعد از این هر عابری را شبیه او ببینم و این دیوانگی آن قدری خشونت بار هست که با اولین دوستت دارمی که از زبان کسی جز او بشنوم، بی درنگ مشتی حواله ی لبهای گوینده اش کنم...

وقتی تو گفتی دوستت دارم، دستانم مشت شد، اما مشتی حواله ی لبهایت نشد. چشم دوختم به لبخندی که کم کم آب شد و 

وقتی بدون جواب به جمله ی دو کلمه ایت راهم را کشیدم و رفتم، فقط به این فکر می کردم که چطور نه بگویم تا دیوانه ای شبیه من نشوی. هر بار که میدیدمت برای فکر کردن بیشتر و رسیدن به جواب درست تر سکوت کردم و تو هر بار محبت بیشتری ریختی توی دلم. انقدر که جای فکر به چطور نه گفتن به تو، فکر میکردم چطور به عادت غصه خوردن بابت نبود "او" نه بگویم تا برچسب عاشق واقعی نبودن را از خودم دور کنم...


دیروز بعد از این همه وقت، درست لحظه ای که تو با لبخند به طرفم می آمدی دیدمش.

دلم میخواست دستت را میگرفتم و میرفتم رخ به رخش می ایستادم. برخلاف روزهای دیوانگی، صاف در چشمانش زل میزدم و با لبخندی از ته دل، ازش تشکر می کردم. تشکر می کردم بابت هدیه دادن آن دیوانگی ها، بابت یادگاری هایی که از خودش جا "نگذاشت"، بابت لبخندهایی که دریغ کرد... و مهم تر از همه بابت اینکه با نبودش، بودن تو را به من هدیه داد.

میخواستم این دیوانگی جدیدی را که دچارش شدم با ذوق به او معرفی کنم، اما حسرت نگاهی که به دستان قفل شده مان دوخته شد، دست و پایم را بست. حسرت نگاه دیوانه ای با دستان مشت شده، شبیه دیوانگی های من، قبل از دیوانگی کردن با تو.


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


با حرکت ظریف دستش، کل موهای لطیفش را ریخت یک طرف صورتش و گفت:

خب چیکار کنیم؟ دست خودمون نیست. یه وقتا فکر میکنیم دوسمون ندارین. همه ی وجودمون میشه قلب و هی میکوبه. غرغرامون شروع میشه. چشممون به عکس العملتون بعد از زخم زبونامونه. هرچی بگین، هر رفتاری کنین میشه جواب همون "دیگه دوسم نداره"های توی مغزمون.


دستم را زیر چانه ام زدم و موشکافانه نگاهش کردم.

حرف هایش را ادامه داد: حالا شما چیکار میکنین؟ بعد از شنیدن حرفا و دلخوریامون عصبانی میشین، یا سرمون داد می کشین، یا میذارین میرین، بعد ما هم مطمئن میشیم دوسمون ندارین. کل وجودمون میمیره.

خودم را نمیدیدم، اما مطمئن بودم چشمانم گرد شده و ابروهایم بالا پریده اند. این موجود لطیف که گاهی از یک مامور اعدام مصمم تر میشد، همه ی احساساتش را با نیش و کنایه به جانم میریخت تا بداند دوستش دارم یا نه؟؟! و بعد هم انتظار داشت گیج و عصبانی نشوم؟


مستأصل نگاهم را دوختم به صورتش.

- خب؟ پس بفرمایید وقتی یه ریز دارین به خاطر تصوری که خودتونم میدونید اشتباهه، سرمون غرغر میکنین و میگین دوستون نداریم، در حالی که میدونین داریم، باید چیکار کنیم؟ عصبانی نشیم؟


با کلافگی جوری نگاهم کرد که انگار مردها خنگ ترین موجوداتی هستند که تا به الان خلق شده اند.


- ما از کجا باید بفهمیم دوسمون دارین وقتی مدام بدخلقی می کنین؟ وقتی یهو ساکت میشین و هرچی دلیلشو میپرسیم هیچی نمیگین؟ وقتی ناراحتیمونو میبینین و به جای اینکه از دلمون درارین و بگین دوسمون دارین، بدخلق تر میشین و مواخذه مون می کنین؟ وقتی...


جمله ی آخرش کلید شد و قفل مغزم را باز کرد.

همین طور که داشت با ناراحتی مثل مسلسل همه ی حرف های دلش را به زبان می آورد، بی هوا پریدم در آغوشش کشیدم و بوسه ای محکم بر پیشانی اش زدم.


چند ثانیه ساکت و مبهوت نگاهم کرد. بعد چشمانش را بست، سرش را به شانه ام تکیه داد و با آرامش گفت: حالا شد!


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...