کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احمد شاملو» ثبت شده است

اندوهش

۲۹
مهر

 

اندوهش

غروبی دلگیر است

در غربت و تنهایی

هم چنان که شادی اش

طلوع همه آفتاب هاست

 

| احمد شاملو |

  • پروازِ خیال ...

از تو حرف می زنم

۰۹
ارديبهشت


از تو حرف میزنم

چنان نوبرانه میشوم

که بهار هم

دهانش آب می افتد...


| احمد شاملو |

  • پروازِ خیال ...

آیدا را می جویم

۲۲
فروردين


آیدا...!!!

آنچه به تو می‌دهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی.

تویی که عشق را در من بیدار می‌کنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، می‌بایست گفته باشم که من "زنی" نمی‌جویم، من جویای آیدای خویشم.

آیدا را می‌جویم تا زیباترین لحظات زندگی را چون نگین گران‌بهایی بر این حلقه‌ی بی‌قدر و بهای روزان و شبان بنشاند.

آیدا را می‌جویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد.

آیدا را می‌جویم تا مرا به "دیوانگی" بکشاند؛ که من در اوج "دیوانگی" بتوانم به قدرت‌های اراده‌ی خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیخته‌ی خود بتوانم شکوه انسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم آگاه شوم.

آیدا! این که مرا به سوی تو می‌کشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمی‌انگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشه های ماست.


| مثل خون در رگ های من / احمد شاملو |

  • پروازِ خیال ...


می خواهم بمیرم!

می خواهم یک میلیارد بار بمیرم

و در جهانی برخیزم

که همسایگان یکدیگر را بشناسند.

و مردم،

همه رنگ ها را دوست بدارند.

می خواهم در جهانی برخیزم

که عشق به قیمت لبخند باشد.

مردان نَمیرند،

زنان نگریند،

و همه ی کودکان، پدران خود را بشناسند.

عدالت باغی باشد،

که مردم در آن سیب های یکسان بخورند

و یکسان بمیرند.

می خواهم یک میلیارد بار بمیرم و در جهانی برخیزم،

که هیچ انسانی، بیش از یک بار نمیرد!


| ژاک پره ور / ترجمه: احمد شاملو |

  • پروازِ خیال ...


دوستش می‌ دارم

چرا که می‌ شناسمش

به دوستی‌ و یگانگی‌...

هنگامی‌ که دستان مهربانش را 

به دست می‌ گیرم

تنهایی‌ غم‌ انگیزش را در می‌ یابم...

اندوهش

غروبی‌ دلگیر است، در غُربت و تنهایی‌

همچنان که شادی‌ اش

طلوعِ همه‌ ی آفتاب‌ هاست...


| احمد شاملو |

  • پروازِ خیال ...

آیدای خودم!

۰۹
بهمن


آیدای خوب

آیدای مهربان، آیدای خودم!

بگذار این حقایق را برایت بگویم.

راستش این است. من نمی بایستی به تو نزدیک می شدم، نمی بایستی عشق پاک و بزرگ تو را متوجه خودم می کردم، نمی بایستی بگذارم تو مرا دوست بداری. من مرده یی بیش نیستم و هنگامی که تو را دیدم آخرین نفس هایم را می کشیدم. شرافتمندانه نبود که بگذارم تو مرده یی را دوست بداری.

افسوس، چشم های تو که مثل خون در رگ های من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور می کردم خواهم توانست به این رشته ی پر توان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه می‌دانستم که برای من، هیچ گاه "زندگی" مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟

روزی که با تو از عشق خود گفت و گو کردم، امیدوار بودم دریچه ی تازه یی به روی زندگی خودم باز کنم.

پیش از آن، همه چیز داشتم به جز تو. آنچه مرا از زندگی مایوس کرده بود همین بود که نمی توانستم قلبی به صفا و صداقت تو پیدا کنم که زندگی مرا توجیه کند؛ که دلیلی برای زندگی کردن و زنده بودن من باشد...حالا من از زندگی چه دارم؟ به جز تو هیچ!

تو را دوست می دارم. تو عشق و امید منی. بهار و سرمستی روح من هنگامی است که گل های لبخنده‌ی تو شکوفه می کند. من چگونه می توانم قلب بدبختم را راضی کنم که از لذت وجود تو برخوردار باشد، اما نتواند اسباب سعادت و نیک بختی تو را فراهم آورد!؟

زود زود برایم نامه بنویس. یک لحظه بی تو نیستم. کاش می توانستی عکسی برایم بفرستی. عکسی که همه ی اجزای آشنای من آن تو پیدا باشد: آن خال کوچکی که اسمش احمد است. آن خطوط موقر و باشکوه روی گونه هایت و آن کشیدگی کبریایی چشم هایی که یقین دارم نگران آینده ی پُربار و شادکام من و توست.

هزار بار می بوسم شان. آن ها را و تو را و خاطره های عزیزت را.


| مثل خون در رگ های من / احمد شاملو |

  • پروازِ خیال ...


به تو گفتم: 

زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.

جواب دادى: 

هرچه این حرف را تکرار کنى، باز هم مى خواهم بشنوم!

این گفت و گوى کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک موسیقی، هر لحظه توى ذهن خودم تکرار کردم.

اما هرگز تصور نکن که حتى یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم.

نه! من فقط موقعى آرام و آسوده هستم و تنها موقعى به تو فکر نمى کنم،که تو با من باشى.

همین و بس.


| مثل خون در رگهاى من / احمد شاملو |

  • پروازِ خیال ...


آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی.

چشم های تو، زیباترین چشم هایی است که آدم می تواند ببیند و نگاهت همه ی آفتاب های یک کهکشان است؛ سپیده دم همه ستاره هاست.

لبان تو، آیینه یی است که از ظرافت روحت حرف می زند و روحت روح وقار و متانت است. روح تو یک "خانم" یک "لیدی" است.

گردنت، بی کم و کاست به سربلندیِ من می ماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است و با قامت تو هردو از یک چیز سخن می گویند.

اما...اما تصور نکن که من تو را برای زیبایی هایت، تنها برای چشم های بی نظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست می دارم.

آیدای من!

تو بیشتر برای قلبت دوست داشتنی هستی.تو را برای آن دوست می دارم که "خوبی". برای آنکه تو جمع زیبایی روح و تنی.

و بدین جهت است که می گویم هرگز نه پیری و نه....نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد...

چرا که هر چه تنت زیر فشار سال ها در هم شکسته شود، روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست.

خدای کوچولو!

مرا توی بازوهایت، توی بغلت جا بده. مرا زیر پاهایت، روی زمینی که بر آن قدم گذاشته ای، جا بده.

 

| مثل خون در رگ های من / احمد شاملو |

  • پروازِ خیال ...


آیدای خوشگلم!

آن قدر خوشگل که، خودم را از تماشای هر چیز زیبایی بی نیاز می بینم.

شبی عالی را گذرانده ام. عصرش تو را دیده ام که بسیار شاد و سرحال بودی. با من مهربان تر از همیشه. شبش را با هم "همکاری" کرده ایم. درست مثل زن و شوهری که در کارهای خودشان به هم کمک می کنند...توی استودیو را می گویم، که تو برای من ترجمه کردی و من نوشتم.

شب بسیار عالی و قشنگی را گذرانده ام ...و حالا، نزدیک صبح، ناگهان دلم هوای تو را کرده.

راستش را بخواهی، ناگهان فکر کردم تو کنار منی. چه قدر تو را دوست می دارم، خدای من.

چه قدر! چه قدر!

یک حالت لزج و گریزان، یک احساس مستی، یک جور مستی شهوی در همه ی رگ و پی من دوید. تصور این که تو کنار منی، حالی نظیر یک جور کامکاری جسمی، یک کشش دور و دراز در اعصاب، نمی دانم چه بگویم، یک احساس جسمی لذت بخش را در من برانگیخت.

آه، اگر واقعا کنار من بودی!

مشامم از عطر آغوش تو پر است، همان عطری که تو ناقلا هیچ وقت نمی گذاری به مراد دلم از آن سیراب شوم. دست هایم بوی اطلسی های تو را به خود گرفته است و همه ی پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس می کنم ...حس می کنم که مثل گربه ی کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیده ای و من با همه ی تنم تو را در بر گرفته ام...احساس دست نوازشگرت (که این جور موقع ها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیک دو سال است تلخیش را چکه چکه می چشم پر کرد

آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی!؟

تو همزاد من هستی. من سایه یی هستم که بر اثر وجود تو بر زمین افتاده ام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم.

تو را دوست، دوست، دوست می دارم.


| مثل خون در رگ های من / احمد شاملو |

  • پروازِ خیال ...

کنار تو

۰۲
مرداد


معنی "با تو بودن" 

برای من "به سلطنت رسیدن" است. 

چه قدر در کنار تو مغرورم !


| احمد شاملو |


** تصویری از احمدشاملو و آیدا **

**( به مناسبت شانزدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو )**


  • پروازِ خیال ...