کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسین وحدانی» ثبت شده است


اما بیایید یک چیزی در گوش‌تان بگویم:

رفتن، نبودن، نباید زیاد طول بکشد.

نباید عادت شود.

نباید گذاشت دلتنگی به حد نهایت برسد.

نباید گذاشت دل به دلتنگی خو کند، یادش بگیرد و با آن کنار بیاید.

آدم نباید آن‌قدر برود و دور شود که از مدار جاذبه‌ی کسانی که دوستش دارند خارج شود.

بگذارید در گوش‌تان بگویم:

آدمی که یک بار تا پای مرگ رفته باشد و برگشته باشد، دیگر از مرگ نمی‌ترسد.

آدمی که یک بار تا سر حد مرگ دلتنگ شده باشد و زنده مانده باشد، دیگر از فقدان نمی‌ترسد.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...

عادت

۲۰
دی


و آخ به آدم گرفتار عادت!

آدم وهم زده اى که گمان میکند همه چیز، همیشه، همان جا و همان طور مى ماند!

که یاد نمى گیرد چیزهاى دور ریختنى زندگى اش را دور بریزد.

انسان پوک پر از اعتماد!

آخ از لحظه اى که باید برود! 

که باید زندگى اش را بریزد توى چندتا کارتن، پشت یک کامیون جا بدهد و از خانه اى به خانه اى دیگر برود.

یا از آدمى به آدم دیگر...


| دال دوست داشتن / حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...


گاهی هم قشنگ حرف بزنیم، کمی قشنگ‌تر!

بگوییم: «میدانی، توی پوست خودش نمیگنجید!» و از دوست‌مان بگوییم که خوشحال بوده است.

فقط خوشحال بوده‌ها، اما ما این‌جور می‌گوییم که حال خودمان هم خوش شود...

در وصف حالی که داشته‌ایم بگوییم: طربناک

در وصف جایی که بوده‌ایم بگوییم: فرح‌بخش

بگوییم: برگ‌ها به رقص درآمدند!

بگوییم: آسمان بازی‌اش گرفته بود!

بگوییم: باران داشت گونه‌هامان را نوازش میکرد!

بگوییم: «گیسوهایش رنگ شب بودند» و موهای یار را گفته باشیم که تیره بوده فقط!

اما وقتی این‌ جور صداشان می‌زنیم، ما را کشیده‌اند و برده‌اند به خیالِ عشق‌بازی با یار در یک شب تار...

بگوییم: دلم برایت رفت...

بگوییم: دردت به جانم...

بگوییم: دوستت دارم! یک جور بگوییم دوستت دارم که قشنگ‌ترین دوستت دارم دنیا باشد.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...

آنی که...

۱۶
مرداد


یک بار هم زنگ زده بودم منزل نقى‌زاده

اسمش فرامرز بود و با یکى دیگر که هیچ یادم نیست، سه نفرى روى یک نیمکت مى‌نشستیم.

مادرش که گوشى را برداشت،اسمش یادم رفت،

_منزل نقى‌زاده؟

از بابام یاد گرفته بودم بگویم منزلِ فلانى

مادرش شاکى و عصبى گفت:با کى کار دارین؟

_ با...پسرتون .

_ کدومشون؟

تک پسر بودم و فکر اینش را نکرده بودم که در یک خانه شاید بیش از یک پسر وجود داشته باشد.

شاکى‌تر و عصبى‌تر پرسید:کدومشون؟ با کدومشون کار دارى؟

هول شدم. یادم نیامد که مثلن بگویم اونى که اول راهنمایى‌ست.

من‌من‌کنان گفتم : « اونى که موهاش فرفریه، حرف بد مى‌زنه، قشنگ مى‌خنده...» 

اونى که قشنگ مى‌خندید خانه نبود...تق !

فردایش گفت: «من قشنگ مى‌خندم؟» و ریسه رفت...

من حرصم درآمده بود چون دفتر مشقم را نیاورده بود، ولى از قشنگ خندیدنش خنده‌ام گرفت .

بعدترها فکر کردم آدم باید هر از گاهى اسم هم‌ خانه‌ هایش را، رفقایش را، بغل ‌دستى هایش را فراموش کند، بعد زور بزند توى سه جمله توصیف‌شان کند ؛

بدو بدو بگوید مثلا 

آنى که خنده‌اش قشنگ است،

آنى که حرف زدنش مثل قهوه‌ ی تازه دم است،

آنى که سین ‌اش حال عاشقى دارد!


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...


بعضی ها شنبه ی آدمند 

پُرِ قرار های تازه 

پُرِ شروع های دوباره 

جدی و عبوس 

بعضی ها سه شنبه ی آدمند 

پُرِ کارهای نکرده 

پُرِ وعده های عقب افتاده 

آشفته و مضطرب 

بعضی ها پنجشنبه آدمند 

پُرِ رهایی و بی خیالی 

پُرِ سبک باری و خوشحالی 

تو جمعه ی منی 

بهترین روز هفته ام، 

که آفتابش بالا نیامده به غروب میرسد... 


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...

رفتن خوب است

۱۰
خرداد


رفتن خوب است. گاهی. نبودن. نمایشِ نبودن. خوب است آدم جای خالی‌اش را نشان بدهد. به همسرش، معشوقش، رفیقش، خانواده‌اش، و حتی خودش. خوب است آدم به یاد بیاورد - و به دیگران یادآوری کند - که وقتی نبود، زندگی چگونه بود. خوب است آدم سکونِ متعفنِ مردابِ عادت را بر هم بزند. خرقِ عادت. سنگ بزرگی بیندازد وسط روزمرگی و خوابِ مرداب‌وارش را پاره کند. آدم‌ها - از جمله خودِ آدم - باید بدانند بودنش بهتر از نبودنش است. باید یادشان بیاید. گاهی با یک سفر. یا رفتنی کوتاه. حتی با قهر.

گیرم که ترسناک به نظر برسد. «اگر نخواهد که من برگردم چه کنم؟». بله، آدم چه کند؟ آدم باید از خودش بپرسد. باید شجاعت روبه‌رو شدن با آینه‌ای که تصویرش در او نیست - دیگر نیست - داشته باشد.

اما بیایید یک چیزی درِ گوش‌تان بگویم: رفتن، نبودن، نمایشِ نبودن، نباید زیاد طول بکشد. نباید عادت شود. نباید گذاشت دلتنگی به حد نهایت برسد. نباید گذاشت دل، به دلتنگی خو کند، یادش بگیرد و با آن کنار بیاید. آدم نباید آن‌قدر برود و دور شود، که از مدار جاذبه‌ی کسانی که دوستش دارند خارج شود. 

بگذارید درِ گوش‌تان بگویم: آدمی که یک بار تا پای مرگ رفته باشد و برگشته باشد، دیگر از مرگ نمی‌ترسد. آدمی که یک بار تا سرحد مرگ دلتنگ شده باشد و زنده مانده باشد، دیگر از فقدان نمی‌ترسد.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...


دخترکم سه سالش بود، یا چهار سال. 

تازه عقل‌ رس شده بود؛ آن‌قدری که بفهمد گلو درد و بیمارستان و روپوش سفید و دکتر و پرستار، آخرش به آمپول ختم می‌شود قطعا؛ که شد. 

گفتم: 

«عزیزکم! آمپول درد داره، گریه هم داره، باید هم بهت بزنن. اگه دلت خواست یه کم گریه کن.» 

این‌ها را در حالی می‌گفتم و اشک تازه‌ راه‌افتاده‌ی چشمش را پاک می‌کردم که پسرکی هفت، هشت ساله داشت توی اتاق تزریقات نعره می‌کشید و بالاتر از صدای او، صدای پدر و مادرش به گوش می‌رسید که به اصرار می‌گفتند: آمپول که درد ندارد پسرم، تو بزرگ شدی، مردهای بزرگ که گریه نمی‌کنند. 

رفتیم و دخترکم آمپولش را زد و گریه‌اش را کرد و به در بیمارستان نرسیده، گریه‌اش تمام شد. 

رفتنی سرش را با یک نگاه عاقل اندر سفیهی برگردانده بود سمت پسرک که بغل مادرش ولو شده بود روی صندلی‌های انتظار.

نزدیک به هفده سال است که تلاش میکنم دخترم هیچی را یاد نگیرد، همین یک چیز را یاد بگیرد.

که جایی که باید گریه کند، گریه کند. نریزد توی خودش، چون بزرگ شده یا چون آدم بزرگ‌ها گریه نمی‌کنند.(عجب دروغ بزرگی!)

که یاد بگیرد جایی که باید فریاد بزند، فریاد بزند. 

که وقتی که باید عصبانی باشد، عصبانی باشد. نشود تندیس صبر و حلم و شکیبایی که خون خونش را بخورد، ولی به همه لبخند احمقانه‌ی «نایس» و «کول» تحویل بدهد و در عوضش مدال به‌دردنخورِ «فلانی، وای، هیچ‌وقت ندیدم عصبانی باشه، همیشه ریلکس و آرومه، دلش مثل دریاست» را تحویل بگیرد. 

یاد بگیرد وقتی نمی‌خواهد کسی بماند، حالی طرف کند که نباید بماند؛ و وقتی نمی‌خواهد کسی برود،‌ داد بزند «آهای! نمی‌خواهم بروی.

اصلا غلط می‌کنی که داری می‌روی!» 

دارم تلاش میکنم دخترم را جوری بزرگ کنم که ما را بزرگ نکردند. 

جوری که چشمش به فضیلت‌های ناچیز نباشد.

جوری که یادش نرود آدم است و آدم، همانی است که هم گریه می‌کند، هم داد می‌زند، هم خشمگین می‌شود، و هم تا آخر عمرش مدیون خودش است، اگر همان‌جا، همان‌وقت، به همان‌کس، همان حرفی را که باید بزند، نزند!


| حسین وحدانى |

  • پروازِ خیال ...


زنى نوشته «من عاشق نرگس‌ام». ما از این جمله مى‌فهمیم که زنى عاشق نرگس است. یک منطق‌دان با خواندن این جمله پى مى‌برد که دست‌کم یک زن وجود دارد که عاشق نرگس است. یک گلفروش امیدوار مى‌شود که زنى براى خودش یا کسى براى زن از او نرگس بخرد. یک معلم ادبیات با خود مى‌اندیشد که من در این جمله نهاد و عاشق  مسند 

و نرگس مضاف‌الیه است.

اما مردى که عاشق آن زن است - زنى که نوشته «من عاشق نرگس‌ام» - با خواندن این جمله قلبش لحظه‌اى مى‌ایستد و دوباره جان مى‌گیرد. اگر آینه‌اى پیش روى مرد باشد، مرد مى‌بیند که صورتش ناگهان سرخ مى‌شود و لبخندى بى‌اختیار به چهره‌اش مى‌دود. مردى که عاشقِ زنى است که عاشقِ نرگس است، خودش به ناگاه عاشق نرگس مى‌شود. به ناگاه به تمام گلفروشى‌هایى که مى‌شناسد یا نمى‌شناسد فکر مى‌کند. به تمام چهارراه‌هایى که روزى پشت چراغ قرمز آن‌ها گلفروش‌هاى دوره‌گرد را دیده است، یا ندیده است. مردى که به ناگاه عاشقِ نرگس شده است، به دسته‌ى نرگس‌هایى مى‌اندیشد که در دست دارد، و به دستان معشوقش وقتى که نرگس‌ها را با اشتیاق از او مى‌گیرد. و به خنده‌ى آن زن مى‌اندیشد در آن لحظه، و به بوى منتشر در هوا، و به آهنگى که دارد پخش مى‌شود، و به نورى که بر چیزها تابیده در آن دم. مرد حرکت بدنِ آن زن را مى‌بیند در خیال، که چگونه مى‌چرخد و مى‌خرامد و گلدانى را مى‌جوید و مى‌یابد و زیر شیر آب مى‌گیرد و نرگس‌ها را در آن مى‌گذارد و یک بار دیگر جمع‌شان مى‌کند - با دستانش - و بو مى‌کشدشان، عمیق و طولانى، و به سوى مرد بازمى‌گردد. و به حالت چشم‌هاى زن فکر مى‌کند - آخ از حالت چشم‌هایش - وقتى که دارد به خاطر نرگس‌ها - که او عاشق‌شان است - از او سپاس‌گزارى مى‌کند، در سکوت، بى کلام .


پس - خانم‌ها، آقایان - بار دیگر که دیدید جمله‌ى «من عاشق نرگس‌ام» جایى، گوشه و کنارى، از دهان زنى روى زمین افتاده است، لطفى کنید و خم شوید، برش دارید، ببوسیدش و بگذاریدش روى هرّه یا طاقچه یا بلندى؛ جایى که مردى که عاشق زنى است که او را گم کرده - یا هرگز نیافته - آن را ببیند، قلبش لحظه‌اى بایستد و دوباره جان بگیرد. به حق همین برکت. همین یک لقمه نان. همین یک تکه عشق.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...


بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد. 

بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد. 

بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد. 

بلد بود کدام تکه از کدام کتاب را بخواند وقتی دارد موهایش را می‌بافد. 

بلد بود موهایش را ببافد. 

بلد بود آخرش چه جوری با کش مو ببنددشان که از هم باز نشود. 

بلد بود دو تکه دارچین توی چای بیندازد و بلد بود چای را توی استکان شیشه‌ای بریزد که رنگش معلوم باشد و بلد بود کنارش گز به جای قند بیاورد؛ چون همه‌ی این‌ها را معشوقش دوست‌تر می‌دارد. 

بلد بود معشوقش را دوست‌تر بدارد. 

بلد بود برایش گل بخرد، بلد بود برایش حرف بزند، بلد بود بخنداندش، بلد بود بغلش کند تا نترسد، بلد بود وقتی گریه می‌کند چی بگوید یا چی نگوید، بلد بود صبور باشد، بلد بود منتظر بماند، بلد بود گلش را هر روز آب بدهد، بلد بود حواسش به همه چیز باشد.


همه‌ی این‌ها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد. 

بلد نبود دوست داشته شود. 

بلد نبود خودش را رها کند. 

بلد نبود بشود همه‌چیِ یک آدمِ دیگر. بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود. 

برای همین هم قاشق‌ها مانده بودند توی کشو، حوله آویزان به جارختی، کتاب بالای کتابخانه، چای و دارچین هم توی کابینتِ خانه‌ی بی‌صدا. 

برای همین بود که گلفروش‌های توی خیابان، حتی نگاهش هم نمی‌کردند.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...

چون و چرا

۱۰
ارديبهشت


اگر با همید فقط چون چاره‌ى دیگرى ندارید، بیچاره‌اید.

اگر با همید فقط چون به بودن هم عادت کرده‌اید، دل‌مرده‌اید.

اگر با همید فقط چون به همدیگر نیاز دارید، کاسبکارید.

اگر با همید چون همدیگر را دوست دارید، هنوز جوانید و خوش‌اقبالید و زنده‌اید.

اما اگر با همید و با هم بودن‌تان «چون»ى ندارد - و چه مى‌دانید دگر چون شد،

که چون غرق است در بى‌چون - پس عاشقید. 

و البته که مجازات عشق سنگین است؛ و چون و چرا ندارد.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...

عزت نفس

۲۰
فروردين


روزی هزار بار برای خودتان بنویسید «عزت نفس»:

روی آینه، کف دست، گوشه کتاب، روی یخچال، آلارم موبایل.

با خط قرمز هم بنویسید ترجیحن.

که هی جلوی چشم‌تان باشد که باباجان!

خط قرمزِ هر رابطه‌ای - کاری و عشقی و عاطفی و رفاقتی 

و رختخوابی و خانوادگی حتی - «عزت نفس» است.

که هی حواس‌تان باشد اگر دارید به خیال خودتان رابطه‌ای را نجات می‌دهید،

توی عملیات نجات، کرامت انسانی خودتان را فدا نکنید.

توی اتاق عملش هم اگر لازم باشد،

دست و سر و گوش و چشم و مری و معده را دور می‌اندازند

که قلب و مغز زنده بماند. آقاجان! از خودتان هم اگر گذشتید 

از «خود»تان نگذرید؛ ها؟ «خود»تان را که از سر راه نیاورده‌اید. 

آورده‌اید؟ روی دست خودتان که نمانده‌اید. مانده‌اید؟


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...