کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رسول یونان» ثبت شده است

 

من دنیای واقعی را دوست دارم

زیستن در ناممکن‌ها بیهوده و غم‌انگیز است

نمی‌شود از رنگ دریا ماهی گرفت

نمی‌شود از عکس درختان میوه چید

برکه‌های رویا، پرندگان را سیراب نمی‌کنند

مرا ببخش

فراموشت کردم

نمی‌توانستم به دیواری در دوردست‌ها تکیه کنم!

 

| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...

 

امیدها شبیه هم نیستند؛

دست یکی به آسمان چنگ می زند

دست یکی به انسان...

دست های انسان ها شبیه هم نیستند

یکی خاک را به باد می دهد

یکی عمر را...

انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند

یکی زندگانی می کند

یکی تحمل...

ﺍﻧﺴﺎن‌ها ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﺗﺤﻤّﻞ نمی‌کنند

ﯾﮑﯽ ﺗﺎﺏ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ،

ﯾﮑﯽ ﻣﯽ‌شکند!

ﺍﻧﺴﺎن ها ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ نمی‌شکنند

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ می‌شود،

ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ

 

 | رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...

 

وقتی تنهایی

به همه‌چیز و همه‌کس پناه می‌بری

پخش می‌شوی

در کوچه و خیابان

به جاهایی می‌روی که نباید بروی

به آدم‌هایی سلام می‌کنی که نباید.

 

محبوب من!

بیا دست مرا بگیر و مرا بیرون بکش!

از کافه‌های دود و نیشخند

از گلوی شب‌ها

از گِل و لای روزها

من پراکنده شده‌ام

بیا مرا جمع کن از کوچه و خیابان

بیا مرا جمع کن از دیگران!

 

| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...

 

کاش میدانستم،خواب ها

تا کجا ادامه می یابند؟

یا بیداری

از کجا شروع می شود؟

نمیدانم بودنت را باور کنم

یا نبودنت را؟!

کاش مزرعه ای

از گل سرخ بود

میان خواب و بیداری...

 

| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...

تو نیستی

۲۱
آبان

 

مگر می شود از این همه آدم

یکی تو نباشی

لابد من نمی شناسمت

وگرنه بعضی از این چشم ها

این گونه که می درخشند

می توانند چشم های تو باشند.

 

| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...

 

عشق

راهی‌ست برای بازگشت به خانه

بعد از کار

بعد از جنگ

بعد از زندان

بعد از سفر

بعد از...

من فکر می‌کنم

فقط عشق می‌تواند پایان رنج‌ها باشد.

 

| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


رفتن علت نیست

معلول تمام ماندن هایی ست

که گوشه اتاق فرسوده می شود

از کسی که می خواهد برود

نباید چیزی پرسید

هر کس که پا دارد می رود


من از دقت او در تماشای کوچ درناها

فهمیدم که خواهد رفت

مانعش نشدم

اگر در را می بستم از پنجره می رفت

دست هایش سفید تر شده بودند

می توانستند به بال بدل شوند...


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


فقط تاریکی می داند

ماه چقدر روشن است

فقط خاک می داند

دست های آب، چقدر مهربان!

معنی دقیق نان را

فقط آدم گرسنه می داند

فقط من می دانم

تو چقدر زیبایی


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...

صلح و جنگ

۰۸
خرداد


درباره‌ی صلح شعر گفتیم

اما در آخر

بر سر اینکه شعر چه کسی زیباست

با هم جنگیدیم...


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...

هرگز نیا

۰۲
آبان


قول بده که خواهی آمد

اما هرگز نیا!

اگر بیایی همه چیز خراب میشود

دیگر نمی‌‌توانم

اینگونه با اشتیاق

به دریا و جاده خیره شوم

من خو کرده ام به این انتظار

به این پرسه زدن ها

در اسکله و ایستگاه

اگر بیایی

من چشم به راه چه کسی بمانم؟


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


زن ها به جنگ نمی روند

فقط موقع خداحافطی

با نگاه شان به مردها می گویند

زنده بمانید و برگردید

خانه ای برای آرام گرفتن

قلبی برای دوست داشتن

و امیدی برای بزرگ شدن

در انتظار شماست

و همه مردها برای برگشتن به خانه است

که می جنگند

حالا یا با خستگی های شان 

یا با دشمن!


| لطیف هلمت / ترجمه: رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...

اما افسوس

۲۸
اسفند


اگر می توانستم

بهار را مثل پیراهنی به تن کنم

دوباره به دهکده بر می گشتم

و با دسته گلی در دست

همراه مادرم به خواستگاریت می آمدم

اگر می توانستم

بهار را مثل پیراهنی به تن کنم

می دانستم چه کارهایی بکنم

که مرا دوست بداری

به آبی چشم هایت مروارید می ریختم

چمن را زیر پایت پهن می کردم

اما افسوس

نمی شود از بهار، پیراهن برید

نمی شود پرنده و ترانه را قیچی کرد

سوزن در تن درخت کار نمی کند

و به بارانی که می بارد نمی شود دکمه دوخت


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


هیچ چیز به اندازه تنهایی

غم انگیز نیست

تنهایی نام بیهوده ی زندگی است

وقتی بیداری خسته و غمگینی

وقتی میخوابی کابوس می بینی

وقتی تنهایی سردت می شود

انگار برف

روی استخوان شانه هایت نشسته باشد


تنهایی

جهنم نامتعارفی است

جهنمی با آتش سرد

میان شعله ها از سرما یخ میزنی


تنهایی هول آور است

پر از ظلمت و ناشناختگی

مثل خانه ای متروک در حاشیه جنگل

عبور نسیمی از لابلای علف ها

می تواند از ترس دیوانه ات کند


وقتی تنهایی

به همه چیز و همه کس پناه می بری

پخش می شوی در کوچه و خیابان

به جاهایی می روی که نباید بروی

به آدم هایی سلام می کنی که نباید

تنهایی درنگ در سنگ است

حرف زدن از یاد آدم می رود


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


خورشید برای من

ساعت هفت غروب طلوع می کند

آن هم از پشت میز یک کافه

یعنی وقتی تو را می بینم...

روز من از حضور تو شروع می شود

شب من از غیبت تو...

کاری کن

روزهایم بلند باشند

من از شب ها می ترسم...!


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


گاهی زود می رسم 

مثل وقتی که به دنیا آمدم

گاهی اما خیلی دیر

مثل حالا که عاشق تو شدم در این سن و سال

من همیشه برای شادی ها دیر می رسم

و همیشه برای بیچارگی ها زود

و آنوقت یا همه چیز به پایان رسیده است

و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است


من در گامی از زندگی هستم

که بسیار زود است برای مردن

وبسیار دیراست برای عاشق شدن

من بازهم دیر کرده ام


مرا ببخش محبوب من

من بر لبه عشق هستم

اما مرگ به من نزدیکتر است.


| عزیز نسین / ترجمه: رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


ماه از پنجره کوچید

بهار از درخت

گوزن از قصه

و شعری که می گفتم

دیگر ادامه نیافت

همه چیز تمام شد

سوار قطار شدی و رفتی

حالا باید

در شهری دور باشی

در قلب من چه کار می کنی!؟


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...

سرباز

۳۱
خرداد


سرباز

خسته و زخمی از راه رسید 

زن از خانه رفته بود 

زخمی که او را

در قطار و جنگل و جاده

نکشته بود

در خانه کشت


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


کاش

خوب نگاهش می کردم

چشم هایش را به یاد ندارم

و رنگ صدایش را

کاش خوب گوش می کردم.

من از تمام او

دست کوچکش را به خاطر می آورم

آن پرنده ی سفید را

که بی تاب رفتن بود

دستم را که باز کردم

برای همیشه پرید...


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


نه آن‌جا به ما خوش گذشت

نه این‌جا

اسم در به دری‌ها را سفر گذاشته‌اند

با چمدانی‌ سنگین از آرزوها 

در آوارگی‌ها پیر می‌شویم!

از غربتی‌

به غربت دیگر رفتن سفر نیست

حرکت ناگزیر باد است

از شهری‌ به شهر دیگر


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


نبودن تو 

فقط نبودن تو نیست

نبودن خیلی چیزهاست

کلاه روی سرمان نمی‌ایستد،

شعر نمی‌چسبد،

پول در جیب‌مان دوام نمی‌آورد،

نمک از نان رفته،

خنکی از آب

ما بی تو فقیر شده‌ایم!


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


مانده‌ام

چگونه تو را فراموش کنم

اگر تو را فراموش کنم

باید

سال‌هایی را نیز که با تو بوده‌ام

فراموش کنم

دریا را فراموش کنم

و کافه‌های غروب را

باران را

اسب‌ها و جاده‌ها را

باید

دنیا را

زندگی را

و خودم را نیز فراموش کنم

تو با همه‌ چیز درآمیخته‌ای!


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


دیگر منتظر کسی نیستم

هر که آمد

ستاره از رویاهایم دزدید

هر که آمد

سفیدی از کبوترانم چید

هر که آمد

لبخند از لب هایم برید

منتظر کسی نیستم

از سر خستگی در این ایستگاه نشسته ام 


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...