کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزبه معین» ثبت شده است

 

می گفت عشق مثل یک بیماری میمونه که تو هر آدمی یک جور بروز میکنه،

یکی بدبین میشه،

یکی مهربون میشه،

یکی غمگین میشه،

یه سری هم از ترس واگیردار بودن رها می کنن میرن!

من تنها حسی که دارم دلتنگیه،

ولی یه سوال مثل خوره افتاده تو سرم،

اگه دیگه دلتنگ کسی نشم چی؟!

 

| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

 

تنها بدیش این بود که خیلی خوب بود

بعضی از آدم ها انقدر خوب هستن که نباید بهشون نزدیک شد!

باید اون ها رو از دور دید، از دور سلام کرد، از دور لبخند زد، از دور دوست داشت...

شاید این هم یک جور داشتن باشه،

آخه زندگی متخصص اینه که آدم های خوب رو ازت بگیره!

 

| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

پاک شدن حافظه

۱۹
خرداد


چند هفته ای هیچکس ازش خبر نداشت، ناگهان ناپدید شده بود. خودت رو بذار جای من، یه روز از خواب بلند شی و بفهمی بچه ات غیب شده. می دونی من و اون هیچ وقت با هم مشکل نداشتیم. فکر می کردیم شبونه گذاشته رفته، حتی با خودمون گفتیم شاید مرده. 

اما بالاخره با یه شماره ناشناس به خونه زنگ زد، صداش عجیب و غریب شده بود. می گفت توسط بیگانه ها و موجودات پیشرفته دزدیده شده و دارن آزمایش های سری روش انجام میدن. آخه کی باورش می شه؟ اصلا مگه اون ها وجود دارن؟ فکر می کردیم شوخیش گرفته.

تا اینکه یک روز در اتاقش رو باز کردیم و دیدیم روی تختش خوابیده. در حالی که هیچکس ندیده بود که وارد خونه بشه! از خواب بیدارش کردیم و باهاش درباره گم شدنش و اون تماس تلفنی عجیب و غریب حرف زدیم اما اون هیچی یادش نمی اومد و مدام تکرار می کرد "نمی دونم از چی صحبت می کنید، من دیشب خوابیدم و الان بیدار شدم."

باور نکردنی بود، هیچ چیز از چند هفته ای که ناپدید شده بود به یاد نمی آورد. انگار تمام اون مدت از حافظه اش پاک شده بود!

بعد از اون اتفاق هر موقع از خواب بیدار می شد یکراست سراغ تقویم می رفت تا بفهمه چه مدت خوابیده...می ترسید، می ترسید از فراموشی، می ترسید از اینکه دوباره قسمتی از زندگیش رو به یاد نیاره. همش به یاد داستانی می افتاد که وقتی بچه بود واسش تعریف می کردم. وقتی بچه بود بهش گفته بودم که  فرو رفتگی بالای لب ها به این خاطره که وقتی به دنیا می آییم یه فرشته انگشتش رو بالای لبمون می ذاره و بهمون میگه هیس! و اون موقع همه چیزهایی رو که دیدیم فراموش کنیم...منظورم رو می فهمی؟

وحشتناک نیست؟ فکر کن یه روز علم به جایی برسه که بتونیم به راحتی قسمتی از حافظه مون رو پاک کنیم، چه جهنمی درست میشه. آدم هایی رو تصور کن که حاضرن واسه فراموش کردن خاطرات بدشون هزینه های گزافی بپردازن. خاطرات بدی که شاید دردناک باشن. اما آموزگارهای بزرگی هستن، درس های بزرگی بهمون میدن. و وقتی پاک می شن، دیگه تجربه معنا نداره و اشتباهات گذشته پیاپی تکرار می شه.

دوستی داشتم که می گفت همیشه خاطرات بد رو بیشتر از خاطرات خوب دوست داشته باش.


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

بندازش دور!

۱۰
خرداد


فکر می کنم دردی تو دلت داری که داره آزارت میده، تا حالا به دیوارهای اینجا دقت کردی؟ تو همه اتاق ها این عکس رو زدن، قطعا نمی شناسیش، چون نه بازیگره، نه خواننده، اسمش لئونید روگوزوفه، اون یه پزشک بوده، البته نه داروی خاصی کشف کرده نه بیماری عجیبی رو درمان کرده، اون فقط سرسخت بوده!

روگوزوف وقتی بیست و هفت سالش بوده به عنوان پزشک یه گروه اکتشافی شوروی به قطب جنوب می آد و بعد از چند ماه احساس پهلو درد شدیدی می کنه و متوجه میشه که آپاندیسش داره می ترکه، واسه همین با پایگاه تماس میگیره و درخواست کمک می کنه، اما هر روز که می گذره حالش بدتر میشه، زمستون قطب جنوب رو فرا گرفته بود و تا چشم می تونست ببینه همه جا برف و بوران بود، تا اینکه از پایگاه اعلام می کنن تا سال آینده هیچ کمکی به اون جا نمیرسه!

روگوزوف تصمیم می گیره به جای یه انتظار بیهوده خودش دست به کار بشه!

اتاق عمل رو آماده می کنه و روی تخت دراز می کشه و کارهایی که بقیه باید انجام بدن رو مشخص می کنه، چون که به تنهایی باید عمل رو انجام می داد نمی تونست خودش رو بیهوش کنه، واسه همین فقط دیواره شکمش رو بی حس می کنه و بعد شکمش رو می شکافه و دل و رودش رو میریزه بیرون، تو حین عمل هم به اشتباه روده خودش رو زخمی می کنه و مجبور میشه اون رو بخیه بزنه.

 تا اینکه بالاخره آپاندیس رو پیدا می کنه و می بینه که کاملا سیاه شده و اگه دیرتر عمل رو انجام می داد قطعا آپاندیس می ترکید، آپاندیس رو با هزار زحمت بیرون میاره و دل و رودش رو میذاره سر جاش و بعد شکمش رو بخیه میزنه و از هوش میره.

روگوزوف بعد از چند روز سر حال میاد و تبدیل میشه به نماد سرسختی و شجاعت، واسه همینه که عکسش رو به همه ی اتاق های اینجا زدن تا فراموش نکنیم که تو شرایط سخت حتی اگه کمکی هم نیاد، نباید تسلیم شد.

حالا اگه تو احساس می کنی دردی تو دلت هست که داره می کشدت، منتظر کمک نشین، خودت دلت رو بشکاف و اون رو در بیار و بنداز دور!


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

گوزن زخمی

۱۲
مهر


تا حالا شکار رفتی؟ من میرفتم ولی دیگه نمیرم!

آخرین باری که شکار رفتم شکارگوزن بود.

خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم.

بهش شلیک کردم، درست زدم به پاش.

وقتی بالای سرش رسیدم هنوزجون داشت. با چشماش داشت التماس می کرد.

نفس می کشید. زیباییش منو تسخیر کرده بود.

حس کردم که اون گوزن می تونه دوست خوبی واسم باشه.

میتونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم.

خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ میزنه و وقتی منو ببینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم.

از التماس چشماش فهمیدم بهترین لطفی که میتونم در حقش بکنم اینکه یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم.

تو هیچوقت نمیتونی با کسی که زخمیش کردی دوست باشی...


| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


دیشب واقعا احساس تنهایی می کردم و نیاز داشتم با یکی باشم. به کافه کرفت رفتم تا شاید اونجا آشنایی ببینم، از قضا با سوفی، یکی از شاگردهای سابقم روبرو شدم. سوفی هنوز هم مثل بیست سالگیش زیبا و جذاب بود. از زندگیش تعریف کرد و گفت با شوهرش رابطه خوبی نداره و اون چند وقتیه که گذاشته رفته. صحبت من و سوفی طولانی شد و سوفی ازم دعوت کرد که به خونه اش برم و نقاشی های جدیدش رو ببینم. 

باهم به خونه سوفی رفتیم و وقتی داشتیم وارد می شدیم بهم گفت: یکم آروم، پسرم خوابه. 

منم ازش پرسیدم به پسرت میگی من کی ام؟ 

با گفتن این جمله حالت تهوع بهم دست داد، انگار تاریخ تکرار شده بود و من به چهل سال پیش برگشته بودم...وقتی که نوجوان بودم توی ساختمون ما زن و شوهری به نام امیلی و پاتریک با پسر کوچکشون زندگی می کردن. پاتریک یه مغازه چرم فروشی داشت و امیلی نوازنده ویولن سل بود، زنی زیبا، آروم، قد بلند و با چشم های آبی که هرکسی رو شیفته می کرد. 

یه روز به طور اتفاقی امیلی رو با یه مرد غریبه دیدم، طرف از اون بچه خوشگل ها بود و هیکل تراشیده و براقی داشت. وقتی امیلی داشت در رو باز می کرد با حالت مشمئز کننده ای ازش پرسید: به پسرت میگی من کی ام؟ 

امیلی در رو باز کرد و گفت: هیچکس...

 بعد از دو ساعت مَرده از خونه بیرون رفت و امیلی غمگین تر از همیشه شروع به نواختن ویولن سل کرد. از اون روز به بعد همش از خودم می پرسیدم چرا باید امیلی یه مرد غریبه رو بیاره خونه و به پاتریک خیانت کنه؟و چرا باید بعد از اون کار اینقدر غمگین ویولن سل بزنه؟

اما این کار ادامه داشت و هرچند وقت یه بار امیلی یه مرد جدید رو میاورد خونه و بعد از رفتنش ویالن سل میزد. 

تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم امیلی رو تعقیب کنم تا ببینم این مردها رو از کجا میاره. امیلی با یه عینک دودی به سمت مغازه پاتریک رفت و از دور به اونجا خیره شد، من هم مثل اون از دور نظاره گر بودم. بعد از چند دقیقه زن مو بوری با یه دسته رز قرمز وارد مغازه شد و پاتریک اون رو به گرمی در آغوش گرفت...و سپس پاتریک کرکره مغازه رو پایین کشید و با اون زنه تو مغازه موند.

با دیدن این صحنه امیلی با چشمانی اشکبار از اون جا دور شد و من هم دیگه واسم مهم نبود امیلی اون مردها رو از کجا گیر میاره، اما این سوال همیشه تو ذهنم باقی موند، پاتریک داشت خیانت می کرد یا امیلی؟ و اینکه چرا بعد از اون کارها امیلی غمگین تر از همیشه ویولن سل می زد؟


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


اولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمه های همکلاسیم رو می دزدیدم، آخه خیلی خوش مزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به دزدی عادت کرد، همه کار می کردم، جیب می زدم، کف می رفتم، دزدی از طلا فروشی که خوراکم بود، کارم به جایی رسیده بود که از پول اشباع شده بودم، ولی می دونید رفقا وقتی دستت کج بشه دیگه هیچ جوره درست نمیشه، من هم تفننی دزدی می کردم!

آخرین باری که دزدی کردم یه غروب چهارشنبه لب ساحل بود، یه کیف زنونه رو از روی شن ها کش رفتم. اما وقتی تو خونه کیف رو باز کردم خبری از پول نبود، پر بود از قلموی نقاشی، رنگ روغن، لوازم آرایش، یه عطر زنونه و یه عکس! عکس زیباترین دختری که تا حالا دیدم، با چشم هایی معصوم و لبخندی دلنشین، تموم شب رو داشتم به اون عکس نگاه می کردم، همیشه دلم می خواست یکی مثل اون داشته باشم، اما خب اون یه دختر زیبای هنرمند بود و من یه دزد!

فردای اون روز دوباره به همون ساحل رفتم تا پیداش کنم، چند ساعت منتظر موندم ولی اون نیومد، من هم به خونه برگشتم، عطرش رو به وسایلم زدم و ساعت ها به تماشای عکسش نشستم و زندگی کردم. با خودم می گفتم کاش حداقل می تونستم آلبوم عکسش رو بدزدم...

جمعه دوباره به ساحل رفتم اما اثری ازش نبود، شنبه رو از صبح تا شب منتظر نشستم، یکشنبه ساحل های کناری رو هم گشتم، دوشنبه و سه شنبه هم خبری ازش نشد.

تا اینکه چهارشنبه نزدیک های غروب دختری رو کنار ساحل دیدم که داشت روی یه بوم نقاشی می کشید، نزدیک شدم و فهمیدم که آره، خودشه، اما نتونستم بهش چیزی بگم. به خونه برگشتم و با اون عطر و عکس زندگی کردم.

چهارشنبه هفته بعد هم باز به همون ساحل رفتم و اون رو تماشا کردم و دوباره بدون گفتن حرفی به خونه برگشتم و مثل شب های دیگه با عکسش حرف زدم، عطرش رو بو کردم و خوابیدم.

شش ماه به همین شکل سپری شد و من فقط چهارشنبه ها اون رو نگاه می کردم، چون از نه شنیدن می ترسیدم، تا اینکه وقتی تابلو نقاشیش تموم شد خودش اومد سمت من و گفت: شش ماه پیش شما کیف من رو دزدیدی و من فهمیدم، ولی واسم سواله چرا بعد از اون هر چهارشنبه اومدی اینجا بدون اینکه چیزی بدزدی.

گفتم: وقتی بچه بودم حسرت لقمه های همکلاسیم رو داشتم و اون ها رو ازش می قاپیدم، بزرگتر که شدم هر چیزی که حسرتش رو داشتم دزدیدم، ولی بعضی از حسرت ها قابل دزدیدن نیستن، فقط باید از دور نگاه کنی و بری خونه با عکسشون زندگی کنی...


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


مهربان و دلسوز دو صفت به ظاهر خوشایندی هستن که باعث شدن همیشه گزینه مناسبی واسه پر کردن تنهایی آدم هایی باشم که فقط از سر ناچاری دنبال یک همدم می گردن. 

این دو صفت لعنتی همواره وادارت می کنن که در اختلاف ها کوتاه بیای و در هر شرایط از حق خودت بگذری.

البته مردم در بیشتر اوقات به جای این دو صفت از واژه ی 'خر' استفاده می کنن...


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...



میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!

فکرش را بکن، خوب نمی شد؟

کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی،

و دو فنجان که همیشه روی آن بود،

شب هایی که باران می آمد می نشستیم، قهوه ای می خوردیم و من هزار سال برایت داستان می گفتم.

اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی،

من را که می شناسی، متخصص سر دادن قهوه ام، 

حواس درست و حسابی ندارم، تا به خودم می آیم همه چیز از دست رفته،

مثل قهوه هایم، مثل قطارهایی که جا می مانم، مثل تو!

و حالا به خودم آمده ام...تو نیستی، خیابان آبی نیست، باران نمی بارد ولی من...هزار سال است که برایت داستان می نویسم،

و با کوچکترین چیزها به یادت می افتم...

کجا بودم؟

داشتم می گفتم...میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز...

فکرش را بکن، خوب نمی شد؟


| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


دیشب خواب چارلی پارکر رو دیدم، اون نابغه بود، توی ساکسیفون زدن کسی به گرد پاش هم نمی رسید. خواب دیدم توی کلاب نیو مورنینگ نشستم و چارلی پارکر داره یه آهنگ جاز اجرا می کنه. 

بهش نزدیک شدم و گفتم: هی چارلی! تو حرف نداری پسر. به نظرت یه روز من هم می تونم مثل تو توی یه گروه جاز ساکسیفون بزنم؟ 

چارلی آهنگ رو نگه داشت، لبخندی زد و ساکسیفونش رو بهم تعارف کرد. گفتم: نه نه، می دونی چارلی من هنوز بلد نیستم ساکسیفون بزنم. 

وقتی که داشتم این حرف رو می زدم به دست هام نگاه کردم، چروک شده بودن! تو خواب حداقل هشتاد سال رو داشتم اما هنوز بلد نبودم ساکسیفون بزنم. می دونی این یعنی چی؟ یعنی فاجعه! من از بچگی آرزوم این بود که بتونم یه روز ساکسیفون بزنم، ولی هیچ وقت نتونستم، در واقع شرایطش پیش نیومد. وقتی بیست سالم بود با خودم می گفتم که اگه به دوران نوجوانی بر می گشتم حتما ساکسیفون زدن رو یاد می گرفتم. وقتی بیست و پنج سالم شد هم با خودم می گفتم که اگه به بیست سالگی بر می گشتم حتما دنبال ساکسیفون می رفتم. به همین شکل این حرف رو تا چهل پنجاه سالگی به خودم می گفتم و همیشه فکر می کردم که اگه حتی از پنج سال پیشش هم دنبال علاقه ام می رفتم حتما به یه جایی رسیده بودم. 

راستش خواب دیشب خیلی فکرم رو مشغول کرده. توی خواب حتی دستم می لرزید و قطعا اون سن واسه شروع کردن خیلی دیره. اما همش دارم به این فکر می کنم نکنه هشتاد سالم بشه و باز هم به خودم بگم که اگه از هفتاد و پنج سالگی ساکسیفون رو شروع کرده بودم تا الان می تونستم تو یه گروه جاز باشم. 

شاید هم توی سال های آینده رفتم دنبال ساز زدن اما آدم هیچ وقت نمی دونه تا کی فرصت داره و چقدر زنده می مونه. اگه چارلی پارکر هم مثل من بود و همش افسوس گذشته رو می خورد هیچ وقت اسطوره ی ساکسیفون زدن نمی شد، چون اون فقط سی و پنج سال زنده بود...


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


ادوارد هشتم بزرگترین پادشاهی جهان رو داشت، اون به هشتادو چند سالگی فکر می کرد.

 هشتادوچند سالگی وقتیه که هر چیزی معنای واقعی خودش رو پیدا می کنه، جای چشم زیبا رو نگاه می گیره، جای لب های غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش.

ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمی تونست ملکه بشه رها کرد. جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور ودراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش، تا حالا به هشتادوچند سالگی فکر کردی؟ 

اگه پیر بشی و اونی که می خوای کنارت نباشه، جای همه چیز خالیه، خالیِ خالی...


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


اگه بخوای یه داستان بنویسی درباره سقوط یک هواپیما، باید سوار هواپیما بشی.

کمربندت رو محکم ببندی، شروع کنی به اوج گرفتن، پرواز کردن و لذت بردن از پرواز. بعد یکباره سقوط میکنی، با تمام سرعت به زمین میخوری و همه چیز نابود میشه. ولی تو از بین خرابه ها بیرون می آیی، لباست رو می تکانی و میری سمت خونه!

پشت میزت می نشینی و شروع میکنی به نوشتن...

اما اگه بخوای یه داستان بنویسی درباره از دست دادن کسی که دوستش داشتی، باید با او قدم بزنی، در آغوشت بگیری، کمربندت رو محکم ببندی، با او شروع کنی به اوج گرفتن، پرواز کردن و لذت بردن. بعد یکباره سقوط میکنی و اون با تمام سرعت از دست میره، همه چیز نابود میشه.

و تو از بین خرابه ها بیرون می آیی، ولی این بار دیگه نمیتونی بری خونه!

همان جا می نشینی، بین اون همه خرابه

اگر کسی رد شد، برایش می گویی.

برایش می گویی، اگر کسی رد شد، از بین اون همه خرابه!


| عطر چشمان او/ روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

نویسندگی

۱۴
بهمن


چند روزه دارم به این فکر می کنم که دیگه نویسندگی رو بذارم کنار، شاید تصمیمی احساسی باشه اما وقتی به زندگیم نگاه می کنم، می بینم ساعت های زیادی پشت یه میز نشستم و دارم واسه بیداری آدم ها داستان می نویسم، داستان هایی که خیلی زود فراموش می شن، چون آدم ها داستان زندگی خودشون رو هم فراموش می کنن چه برسه به داستان های تو کتاب ها.

با خودم گفتم دیگه باید به جای پشت میز نشستن و نوشتن، کار دیگه ای انجام بدم و از زندگی کنار دیگران لذت ببرم، مثلا می تونم آکاردئون یاد بگیرم و تو خیابون واسه مردم آهنگ بزنم، یا می تونم صورتم رو آرایش کنم و مثل دلقک های تو سیرک بچه ها رو بخندونم. 

اما شاید بهتر باشه واسه بچه ها داستان بنویسم، داستان های زمان بچگی از یاد کسی نمیره، همه یادشون می مونه داستان عشق دوران بچگی رو، داستان فرار از مدرسه رو، یا داستان هایی که شب ها واسه شون می گفتن تا خوابشون ببره ولی بیدار می موندن.

آدم ها وقتی بزرگ میشن تغییر می کنن، با داستان هایی که واسه بیداری نوشته میشه، می خوابن.


| رمان قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

پستچی

۱۲
بهمن


وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم.

مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که توی جنگ کشته شده. واسه همین من همیشه به پدرم افتخار می کردم چون اون می تونسته جون آدم ها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بیاره.

اما بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون پستچی بوده و توی بمباران کشته شده، از اون به بعد بیشتر به پدرم افتخار می کردم.

یه پستچی می تونه کارهای بزرگی بکنه، می تونه نامه های مهمی رو برسونه؛ درد و دل عاشق ها، خبر سلامتی سرباز ها و از همه مهمتر اینکه می تونه به یه انتظار بی مورد پایان بده، حتی با یه خبر ناگوار.

انتظار آدم رو خیلی خسته می کنه، انتظار آدم رو خیلی پیر می کنه. انتظار کشیدن همیشه باید یه پایانی داشته باشه.

می گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده، اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه هایی هستم که همراهش بوده، نامه هایی که به دست کسی نرسیدن، نامه هایی که جوابی نگرفتن.

خدا می دونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه!


| آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

فرار کردن

۰۷
بهمن


- تو چمدونت رو بسته بودی و داشتی فرار می کردی  

+ من نمی خواستم فرار کنم، فقط می خواستم سریع برم. 

- کجا می رفتی با این عجله؟  

+ نمی دونم. 

- پس داشتی فرار می کردی چون می خواستی سریع بری و نمی دونستی کجا می خوای بری. 

+ می خوای که من بگم فرار می کردم؟ آره من داشتم فرار می کردم. اصلا من همیشه دارم فرار می کنم. 

- از چی فرار می کردی؟ 

+ این هم نمی دونم. شاید از خودم...


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


من بعد از سال ها زندگی کردن با این مردم فهمیدم که خطرناک تر از آدم هایی که هیچ کتابی نخوندن، 

آدم هایی هستن که فقط چندتا کتاب خوندن، 

اون ها دیگه خودشون رو از روشن فکرها می دونن 

و می خوان در مورد هر چیزی اظهار نظر تخصصی کنن، 

هر اتفاق و داستانی رو به اون کتاب ها ربط میدن و از سطر به سطرش نقل قول می کنن.

مطمئن باش اگه اون ها روشن فکر واقعی باشن 

در مورد مسائلی که تخصص ندارن حرف نمی زنن و به چند تا کتاب بسنده نمی کنن.


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


دیشب خواب زن سابقم رو دیدم،موهاش رو بلوند کرده بود و آرایش غلیظی داشت،تو یه کازینو کنار شوهرش نشسته بود و داشت ورق بازی می کرد.من هم اونجا نقش کارت پخش کن رو داشتم!آدم تو خواب به کجاها که نمیره.دو تا ورق بهشون دادم،انگار من رو نشناخته بودن،شوهرش یه نگاه به ورق هاش کرد و با تحقیر بهم گفت:این چه طرز دست دادنه؟این که همش دو لو خشته! 

زن سابقم نگاه دقیقی به من کرد و گفت:تو همون ابلهی نیستی که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم؟ 

گفتم:نه نه!شاید فقط یکم شبیهش باشم! 

اما اون اصرار داشت که حرفش درسته،آخر سر گفت:اگه راست میگی شلوارت رو در بیار،پشت پات یه خال داری. 

این شد که محافظ های شوهرش به زور شلوارم رو در آوردن و من یکهو از خواب بلند شدم،شر شر عرق می ریختم،با دلهره یه لیوان آب خوردم و خوابیدم. 

این بار خواب دیدم تو وان یه مسافرخونه قدیمی دارم خودم رو می شورم که ناگهان صدای شلیک گلوله و فریاد زنی رو شنیدم،سریع حوله رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم،صدا از اتاق کناری بود،در رو با لگد باز کردم و دیدم زن سابقم پوست و استخون کنج دیوار وایساده و شوهرش تنفگ گرفته سمتش!وقتی من رو دید تفنگ رو گرفت طرفم و گفت:تو دیگه کی هستی؟ 

زن سابقم با گریه گفت:این همون ابلهیه که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم! 

گفتم:نه،شاید یکم شبیهش باشم! 

شوهرش گفت:چرا لخت اومدی اینجا؟نکنه با این رابطه داری؟

گفتم:من فقط داشتم خودم رو می شستم! 

پوزخند زد و انگشتش رو گذاشت رو ماشه و بنگ!با فریاد از خواب پریدم،سرم داشت می ترکید،این بار آرامبخش خوردم و خوابیدم. 

خواب دیدم تو خیابون برادوی قدم می زنم و بعد رفتم و از یه مرد مهربون یه هات داگ خریدم،دیگه خبری از زن سابقم نبود،مرد مهربون بهم گفت:از این سس خردل هم بزن

منم با ولع همه سس رو خالی کردم،مرد مهربون گفت:وایسا بگم بازم واست بیارن.

زنش رو صدا زد و گفت:عزیزم،یکم دیگه خردل بیار.

وقتی زنش اومد دیدم زن سابقمه،منتها یکم چاق و گوشتی تر شده بود،گفت:کی اون همه سس رو تموم کرده؟ 

یه نگاه به من کرد و به شوهرش گفت:این؟تو چطور گذاشتی ابلهی که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم همه سس رو تموم کنه؟ 

اما قبل از اینکه بگم من اون نیستم،فقط یکم شبیهشم زنگ زدن به پلیس! 

با گریه از خواب پریدم،از دیشب تا حالا دارم از خودم می پرسم که چرا خوابش رو دیدم؟غمگینم،من که فراموشش کرده بودم و اصلا بهش فکر نمی کردم،نکنه اون داشته به من فکر می کرده!

انگار دوباره دلم واسش تنگ شد،اصلا چرا آدم باید خواب کسی رو ببینه که می خواد فراموشش کنه؟


| آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


هیچ فراری بدون نقشه نمیشه، اگه بخوای فرار کنی باید مدت ها روی فرارت فکر کنی، این که چطور بری و چه وقت بری، مخصوصا اینکه بخوای از یه رابطه فرار کنی.

گاهی وقت ها پیدا کردن راه فرار آسون نیست، راه فرار مثل یه دریچه پنهان می مونه وسط یه جنگل تاربک.

وقتی که دیدم داره میره فهمیدم واسه پیدا کردن راه فرارش خیلی تلاش کرده، نمی تونستم از رفتن منصرفش کنم، چون اون راه رو پیدا کرده بود و بالاخره یه روز می رفت.

- پس چی کار کردی؟

- نشستم کنار دریچه، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم.

- بعدش رفتی خونه؟

- نه، یه پاکت سیگار کشیدم، گفتم شاید برگرده.

- بعدش چی؟ رفتی خونه؟

- آره رفتم خونه و همه عکس هاش رو جمع کردم.

- سوزوندی؟

- نه، گذاشتم تو انبار.

- چرا نسوزوندی؟

- دیوونه شدی؟ شاید برگرده!


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی /  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

نصیحت

۲۲
آذر


وقتی بچه بودم، پدرم هر شب به من نصیحتی می کرد که باعث شد زندگیم نابود شه، اون می گفت: وقتی یه راهی رو انتخاب می کنی، هرچقدر هم که سختی داره تحمل کن، نا امید نشو، تا تهش برو. 

اون می خواست من رو شجاع و سختکوش بار بیاره، غافل از اینکه من متخصص انتخاب کردن راه های اشتباه بودم! 

اشتباهی رفتم تو تیم بسکتبال و با وجود قد بلندی که داشتم، همیشه ذخیره وایسادم، من حتی نمی تونستم از یه متری توپ رو بندازم تو سبد، اما باز تلاش کردم و نا امید نشدم. در حالی که شاید من می تونستم یه تنیس باز حرفه ای شم! 

رشته تحصیلیم هم اشتباه انتخاب کردم، و با وجود اینکه توش هیچ استعدادی نداشتم ولی تا تهش رفتم و چند سالی عمرم رو هدر دادم.

من اشتباه های مسخره زیادی کردم اما تلخ ترینش دوست داشتن اشتباهی بود، همه اطرافیانم بهم می گفتن که این دوست داشتن نتیجه ای نداره، اما من گوشم بدهکار نبود، هیچ وقت نمی خواستم قبول کنم که راه رو اشتباهی اومدم، فکر می کردم آخرش همه چیز درست میشه، اما نشد. 

آخر سر یه روز به خودم اومدم و دیدم یه عمره دارم واسه چیزهای بی ارزش تلاش می کنم، گاهی با خودم میگم کاشکی پدرم بین نصیحت هاش، حداقل یه بار می گفت اگه فهمیدی یه راه رو اشتباه اومدی، الکی سماجت به خرج نده، همون لحظه بذارش کنار و از نو شروع کن...


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی/  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


من از این هوا وحشت دارم! 

این هوای تمیز و  شفاف خیلی آزار دهنده ست، بدم میاد از هوای برفی، از هوای بعد از  بارون و سنگ فرش های نم زده متنفرم، این ها خطرناکن، 

درست مثل یه دست لباس نو که هنوز مارکش رو نکندی، یا یه عطر تازه که هنوز به خودت نزدی، به نظرت این ها ترسناک نیستن؟ با وجود این ها آدم همش دوست داره بزنه بیرون. 

ولی به جاش عاشق هوای گرم و داغ و طاقت فرسام، عاشق اینم که از کف پیاده رو آتش در بیاد، 

اصلا وقتی هواشناسی میگه توی خونه هاتون بمونید طوفان در راهه یا اینکه به دلیل آلودگی همه جا تعطیله می خوام بال در بیارم. 

البته این ها دلیل نمیشه که به من بگی نا امید یا ضد حال! 

من فقط اینجوری خیالم راحت تره، می دونم که دلیلی نداره برم بیرون، 

می دونم که قرار نیست چیزی رو از دست بدم و می دونم اون لعنتی هم با کسی جایی نمیره.


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


من آدولف هیتلر هستم!

اما نه اون هیتلری که جنگ جهانی رو به راه انداخت، 

نه اون هیتلری که باعث مرگ هزاران نفر شد، راستش من نه طرفدار فاشیسم هستم، نه نازیسم.

من فقط همونم که یه شب به سرم زد فاتح قلب کسی بشم که همه دنیا می گفتن هیچ وقت نمی تونم این کار رو بکنم، ولی من با تموم قدرت شروع کردم، خوب هم پیش رفتم.

خیلی هم بهش نزدیک شدم، اما درست لحظه ای که خواستم تصاحبش کنم، 

اسیر سرما شدم، سرمای نگاهش، مثل هیتلر که اسیر سرمای زمستون شوروی شد!

سرمای نگاه کسی که دوسش داری با سرمای زمستون شوروی هیچ فرقی نداره، 

جفتش باعث میشه یه ارتش تلف بشه و یه جنگ جهانی رو ببازی...

می دونی اگه آدولف هیتلر اسیر سرمای وحشتناک شوروی نشده بود چه اتقافی می افتاد؟

اون می تونست کل دنیا رو بگیره!


| قهوه سرد آقای نویسنده/  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

مونالیزا

۲۱
آبان


می دونی چی نقاشی مونالیزا رو معروف کرد؟

دزدی!

شاید باورت نشه، قبل از اینکه مونالیزا دزدیده بشه کسی آن چنان نمیشناختش، 

یه شب یکی از کارمندهای موزه لوور می خوابه توی موزه و صبح نقاشی رو برمی داره و به راحتی می دزده، 

احمقانه نیست؟ 

از فرداش همه می گفتن وای خدای من،

مونالیزا دزدیده شده؟

مونالیزا...

مونالیزا...

بعد از اون اتفاق مردم واسه دیدن جای خالی مونالیزا هم می اومدن موزه، 

حتی کافکا هم رفته بود، 

در ضمن اون دزد فقط هشت ماه زندانی شد! عجیبه، نه؟ 

منظور من این نبود که هنری توی اون تابلو نیست، 

من میگم هرچیزی که ناگهانی از دست بره،

 ارزشمند میشه و مردم می پرستنش.


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه هیچ اتفاق خوبی بعد از ساعت دو شب نمیفته، وقتی ساعت به دو نزدیک شد فقط باید خوابید!

من حدس می زنم بعد از ساعت دو شب یه هورمونی تو بدن ترشح میشه که من اسمش رو گذاشتم هورمون اصل کاری، وظیفش هم اینه که بهت جیگر میده تا دیوونه بازی در بیاری، یه جورایی رهات می کنه!

اون وقت می تونی بعد از چند سال به کسی که دوسش داری بگی دوست دارم، یا اینکه بگی دلم واست تنگ شده، کاری که هیچ وقت نمی تونی ساعت هفت صبح انجام بدی!

واسه همین تلاش کردم شب ها قبل ساعت دو بخوابم تا درگیر این هورمون اصل کاری نشم.

اما مگه زندگی بدون کارهای خارق العاده جذاب میشه؟


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنویی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


شنیده ام چشم به راه باران پاییزی

کنار پنجره اتاقت می نشینی و بوسه بر سیگار می زنی

خوش به حال سیگارها

شنیده ام تنهایی به کافه می روی

خیابان ها را متر می کنی

بی دلیل می خندی

شنیده ام خواب هایت زمستانی شده اند

روزهایت کوتاه، موهایت کوتاه...

راستی، کنار همیشگی هایت، شب های تنهایی، دلتنگ من هم می شوی؟


| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

عطری آشنا

۰۶
آبان


چند روز دیگر، شاید چند ماه دیگر یا شاید هم چند سال دیگر، بالاخره هم را می بینیم 

و از کنار هم آرام می گذریم، من چشم هایم را می بندم تا مبادا نگاهم بلرزد، 

اما در لحظه گذشتن یکباره تمام وجودم می بویدت، 

عطری آشنا، عطر خنده هایت، عطر نگاهت، عطری لبریز از خاطرات خوب...

تو می روی و من سرشار از عطر تو می مانم.

گیریم که نگاه، گناه باشد، بوییدن که گناهی ندارد، دارد؟


| هنگامی که باران پیانو می نوازد / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


برایت آرزوهای ساده می کنم

آرزو می کنم صبح ها سر حوصله ملافه های سفید را مرتب کنی

پنجره اتاقت را باز کنی و هنگامی که چایت را می نوشی آفتاب روی گونه ات بنشیند

آرزو می کنم به کسی که دوستش داری بگویی، دوستت دارم

اگر نه امیدوارم قدرت این را داشته باشی که لبخندهای مصنوعی بزنی

آرزو می کنم کتاب های خوب بخوانی، آهنگ های خوب گوش کنی

عطر های خوب ببویی

با آدم های خوب حرف بزنی و فراموش نکنی که هیچ وقت دیر نیست

بودنِ چیزی که دوست داری باشی


| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


من و همسر سابقم بعد از اینکه هواپیمای لندن به پاریس به زمین نشست، از هم طلاق گرفتیم!

وقتی هواپیما از لندن بلند شد، یاد حرف مادرم افتادم، مادرم یکی از مهماندارهای پر سابقه خطوط هوایی بود، اون قدر به هواپیما علاقه داشت که تمام مثال های زندگی رو از هواپیما می زد.

اون می گفت یک مرد باید مردونگیش رو توی چاله های هوایی نشون بده، درست زمانی که هواپیما به شدت داره تکون می خوره و معلوم نیست چند دقیقه بعد تو شعله های موتور هواپیما داره جزغاله میشه یا اینکه داره پاستا با سس آلفردو میل می کنه، اون وقته که باید دست همسرش رو محکم بگیره و با اعتماد به نفس بگه، عزیزم، نگران نباش!

سختی های زندگی هم درست مثل همینه...

اما تنها چند دقیقه بعد از این که هواپیمای ما لندن رو ترک کرد، افتادیم توی یه چاله هوایی!

شوهر بزدل من پاهاش به شدت می لرزید، شلوارش را کاملا خیس کرده بود، لپ هاش گل افتاده بود و در حالیکه محکم دسته های صندلی رو گرفته بود فریاد می زد، خلبان! خلبان! الان سقوط می کنیم؟

اون زمان بود که دستش رو گرفتم و بهش گفتم، عزیزم، نگران نباش، به زودی می رسیم پاریس و دیگه هیچ وقت ما هم رو نمیبینیم!

تو چی؟ از چاله های هوایی می ترسی؟

+خب،من هیچ وقت دوست نداشتم سوار هواپیما بشم!

اما نه از ارتفاع می ترسیدم نه از سقوط کردن.

فقط وسط تکان های شدید چاله های هوایی کسی رو نداشتم که دستش رو محکم بگیرم و بهش بگم، عزیزم، نگران نباش!

چاله های هوایی تنهاییم رو محکم تر می کوبه تو سرم!


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی/  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


آری، پاییز نزدیک است،

اما پاییز که همیشه صدای خش و خش برگ ها در گذر ها نیست،

پاییز که همیشه با بوی مهر نمی آید،

پاییز گاهی در زیر سیگاری روی میز، زیر انبوهی از خاکستر است،

گاهی حوالی عطری تلخ پشت یقه ی لباسی تا شده،

گاهی هم نم بارانیست که گوشه چشمانت می درخشد.

پاییز که همیشه لای برگ های زرد و نارنجی نیست،

گاهی در دل کاجیست میان یک کاجزار همیشه سبز،

گاهی قهوه ایست که سر می رود، غذاییست که ته می گیرد و لبخندیست که بی بهانه بر لبانت می نشیند.

ساده بگویمت،

دلتنگ که باشی پاییز نزدیک است...


| عطر چشمان او /  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

دژاوو

۲۸
مرداد


وقتی که داشتم برگه های طلاق رو امضا می کردم 

برگشتم بهش گفتم: انگار این صحنه رو قبلا هم دیده بودم! به این میگن دژاوو! 

فکر می کنم این لحظه چند بار واسم اتفاق افتاده، ما از هم جدا میشیم و بعد بدون اینکه ما متوجه بشیم زمان به عقب بر می گرده، 

و ما دوباره همدیگر رو می بینیم و بهم علاقه مند میشیم و پس از چند سال باز به مشکل بر می خوریم و از هم جدا میشیم، و بعد دوباره زمان به عقب بر می گرده...

فکر می کنم اگه الان هم دوباره به گذشته برگردم باز هم عاشقت بشم، من باور دارم که اشتباه خوبی بود، 

چون حس هایی که تجربه کردم و چیزهایی که یاد گرفتم واسم خیلی ارزشمندن.

تنها خواسته ای هم که ازت دارم اینه که نذاری بمیرم، 

به نظرم آدم ها وقتی از دنیا میرن نمی میرن، فقط واسه یه مدت طولانی نیستن، 

وقتی می میرن که فراموش بشن، وقتی می میرن که هیچ حرفی ازشون زده نشه و کسی به یادشون نیفته، 

پس فراموشم نکن، این تنها چیزیه که ازت می خوام...


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

شرایط سخت

۰۹
مرداد


توی کمتر از یک ماه همه کسانی که باهام بودن تنهام گذاشتن، 

فرار کردن یا اینکه گم شدن و مردن، جز یه نفر، 

دستیارم تنها کسی بود که هنوز تو اردوگاهی وسط سردترین نقطه زمین کنارم مونده بود، 

اون کله شق ترین آدمی بود که تا حالا دیدم.

با اینکه خانواده اش رو تو سقوط یه هواپیما از دست داده بود 

ولی باور داشت که اون ها هنوز زنده هستن و تو یه جزیره متروکه دارن زندگی می کنن.

دستیارم بعد از اینکه هر کس از اردوگاه فرار می کرد بر می گشت 

و به من می گفت که نگران نباش رییس، اون ها به زودی بر می گردن.

مرتیکه دیوانه فکر می کرد همه اتفافات زندگی مثل یه بازی می مونه، 

فکر می کرد یه روز همه رفته ها بر می گردن، همه مرده ها زنده میشن و آرامش دوباره برقرار میشه، 

حتی گاهی جلو پنجره می نشست و چشم هاش رو به هم فشار می داد و بعد باز می کرد تا ببینه این بازی تموم شده یا نه، 

صبح ها هم وقتی از خواب بیدار می شد از من می پرسید بازی تموم نشد؟

تا اینکه یه شب اومد تو اتاقم و گفت: رییس می دونم این بازی تموم شدنی نیست، 

می دونم اون ها دیگه بر نمی گردن، می دونم ما اینجا گیر افتادیم، ولی بیا یه بازی دیگه رو شروع کنیم؟

گفتم: چه بازی؟

گفت: من از اینجا فرار می کنم و قول میدم که کمک بیارم،تو هم قول میدی منتظرم باشی؟

گفتم باشه، حالا هم نزدیک بیست ساله منتظر کسی نشستم 

که تو یه شرایط سخت بهم قول داد که برگرده!


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

پنجاه درصد

۱۱
خرداد


تو قفسه کتاب های تخفیف دار یه سری رمان هست درباره عشق،

همشون رو خوندم، تو همه اون داستان ها وقتی معشوق عاشق رو رها می کنه،

نویسنده نوشته که تو کسی رو از دست دادی که رهات کرد 

اما اون کسی رو از دست داد که عاشق بود.

تو هیچکدوم از اون کتاب ها نوشته نشده بود که توکسی رو از دست دادی که عاشقش بودی 

و شاید دیگه هیچ وقت عاشق کسی نشی!

واسه همین به همشون پنجاه درصد تخفیف زدم! 

شاید هم بهتر بود پنجاه درصد گرون تر می فروختم!


| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


این رو فهمیدم که مردهای هنرمند نه ریش و سبیل متفاوتی دارن،

نه اخلاق عجیبی و نه سعی می کنن حرف های گنده بزنن. 

اتفاقا بیشترشون آدم های ساده ای هستن و دست های زمختی هم دارن.

چیزی که یه مرد رو تبدیل به یک هنرمند می کنه دوست داشتن واقعی یک زنه.

به نظر من عشق بزرگترین اثر هنری هست که یه هنرمند می تونه خلق کنه!


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

کوه و سه پنجره

۲۴
ارديبهشت


سه تا پنجره کنار هم بودن که رو به یه کوه باز می شدن، پنجره قرمز، پنجره زرد و پنجره آبی.

پنجره ها عاشق اون کوه بودن، اون ها هر روز کوه رو صدا می زدن و واسش آواز می خوندن،

کوه هم جواب اون ها رو می داد، پنجره ها سال های زیادی 

طلوع و غروب خورشید رو از پشت کوه می دیدن،

شب ها ستاره ها رو می شمردن، زیر بارون خیس می شدن، 

پنجره ها می دونستن که کوه هیچ وقت نمیره.

تا اینکه یه روز روبه روی اون پنجره ها، یه ساختمان بلند می سازن، 

پنجره ها دیگه نمی تونستن کوه رو ببینن، 

کوه رو صدا می زدن، اما دیگه جوابی نمی شنیدن...

پنجره زرد و قرمز کوه رو فراموش کردن ولی پنجره آبی هنوز به یاد کوه بود و با اینکه کوه رو نمی دید 

و جوابی ازش نمی شنید همیشه واسش آواز می خوند و صداش می کرد.

پنجره زرد و قرمز به پنجره آبی می گفتن: حالا که دیگه دیوار بزرگی بین ما و کوه کشیده شده

و کوه رو از دست دادیم، تو هم باید کوه رو فراموش کنی، چون دیگه هیچ وقت نمی تونی ببینیش،

ولی پنجره آبی دست بردار نبود، اینقدر آواز خوند و خودش رو به هم کوبید 

تا اینکه یه روز پنجره آبی رو از اون ساختمان برداشتن و انداختن دور.

پنجره ی آبی حتی وقتی بین آهن قراضه ها زندگی می کرد هم هنوز به یاد کوه بود و اون رو صدا میزد!

یه شب سرد زمستونی، یه کولی می آد توی آهن قراضه ها تا واسه خونه اش دنبال یه پنجره بگرده،

تا اینکه پنجره آبی رو پیدا می کنه، پنجره آبی رو می ندازه پشتش و میره سمت خونه اش، 

یه خونه ی خیلی کوچک توی دل کوه!

پنجره آبی وقتی کوه رو دید، تو اون سرما خندید و گریه کرد و به کوه گفت:

اینکه نبودی و نمی دیدمت، سخت بود، اما نمی شد فراموشت کنم و دوست نداشته باشم...

کوه خندید و جواب داد:

اینکه نبودی و نمی دیدمت

سخت بود

اما نمی شد فراموشت کنم و

دوست نداشته باشم...


| قهوه سرد آقای نویسنده /  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

بی کسی یا تنهایی

۱۸
ارديبهشت


تمام کارهایی که واسه پیدا کردن خودم بهم کمک می کنن رو انجام دادم.

بهترین عطرم رو زدم، لباسی که دوست دارم رو پوشیدم،

به آن خیابان همیشگی رفتم و زیر باران پیاده روی کردم،

بعد از اون به خونه برگشتم، برای خودم قهوه دم کردم،

آهنگ مورد علاقه ام رو بارها گوش دادم 

و لا به لای کتاب ها و نوشته ها و مکتب های مختلف دنبال خودم گشتم، 

اما هیچ کدوم از اون ها دیگه کارایی گذشته رو نداشتن.

حس و حالی که من دارم اسم خاصی نداره و تو هیچ مکتبی قرار نگرفته، 

حسیه بین تنهایی و بی کسی.

اگه می تونستم از این گمشدگی خلاص شم، بدون شک بی کسی رو انتخاب می کردم،

بی کسی خیلی صادقانه تره، اما تنهایی نه، 

تنهایی مدام فکرش می افته به جونت که شاید کسی از راه برسه


| قهوه سرد آقای نویسنده /  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


من می تونم باهات تو کافه بشینم، بگم و بخندم، باهات ساعت ها قدم بزنم،

درد و دل هات رو گوش کنم و هر کمکی از دستم بر بیاد واست انجام بدم

و در قبال این ها چیزی ازت نخوام، در واقع من می تونم یه دوست خیلی خوب واست باشم، 

به شرط اینکه تو هیچ وقت حرف از دوست داشتن نزنی، اینجوری کار سخت میشه!

به نظرم اگه یه روز حقیقتا احساس کنی که خودت رو دوست داری

باید نسبت به خودت و کارهایی که انجام میدی متعهد بشی و دربند اصول خاص خودت زندگی کنی،

چه برسه به روزی که با کسی دیگه حرف از دوست داشتن بزنی، 

مسئولیت دوست داشتن خیلی سنگینه.


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

بزرگ شدن

۰۱
ارديبهشت


من این رو خیلی خوب می دونم که آدم ها وقتی بزرگ میشن اگه کسی رو دوست داشته باشن،

اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه، منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست، 

این فهمیدن هست که آدم ها رو بزرگ می کنه!

اونی که تنها می مونه و فکر می کنه بزرگ میشه،

اونی که سفر می کنه و از هر جایی چیزی یاد می گیره بزرگ میشه،

اونی که با آدم های مختلف حرف می زنه و سعی می کنه اون ها رو درک کنه بزرگ میشه،

برای همین همیشه به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب می خونن می تونن آدم های بزرگی بشن،

چون اون ها تنها می مونن و فکر می کنن، با داستان ها به سفر میرن، 

چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی می کنن بقیه رو درک کنن.

به نظر من زن ها و مردهایی که کتاب می خونن و روح بزرگی دارن، 

دوست داشتن و دل بستن واسشون خیلی با ارزشه.


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه ای داره و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.

حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!

آخه 'هه' هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.

اما خب من فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت ها وسط کلاس حس می کردم داره من رو یواشکی دید می زنه،

ولی تا بر می گشتم داشت تخته رو نگاه می کرد و با دوستش ریز ریز می خندید، 

توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.

تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم 'باغ آلبالو' اثر 'چخوف' رو انتخاب می کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه،

البته من هیچ وقت از هنرم سو استفاده نمی کردم و این کار رو برخلاف اخلاق مداری یه هنرمند می دونستم، ولی می تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس می زدم شاید کنف شم و به گفتن یک 'هه' قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ...واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟

گفتم: نه! نقش آنیا،دختر مادام رانوسکی

گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!

گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا

خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می زدم، کلی به خودم می رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت ها بهش خیره می موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو های دلپذیری بین ما شکل می گرفت.

کاش آن روزها تموم نمی شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی شم، فقط می تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم...

تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان های ویژه رو دعوت می کردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


می آید روزی که در تراس خانه ات، روی صندلی دسته دار نشسته ای و بازی کودکان را تماشا می کنی

آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه می کند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد،

سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای!

کنار روزمرگی هایت، یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند 

لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک می کنی،

اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند!

شباهت اسمی بود...

تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری، لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را می نوشی،

من به همان لبخند زنده ام


| عطر چشمان او/ روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

یه آهنگ

۲۲
فروردين


هر کسی شاید یه آهنگ داشته باشه که مدت هاست نمی تونه اون رو گوش بده!

یه آهنگ که گذشته رو واست تداعی می کنه و دلت نمی آد اون رو پاک کنی، 

میذاری اون گوشه کنارها بمونه، گاهی آهنگ ها لبریز از خاطره میشن و حرمت پیدا می کنن.

مثل بعضی از آدم ها، درسته که شاید دیگه نتونی اون ها رو ببینی و باهاشون حرف بزنی،

 اما از زندگیت پاک نمیشن، چون فراموش شدنی نیستن، 

اون ها همیشه یه جای امن گوشه ی دلت دارن.


| قهوه سرد آقای نویسنده/ روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

زنِ هنرمندِ عاشق

۱۳
فروردين


فکر می کنم که خدا سه چیز را با ذوق بیشتری آفریده،

زن، هنر و عشق

اما در عجبم که، تو را با چه شور و حالی آفریده،

زنِ هنرمندِ عاشق


 | قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


بهار نزدیک می شود و تو باید دستمال سفید گردگیری را برداری و به مصاف جنگی نابرابر با کمد اتاقت بروی!

کمدی سرشار از خاطرات، درب کمد را که باز می کنی، هیاهویی به پا می شود، تو به قلمرو خاطرات پا گذاشته ای

کاغذها برنده تر از تیغ ها، عکس ها راه نفس را می گیرند

و کتاب ها ماشین های زمانی می شوند و تو را دست و پا بسته از سالی به سالی و از شهری به شهری می برند.

یادگاری ها هجوم می آورند و همه ی لحظه های خوب را به رخ می کشند. 

عطرها تو را در خود غرق می کنند و با هر بوییدن موجی از خاطرات تو را به زیر می کشد .

آن لحظه دستمال سفید گردگیری را به نشانه ی صلح بالا می آوری، غافل از آنکه دیگر هزار سال از آن روزها گذشته است.

و نمی دانی که من هنوز هم آن گوشه کنارها مانده ام تا بهاری از راه برسد، تا با خاطره ای، عطری، کتابی، هر چند کوتاه، مرا به یادت بیاوری.


| عطر چشمان او / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت 2 شب تصمیم نگیر، فقط بخواب

پرسیدم چرا؟

گفت که به نظر من یه هورمونی بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه که

باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت 7 صبح نمیکنی،

بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرعت اینو میده که

به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده.

با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت 2 میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم

سالها از اون روز گذشت، ساعت 1:45 شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم.

دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست.

برای بقای دوستیم 1 سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم

همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده 2:15 شب...

داشتم فک میکردم چجوری 30 دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم بهم تکست داد.

گوشیمو برداشتم دیدم میگه که

 "حالم خوب نیست" گفتم چرا؟ چی شده؟ گفت "دلم شکسته"

و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته.

همون بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده... تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم...

چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.

نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت "خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم"

اینو که گفت به خودم اومدم... یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمی نگیر. گریه کردم...

براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی.

ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره.

هیچی نگفت... یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

ولی بعده به هفته، کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه، یه هفته دیگه گذشت...

دیگه حتی سلام هم نمیکرد. فقط یه نگاه میکرد بهم و منم توی چشاش غرق میشدم.

هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده...

از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم.

از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم. یه چیزی هم یاد گرفتم...

بعد از ساعت 2 شب...هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن...

از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم...ساعت 2 شب اینکار رو میکنم... .


| آنتارکتیکا هشتادونه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...