کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رویا ابراهیمی» ثبت شده است

 

من فکر نان شب فقط بودم

او از لب و از روسری میگفت

در من زنی با درد می جنگید

او از فنون دلبری می گفت

 

می گفت و من با بغض خندیدم

می گفت و من صورت خراشیدم

می گفت و من مردانه پوشیدم

می گفت و زلفم را تراشیدم

 

می گفت و می گفتم ولی افسوس

دنیای ما با هم تفاوت داشت

من احمقانه ریشه می دادم

او احمقانه تر تبر برداشت

 

دلگیرم از دنیای نامردی

که بغض یک زن را نمی فهمد

آغوش من آن جنگل بکری ست

که راه آهن را نمی فهمد

 

گفتم جهان نامرد نامرد ست

نامرد یعنی پول داروهام

نامرد یعنی قبض آب و برق

نامرد یعنی درد زانوهام

 

نامرد یعنی خانه ای بی مرد

نامرد یعنی دست خالی ، آه

وقتی ببینی بچه ات بیمار

افتاده روی تخت درمانگاه

 

نامرد یعنی کیسه ی سیمان

بر روی دوش طاقت بابا

هی برجها قد می کشیدندو

کوتاه می شد قامت بابا

 

نامرد یعنی  جنگ در بین

یک مشت حزب باد و ترسوها

در خون گرمم غوطه ور بودم

بر جانم افتادند زالوها

 

آه از "جهان سست و بی بنیاد"

ای وای"از این فرهاد کش فریاد"

نامرد یعنی جوی خون در شهر

یعنی خیابان امیر آباد

 

نامرد یعنی  خانه ای بی سقف

یعنی خدای بچه های کار

سرمایه ی آن  تن فروشی که

ای تف به تو دنیای لاکردار

 

مادر مرا با بوسه راهی کن

من از مسیرم برنمیگردم

مادر تو گفتی زندگی سخت است

گفتی ولی باور نمی کردم

 

شاعر شدیم و درد را دیدیم

او از لب و از زلف زن می گفت

من همچنان از درد می گفتم

او همچنان در وصف تن می گفت

 

| رویا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...

درد مشترک

۳۰
آبان

 

بین انبوهی از تفاوت ها

شاعران درد مشترک دارند

مثل ظرفی عتیقه زیبایند

منتهی از درون ترک دارند

 

 | رویا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...

 

مرا ببخش اگر روزگار یادم داد

میان عقل و دلم، عشق را فدا بکنم

مرا ببخش اگر زندگی مجابم کرد

فقط به خاطره ای از تو اکتفا بکنم

 

مرا ببخش اگر بیش از این نمی خواهم

تو را کنار خودم بی سبب نگه دارم

قبول هرچه بخواهی، فقط نخواه از من

تو را به دست خودم، بیش از این بیازارم

 

دوباره بغض نکن، در توان چشمت هست

به یک اشاره به زانو درآوری من را

از آهنم من و افسوس خوب می دانی

به مهلکانه ترین شیوه ذوب آهن را

 

در انتظار چه هستی باغبان کوچک من؟

درخت مرده و گل زیر برف مدفون است

بگو چگونه برویم؟ چگونه دل بستی؟

به ریشه ای که از آغوش خاک بیرون است!

 

 بترس از اینکه کسی تکیه گاه تو بشود

که تکیه گاه خودش شانه های آوار است

همیشه حاصل یک بغض تلخ، باران نیست

نمان که تحفه ی این ابر تیره، رگبار است

 

بهار کوچک در پشت در نشسته ی من !

مرا ببخش اگر ساکتم، اگر سردم

مرا ببخش گلِ پرپرِ شکسته ی من

مرا ببخش اگر ذره ای بدی کردم

 

من آن ضریح دروغین و خالی ام منشین

که جز تو هیچ کسی زائر سرایش نیست

مرا خودت بشکن حاجتی نخواهد داد

بتی که معجزه ای پشت ادعایش نیست

 

برو کنار همانی که دوستت دارد

همان کسی که بلد نیست برنگشتن را

برو عزیزدلم، عشق یاد داده به من

به احمقانه ترین شیوه‌ها، گذشتن را

 

| رویا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


در زر زری ترین شب دنباله دارها 

لبریزم از چکاچک خون انارها 


امشب قمر به عقرب چشمت رسیده است 

از اتفاق نادر نصف النهارها


هی باد بی هوا لچکم را به هم نریز 

گل کرده اند گوشه شالم بهارها 


قندیلهای یخ زده آذین گرفته اند

با بوسه ی نسیم و لب چشمه سارها


امشب بهار گل زده گیسوی برف را

حتی شکوفه رد شده از ذهن خارها 


امشب تو میرسی و خدا لانه میکند

حتی به روی شانه سرد حصارها


یلداترین بهانه من بیشتر بمان

دیگر دوباره گم نشوی در مدارها


فردا که شهر خواب تورا خواب مانده است

تو رفته ای و گم شده ای در غبارها


فردا تو رفته ای و زمین ایستاده است

تا سال بعد پای تمام قرارها


| رویا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


در گلویم غم صد چلچله ی گریان است 

دور من هیچکسی جز خود "تنهایی" نیست 

وقت ویران شدنم محو تماشا نشوید... 

به خدا ، گریه ی یک کوه تماشایی نیست 


| رویا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


آغوش من دروازه های تخت جمشید است...

می خواستم تو پادشاه کشورم باشی!


آتش کشیدی پایتخت شور و شعرم را...

افسوس که می خواستی اسکندرم باشی!


این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست

مردی که یک شب بهترین تعبیر خوابم بود!


مردی که با آن جذبه ی چشم رضاخانیش

یک روز تنها علت کشف حجابم بود!


در بازوانت قتلگاه کوچکی داری...

لبخند غارت می کند آن اخم تاتاریت!


بر باد دادی سرزمین اعتمادم را

با ترکمنچای خیانت های قاجاریت!


در شهرهای مرزی پیراهنم جنگ است!

جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست!


دارم تحصن می کنم با شعر بر لبهات

هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست!


من قرنها معشوقه ی تاریخی ات بودم!

دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست!


من دوستت دارم...بغل کن گریه هایم را

لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست...!


| رویا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


پای تو یک تنه جنگیدم و ماندم، حتی

آن زمانی که به دست همه انکار شدی

بعد از آن لحظه که ایمان به دلت آوردم

سوره ی قهر شدی، حضرت آزار شدی


| رویا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


حال من حال و روز خوبی نیست 

خسته ام، خسته، او نمی فهمد

این طبیعی ست ببر زخمی را 

ببر روی پتو نمی فهمد


بین ما مرز درد فاصله بود 

مثل یک رشته کوه پیوسته 

مثل یک صهیونیست غمگین که 

به زنی توی غزه دل بسته


زندگی در لباس شعبده باز 

سر گرفت و کلاه را پس داد 

در ازای جهان رنگارنگ 

دست اخر سیاه را پس داد


من به پایان خویش معترفم 

جفت پرواز او نخواهم شد 

من همین جوجه اردک زشتم

حتم دارم که قو نخواهم شد


خسته ام مثل تیربار از جنگ 

مثل تیغ غلاف گم کرده 

مثل مردی که نصف دینش را 

در میان طواف گم کرده


حال من حال تخت جمشید است 

حال یک مرزبان ایرانی ست 

آخرین تیر آخرین سرباز 

آخرین لحظه قبل ویرانی ست 


ترس قبل از شکست را تنها 

مرد در حال جنگ می فهمد 

حال یک کوه رو به ریزش را 

اولین خرده سنگ می‌فهمد


زندگی! روزهای خوبت هم 

مثل این شعر تلخ و دلگیرند 

قبل رفتن فقط بلندم کن 

شاعران ایستاده می میرند


| رویا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


قلب من خانه ی زنی تنهاست 

که بغل می کند جنونش را 

که در آغوش می کشد هر شب 

گریه ی کودک درونش را


قلب من کودکی کهنسال است 

که بلد نیست کودکی بکند 

کودکی که هنوز می ترسد 

اشتباهات کوچکی بکند 


قلب من قلب دختری ترسوست 

که از آغاز درد می ترسد 

از پدر ، از نگاه ، از خشمش 

از کمربند و مرد می ترسد 


عشق را دیده است  تنها در 

جای خالی جمله سازی هاش 

مادری شاد و خوب و خوشبخت است 

در خیالات و خاله بازی هاش

 

قلب من کودکی سر راهی ست 

که زنی نیمه شب رهایش کرد 

هر کسی را که ذره ای زن بود 

زیر لب مادرم صدایش کرد 


قلب من مادری فداکار است 

روز و شب پای گاز می سوزد 

روی لب های خسته اش اما 

باز لبخند تازه می دوزد 


قلب من یک زن میانسال است 

از شروع جدید می ترسد 

در سیاهی روزگارش از 

کشف موی سفید  می ترسد 


قلب من جانماز پیرزنی ست 

که طلب می کند بهشتش را 

که پس از سالها پذیرفته 

بی کسی های سرنوشتش را 


قلب من آن بنای تاریخی ست 

که گذشت زمان خرابش کرد 

قلعه ای با شکوه و برفی بود 

که زمان چکه چکه آبش کرد 


پرم از ضجه ی زنانی که 

ترس های بزرگ می زایند 

می شناسند جای زخمم را 

بره هایی که گرگ می زایند 


بغلم کن هنوز می ترسم 

ترس هایم درنده ام بکنند 

بغلم کن که مرده ام ، شاید 

بوسه های تو زنده ام بکنند


| رویا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...