کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محیا زند» ثبت شده است

دیدیش امروز؟

۱۵
شهریور

 

گفت:دیدیش امروز؟

زمزمه کردم: نه خداروشکر!

یه ابروشو بالا انداخت و گفت: خداروشکر؟ 

لیوان چایی مو نزدیک لب هام کردم و از بین بخار های چایی که صورتمو پر کرده بود گفتم: آره...میدونی عزیز جان...یه آدم هایی تو زندگی بعضی از ماها هستن که هم ندیدنشون درده هم دیدنشون! اگر امروز میدیدمش...چشمم به چشمایی که مال من نبود می افتاد...آروم میشدم...اما فقط برای یه لحظه...تا هفته ها بعدش دلم آشوب میموند...چشم میچرخوندم رو آدم های شهر تا دوباره ببینمش!

حالا هم که ندیدمش باز دلم آشوبه...که شاید این آخرین فرصت بود قبل از اینکه چشماش بشه برای کسی ببینمش...دلم آشوبه و چند روزی آشوب میمونه...اما میدونم واسه هفته های آینده آروم ترم!

میگم خداروشکر ندیدمش چون چند روز آشوب بودن رو به چند ماه آشوب بودن ترجیح میدم.

 

| محیا زند |

  • پروازِ خیال ...


"معشوقه" گری هایم همیشه با دیگر "معشوقه"ها فرق داشت.

وقتی سرش درد میکرد نه " عزیزم چرا مواظب خودت نبودی؟" حواله اش میکردم نه براش قرص میبردم. بجاش لامپ اتاق رو خاموش میکردم، سرشو میذاشتم رو پاهام، دستمو میکشیدم لا به لای موهاش و همون ترانه مورد علاقه اش رو زیر لب براش لالایی وار میخوندم.

روزهای بارونی به جای اینکه به زور چتر بگیرم رو سرش و بهش همش گوشزد کنم که آروم راه برو تا آب بارون شلوارتو خیس نکنه، دستشو میگرفتم و میکشیدمش زیر بارون و تمام مسیر رو باهاش میدویدم و آخر سر که خسته میشدیم میرفتیم زیر سایه بوم یکی از مغازه ها و من همونجور که نفس نفس میزدم از دویدن خیره میشدم به چشم هاش و بی مقدمه میگفتم "دوستت دارم ".

یا پنجشنبه شب ها نه مجبورش میکردم پاساژ های شهر رو باهام متر کنه نه میذاشتم شام رو تو یکی از لوکس ترین رستوران های شهر از همون هایی که تمام مدت حواست باید به رفتارت باشه بخوریم. دوتا ساندویج از همون دکه پایین بام میخریدیم و میبردمش به بالاترین ارتفاع شهر و انقدر براش خاطره تعریف میکردم که با دهن پر قهقهه بزنه.

وقتی از رویاها و نگرانی هاش برای آینده تعریف میکرد دست نمیذاشتم رو دستش و نمیگفتم " همه چی درست میشه...امیدوار باش". میرفتم یه لیوان چایی با همون شکلات مورد علاقه اش براش میاوردم و دستامو دور گردنش حلقه میکردم و میگفتم " یه دنیا پشتتو خالی کنه خودم پشتتم دردات به جونم".

هیچوقت نتونستم "معشوقه" باشم...از همون معشوقه های تکراری که خیلی هم عشق را بلد نیستند.

دیوونه ها "معشوقه" بودن رو بهتر بلدن...چون عشق و عقل باهم نشاید جانم...باید دیوونه وار عاشقی کرد.


| محیا زند|

  • پروازِ خیال ...


مامان بغلم کرد. موهامو نوازش کرد و گفت: خیلی وقته گذشته... آروم شده بودی... چرا امروز انقدر بهم ریختی دوباره ؟! 

دست کشیدم رو بغض قلمبه شده گلوم و گفتم: مامان دوست داشتن یه مریضیه... یه مریضی مثل میگرن. خوب شدنی در کارش نیست. آروم میگیره اما درمان نمیشه. شاید چند ماهی خبری ازش نباشه اما با یه تابش آفتاب به سر، با یه سروصدا زیاد،  با یه شیرینی زیاد یهو شروع میشه و هیچ راهی نداری جز اینکه خودتو تو سکوت یه اتاق تاریک زندونی کنی. 

دوست داشتن هم همینه. آروم میگیره و میزاره زندگیتو کنی اما با دیدن یه پیرهن آشنا، یه مکان پر خاطره ، یه موزیک  که روزهای زیادی رو باهاش گذروندی یهو مثل روز اول تمام اون همه درد و دوست داشتن رو تو وجودت زنده میکنه!

من میگرن دارم مامان!

 میگرن دوست داشتن! 


| محیا زند |

  • پروازِ خیال ...


_آرومه جون؟

+بله؟

_همیشه میگفتی جانم...!

+حواسم نبود!

_کجا بود؟

+پیش چشمات...پیش آرومه جون گفتنت...پیش اینکه اگه تو نباشی چی؟ 

_مگه قراره نباشم؟!

+ این دنیای لعنتی رو نمیشناسی ؟ اینکه استعداد عجیبی داره تو گرفتن خوشبختیت؟ 

تو خوشبختی منی...تمام بودنت خوشبختیمه...میترسم دنیا چشم دیدن خوشبختیم رو نداشته باشه!


| محیا زند |

  • پروازِ خیال ...


نشستم جلوش و همه چی رو براش گفتم. هم جنس نبود اما همدرد بود. 

آخر حرفام که رسیدم  دست کرد تو موهاش و خیره نگاهم کرد و گفت:

چرا تا طرفو محک نزدی دلت گیر کرد؟!  بدجور جاده خاکی رفتی!

جوش آوردم و گفتم: خودت میدونی که دوست داشتن مثل مردنه... اتفاقی و بی اختیار!  

بعضی اتفاق ها باعثش میشن... بعضی بیماری ها... بعضی حوادث ها. 

اما باز در آخر وقتی بخواد اتفاق بیافته هیچکس از دستش کاری برنمیاد!

دستشو تو هوا برای آروم کردنم تکون داد و گفت: آره...  اما بیا یکم منطقی فکر کن راجبش.

اونم کار درست رو کرد! رفتنش کار بهتری بود! بودنتون باهم اشتباه بود! 

هر چه قدر هم که علاقه باشه وقتی تهش زجر باشه رفتن کار بهتریه! 

پوف کشیدم و گیر کردم به گوشه شالم. اونم یه مرد بود! 

با همون میزان غلظت منطق که تو سرش شناور بود. گفتم:  میبینی؟

فرق شما مردا با ما زنا همینه! 

شما میخواین تو دوست داشتن هم منطقی باشین. عاقلانه و محتاط عمل کنید. 

اما ما زنا فقط میخوایم دوست داشته باشیم. 

حاضریم هرجور برای دوست داشتنمون بجنگیم و پاش وایسیم 

حتی اگه تقاص زیادی قرار باشه براش بپردازیم! 

و راستش هیچوقت نفهمیدم کدوم بهتره!

عاقل بودن شما یا فقط دوست داشتن ما!


| محیا زند |

  • پروازِ خیال ...