کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرتضی برزگر» ثبت شده است

ما بابا نداریم

۱۰
فروردين


ما بابا نداریم

راستش داریم اما اندازه ی یک سنگ مستطیلی است وسط بهشت زهرا که بالاش نوشته شادروان و پایینترش با خطی خوش، پدری مهربان و همسری فداکار، عکسش را هم تراشیده اند آن رو، با آن سیبیل مخملی و گونه ها ی توو رفته و موهایی که همیشه فر بود.

ما بابا نداریم

نه که از اولش نداشتیم، نه که به خوابمان نمی آید، خدا خواست که امتحانمان کند، که اشک مان را ببیند و ترس و بی پناهی ما را، که دنیا زمستان شود و تا جان دارد باران شور ببارد بروی لبهایمان.

ما بابا نداریم 

اما راستش را بخواهید عکس باباهای شما را یواشکی نگاه میکنیم، یواشکی دوستش داریم، حتی وقتی فیلم رسیدن این سربازهای آمریکایی به خانه را می بینیم، دست خودمان که نیست یکدفعه ای هق میزنیم.

ما بابا نداریم 

و هرسال، روز پدر که میشود نمی دانیم باید به کجا پناه ببریم، سرمان را توی کدام سوراخ فرو کنیم که معلوم نشود غصه داریم، حسودیم، که یواشکی بابای شما را دوست داریم.

راستی رفیق جان مهربان من آنوقت که صورت بابایت را میبوسی، آن وقت که ریش های تیغ تیغی اش میرود توی لبهایت، آن وقتی که جوری فشارت میدهد که نفست تنگ میشود، لطفا لطفا، لطفا یک لحظه بیشتر توی آغوشش بمان، یک لحظه بیشتر جای همه ما، همه ما بچه هایی که بابا نداریم...


| مرتضی برزگر |


تقدیم به همه آن هایی که روز پدر، به یک قاب خیره می شوند، به یک سنگ و یا به یک دیوار....

روحشون شاد، جاشون بهشت ❤️

  • پروازِ خیال ...

 

من همیشه فرار کرده‌ام از نوشتن یلدا. پیش‌تر ترجیح می‌دادم این راز را با خود به گور ببرم. اما از صبح که تصویر انارهای دانه سیاه و هندوانه‌های تو سرخ و بوی باقالیِ مامان بزرگ که گلپر و آب‌لیمو داشت و روی باقالی‌ها خطی سیاه و منحنی بود مثل ناخنِ بچه، و صدای نماز خواندن آقاجون که لم یلد را غمگین می‌گفت و لم یولد را آهسته، افتاده توی سرم و بیرون نمی‌رود، به خودم گفتم هر چه می‌خواهد بشود و بعد آمدم اینجا. بلندترین نقطه تهران. 

و ساعت‌هاست خیره‌ مانده‌ام به این شهر بی‌نفس بدون او و هر پکی که به سیگار می‌زنم را فوت می‌کنم میان چشم‌های درشت بی‌همه‌چیزش که همیشه انگار چیزی تویش رفته بود. و خوب که فوت می‌کردم لب‌هاش را می‌آورد جلو و یک‌بار طعم آدامس نعنایی می‌داد و دفعه بعد، مزه آلوچه‌های ترش پای دربند و دفعه هزارم، بوی دندان کرم خورده‌ای که به زور بردمش دندانپزشکی و هر بار که گفت آی، باهاش ‌پریدم هوا. 

و تمام آن غروب پاییزی را روی برگ‌های زرد و سرخ بلوار کشاورز قدم زدیم و جوک‌های ناجور گفتیم و سیگارهامان را با آتش هم روشن کردیم و درست میانِ آن دو درختِ توی هم رفته و تاریک، فهمیدم که سیگار هم مزه می‌خواهد. مزه لب‌هاش که بوی آمالگام و مگنای قرمز می‌داد. 

من آن وقت‌ها، نه شعر گفتن می‌دانستم و نه حتا بلد بودم یک متن ساده بنویسم. اما روزی که بهم گفت توی بلندترین شب پاییز بدنیا آمده، بی‌هوا در آمدم که با تو، همه چیز طولانی‌تر از همیشه است. و بود. مثل شب تولدش توی سفره خانه‌ای که روی هر تخت، یک کرسی نقلی گذاشته بودند و روی کرسی، پر بود از نارنگی و انگور و خیارهای قلمی و انارهای دانه سیاه. روبروی هم نشسته بودیم و گهگاه، جوراب‌های پشمی‌مان به هم می‌خورد و او می‌خندید و دلشوره داشت کسی بفهمد. 

بعد، از پشت سرش پیش‌خدمت‌ها را دیدم که کیک شکلاتی دونفره‌مان را آوردند و آهنگ تولدت مبارک پخش شد و همه آدم‌ها، کف زدند و سوت کشیدند و یلدا، وقتی شمع تولدش را فوت ‌کرد، گریه‌اش گرفت و گفت با تو همه چیز طولانی‌تر از همیشه به نظر می‌آید. و می آمد. تا زمانی‌که رفتیم فرودگاه. گفت قول می‌دهد درسش که تمام شد، زود برگردد. گفت زنگ می‌زند هر روز. نامه می‌فرستد و قسم خورد که دل‌تنگ می‌شود. 

و آخرین طعمی که از او به یاد دارم شیشه‌ای بود میان من و او. میان تمام جامانده‌ها و همه رفته‌ها. و من، خودم را سفت نگه‌داشتم که گریه نکنم و هواپیمایش که بلند شد، سیگاری آتش زدم که زهرمار بود. مثل همین یکی که مزه دود می‌دهد. دود شهر تنهای بدون او. شهر بی یلدا.

 

| مرتضی برزگر |

  • پروازِ خیال ...


یک جایی از رابطه هست که آدم صبورتر، مهربان‌تر، رفیق‌تر تصمیم می‌گیرد دیگر آن آدم یک ساعت پیش نباشد. 

حالا هر چقدر برایش گل بخری، شعر بگویی، کادو بفرستی، خاطره دربند و اولین گره خوردن نگاه‌ها و چرخ و فلک کنار دریا را تعریف کنی؛ بی فایده است. 

آن آدم، هیچ‌وقت آدم یک ساعت پیش و یک روز پیش و یک ماه پیش نمی شود.نه که نخواهد.

سروته آدم‌های مهربان را بزنی، می‌میرند برای دوست داشتن، برای دوست داشته شدن. 

زاییده شده اند برای اینکه محبوب کسی باشند. که صبح ها چشم باز نکرده، با صدای گرفته بگویند سلام و شب‌ها، بی شب بخیر خوابشان نرود. 

از کارخانه اینطور بیرون آمده اند. با مُهر مهربانی روی پیشانی شان، با تپیدن تند و تند قلبی که همیشه درد می کند و گرمی دست‌هایشان وقت دیدار و عطری که یک شبانه روز، روی دست‌هایت می ماند. 

اینکه چه می شود این آدم ها دیگر نمی خواهند آدم پیش از این باشد را باید توی خودمان بجوییم. 

توی حرف‌هایمان، نگاه‌هایمان، رفتارهایمان ....

گمان می‌کنم تنهایی، اینجا به دنیا می‌آید.

لحظه ای که باور نمی‌کنیم آدم مهربان زندگی‌مان، دیگر آن آدم سابق نمی شود.


| مرتضی برزگر |

  • پروازِ خیال ...

زمان جدایی

۰۳
آبان


از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطه‌مان خوب پیش نرفت، برگردیم همین‌جا. بنشینیم زیر همین آلاچیق. توی چشم‌های هم نگاه کنیم و از لحظه‌های خوب‌مان‌ بگوییم. بعد برای آخرین بار همدیگر را به آغوش بکشیم و بگوییم به امید دیدار.

آن روز، هیچ فکرش را نمی‌کردیم که وقت جدایی‌مان، این‌طور برف بیاید و برای رسیدن به آلاچیق، تمام پیچ‌های بام کوهسار را با ترس بالا بیاییم و ماشین چند باری سر بخورد. برای من که بد نشد. تمام مسیر، دستش را حلقه کرده بود دور بازویم و چشم‌هایش را بسته بود. بهش گفتم «ای کاش همیشه برف می اومد.» 

چیزی نگفت. اما خودش را بیشتر بهم چسباند. به آلاچیق که رسیدیم، فلاسک چای را برداشتم و از ماشین زدم بیرون. فرشته هم آمد و همانجایی نشست که روز اول دیده بودمش. با همان چشم‌های سیاه درشت و لب های سرخِ باریک و موهای کوتاه نارنجی که همیشه بیرون می‌گذاشت.

برایش توی لیوانِ پلاستیکی چای ریختم و کنارش نشستم. جفتمان خیره شده بودیم به تهران که سفید تر از همیشه بود و دانه‌های درشت برف که انگار هیچ‌وقت نمی‌خواست بند بیاید. بی‌هوا گفت: «میدونی چی می چسبه مرتضی؟» «چسب؟» «نه خره. لبو. لبوی داغ. مثل اون دفعه تو میدون انقلاب.» سرم را تکان دادم و چای را یک نفس رفتم بالا. خوب می‌فهمیدم که داغیِ چای چطور از تمام سینه‌ام رد می‌شود. گفت« من هیچ وقت لبو خوردنتو یادم نمی‌ره. یاد لبات که انگار ماتیک زده بودی.»

گفتم «اما تو برای من، همه تهرانی. الانم اگه چشامو ببندم می تونم ببینمت که چطور داری تو پارک اول جنت آباد دنبال دستشویی می گردی. یا بستنی قیفیِ پارک ملتو می‌ریزی رو لباسات. یا اون دفعه، اون دفعه که رفتیم برج میلاد. یادته چقدر از بلندی ترسیده بودی؟»

چای را نمی خورد. بیشتر داشت دست هایش را گرم می‌کرد. گفت: «واقعا؟ یعنی من برات این همه بودم؟» زیر لب گفتم «هنوزم هستی.» پرسید «پس اینجا چیکار می‌کنیم مرتضی؟» خودم را زدم به آن راه. گفتم: «من که دارم از منظره لذت می‌برم. تو رو نمی‌دونم.»

چند دقیقه‌ای چیزی نگفت. چایش را تا نصفه نوشید و تکیه داد به من. گفت: «پس منم از منظره لذت می برم.» دوباره خودش را جوری تکان داد که حسابی توی بغلم جا شود. آهسته گفتم «من دوستت دارم. نمی خوام ازت جدا شم.» سرش را چرخاند سمت من و با آن چشم های سیاه بی نظیرش، تماشایم کرد. گفتم «تخته اون وره ها» تهران را نشان دادم. تهران که بی او، سرد بود و سفید و بی حجم. گفت « منم هنوز دوستت دارم» «چی؟» دوست‌داشتم بخار صدایش، دوباره زیر گلویم بنشیند. گفت « بازم برام لبو می خری؟»


| مرتضی برزگر |

  • پروازِ خیال ...


می‌گویم «قول داده بودی.» سرم را بالا نمی‌آورم تا بتوانم همین یک جمله را بگویم. قاشق و چنگال را از توی لیوان آب جوش برمی‌دارد و با دستمال کاغذی خشک می‌کند. می‌گوید «من باید تا سه خونه باشما. بخور، به منم زهرمار نکن.»

یک تکه کباب جدا می‌کند، دو پر ریحان می‌گذارد کنارش و می پیچد لای نان لواش. «نمی‌خوری منم نخورم؟» با ساقه‌های بلند ریحان ور می‌روم. آدمِ توی مغزم داد می‌کشد نه قول نداده بود. هی می‌گردد توی کله‌ام‌ و عکسِ جاهایی که با هم رفته بودیم را نشانم می‌دهد.

اولین قرارمان، پارک ساعی بود. دو طرف قفس مرغ عشق ها ایستاده بودیم و برای هم شکلک در می‌آوردیم. چند ماه بعدش رفتیم برج میلاد. با انگشت شست و اشاره همه چی را اندازه می‌گرفت. خانه‌ها، ماشین‌ها، آدم‌ها. می‌گفت «از این بالا، همه چی لی‌لی‌پوتیه.» بهش گفتم «تو خودتم لی‌لی‌پوتی هستی و گرنه چطور تو قلب من جا شدی؟»

نوک دماغم را گرفت و تکان داد و خودش را موش کرد. مثل همیشه که می‌خواست سر حرف را عوض کند. پیشی می‌شد و میو می‌کرد. جوجه می‌شد و جیک می‌زد. موش می‌شد و دماغش را ریز ریز تکان می‌داد. 

فقط یک بار نشسته بودیم توی بام کوهسار. گفتم «من دوستت دارم.» چیزی نگفت، اما دست انداخت دور شانه ام و گونه ام را بوسید. شب قبلش سر دوازده پیام داده بود که تولدت مبارک. یک ادکلن خریده بود و چند گلِ رز آبی. خوابانده بودشان توی یک جعبه بلندِ پر از پوشال. پوشال‌هاش را ریختم توی تنگ خالی از آب و ماهی. گذاشتمش کنار میز کار.

با خودم گفتم سال‌ها بعد، به بچه‌هایمان نشان می‌دهم و می‌گویم این اولین چیزی‌ست که مادرتان برایم خریده. آدم توی مغزم داد می‌کشد «مادر بچه هات؟ بیدار شو بابا» پیشخدمت می گوید «چیزی کم و کسر ندارین؟» سرم را تکان می دهم که نه. الکی چنگال را فرو می کنم توی کباب و بیرون می آورم. دارد می گوید «تو باید با کسی باشی که لیاقتتو داشته باشه. من آدم رابطه‌های طولانی نیستم. هیچ قولی هم بهت ندادم.»

 آدم توی مغزم دستش را دراز کرده و دارد قلبم را چنگ می زند. انگشت‌هاش زبر و سفت است. بهش می‌گویم «اینکه کسی همش بهت لبخندای خوشگل بزنه، عین لی لی پوتی ها بره توی قلبت، خودشو موش و گربه و جوجه زرد کنه برات، شب تولدت، تنها کسی باشه که پیام بده که مبارکه و ادکلن گرون بخره با رُز‌های آبی، قول دادن نیست؟» 

آدم توی مغزم چیزی نمی‌گوید. انقدر انگشتش را می‌مالد توی چشمم، تا مثل همیشه سرخ شود و فین فینم راه بیفتد. 


| مرتضی برزگر |

  • پروازِ خیال ...


سر ما همیشه دعواست. سر ما آدم های معمولیِ مهربان، که یاد گرفته ایم محبت کنیم بی‌منت، رفیق باشیم بی‌توقع و مونس باشیم بی‌دلیل. سرِ ما که احساسمان را فریاد می زنیم، دوست داشتنمان را نشان می‌دهیم و بدی‌ها را با اولین لبخند، دور می‌ریزیم. 

ما که می‌توانیم هزار بار ببخشیم، هزار و یک بار دل ببندیم و در تمام ابد و یک روز بودنمان، جوری بگوییم  "جانم" که انگار صبح روز نخستین است. 

سر ما همیشه دعواست. سر ما و همه آدم های مثل ما. چه کسی است که نخواهد دلبری داشته باشد با وفا، رفیقی، دوست داشتنی و گوشی برای همیشه امن و شنوا؟ 

چه کسی است که یاد ما، لپش را گل نیندازد و خیال ما، خاطرش را آشفته نسازد؟ ما رد خواهیم انداخت به همه روزهای بعد از این شما. به همه ثانیه هایی که بی ما سر می‌کنید. به همه خیابان ها، شهر ها. هر کجا که بروید، ما پیش تر از شما آنجاییم. چرا که ما محبتی هستیم که دیگر تجربه اش نخواهید کرد. 

سر ما همیشه دعواست. گرچه راز کوچکی وجود دارد. اسمش را چه بگذاریم؟ نمی دانم. ولی از شما می‌خواهم برای یک لحظه هم که شده، فامیل ها، دوست ها، هم کلاسی ها یا حتا معشوق های گذشته خود را بخاطر بیاورید. ببینید مهربان ترین ها، عزیز تر بوده اند یا بی رحم ترین ها. با وفاها ارزش بیشتری داشته اند یا آن ها که محل تان نمی داده اند. صبور ها بیشتر به چشم تان آمده اند یا پاچه ورمالیده ها. ترازو را برای شما به جا می گذارم. توی خلوت خودتان، روی هر کدام وزنه ای بگذارید.

یادتان باشد که سرِ ما همیشه دعواست. سر نخواستن مان. چرا که ما نمی توانیم جور دیگری باشیم. 


| مرتضی برزگر |

  • پروازِ خیال ...

لبو

۱۷
آبان


داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...

فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.»

چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام. گفت:
 «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...
 گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...
 خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ...
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم. 
گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...
 نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،...... 
فقط سرد بود....

| مرتضی برزگر |
  • پروازِ خیال ...