کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهدی صادقی» ثبت شده است

اگر زنی...

۰۱
بهمن

 

تمام زن ها شاعر می‌شدند

اگر مردها گریستن بلد بودند

و می توانستند

با رقص چشم هایشان

طوفان به راه بیندازند

هیچ مردی شاعر نمی شد

اگر زنی...

هیچ مردی شاعر نمی‌شد

اگر زنی در کار نبود...

 

| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...

 

زمان گذشت و عقربه ی خسته ی ساعت کهنه ی روی دیوار ترک خورده ی خانه ی کوچکمان دوازده را نشان داد.

بساط آجیل و هندوانه و انارهای سرخ را چیدیم روی میز معرق کاری شده ی وسط اتاق که با رو میزی گلدوزی شده اش بدجور تو چشم میزد.

بعد حافظ خواندیم و مثنوی. لطیفه می گفتیم و ریسه می رفتیم با خنده های کودکانه ی دل درد آور. بعد نگاهی به ساعت می انداختیم و توی دلمان می گفتیم کاش نگذرد، کاش عقربه ی لعنتی به خواب رود.

این ها را که گفتم داستان نبود جانان من.

خواستم خوب که گرم خاطره شدی، لپ های گل انداخته ات را ببوسم و بلند ترین دوستت دارم سال را برایت تکرار کنم...تا خود خود صبح.

بعد بلند شویم و بزنیم به خیابان، بی چتر، بی ترس، بی درد.

با بلندترین عشق دنیا !

 

| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...


تمام این فاصله‌ها

تمام ِ این تنهایی‌ها

تمام ِ نداشتن‌هایت

ای کاش ..‌خوابی بودند 

شبیه ِ خواب ِ دم ِ صبح

می‌آمدی

با دستان ِ شبیه اطلسی‌ات

بیدارم می‌کردی

می‌گفتی جان ِ دلم‌، صبح شده است

و من به بهانه‌ی رهانیدنم از خوابی سخت

در آغوش می‌کشیدمت...

اما حیف‌ تو نیستی

و من به واقعی ترین شکلِ ممکن

اسیر کابوس ِ نداشتن‌ ات شده ام

تنهای‌ تنهای‌ تنها...


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...

یاد تو

۱۰
دی


یادت

همچون مسافر خسته‌ای توی تاکسی‌ست

که دنبال فرصت است

سر روی شانه‌ی من بی‌اندازد و بخوابد

من اما

صورتم را از سردی شیشه می‌کَنم

شانه‌ام را تکان می‌دهم

پیاده می‌شوم

و تمام ِ مسیر باقیمانده را

می‌دَوم


به خانه می رسم ،‌ 

یادت ،‌ 

قبل از من

چای دم کرده است


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...

بند چشمانش

۰۴
خرداد


ما دو زندانی حبس ابدیم

تمام عمر نامه می‌نویسیم

و آن را لای شکاف ِ کهنه دیوار ها پنهان می‌کنیم

بعد که خبر آزادی غافل گیر کننده‌مان می‌رسد

چمدان به دست ؛

یک چشم‌مان به دیوار می‌ماند

و چشم ِ دیگر

به کاغذ های سفیدی که قرار بود نامه شوند

بعد

موقع خروج می‌پرسند :

- از کِی و در کدام بند  زندانی بودید ؟

می‌نویسیم :

یک عمر ، در بند ِ چشمان‌اش


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...


در هر جدایی

گلوله ای سربی شلیک می شود

اسلحه را اویی که رفته است می برد ؛

گلوله اما

تا عمر هست

در گلوی اویی که مانده است

می ماند

و با هر دوستت دارمی 

که می شنود

می ترکد

بی خونریزی !


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...


کسی که باید برود ‌، خواهد رفت

حالا تو هِی در را قفل کن

روی یخچال ، 

بزرگ و خوش خط بنویس : دوستت دارم

روی تخت ، جنگلی از گل های سرخ بکار

و برایش آهنگ مورد علاقه‌اش را زمزمه کن


کسی که باید برود

با پا که نه ، 

از درون می‌رود...


چشم باز می‌کنی و می‌بینی

باید با نبودن‌اش کنار بیایی

مثل ِ پیرمرد ها

که با آلزایمر.


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...

سنگ نزنید

۱۹
ارديبهشت


نزنید

به سایه ی خیال عاشق خسته ای که

از تمام دنیا بریده

و جایی برای چاق کردن نفس ندارد

سنگ نزنید


نزنید

ما کبوتران خسته ی گم کرده راهیم

که روی سیم های برق آرام گرفته ایم

نه نان می خواهیم نه آب


نزنید

با هر سنگ کوچکی که پرتاب می شود

پرنده ای می‌می‌رد

 و

پرندگانی که می پرند

تا آخر عمر

قلبشان تند تر می زند...


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...


گاهی ، مثل ساعت 3 ظهر

که برای کارهای صبح دیر است

و برای کارهای عصر ، زود

به جایی میرسیم که ؛

نه آنقدر جوانیم

که به زندگی بیاندیشیم

نه آنقدر پیر

که به مرگ

اینجاست که عشق

تکلیف را روشن می کند 

عشق خوب جوانت میکند و

عشق ویرانگر

به مرگ می کشاندت .


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...


به پسرم سفارش کرده ام

اگر در روزگارشان 

دختری با موهای سیاه ِ بلند

و چشمانی ویران‌گر نبود

قید زندگی را بزند

یقیناً دنیا تمام شده است 


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...

باید ثبت شود جایی

۰۶
ارديبهشت


باید ثبت شود 

جایی

کتابی

موزه ای

که مردی شبیه من

با باری به سنگینی

تمام کوه های دنیا

روی دوش اش ؛

زنی شبیه تو را دوست داشت

که سبک تر از

تمام شاپرک های جهان

از این شانه

به آن شانه

می پریدی ...

باید ثبت شود جایی


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...

ساعت مقرر

۱۹
فروردين


برای زن ها یک ساعت مشخصی از روز تعیین شده است

که بایستند مقابل ِ آئینه و به چیزی نا معلوم در جایی نا معلوم فکر کنند .

این موضوع درباره برخی زن ها متفاوت است و آن ها بجای آئینه ،‌

جلوی پنجره می ایستند و مشابه گروه قبلی ، به چیزی نا معلوم در جایی نا معلوم می اندیشند . 

راز این عادت را هم فقط خودشان می دانند . 

این موضوع ربطی به حالات ِ روحی آن ها ندارد .

که شوهرشان دادخواست طلاق داده باشد ‌،

که بچه دار نمی شوند ‌، که بچه ها امان ِ شان را بریده باشند ‌،

که حالشان خوب باشد ، که روزگارشان بر وفق مراد باشد یا نباشد . نه ‌، هیچ تفاوتی نمی کند .

ساعت مشخصی از روز مقرر شده است برای این توقف ِ هیجان انگیز ِ بی دلیل . 

غالبا نتیجه ای هم نمیگیرند ‌، تصمیم خاصی نیز . اما خوب خالی می شوند  .

اگر دقت کنید ‌،  ارتباط بین زن های فامیل - خاصه بین خواهر ها و یا دخترها و مادرها - در ساعتی  از روز کاملا قطع می شود .

بعد که خوب فکر کردند و خوب آن زمان مقرر را پر کردند ‌،

بر می‌گردند و گوشی را بر می‌دارند و مجددا با هم تماس می‌گیرند 

و از اینکه قرار است آخر هفته به کدام میهمانی بروند و چه بپوشند حرف می زنند . 

در این میان اما ،‌ یکنفر عموما وجود دارد که بر نمی گردد .

دیگر گوشی را بر نمی دارد و برای چند روز مداوم ‌، غرق ِ در ساعت مقرر می‌شود

و  غالبا هم تصمیم های ترسناکی می‌گیرد .

بعد هم در همان فکر و خیال گم می‌شود و آرام آرام فراموش می شود .  

اوست که تنهاست ‌، اوست که هزار بار آرزو میکند که ای کاش هیچ ساعت مقرری وجود نداشت .

- از فلانی خبر داری ؟‌ نیست چند روزه

- چه می‌دونم بابا ،‌ هر کی یجور گرفتاره دیگه. 


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...

مادر عادت داشت...

۱۱
فروردين


 مادر عادت داشت همه ی کارهای روزانه اش را یادداشت کند.

چیزهایی که می خواست بخرد، کارهایی که باید انجام می داد و حتی تلفن هایی که می خواست بزند.

من هم از سر شیطنت، همیشه سعی می کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم.

فقط برای اینکه در تنهایی اش و درست در یک لحظه ی معمولی که انتظارش را ندارد او را بخندانم.

مثلاً اگر در لیست تلفن هایش نوشته بود زنگ به دایی جان، 

من جلویش می نوشتم ناپلئون. می شد زنگ به دایی جان ناپلئون!

یا در لیست خرید نوشته بود خرید شیر. 

قبل و بعدش یک بچه و آفریقایی اضافه می کردم که بشود خرید بچه شیر آفریقایی .

یا بار دیگر زیر لیست کارهای مهمش نوشته بودم: پیدا کردن یک عروس پولدار برای پسر گلم!

خلاصه  هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می دیدیم می گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ 

امروز حسابی خندیدم. خدا بگم چیکارت نکنه بچه! 

امروز که سرمای شدیدی خورده بودم و سردرد امانم را بریده بود به رسم مادر،

کاغذی روی در یخچال چسبانده بودم که هنگام خرید یادم بماند. 

کنار چیزهای دیگر نوشته بودم مسکن برای سردرد. 

کنارش خط مادر نوشته بود: دردت به جانم!


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...


چراغ ها را خاموش کردم . 

زنگ زدم و یک راست رفتم سر اصل مطلب و با صدای بلند گفتم دوستت دارم .

بعد قطع کردم و چراغ ها را روشن کردم . 

چای دم کردم و به اینکه در تاریکی چقدر راحت می شود اعتراف کرد ، فکر کردم ...

چراغ ها را خاموش کن و به من زنگ بزن .


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...


این که هر وقت ماهی را از آب بگیریم تازه است درست، اما همیشه هم به کار نمی آید.

بعضی چیزها، بعضی کارها، بعضی حرف ها هستند که اگر وقت مناسب نداشته باشیمشان و انجام ندهیم و نگوییمشان، بی فایده می شوند.

بیات می شوند. از دهن می افتند. درست مثل یک لیوان چایی مانده و سرد و تلخ و بی رمق.

مثل گیاهی که فقط یک بار در عمرش گل بدهد و اگر آن یک بار بگذرد جز برگ های پژمرده چیزی نصیبش نمی شود.

مثل این همه حرف نگفته که هر شب در سرم تکرار می شود. تکراری بی فایده و بی ثمر.

انگار بخواهم مدام آب تازه به تنگ یک ماهی مرده بریزم و در خیالم به این امید باشم که ببینم زنده می شود و دم می جنباند.

یا هی خاک گلدان شکسته ای را عوض کنم به هوای ریشه دادن یک شاخه ی خشکیده. خودم خوب می دانم از این کوچه ی بن بست به جایی نمی رسم.

جز حاشیه ی همین حرف های نگفته که باز هی تکرارشان می کنم و زنده شان می کنم و شاخ و برگشان می دهم اما فقط در خیال.

باید دنبال راه چاره ای باشم. باید یک روز تمام عزم ِ خود را جزم کنم و زل بزنم در چشمانت و بگویم : نرو !

بعد جرات‌اش را داشته باشم و پشت‌بندش توضیح دهم که نرفتن‌ات را نه برای خودم ‌، بلکه برای دیگران می‌خواهم.

باید یک‌روز پشت کنم به تمام آدم‌های نیم‌بند ِ شهر و از بالای بلندترین برج حوالی‌ام ‌، قِی کنم هرچه که در سر دارم. 

باید دنبال ِ راه چاره باشم . راه ِ چاره ای که به خودم بفهماند ‌، ماندن ‌، خیلی عزیزتر از برگشتن است. 


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...


مرا جانانه در آغوش بگیر

موهایم را با آن دست های نازنینت نوازش کن

و سرم را چون نوزادی دو ماهه

روی سینه ات بگذار

می خواهم تمام عمر

نفسم از جای گرم بلند شود ...


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...