کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۳۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

سال نو مبارک!

۲۹
اسفند


همین صدا

همین ترانه

همین بوی عید فرهاد

همین هوا


همین ضربان تند ثانیه ها

همین پامچال

همین دو ماهی قرمز

همین سیب به جا مانده از وسوسه ی حوا


همین حال

همین هوای تازه

همین آب و آیینه

همین شمع و شمعدانی


همین قرآن

همین پیراهن تازه

همین قاب عکس قدیمی

همین سفره ی هفت سین


همین بهانه های رنگارنگ

بهانه ی خوبی ست

تو از یادم نمی روی...


| محمدرضا عبدالملکیان |


**سال نو، فکر نو، دل نو، تجربه های نو پیشاپیش مبارک :))

  • پروازِ خیال ...


سلام علاقه‌ی ِ خوبم

علاقه‌جان من

خوبی؟

می‌گویم،

به حرمتِ آن‌چه که از ما رفته و عمرش می‌نامیم،

بیا سالِ تازه را جوری دیگر شروع کنیم

هرروز را روزِ آخر وُ

هر هفته را هفته‌یِ آخر وُ

هرماه را

آخرین ماه،

برایِ دوباره شروع شدن بدانیم!

هی هرروز را به هم تبریک بگوییم وُ

هی هرماه را

به هم سلام

وَ هرسال بیشتر عاشق هم باشیم وهم‌دیگر را

بیشتر دوست داشته باشیم

وَ هی به هم بگوییم:

سلام.

حالِ تازه مبارک

سالِ تازه قشنگ باشه!


| افشین صالحی |

  • پروازِ خیال ...


حالا لابد چند دقیقه مانده به سال تحویل میخواهی بنشینی کنار سفره هفت سین و خاطراتت را مرور کنی

لابد آن وسط مسطها میان ازدحام آدمها میخواهی یاد من هم بیافتی

اخم هایت در هم برود

با خودت بگویی عجب دیوااانه ای بود

و با گفتن این جمله لبخندی محو بنشیند کنار گوشه های لبت 

نگاهت عمیق تر شود

سرت را تکیه بدهی به پشتی مبل راحتی

و با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه برسی که همه این دیوانگی هایم از دوست داشتن زیاد بود

بعد گوشه دلت برایم تنگ شود

بعد به این نتیجه برسی که کمی در حقم بیش از آنچه باید بی انصافی کردی

بعد یک آن دلت بخواهد مرا از هر جا که میشود پیدا کنی و بخواهی که حلالت کنم

بعد پشیمان شوی

دوباره اخم کنی

سیگاری آتش بزنی

و به این نتیجه برسی که گذشته ها گذشته

از صدای تلوزیون که خبر میدهد تا لحظاتی دیگر سال تحویل میشود به خودت بیایی

چشم هایت را ببندی و آرزو کنی که سال نو را جور دیگری آغاز کنی...

لابد درستش همین است

همین که دوست داشتنِ کهنه مرا

با یک منطقِ بی رحمِ

به پای سالی لباسِ نو پوشیده

قربانی کنی 


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


_گفتم : آخه اون هیچ تلاشی نکرد جلومو بگیره که نرم!

حتی یه بارم نگفت نرو.

خونوادمو توو خرمشهر به امون خدا ول کردم و باهاش رفتم سبزوار.

چقد واسه خاطرش غریبی کشیدم توو اون شهر.

آخه همیشه بهم میگفت اگه تو باهام باشی تا ته دنیا میرم.

دردم اینه که بعدِ اون همه سال

بعدِ او همه حرف

چقد به سادگی ازم گذشت.

_گفت : تعجب نداره که!

_گفتم : چطور مگه؟!

_گفت : اگه کسی به سادگی ازت گذشت

بدون که قبلا از یکی به سختی گذشته


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


لب های هر دو مان شبیه به ماهی ست

بیا تُنگ صورتمان را یکی کنیم

با هم که باشند

دور هم می گردند

سرشان به شیشه ی تنهایی نمی خورد

و نمی فهمند

آدم ها برای چه دلتنگی آن ها را جشن

می گیرند

من آینه هم می آورم

این طوری می شوند چهار ماهی

چهار عاشق

که بوسه هاشان را به هم نشان 

می دهند

تا حال تمام سفره عید باشد


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...

ماهی قرمز

۲۸
اسفند


ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﯽﻫﺎﯼ ﻗﺮﻣﺰ ﻏﺒﻄﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﻡ...

ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺩﺍﻣﻨﻪﯼ ﺣﺎﻓﻈﻪﺷﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺣﺪ ﭼﻨﺪ ﺛﺎنیه ﺍﺳﺖ

ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﻠﺴﻠﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺭﺍ

ﭘﯽﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﻨﺪ!!!

ﺁﻥﻫﺎ ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ،

ﻫﺮ ﺑﺎﺭ...

ﻭ ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﻘﺺ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻟﯿﺘﺸﺎﻥ ﺑﯽﺧﺒﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ

ﺣﺘﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ

ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺧﻮﺷﯽﺍﺳﺖ،

ﯾﮏ ﺟﺸﻦ،

ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺍﺯ ﺳﺤﺮ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ!


| ﺍﺭﻟﻨﺪ ﻟﻮ |

  • پروازِ خیال ...


بهار نزدیک می شود و تو باید دستمال سفید گردگیری را برداری و به مصاف جنگی نابرابر با کمد اتاقت بروی!

کمدی سرشار از خاطرات، درب کمد را که باز می کنی، هیاهویی به پا می شود، تو به قلمرو خاطرات پا گذاشته ای

کاغذها برنده تر از تیغ ها، عکس ها راه نفس را می گیرند

و کتاب ها ماشین های زمانی می شوند و تو را دست و پا بسته از سالی به سالی و از شهری به شهری می برند.

یادگاری ها هجوم می آورند و همه ی لحظه های خوب را به رخ می کشند. 

عطرها تو را در خود غرق می کنند و با هر بوییدن موجی از خاطرات تو را به زیر می کشد .

آن لحظه دستمال سفید گردگیری را به نشانه ی صلح بالا می آوری، غافل از آنکه دیگر هزار سال از آن روزها گذشته است.

و نمی دانی که من هنوز هم آن گوشه کنارها مانده ام تا بهاری از راه برسد، تا با خاطره ای، عطری، کتابی، هر چند کوتاه، مرا به یادت بیاوری.


| عطر چشمان او / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


همیشه کسی هست که بیاد و بره، تا  زندگیت رو به بعد و قبل از خودش تقسیم کنه!

مگه انقلاب به چی می گن؟ اینکه روزی صدبار خودت رو بکشی و زنده شی...

اینکه هزار بار بشینی فک کنی، کو؟ کجاس؟ چه می کنه؟ 

هی گوشی لعنتی رو باز و بسته می کنی و عین هربار مطمئن بشی که ازش فقط یک اسم مونده....

فقط یک اسم...!

بعضیا، یه جوری میرن... که از هیچ راهی بهشون نمی رسی...


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


آدم‌های دنیای هر کس دو دسته هستند. آدم‌های داشته و نداشته...

آدم‌های داشته همان کسانی هستند که کنارشان غذا می‌خوری، راه می‌روی و حتی می‌خندی...

آدم‌های داشته یعنی همان آدم‌های روزمره! 

هر روز میبینی‌شان... چشم توی چشم می‌شوید... اما....

دسته دوم آدم‌های نداشته هستند...

همان‌ها که حسرت داشتن‌شان توی دلت مدام بالا و پایین می شود اما نباید که داشته باشی‌شان!

چون اگر به تو تعلق داشته باشند، می‌شوند آدم روزمره!

اصلا قشنگی این آدم‌ها به نداشتن‌شان است.

باید از دور نگاه‌شان کنی...

بعد بودن‌شان را قاب بگیری و بچسبانی بهترین جای دلت!

واقعیت این است که ما بیشتر از آدم‌های داشته، با آدم‌های نداشته‌مان زندگی می‌کنیم.

همین‌ها هستند که به زندگی‌مان عمق می‌بخشند.

همین‌ها هستند که امید را در دل‌مان زنده می‌کنند.

گریه و خنده‌مان را میفهمند و سکوت‌مان را ترجمه می‌کنند.

نداشتن این آدم‌ها درد دارد اما قشنگی زندگی به همین نداشتن آدم‌هاست...

به این است که از دور نگاه‌شان کنی و لبخند بزنی و بگویی: آدم نداشته! اگر بدانی چقدر دوستت دارم...!!


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


هر صبح که بیدار میشوم 

با چند زن ملاقات میکنم !!


-زنی که با بی میلی 

ازتخت بیرون می آید و

پسرک زیبایش رادرخواب میبوسد و 

حاضر میشود که برود تا عصر دنبال نان !


-زنی که ظرف میشورد 

و هی گرد میگیرد و 

همیشه فکر میکند 

چقدر همه جا خاک نشسته !


-زنی که لیست مینویسد و

زنبیل برمیدارد و میرودخرید 


-زنی که از کله ی سحر تا انتهای شب 

در سرش شعر میبافد و

مینویسد و مینویسد و باز خط میزند !


زنی که میخندد،

زنی که میگرید،

زنی که میجنگد،

زنی که میشکند،

زنی که میزاید، 

زنی که میمیرد ...

و زنی که عاشق توست 

هاااااای زنی که عاشق توست ...

بین خودمان باشد 

من او را از همه بیشتر دوست دارم !!

ازهمه زیباتر است 

وقتی با فکر تو لبخند میزند 


| هستی دارایی |

  • پروازِ خیال ...

تو قشنگی

۲۸
اسفند


تو ظریفی

مثل گل‌دوزی یک دختر عاشق

که دل‌انگیزترین گل‌ها را

روی روبالشی عاشق خود می‌دوزد .

با تو بودن خوب‌ست

تو چراغی، من شب

که به نور تو کتاب دل تو

و کتاب دل خود را که خطوط تن تست

خوش خوشک می‌خوانم

تو درختی، من آب

من کنار تو آواز بهاران را، می‌خندم و می‌خوانم

می‌گریم و می‌خوانم .

با تو بودن خوبست

تو قشنگی

مثل تو، مثل خودت

مثل وقتی که سخن می‌گویی

مثل هروقت که برمی‌گردی از کوچه به خانه

مثل تصویر درختی در آب

روی کاشانه، در چشمان منتظرم می‌رویی .


| منوچهر آتشی |

  • پروازِ خیال ...


آمدم بنویسم امسال که دارد نو میشود تو نیستی؛

بعد دیدم خب پارسال هم نبودی... مگر بودی؟

این که آدم باشد و نصف نیمه باشد عین نبودن است

اصلا این که یکی کلا نباشد آنقدر حال آدم را بد نمی کند که اینجور بودن های ولرم...

خب امسال که کلا نیستی من نسبتا حالم بهتر است

سال که نو شود از تو چیزی جز یک مشت خاطره پلاسیده نمی ماند

آنها هم آنقدری قدرت ندارند که باز مرا وادار به جنون کنند...

می ماند یک سری زخم که مرهم آن ها را هم یافته ام ...

همین زمانی که در گذر است هم زخم ها را التیام میبخشد هم یادها را کم رنگ و کمرنگ تر می کند...

می دانی زمان دست تمام کولی بازی های بشر را رو می کند...

یک روز به خودت می آیی و میبینی همین تویی که میگفتی نباشد می میرم حالت خوب است و زیر پوستت نبض زندگی میزند...

فقط یک چیز می ماند: جای زخم ها...

این لازم است... بشر در اوج نقره داغ شدن فراموشکار هم میشود...

در لحظه های دلتنگی، یا زمان هایی که درجه حماقت  آدم میزد بالا، یا وقتی که میخواهی دوباره قدم در رابطه ای نو بگذاری

جای این زخم ها یادت می اندازد روزگاری چه بیرحمانه با خودت تا کردی... و اجازه داده ای چه بی رحمانه با تو تا کنند...

خب سال دارد تمام میشود...

به خودم تبریک میگویم که با اینکه هنوز دوستت دارم اما رفتنت را پذیرفته ام...

این منطقی ترین حرف های آخر سالم بود برای بی منطق ترین حسی که به عمرم داشته ام.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


دختری که موهایش را کوتاه کرده، ترسناک است

دختری که می داند دیگر موهایش روی شانه هایش نمی افتد

که می داند وقتی باد بیاید نمی شود موهایش را با دست از روی صورتش جمع کند

که می داند دیگر نمی تواند جلوی آینه بایستد و سرش را با شدت خم کند تا موهایش همه به سمت پایین بیایند

دختری که با این همه دانسته رو به روی آینه می ایستد و موهایش را جمع می کند تا ببیند اگر کوتاهشان کند چه شکلی می شود

دست هایش را لای موها می برد و تصور میکند که آنقدر کوتاه شوند که دفعه ی بعدی موها از لای انگشت هایش بیرون نیایند

ترسناک است.

اولین صدای قیچی مصادف است با ریختن قسمتی از موهای بلندش روی زمین

دارد توی آینه خودش را نگاه می کند و به جای جیغ زدن خیره می شود توی چشم های خودش 

نگاهش به دنبال موهاییست که آرام آرام حرکت می کنند و به زمین می رسند

دختری که دلش نمی لرزد و فقط به همین شکل ادامه می دهد

ممکن است پای هرکسی را نیز از زندگیش کوتاه کند

دختری که موهایش را کوتاه کرده، ترسناک است.

ممکن است روزی عشقت را از دلش ریشه کن کند

ممکن است روزی به سفری برود و هرگز بازنگردد

دختری که موهایش را کوتاه کرده است، می تواند از هرچیزی دل بکند...


| بهنام شوشتری |

  • پروازِ خیال ...


گاهی که نه 

همیشه 

به چیزی بیشتر از شنیدن 

دوستت دارم محتاجم !

به چیزی شبیه ؛

آسوده چشم باز کن 

هنوز هستم ...


| هستی دارایی |

  • پروازِ خیال ...

بازگشت

۲۶
اسفند



عادتمان شده

بازماندهٔ یک رفتنِ غیر قابل باور را

به آمدنِ یکی بهترش دعوت کنیم

اما او آمدن نمیخواهد

بازگشت میخواهد

می فهمی...؟ بازگشت


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم


ای

با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم


آه

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس داد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم


من هم آوازم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته ی چند

چه کسی می آید با من فریاد کند ؟


| فریدون مشیری |

  • پروازِ خیال ...


چقدر به چشم من آشنایید !!!

من شما را جایی ندیده ام؟

قبلا

بعدا؟

صف نان؟

اتوبوس؟

شاید هم الست

وقتی خدا از ما 

سوگند می گرفت

که فراموشش نکنیم.

_از خدا پنهان نیست

از شما چه پنهان_

من گاهی فراموشش کرده ام

مثلا همین حالا 

که دارم فکر می کنم

این چشمهای خیس را

کجا دیده ام قبلا

صف نان؟! یا 

یا در صورت خداوند؟!


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...

تو بیایی

۲۶
اسفند


بی تو، 

اینجا همه در حبس ابد 

تبعیدند!

سال ها

هجری و شمسی

همه بی خورشیدند!

سیر تقویم جلالی، 

به جمال تو خوش است

فصل ها را

همه با فاصله ات سنجیدند...

تو بیایی همه ی ساعت ها ثانیه ها

از همین روز، 

همین لحظه، همین دم، عیدند...


| قیصر امین پور |

  • پروازِ خیال ...


بلاتکلیف تر از اسفند دیده ای؟

معشوقه ی زمستانست

اما عطر بهار را به پیراهنش می زند

بلاتکلیف تر از من دیده ای؟

دلتنگی ات که به جانم می افتد

دستم به سمت تلفن می دود

اما به شخصی دیگر زنگ می زنم


| مهسا مجیدی پور |

  • پروازِ خیال ...


از هَمان لَحظه که چِشمَم به تـــو اُفتاده دِلَم 

مِثلِ بازارِ شبِ  عیـــد، پـــُر از تابُ و تَب است  


 | میرفواد میرشاه |

  • پروازِ خیال ...


بوی لباس های تو این روزهای سال

عطر شکوفه های انار است و پرتقال


این جا نشسته ام لب ایوان و خسته ام

در من فشرده ی همه ی ابرهای سال


تنگ بلور آب و دوتا ماهی سیاه

مانند چشم‌های زلال تو بی‌خیال


قند و سکوت در دهنت آب می شود

فنجان تو پر است از این واژه های لال


مثل همیشه می رسد این روزها فقط

از تو به من ملامت و از من به تو ملال


بوی شکوفه ها همه جا را گرفته است

با خاطرات تو همه ی روز و ماه و سال


آه ای بهار ! پنجره ی خانه را ببند

بگذار تا نفس بکشم در زمان حال


| شیرین خسروی |

  • پروازِ خیال ...


عده ای میگویند دروغ عامل بسیاری از جدایی هاست!

اما نه! ، 

این حقایق هستند که انسان ها را از هم دور میکنند!

وگرنه ما دروغ می گوییم که نزدیک باقی بمانیم!

شاید دردناک باشد!

اما ما به نوعی محکوم به دروغ گفتن هستیم! درست به همان اندازه که محکوم به زندگی کردن!


| چارلز بوکفسکی |

  • پروازِ خیال ...

توانستم؟

۲۴
اسفند


خواستن همیشه توانستن نیست

من تو را می خواستم

توانستم؟

لب داشتم بوسه خواستم

توانستم؟

دست داشتم 

آغوش

توانستم؟

گاهی خواستن توان ندارد

زورش به رفتن

نبودن

نیست شدن

نمی رسد که نمی رسد

او هم که گفته کوه را به دوش می کشد

اگری داشت محال

پاسخی که هرگز نشنیده بود

او به نه باخته بود،

که چنین به ادعا حرف می زد

من ساده می گویم

اگر چشم هایت مرا می پسندید

کارهای عجیب نمی کردم

خیلی معمولی فکر نان و خانه می افتادم

روزها زودتر بلند می شدم

و آنقدر دوستت می داشتم

که نفهمیم 

چگونه پای هم پیر شدیم 

من تو را برای پایان خستگی هایم 

نمی خواستم

فقط می خواستم

جای آه

دهانم گرم اسمت باشد

عزیزم هایی که قبض برق خانه را

پرداخت نمی کنند اما

کاری با چشم های تو می کنند

که اتاق شب هم نور داشته باشد

من خواستم دوستم داشته باشی

باشی

همین

من همین کار ساده را از تو 

خواستم

توانستی؟

توانستم؟


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...


می‌ گفت آدم‌ها گنجشک‌های حیاط پشتی‌ خانه تان نیستند که برایشان دانه بپاشی،

به هر روز آمدنت  عادتشان بدهی‌.

گاه و بیگاه روی پله‌ها بنشینی برایشان درد دل کنی‌ 

یا چشم‌هایت را ببندی و در خلسه ی مالیخولیایی خودت به جیک جیکشان گوش کنی‌.

بعد یکروز حوصله‌ ‌ات سر برود. 

خسته از شلوغی، خسته از بودنشان ، راحت را بکشی بروی.

آدم‌ها حتی مثل گنجشک‌ها نیاز به کیش کیش ندارند. می‌‌روند اما با دلی‌ شکسته...


| نیکی‌ فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند.

شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده‌ی طوبی خانم است: دراز، لاغر، با چشم‌های ریز بدجنس.

یک‌شنبه ساده و خر است و برای خودش الکی آن وسط می‌چرخد.

دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است: متین، موقر، با کت و شلوار خاکستری و عصا.

سه‌شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.

چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگو بخند است. بوی عدس پلوی خوشمزه‌ی حسن آقا را می‌دهد.

پنجشنبه بهشت است و جمعه دو قسمت دارد: صبح تا ظهرش زنده و پر جنب و جوش است.

مثل پدر، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی. رو به غروب، سنگین و دلگیر می‌شود،

پر از دلهره‌های پراکنده و غصه‌های بی‌دلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر.


| گلی ترقی |

  • پروازِ خیال ...


هیچ وقت اسفند را دوست نداشتم

نه حال و هوای خرید کردنش را دوست داشتم نه این هول و ولا و تکاپویی که به جان آدم می اندازد!

ما آدمها توی اسفند بیشتراز هر وقت دیگری خسته ایم اما نمی دانم به جای اینکه نفسی تازه کنیم،

سرعت مان را بیشتر وبیشتر می کنیم تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتن از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم !

اسفند را باید نشست

باید خستگی در کرد

باید چایی نوشید...

یازده ماه ، تمام دردها رنج ها و حتی خوشی ها را به جان خریدن که الکی نیست ،هست؟

چطور می شود با حجم این خاطرات و دلتنگی هایی که روی دلم آدم سنگینی می کنند ،

مغازه های هفت تیر را گشت یا قیمت فلان مانتو را با مغازه دیگر مقایسه کرد؟

اصلا مگر می شود انقدر ساده حجم این بغض را که تمام این ماه های سال گوشه ی دلت نشسته است.نادیده گرفت؟؟

بغضی که هرآن منتظر است تا از یک جای خودش را پرت کند بیرون....

اسفند را نباید دوید

اسفند را باید با کفش های کتانی،قدم زد


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


زندگى مجموعه اى از اشک و لبخند است

خنده ى شیرین فروردین 

بازتاب گریه پربار اسفند است.

اى زمستان! اى بهار

بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار:

گریه امروز ما هم، ارغوان خنده مى آرد به بار!


| فریدون مشیری |

  • پروازِ خیال ...

دستم را بگیر!

۲۱
اسفند


دستم را بگیر!

همین دست برایت ترانه‌های عاشقانه نوشته،

همین دست 

سوخته در حسرتِ لمس دست‌های تو،

همین دست پاک کرده اشک‌هایی را

که در نبودت به گونه دویدند.

این دست 

بوی ترکه‌های کلاس سوم را می‌دهد هنوز،

این دست کابل خورده 

تا یاد بگیرد بنویسد:

آزادی

این دست پینه‌بسته 

از نوشتن مداومِ نامت.

دستم را بگیر

و از خیابانِ زندگی 

بگذران مرا. 


| یغما گلرویی |

  • پروازِ خیال ...


بی یار بودن بد است یعنی لوس است اما یکجورهایی بعد یک یا چند رابطه ناجور به این نتیجه میرسی که تنها ماندن یک درد است، با یک زبان نفهم سر و کله عشق و عاشقی زدن هزار درد...

چشمت میترسد بدجور...

اول های تنها ماندن سخت تر است... شب ها حالت یک جوری میشود که نمیفهمی خودت را...

انگار دوروبرت فضای خالیست... نه خوابت میبرد نه ذوق و شوق کاری داری...

دراز میکشی روی تخت می افتی به جان گوشی لامصبت... میگردی ببینی یکی را پیدا می کنی دو کلمه که نه خروار خروار گله و ناله و غم بریزی روی سرش...

پیدا می کنی... همیشه لابه لای شماره های گوشی یکی هست که فردا صبح برای پیغام های دیشبت به او پشیمان باشی

روزها را با قرارهای بی ربط و خرید های بی لزوم پر می کنی... و هی با خودت می گویی این کار را بکنم چه فایده؟ برای کی؟ برای چی؟

زمان میبرد به حالی برسی که از تنهایی لذت ببری

منظورم از لذت این است که آخر هفته ها وقتی با دوست همجنست بروی بیرون دیگر مدام با خودت نگویی الان چرا کنارم کسی که باید باشد نیست؟

منظورم این است که دیگر یادت نیافتد تنهایی

یعنی دیگر خودت را تنها ندانی

رسیدی به این نقطه خوب است، جایگاه مطمئنی ست

چون دیگر از درد تنهایی خودت را وارد هر رابطه ای نمی کنی

انتخاب نمیشوی، انتخاب می کنی...سر فرصت و با دقت!


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

پنج شنبه

۲۰
اسفند


و ما همین یک پنجشنبه را داریم که بیاییم و بگوییم برای باور آنکه دیگر نیستید تمام سال را جنگیده ایم

حالا خسته ایم

و حجم نبودنتان دست های خالیمان را گرفته است

آمده ایم بگوییم سال و ماه و روز بهانه است

ما از ابتدای نبودنتان دلتنگ بوده ایم

عکس هایتان را بوسیده ایم

قاب عکس هایتان را نو کرده ایم

و همچنان دلتنگ مانده ایم،

ما همچنان زندگی را ادامه میدهیم

با یادتان که در قلبمان خالکوبی کرده ایم


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


این که هر وقت ماهی را از آب بگیریم تازه است درست، اما همیشه هم به کار نمی آید.

بعضی چیزها، بعضی کارها، بعضی حرف ها هستند که اگر وقت مناسب نداشته باشیمشان و انجام ندهیم و نگوییمشان، بی فایده می شوند.

بیات می شوند. از دهن می افتند. درست مثل یک لیوان چایی مانده و سرد و تلخ و بی رمق.

مثل گیاهی که فقط یک بار در عمرش گل بدهد و اگر آن یک بار بگذرد جز برگ های پژمرده چیزی نصیبش نمی شود.

مثل این همه حرف نگفته که هر شب در سرم تکرار می شود. تکراری بی فایده و بی ثمر.

انگار بخواهم مدام آب تازه به تنگ یک ماهی مرده بریزم و در خیالم به این امید باشم که ببینم زنده می شود و دم می جنباند.

یا هی خاک گلدان شکسته ای را عوض کنم به هوای ریشه دادن یک شاخه ی خشکیده. خودم خوب می دانم از این کوچه ی بن بست به جایی نمی رسم.

جز حاشیه ی همین حرف های نگفته که باز هی تکرارشان می کنم و زنده شان می کنم و شاخ و برگشان می دهم اما فقط در خیال.

باید دنبال راه چاره ای باشم. باید یک روز تمام عزم ِ خود را جزم کنم و زل بزنم در چشمانت و بگویم : نرو !

بعد جرات‌اش را داشته باشم و پشت‌بندش توضیح دهم که نرفتن‌ات را نه برای خودم ‌، بلکه برای دیگران می‌خواهم.

باید یک‌روز پشت کنم به تمام آدم‌های نیم‌بند ِ شهر و از بالای بلندترین برج حوالی‌ام ‌، قِی کنم هرچه که در سر دارم. 

باید دنبال ِ راه چاره باشم . راه ِ چاره ای که به خودم بفهماند ‌، ماندن ‌، خیلی عزیزتر از برگشتن است. 


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...


یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت 2 شب تصمیم نگیر، فقط بخواب

پرسیدم چرا؟

گفت که به نظر من یه هورمونی بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه که

باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت 7 صبح نمیکنی،

بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرعت اینو میده که

به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده.

با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت 2 میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم

سالها از اون روز گذشت، ساعت 1:45 شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم.

دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست.

برای بقای دوستیم 1 سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم

همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده 2:15 شب...

داشتم فک میکردم چجوری 30 دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم بهم تکست داد.

گوشیمو برداشتم دیدم میگه که

 "حالم خوب نیست" گفتم چرا؟ چی شده؟ گفت "دلم شکسته"

و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته.

همون بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده... تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم...

چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.

نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت "خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم"

اینو که گفت به خودم اومدم... یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمی نگیر. گریه کردم...

براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی.

ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره.

هیچی نگفت... یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

ولی بعده به هفته، کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه، یه هفته دیگه گذشت...

دیگه حتی سلام هم نمیکرد. فقط یه نگاه میکرد بهم و منم توی چشاش غرق میشدم.

هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده...

از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم.

از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم. یه چیزی هم یاد گرفتم...

بعد از ساعت 2 شب...هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن...

از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم...ساعت 2 شب اینکار رو میکنم... .


| آنتارکتیکا هشتادونه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

خفگی

۱۲
اسفند


گفت : آدمای این شهر همشون از خفگی مُردن. 

گفتم : آره، این طرفا دریا سرِ سازگاری نداره با کسی.

گفت : دریا خیلیا رو کُشته

اما اونایی که من میگم

همشون از دلتنگی خفه شدن ..


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

لذت و غم

۱۲
اسفند


هر لذتی که می‌پوشم!

یا آستینش دراز است

یا کوتاه

یا گُشاد

به قد من!

هر غمی که می‌پوشم!

دقیق، انگار برای من

بافته شده

هر کجا که باشم!


| شیرکو بیکس |

  • پروازِ خیال ...

دلخوشی

۱۲
اسفند


می باید اندکی

" دلخوشی "

برای روزهای 

مبادا کنار می گذاشتم !

مثل همین روزها 

که برای تکاندن این خانه،

به چیزی بیشتر از 

وسواس زنانه محتاجم...


| هستی دارایی |

  • پروازِ خیال ...


گفتم : از حرفام نرنجیدی...؟

گفت : نه!

گفتم : ولی هر کی بود یه چیزی بهم میگفت.!

گفت : مادرم انسولین میزنه، اولا خیلی دردش میگرفت، بعدش کمتر شد

حالا هر وقت سوزنو تو پوستش فرو میکنه، فقط میخنده.

الان منم اونطوری ام...!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...