کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۵۷ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

طول یلدا

۳۰
آذر


طول موهایت شبیه طول یلدا می شود

هر زمانی گیره را از موی خود وا می کنی


| مسعود محمدپور |

  • پروازِ خیال ...

 

من همیشه فرار کرده‌ام از نوشتن یلدا. پیش‌تر ترجیح می‌دادم این راز را با خود به گور ببرم. اما از صبح که تصویر انارهای دانه سیاه و هندوانه‌های تو سرخ و بوی باقالیِ مامان بزرگ که گلپر و آب‌لیمو داشت و روی باقالی‌ها خطی سیاه و منحنی بود مثل ناخنِ بچه، و صدای نماز خواندن آقاجون که لم یلد را غمگین می‌گفت و لم یولد را آهسته، افتاده توی سرم و بیرون نمی‌رود، به خودم گفتم هر چه می‌خواهد بشود و بعد آمدم اینجا. بلندترین نقطه تهران. 

و ساعت‌هاست خیره‌ مانده‌ام به این شهر بی‌نفس بدون او و هر پکی که به سیگار می‌زنم را فوت می‌کنم میان چشم‌های درشت بی‌همه‌چیزش که همیشه انگار چیزی تویش رفته بود. و خوب که فوت می‌کردم لب‌هاش را می‌آورد جلو و یک‌بار طعم آدامس نعنایی می‌داد و دفعه بعد، مزه آلوچه‌های ترش پای دربند و دفعه هزارم، بوی دندان کرم خورده‌ای که به زور بردمش دندانپزشکی و هر بار که گفت آی، باهاش ‌پریدم هوا. 

و تمام آن غروب پاییزی را روی برگ‌های زرد و سرخ بلوار کشاورز قدم زدیم و جوک‌های ناجور گفتیم و سیگارهامان را با آتش هم روشن کردیم و درست میانِ آن دو درختِ توی هم رفته و تاریک، فهمیدم که سیگار هم مزه می‌خواهد. مزه لب‌هاش که بوی آمالگام و مگنای قرمز می‌داد. 

من آن وقت‌ها، نه شعر گفتن می‌دانستم و نه حتا بلد بودم یک متن ساده بنویسم. اما روزی که بهم گفت توی بلندترین شب پاییز بدنیا آمده، بی‌هوا در آمدم که با تو، همه چیز طولانی‌تر از همیشه است. و بود. مثل شب تولدش توی سفره خانه‌ای که روی هر تخت، یک کرسی نقلی گذاشته بودند و روی کرسی، پر بود از نارنگی و انگور و خیارهای قلمی و انارهای دانه سیاه. روبروی هم نشسته بودیم و گهگاه، جوراب‌های پشمی‌مان به هم می‌خورد و او می‌خندید و دلشوره داشت کسی بفهمد. 

بعد، از پشت سرش پیش‌خدمت‌ها را دیدم که کیک شکلاتی دونفره‌مان را آوردند و آهنگ تولدت مبارک پخش شد و همه آدم‌ها، کف زدند و سوت کشیدند و یلدا، وقتی شمع تولدش را فوت ‌کرد، گریه‌اش گرفت و گفت با تو همه چیز طولانی‌تر از همیشه به نظر می‌آید. و می آمد. تا زمانی‌که رفتیم فرودگاه. گفت قول می‌دهد درسش که تمام شد، زود برگردد. گفت زنگ می‌زند هر روز. نامه می‌فرستد و قسم خورد که دل‌تنگ می‌شود. 

و آخرین طعمی که از او به یاد دارم شیشه‌ای بود میان من و او. میان تمام جامانده‌ها و همه رفته‌ها. و من، خودم را سفت نگه‌داشتم که گریه نکنم و هواپیمایش که بلند شد، سیگاری آتش زدم که زهرمار بود. مثل همین یکی که مزه دود می‌دهد. دود شهر تنهای بدون او. شهر بی یلدا.

 

| مرتضی برزگر |

  • پروازِ خیال ...


در زر زری ترین شب دنباله دارها 

لبریزم از چکاچک خون انارها 


امشب قمر به عقرب چشمت رسیده است 

از اتفاق نادر نصف النهارها


هی باد بی هوا لچکم را به هم نریز 

گل کرده اند گوشه شالم بهارها 


قندیلهای یخ زده آذین گرفته اند

با بوسه ی نسیم و لب چشمه سارها


امشب بهار گل زده گیسوی برف را

حتی شکوفه رد شده از ذهن خارها 


امشب تو میرسی و خدا لانه میکند

حتی به روی شانه سرد حصارها


یلداترین بهانه من بیشتر بمان

دیگر دوباره گم نشوی در مدارها


فردا که شهر خواب تورا خواب مانده است

تو رفته ای و گم شده ای در غبارها


فردا تو رفته ای و زمین ایستاده است

تا سال بعد پای تمام قرارها


| رویا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


برایم آفتابگردانی پست کن

در پاکتی مهر و موم

تا روشنی در میان راه هدر نرود!

آدرس همان همیشگی ست

و " من النور الی الظلمات..." را

تمام پستچی ها بلدند!


بیش از آنچه فکر کنی تاریکم

و هر چه به پاهایم نگاه می کنم

چیزی نمی بینم...

دست هایم را نمی بینم

خودم را نمی بینم

و چشم هام گذرگاهی مرزی ست

تا محموله ی نور

به مقصدش برسد


برایم آفتابگردانی پست کن

همراه با کمی بوته های یاس

و اطلسی البته!

من تاریکم عزیزم

گوشت و پوست و استخوانم

با پاییز عجین شده است

و نور و عطر و رنگ از آن توست!


به پستچی ها اعتماد کن

و با گل هایی که گفتم

کمی از زیبایی ات را درون پاکت بریز


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

مرد باش

۲۶
آذر


+ مرد باش، می فهمی؟

_ مردها همیشه تا آخر عمر بچه اند، این یادت باشد.

+ هم بچه باش، هم مرد، اما مال من باش.


| سال بلوا / عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...

حرف بزن

۲۶
آذر


میدونی ایزابل حس خفگی فقط برای دریا نیست

فقط برای اتاق گاز گرفته نیست

خفگی واقعی مال حرف هاست؛ مال کلمه هاست

آدم ها خیلی‌ هاشون تو حرف‌ های نگفته‌ شون غرق میشن

این خفگی نمیکشتت

اما زندگیت رو ازت میگیره

حرف بزن

حرف زدن یعنی زندگی


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...

آوارم

۲۵
آذر


بی تو آوارم و بر خویش فرو ریخته ام

ای همه سقف و ستون و همه آبادی من


| حسین منزوی |

  • پروازِ خیال ...


از روز بعد از آخرین دعوایمان خیلی حواس پرت شده ام، مدام همه چیز را فراموش میکنم.

امروز صبح خواب ماندم، فراموش کردم که دیگر بیدارم نمیکنی.

برای صبحانه دو لیوان چای ریختم و از یاد برده بودم که تو در خانه نیستی.

مثل همیشه از پشت میز کارم شماره ات را گرفتم تا برای میان وعده های بی نظیرت از تو تشکر کنم و حواسم نبود که امروز ظرف غذایم را پر نکرده ای.فراموش کردم که دیگر در دسترس نیستی.

به خانه برگشتم، بارها با صدای بلند صدایت کردم، و وقتی مطمئن شدم در خانه نیستی نگرانت شدم.فراموش کرده بودم که ترکم کرده ای.

غذایی را که تو برایم درست نکرده بودی را خوردم و بعد خواستم که بابت طعم بی نظیرش از تو تشکر کنم. یادم رفته بود که نیستی.

کنارت نشستم، دست بردم که موهایت را از روی صورتت کنار بزنم تا خستگی هایت را از روی شانه هایت بتکانم، فراموشم شد که در کنارم نَنِشسته ای.

با بی میلی گوشی را برداشتم و به تماست جواب دادم، خواستم بخاطر تمام اینها از تو عصبانی شوم، صدایت را که شنیدم یادم رفت که باید دوستت نداشته باشم. از یاد بردم که فراموشت کرده ام.

ته مانده ی توانم را در صدایم جمع کردم، گوشی را به دهانم نزدیک تر کردم و گفتم:«از تصور این خانه بدون تو میترسم. میترسم به رختخواب بروم، و صبح فراموش کنم که باید دوباره بیدار شوم».


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


نامه ای که نوشتی هرگز نگرانم نکرد...

گفته ای بعد از این مرا دوست نخواهی داشت!

اما...

نامه ات

چرا انقدر طولانی است؟

تمیز نوشته ایی...

پشت و رو دوازده برگ ؛

این خودش یک کتاب کوچک است!

هیچ کس برای خداحافظی

نامه ای چنین نمی نویسد!

نامه ات

نگرانم نکرد...


| هاینریش هاینه |

  • پروازِ خیال ...

گونه

۲۴
آذر


توو زندگیم به جز تو خیلی فرصتا بود

که بی تفاوت از کنارشون گذشتم

نه اینکه منتی سر تو باشه اما

برای پیدا کردنت دنیا رو گشتم


چه آرزوهای قشنگی که تمامش

فقط برای داشتن تو ناتموم موند

ولی تو نیمه های راه ازم بریدی

واسه همیشه موندن تو آرزوم موند


سرد شدی درد شدی سوخت دلم باختم

دور شدی کور شدی سوختم و ساختم

توو سیاه چاله ی گونه ت دل من حبس شد

عشقای یک طرفه دیگه برام درس شد


سرد شدی درد شدی سوخت دلم باختم

دور شدی کور شدی سوختم و ساختم

سهمم از عشق به تو حسرت و فریاد شد

از خدا خواستمو قلب من آزاد شد


من مغرورو ببین فاصله ی دورو ببین

چنتا آهنگو یه شعر از تو برام مونده همین

چی بهت داده خدا لشگر موهای سیاه

دیگه عاشق نمیشم من به همین سادگیا


سرد شدی درد شدی سوخت دلم باختم

دور شدی کور شدی سوختم و ساختم

توو سیاه چاله ی گونه ت دل من حبس شد

عشقای یک طرفه دیگه برام درس شد


سرد شدی درد شدی سوخت دلم باختم

دور شدی کور شدی سوختم و ساختم

سهمم از عشق به تو حسرت و فریاد شد

از خدا خواستمو قلب من آزاد شد


| ترانه سرا : بهروز کشاورز |

| خواننده : امیرعباس گلاب |


گونه_امیرعباس گلاب

  • پروازِ خیال ...


انتظار سخت است،

فراموش کردن هم سخت است،

اما اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی،

از همه سخت تر است!


| پائولو کوئلیو |

  • پروازِ خیال ...


اگه وقتی میخنده جذاب تر میشه؛

اگه لباسش بهش میاد

اگه صداش بی نظیره

اگه دستاشو دوس داری

اگه خطش محشره

اگه بهت آرامش میده

اگه خوب میتونه شرایطِ بحرانی رو کنترل کنه

دوست داری سربه سرش بذاری که بهت بگه دیوونه!

میتونه غافلگیرت کنه

بهش میگی رفتم که نرو گفتنش رو بشنوی!

اگه مهربونه،

ماهه،

خوبه،

بهش بگو...خب؟

بهش بگو تا دیر نشده


| فاطمه حیدری |

  • پروازِ خیال ...


گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم

آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری


| سعدی |

  • پروازِ خیال ...


و بی شک من در یکی از شب های همین سالهای جوانی ام...

بجای آن که قبل از خواب خودم را در لباس عروس درکنارت تصوّر کنم

بجای آن که قربان صدقه ی عکس هایت بروم و به بهانه ی احمقانه ای برای پیام دادن،فکر کنم

بجای آن که برای بچه هایمان دنبال اسم هایی شبیه نام تو بگردم و دعا کنم،پسرمان شبیه تو باشد...

"به امیدِ اینکه عشق بعد از ازدواج هم به وجود می آید.." به عقدِ مردی که تمام ملاک هایم را دارد،در خواهم آمد...

لباس عروسی به تن میکنم که به سلیقه ی تو نیست

در تمام ساعاتِ جشن به این فکر میکنم که اگر امشب تو کنارم بودی، چقدر خنده هایم مصنوعی نبود

چقدر در لباسِ دامادی دوستداشتنی تر میشدی و چقدر دلم برایت ضعف میرفت

به خودم دلداری میدهم که عشقِ بعد از ازدواج مقدس تر است..

چندسالی میگذرد و هربار که در آشپزخانه قرمه سبزی ام را میچشم به این فکر می‌کنم که چقدر چاشنیِ عشق را کم دارد...

هربار که از جاده ای باریک در دلِ جنگلی مِه آلود میگذریم،در سکوت به عمقِ مِه خیره میشوم و به این فکر می‌کنم که این درست همان جاده ی رویایی ست که عاشقش بودی، همان جاده ای که باید در تمامِ طولش من میوه در دهانت میگذاشتم و تو برایم آواز میخواندی...

سال ها بعد..

من کدبانوی میانسالِ خانه ای هستم که هیچ چیز کم ندارد

تار موهای سفیدم دیگر قابل شمارش نیست و عادت کرده ام به دوست داشتنِ پدرِ بچه هایم

بچه هایم بزرگ شده اند و به ازدواج فکر میکنند

و من آن روز...

به فرزندانم خواهم گفت:

"عشق بعد از ازدواج هم به وجود می آید،به شرطِ آن که قبل از ازدواج "هیچوقت" تجربه اش نکرده باشی!"

و این تنها چیزی بود که هیچکس به نسلِ ما نگفت: "به شرطِ آن که قبل از ازدواج تجربه اش نکرده باشی"


| الناز شهرکی |

  • پروازِ خیال ...


کاش برخیزم و چون شعله

برقصم در باد

تا ببینی که دلِ سوخته،

آنی دارد...

گَردِ خاکسترِ این رقص،

ببخشم بر باد

وَه که این مُرده به عشقِ تو،

چه جانی دارد...


| علی حدیدی |

  • پروازِ خیال ...

پیری روح

۲۱
آذر


مدتیست میخواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعضی شبهای مهتابی

علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم، دوش به دوش هم.

شبگردی بی شک بخشهای فرسوده ی روح را نوسازی میکند و تن را برای تحمل دشواریها، پرتوان.

از این گذشته، به هنگام گزمه رفتنهای شبانه، ما فرصت حرف زدن درباره بسیاری چیزها پیدا خواهیم کرد.

نترس بانوی من هیچکس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم،در خلوت،زیر نور بدر،قدم میزنیم.

هیچکس نخواهد پرسید و تنها کسانی خواهند گفت: این کارها برازنده ی جوانان است

که روحشان پیر شده باشد و چیزی غم انگیزتر از پیری روح وجود ندارد.

از مرگ هم صدبار بدتر است.


| نادر ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


مثل دیوانگی ریزش پاییز رسیدی

اتفاقی که نشستم، سر آن میز رسیدی

ننشستی،

فقط از دور تماشا کردی

ناگهان چشم من افتاد به چشمت،

همه جا سبز که نه،

زرد که نه،

آبی شد...

شکل این منظره

جذاب ترین صحنه ی مهتابی شد

تو اگر ماه نبودی

تو اگر خوش قدم و محکم و خودخواه نبودی

دلم عاشق می شد...؟


| نیما رودینی |

  • پروازِ خیال ...


در گلویم غم صد چلچله ی گریان است 

دور من هیچکسی جز خود "تنهایی" نیست 

وقت ویران شدنم محو تماشا نشوید... 

به خدا ، گریه ی یک کوه تماشایی نیست 


| رویا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


دوست دارم با تو باشم چون هیچ وقت از با تو بودن خسته نمی شوم.

حتی وقتی با هم حرف نمی زنیم،

حتی وقتی نوازشم نمیکنی،

حتی وقتی در یک اتاق نیستیم،

باز هم خسته نمی شوم. هرگز دلزده نمی شوم.

فکر کنم به خاطر این است که به تو اعتماد دارم.

می توانی بفهمی چه می گویم؟

همه ی آنچه در تو می بینم و هر آنچه نمی بینم را دوست دارم.

با این همه، ضعف هایت را می دانم. اما احساس میکنم همین نقاط ضعف تو و نقاط قوت من هستند که با هم سازگارند.

ترس های مشترک نداریم.

حتی پلیدی های ما به هم می آیند!

تو بیش از آنچه نشان می دهی می ارزی و من برعکس. 


| من او را دوست داشتم / آنا گاوالدا |

  • پروازِ خیال ...

شهر ِ تو

۱۳
آذر


همه ی شهرهای دنیا

در نقشه ی جغرافیا

به نظرم نقطه های خیالی اند

مگر یک شهر

شهری که در آن عاشق ات شدم

شهری که بعد از تو وطنم شد...


| سعاد الصباح |

  • پروازِ خیال ...


درخت که می شوم

تو پاییزی !

کشتی که می شوم

تو بی نهایت طوفانها !

تفنگت را بردار

و راحت حرفت را بزن


| گروس عبدالملکیان |

  • پروازِ خیال ...


من لم داده بودم روی تخت و به سقف نگاه میکردم.

بهش گفتم:«اون دستبندتو همیشه دستت میکنی؟»

لبخند زد و با هیجان گفت:«این قرمزه؟ آره»

گفتم:«حتی وقتایی که خوابی؟»

گفت:«آره. قفلشو عمدا گم کردم. یه سره شده، دیگه در نمیاد»

بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:«همه چیزایی که دوست داری رو قفلشونو عمدا گم میکنی؟»

گفت:«آره خوب. اینطوری همیشه پیش من میمونن».


بارون میومد. ما بحثمون شد. بعد با هم جنگیدیم. نزدیک هم بودیم ولی از هم دور و دورتر میشدیم. انقدر دور که مجبور شدیم برای شنیده شدن حرفامون داد بکشیم.بعد خسته شد. دستگیره در رو چرخوند که خستگیارو با من توی خونه تنها بذاره و بره، اما نتونست.

رو کرد به من و با عصبانیت گفت:«چرا باز نمیشه؟»

گفتم:«قفلش کردم»

با کلافگی گفت:«اونو میدونم. کلیدا کو؟»

گفتم:«نمیدونم. گمشون کردم. منم لنگه ی خودتم، چیزایی رو که دوست دارم برای همیشه پیش خودم نگه میدارم. حتی اگه مجبور بشم درو روشون قفل کنم و دیگه حتی یادمم نیاد کلیدارو کجا گذاشتم».


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


در عطر فروشی ها

در گل فروشی ها و کتاب فروشی ها

و هر جا که نشانی از درختان و گل هاست...

ناخودآگاه می گریم!


تو را بسان سبزینه ها

دوست دارم

بسان رُستن به وقت رستگاری

و باران

که می تواند طراوتی دو چندان را

به زیبایی ات بیافزاید!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

وای همه

۱۲
آذر


گر با دگران به ز منی وای به من

ور با همه کس همچو منی وای همه


| ابوسعد ابوالخیر |

  • پروازِ خیال ...


سخن عاشقانه گفتن، دلیل عشق نیست، 

عاشق کم است، سخن عاشقانه فراوان.

عشق عادت نیست، 

عادت همه چیز را ویران می کند،

از جمله عظمت دوست داشتن را.

از شباهت به تکرار می رسیم،

از تکرار به عادت،

از عادت به بیهودگی،

از بیهودگی به خستگی و نفرت.


| یک عاشقانه آرام / نادر ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


گفته بودم زیباتر از تمام ستارگانی هستی

که سینمای جهان کشف کرده است

حالا هزار سال نوری دور شده از من

و هزار بار زیباتر.

حتی از آدمک برفی

شال و کلاهی بر جا می ماند و هویج کبودی بر چمن زرد،

اما به یادگار از تو

نمانده در این خانه هیچ

جز سرمای قلب یخ زده ات.

آسمان و هر چه آبی ِ دیگر

اگر چشمان تو نیست

رنگ هدر رفته است

بر بوم روزهای حرام شده

چه رنگها که هدر رفتند

و تو نشدند.


| عباس صفاری |

  • پروازِ خیال ...


آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی.

چشم های تو، زیباترین چشم هایی است که آدم می تواند ببیند و نگاهت همه ی آفتاب های یک کهکشان است؛ سپیده دم همه ستاره هاست.

لبان تو، آیینه یی است که از ظرافت روحت حرف می زند و روحت روح وقار و متانت است. روح تو یک "خانم" یک "لیدی" است.

گردنت، بی کم و کاست به سربلندیِ من می ماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است و با قامت تو هردو از یک چیز سخن می گویند.

اما...اما تصور نکن که من تو را برای زیبایی هایت، تنها برای چشم های بی نظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست می دارم.

آیدای من!

تو بیشتر برای قلبت دوست داشتنی هستی.تو را برای آن دوست می دارم که "خوبی". برای آنکه تو جمع زیبایی روح و تنی.

و بدین جهت است که می گویم هرگز نه پیری و نه....نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد...

چرا که هر چه تنت زیر فشار سال ها در هم شکسته شود، روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست.

خدای کوچولو!

مرا توی بازوهایت، توی بغلت جا بده. مرا زیر پاهایت، روی زمینی که بر آن قدم گذاشته ای، جا بده.

 

| مثل خون در رگ های من / احمد شاملو |

  • پروازِ خیال ...


باد با رقصیدن از پیراهنت رد می شود

آب سرمست است وقتی از تنت رد می شود

 

من که دورم از تو اما خوش به حال هر نسیم

وقتی از گل های سرخ دامنت رد می شود

 

| اصغر عظیمی مهر |

  • پروازِ خیال ...

The Ugly Truth

۱۰
آذر


مایک: تو یه روانی هستی و من عاشقتم...

ابی: من روانی نیستم!

مایک: من الان بهت گفتم عاشقتم ولی تو فقط واژه‌ی روانی رو شنیدی، این نشونه‌ی آدم‌های روانیه!

ما آدم ها عادت کردیم که امواج منفی رو زودتر از امواج مثبت جذب کنیم.

همیشه از غم ها می نالیم ولی به همون اندازه از شادی ها،خوشحالیمون رو بروز نمیدیم.

باید یاد بگیریم که امواج منفی رو پس بزنیم.


 |Movie: The Ugly Truth |

  • پروازِ خیال ...


آمد کنارم نشست،

سرش را به دامنم گذاشت،

پاهاش را دراز کرد و چشم هاش را بست:

«کارم از تکیه گذشته دلم می خواهد توی بغلت بمیرم.»


| سال بلوا / عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...


هیچ چیز به اندازه تنهایی

غم انگیز نیست

تنهایی نام بیهوده ی زندگی است

وقتی بیداری خسته و غمگینی

وقتی میخوابی کابوس می بینی

وقتی تنهایی سردت می شود

انگار برف

روی استخوان شانه هایت نشسته باشد


تنهایی

جهنم نامتعارفی است

جهنمی با آتش سرد

میان شعله ها از سرما یخ میزنی


تنهایی هول آور است

پر از ظلمت و ناشناختگی

مثل خانه ای متروک در حاشیه جنگل

عبور نسیمی از لابلای علف ها

می تواند از ترس دیوانه ات کند


وقتی تنهایی

به همه چیز و همه کس پناه می بری

پخش می شوی در کوچه و خیابان

به جاهایی می روی که نباید بروی

به آدم هایی سلام می کنی که نباید

تنهایی درنگ در سنگ است

حرف زدن از یاد آدم می رود


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


سر به سر، طومار زلفت، شرح احوال من است

مو به مو فهمیده ام این مصرع پیچیده را..


| نجیب کاشانی |

  • پروازِ خیال ...

عکس ِ تو

۰۹
آذر


یکی از همین روزها ، دلم به شدت برایت تنگ میشود. بعد پناه میبرم به کوله پشتی قدیمی ام. توی کوله پر است از خرت و پرت هایی که در سالهای جنگ ، هرکدام برایم یاد آور خاطره ای ست از آن روزها.

توی کشو عکسی هم از تو هست. توی عکس ، موهایت طلایی ست. روی صندلی ای توی ایوان نشسته ای و با دست راستت موهایت را عقب زده ای. روسریت را دور گردنت انداخته ای و رو به دوربین خندیده ای. زانوهای سفیدت از دامن گلدارت بیرون زده است و دست چپت را رو به دوربین دراز کرده ای.

ما یک گروهان شکست خورده ی درحال عقب نشینی بودیم. من و پنج سرباز دیگر روی خرابه های خانه ای منتظر فرمان حرکت نشسته بودیم.

روی خاک ها چند قدم جلوتر از جایی که نشسته بودیم ، متوجه چیزی شدم که نور خورشید را روی چشمانم می انداخت.

از پنج سرباز دیگر جدا شدم. عکس تو بود. از جیبم افتاده بودی احتمالا.

ناگهان صدای انفجار گوش هایم را پر کرد. وقتی سر برگرداندم که موج انفجار مرا روی زمین انداخته بود.

من فقط دستها و پیشانیم کمی خراش برداشته بود. گروهبان گفت که پنج سرباز دیگر همگی مرده اند.

میگفت اگر بخاطر برداشتن عکس تو از بقیه جدا نمیشدم ، احتمالا الان من هم مرده بودم.

عکس را بعد از انفجار کمی آنطرف تر از من در حالیکه تو دست چپت را رو به من دراز کرده بودی پیدا کرده بودند.

عکسی که پشت آن برایم نوشته بودی «سالم بمون ، و به من برگرد»


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


چیزی از فرق سرش به سرعت پایین آمد.

از چشم‌هایش بیرون زد.

گلویش را خراشید و توی دلش فرو ریخت.

این شکل طبیعی چیزی بود،

که بعدها فهمید غصه است.


| ترلان / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


من کدامم هستم...؟

پیری ام؟

یا جوانی ام؟

وقتی مرا می بوسی،

به چه می اندیشی؟

پیرزنی را بوسیده ای

که زمانی

زنِ زیبای جوانی بوده؟

یا زنِ جوانِ زیبایی را...


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...


تا باد میان من و تو نامه رسان است

موی من و آرامش تو در نوسان است


دستی که مرا از تو جدا کرد نفهمید

دعوا نمک زندگی هم قفسان است


| مژگان عباسلو |

  • پروازِ خیال ...

پیراهن

۰۷
آذر


غم

پیراهن تنگیست

که زیباییم را بیرحمانه می بلعد...


و شادی

پیراهن گشادی

که هیچ گاه اندازه ی تنم نشد...


و تنهایی!

که با هر پیراهن جدید که بر تن می کنم

زیباتر می شود!


| فریا زعفری |

  • پروازِ خیال ...


آیدای خوشگلم!

آن قدر خوشگل که، خودم را از تماشای هر چیز زیبایی بی نیاز می بینم.

شبی عالی را گذرانده ام. عصرش تو را دیده ام که بسیار شاد و سرحال بودی. با من مهربان تر از همیشه. شبش را با هم "همکاری" کرده ایم. درست مثل زن و شوهری که در کارهای خودشان به هم کمک می کنند...توی استودیو را می گویم، که تو برای من ترجمه کردی و من نوشتم.

شب بسیار عالی و قشنگی را گذرانده ام ...و حالا، نزدیک صبح، ناگهان دلم هوای تو را کرده.

راستش را بخواهی، ناگهان فکر کردم تو کنار منی. چه قدر تو را دوست می دارم، خدای من.

چه قدر! چه قدر!

یک حالت لزج و گریزان، یک احساس مستی، یک جور مستی شهوی در همه ی رگ و پی من دوید. تصور این که تو کنار منی، حالی نظیر یک جور کامکاری جسمی، یک کشش دور و دراز در اعصاب، نمی دانم چه بگویم، یک احساس جسمی لذت بخش را در من برانگیخت.

آه، اگر واقعا کنار من بودی!

مشامم از عطر آغوش تو پر است، همان عطری که تو ناقلا هیچ وقت نمی گذاری به مراد دلم از آن سیراب شوم. دست هایم بوی اطلسی های تو را به خود گرفته است و همه ی پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس می کنم ...حس می کنم که مثل گربه ی کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیده ای و من با همه ی تنم تو را در بر گرفته ام...احساس دست نوازشگرت (که این جور موقع ها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیک دو سال است تلخیش را چکه چکه می چشم پر کرد

آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی!؟

تو همزاد من هستی. من سایه یی هستم که بر اثر وجود تو بر زمین افتاده ام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم.

تو را دوست، دوست، دوست می دارم.


| مثل خون در رگ های من / احمد شاملو |

  • پروازِ خیال ...


خوش اقبالی‌ ست ،

پنجره‌ای که رو به صدای باران

باز می‌شود...

گاهی آدمی

باید یادِ گریه‌هایش بیفتد...


|‌ سید محمد مرکبیان |

  • پروازِ خیال ...


دوستی تنها چیزی است که هیچ‌ وقت تمام نمی‌شود.

هر چیز دیگری هم از بین برود، دوست می‌ماند.

این یادت باشد، من همیشه به تو فکر کرده‌ام.

دوست‌های زیاد دیگری هم پیدا کرده‌ام اما مثل تو نشدند.

من هنوز هم با آن حس‌ها زندگی می‌کنم؛

با یاد آن روزها...

تک تک خاطراتم با تو یادم مانده؛

کجاها می‌رفتیم چه کارها می‌کردیم، من با تو جوانی را تجربه کردم؛ 

همراه تو...

آن همه لحظه‌های خوب با هم داشتیم، آن همه با هم خندیده بودیم....


| بعد از پایان / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...

اشک

۰۶
آذر


در وصالت اشک شوق و در فراقت اشک غم

پشت و روی سکه ی من هر دو یک تصویر داشت


| ماشاالله دهدشتی |

  • پروازِ خیال ...


داشت برایم شعر میخواند

که پریدم میان یکی از مصرع ها و گفتم:

بوسه دارید؟

ابروهایش را گره زد و با لبخند نگاهم کرد!

تکرار کردم شما بوسه دارید!؟

از آن بوسه ها که انتها ندارند!

که دوستت دارم هایم را لابه لایش بچشی و بفهمی!

از آن بوسه ها که دهانم را طوری پر کند

از گوشه ی لبهایم بچکد روی لباسم؛

گل کند،شکوفه بزند،بهار برسد!

از آن بوسه ها که تا ماه ها لبهایم را بچشم و با لبخند بگویم چقدر شیرینی!

خندید...

خندید و با چشم های بسته نگاهم کرد!

خندید و با لب بسته دیوانه خطابم کرد!

بلند گفت: دوستت دارم مجنون جان!

و من از خوشی میان شعری که میخواند

قافیه در قافیه،ردیف شدم!

زندگی انگار این بود؛

دو مصرع،کنار هم،یک شاه بیت!

با طعم بوسه!


| حامد نیازی |

  • پروازِ خیال ...

درد و رنج

۰۵
آذر


ادوارد: می‌دونی فرقِ بینِ درد و رنج چیه؟

آنا: چه فرقی میکنه وقتی دوتاشون بدن!

ادوارد: وقتایی که باهات حرف میزنم

و حواست پیش یکی دیگه‌س!

این میشه رنج...

آنا: خب درد چیه اونوقت...؟

ادوارد: که با این حال، باز دوستت دارم...!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


آرزویم فقط این است زمان برگردد

تیرهایی که رهاشد به کمان برگردد


سالها منتظر سوت قطارم که کسی

باسلام و گل سرخ و چمدان برگردد


من نوشتم که تورا دوست ندارم ای کاش

نامه ام گم بشود، نامه رسان برگردد


روی تنهایی دنیا اگر افتاده به من

باید امروز ورقهای جهان برگردد


پیرمردی به غزلهای من ایمان آورد

به سفررفت و قسم خورد جوان برگردد


| مهسا تیموری |

  • پروازِ خیال ...


من اگه دوباره داشته باشمت؛

یه خطِ گنده میکشم رو واژه قهر،

برای توام خط و نشون میکشم که ناراحتم شدی میای میشینی کنارم اخم میکنی،حق حرف نزدنم نداری...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

عوضِ قورت دادن حرفام بلند بلند میگمشون؛

یه جور که حتی وقتی داری از نفرِ بعد منم دوستت دارم میشنوی هنوز تکرار دوستت دارمای من تو گوشت باشه...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

قید مشروطی و اخراج از کار و دیر شد برم خونه رو میزنم ،

عطرِ تنتو میریزم تو جونم و میگم گور بابای کلاس آرامش تنِ یار بچسب...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

دم رفتنت ساکت نمیشم،عوضِ حرفایی که باید بزنم پوست لبمو نمیکنم و

نمیگم صدات قطع و وصل میشه تا زودتر قطع کنم که نشنوی بغضمو و نفهمی که صدام میلرزه

سر غرورمو نمیگیرم بالا و نمیگم اتفاقا به نظر منم به درد هم نمیخوریم...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

خط میزنم رو هر کسی که منو ازت دور میکنه،

رو هر کاری که یه دیوار میندازه بینمون،

رو هر چیزی که این کلمه لعنتی فاصلرو پررنگ تر میکنه بینمون...

من اگه دوباره داشته باشمت

این دفعه قدرتو میدونم

چون میدونم تو یه چشم به هم زدن

میشه یه جوری از دست داد که دیگه داشتن بشه محال ترین آرزو...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...

صورتِ تو

۰۴
آذر


صورت تمام مردان، مرا یاد تو می‌ اندازد؛

و صورتِ تو

یاد تمام جهانم...


| محمود درویش |

  • پروازِ خیال ...


مدیون آنانی هستم که عاشقشان نیستم

این آسودگی را آسان می پذیرم

که آنان با دیگری صمیمی ترند

با آن ها آرامم و آزادم

با چیزهایی که عشق نه توان دادنش را دارد و نه گرفتنش


دم در

چشم به راه شان نیستم

شکیبا، تقریبا مثل ساعت آفتابی

چیزهایی را که عشق در نمی یابد می فهمم

چیزهایی را که عشق هیچ گاه نمی بخشد، می بخشم


از دیداری تا نامه ای

ابدیت نیست که می گذرد

تنها روزی یا هفته ای


سفر با آنان همیشه خوش است

کنسرت شنیده شده

کلیسای دیده شده

چشم انداز روشن

و هنگامی که هفت کوه و رود

ما را از یک دیگر جدا کند

این کوه و رودی ست

که از نقشه به خوبی می شناسی شان


اگر در سه بعد زندگی کنم

این انجام آنان است

در فضایی ناشاعرانه و غیر بلاغی

با افقی ناپایدار


خودشان بی خبرند

چه زیاد دست خالی می برند

عشق در مورد این امر بحث انگیز

می گفت دینی به آنان ندارم


| ویسلاوا شیمبورسکا |

  • پروازِ خیال ...


چو قناری به قفس ؟ یا چو پرستو به سفر؟

هیچ...من چو یک کبوتر، نه رهایم، نه اسیر


| فاضل نظری |

  • پروازِ خیال ...

شوخی بود

۰۳
آذر


دیوانه‌وار پشت سرش دویدم

از پله‌ها پایین رفتم

فریاد زدم: شوخی بود، باور کن

از پیش من نرو 

لبخندی ترسناک چهره‌اش را پوشاند

به سردی گفت:

در باد نایست، سرما می‌خوری...


| آنا آخماتوآ / ترجمه: احمد پوری |

  • پروازِ خیال ...


چند روز پیش یه پروانه ی خوشگل و رنگی نشسته بود روی گلای کنار حیاط.

من دستمو دراز کردم که بگیرمش، ولی هربار زودتر از من میپرید و از دستم در میرفت. بالاخره با هزار زحمت گرفتمش توی مشتم. مشتمو آروم آروم باز کردم که یه وقت نپره و بره. تکون نمیخورد. مشتمو که کامل باز کردم دیدم بالش رو شکستم. روی دستم مدام دور خودش انقدر چرخید که خسته شد و بعد دیگه حرکت نکرد.

من نمیخواستم بهش آسیب برسونم، بدون اینکه بخوام اول بال پروازشو ازش گرفتم، و بعد خودش آروم آروم تسلیم شد و مرد.

یاد تو افتادم. توی سلف دانشگاه، توی دورهمی های پارک دانشجو، وسط راهروهای آموزش دانشکده، هرجا که میدیدمت قد همون پروانه هه میخواستم که بگیرمت توی دستام. تو ولی همیشه برخلاف ظاهر قدرتمندی که به خودت میگرفتی، انقدر قشنگ و ظریف بودی که میترسیدم لابلای دستای  زبر و بی روح من بشکنی.

مامان همیشه میگفت پروانه ها واسه گرفتن نیستن، آزادن، فقط باید نگاهشون کنی و لذت ببری. شاید بخاطر همینه با وجود اینکه بال نداری اما همه پروانه صدات میکنن.

یه بار وسط کلاس ساعت شیش عصر برقای دانشکده واسه چند دقیقه رفت. من دقیقا روی صندلی کناریت نشسته بودم.  شیش عصرای زمستون دانشکده همیشه تاریک بود. تو هول شدی و بی اختیار دستمو گرفتی، ترسیده بودی، دستات سردِ سرد بودن. بعد از کلاس از خجالتت عذرخواهی کردی و زودتر از بقیه رفتی.

چند روز پیش که تو دانشگاه دیدمت، از دوستات شنیدم که داری کارای انتقالیتو انجام میدی، خوشحال بودی و میخندیدی. انقدر قشنگ اینکار رو انجام میدی که اگه داوینچی بجای مونالیزا تو رو درحال لبخند زدن میدید، احتمالا الان دیوارای لووِر فرانسه با طرحی از لبخند تو تزیین شده بود.

دیروز که برای خداحافظی با بچه های دانشکده اومده بودی، من نیومدم. همه ی خداحافظیا مثل همن، یه تیکه از آدمو جدا میکنن و برای همیشه با خودشون میبرن.

نمیدونم روبروی دانشکده ی جدیدت دوره گردای لبو فروش بساط میکنن یا نه.

حتی نمیدونم تو اصلا هنوزم عاشق لبوی داغی  که به قول خودت ازش خون میچکه هستی یا نه.

ولی من توی شیش عصرای تاریک اینجا، هربار که بازم وسط کلاس درس برقای کل دانشکده میره، یاد تو میفتم.

یاد دستات که از ترس مثل یه تیکه یخ شده بودن.

راستی، تو هنوزم از تاریکی میترسی؟


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


صد سال دیگر را تصور کن

از خنده های ما چه می ماند

از اینهمه دلدادگی شادی

نسلی که بعد از ما نمی ماند


ما هر دو مغروریم و می دانیم

جز ما کسی درگیر اما نیست

هی امتحان هی قهر هی تلخی

چیزی به جز تردید با ما نیست


من در سکوتم با تو می خوابم

تو در هیاهو بی منی هرجا

اما... اگر ...شاید ...چرا ... هرچند

نه !تو نمی دانی حقیقت را


از حرف هایت ریختم در چای

با اشکهایم هم زدم آن را

در ساعت بی وقت تنهایی

سر می کشم اندوه لیوان را


فردا مرا از یاد خواهی برد

فهمیده ام از گفتگو هایت

تا قرن ها معشوقه هایت را

بو می کشم مانند موهایت


صد سال دیگر را تصور کن

از گور من گیلاس روییده ،

یک بچه که شکل تو می خندد

از بچه های من یکی چیده


شاید برای نسل بعد از ما

ممنوع شد بوسیدن و دیدن

شاید درون امپراطوریت

ممنوع شد با عشق خندیدن


شاید ...اگر... اما ...ولی... هرچند...

در فکر من آینده ی گنگی ست

تصمیم را تنها نمی گیرم

آینده هم مانند غم دُنگی ست


صد سال دیگر مانده تا مرگم

صد سال مانده تا تو برگردی

وقتی نبودم تازه می فهمی

این روز ها را با که سر کردی...


| سارا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


کدام بوسه،

کدام بخیه،

کدام « دوستت دارم »

می تواند دو سوی سینه ای را به هم بدوزد؟

که عشق آن را دریده است...


عشق،

دیوانه وار و وحشی،

چنگ انداخته و آن پرنده تپنده پر التهاب را،

کنده و برده است...


کدام بخیه؟

کدام بخیه می تواند تکه های جدا شده مرا،

تکه های آن آتشفشان سوزاننده تکه تکه شده را،

که اکنون خاموش است

خاموش 

خاموش

چنان به هم بدوزد، که به یاد بیاورم روزی می توانستم

دوست بدارم

«دیوانه وار » دوست بدارم...


| سیما محمودی |

  • پروازِ خیال ...

فرار

۰۲
آذر


نفرین به جنگ

که عادتمان داد

با شنیدن هر صدای غیر منتظره‌ ای

تا می‌توانیم فرار کنیم

هر صدایی

حتی

صدای قلبی که

با دیدن تو

به تپش افتاد...


| مهدی باجلان |

  • پروازِ خیال ...


چه خیال است، که دیوانه و شیدا نشویم؟

بوی مُشکیم، محال است که رسوا نشویم

عشق، ما را، پی کاری به جهان آورده است

ادب این است، که مشغول تماشا نشویم...


| صائب تبریزی |

  • پروازِ خیال ...

مَردها

۰۱
آذر


مَردها

نمیدانم از کدام سیّاره آمده اند، امّا از هَر کجا که آمده اند خوب است که هَستند...

که ته مایه بازوانشان، امنیّت است

که ته صدایشان بَم است و آرامش میدهد

که ابهت دارند تا تکیه گاه شَوند

که حافظه شان کوتاه مُدت است و زود یادشان میرود

که جنس قَلبشان مَخملی است

که آغوشِشان تمام تَرس ها را بلد است حل کند

که جِنسشان بیشتر از پیچیدگی، صاف و سادگیست

که دلشان گرم به لبخند جنس زن است

که بَلدند تمام خستگی شان را تَه فنجان چای زَن جا بگذارند...

خوب است که هَستند و دُنیا، به این مُحکم های مُقتدر و اخموهای خوش قَلب نیازمند است...

اگر نبودند، چه کسی میخواست این همه حس خواستنی بودن را به جنس زَن بدهد؟!

چه کسی میخواست خَریدار این همه ناز و دلبری بشَود؟!

این محکم های مقتدر،

این مَغرورهای خوش قلب،

خوب است که هستند

از هَرکجا که آمدند،

خوش آمدند...


| سیما امیرخانی |

  • پروازِ خیال ...


نشست تو ماشین، دستانش می لرزید، بخاری رو روشن کردم

گفت: ابراهیم ماشین تو بوی دریا میده!

گفتم: ماهی خریده بودم.

گفت: ماهی مرده که بوی دریا نمیده!

گفتم:هرچیزی موقع مرگ بوی اونجایی رو میده که دلتنگشه

گفت: من بمیرم بوی تو رو میدم...


| عزیز دور این‌ روزهای من / سیامک تقی زاده |

  • پروازِ خیال ...

جنگ نرم

۰۱
آذر


جنگ نرم

یعنی

دونفر سر این که کدام آن یکی را

بیشتر دوست دارد

به جان هم بیفتند.


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...