کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

در نامه‌اش پرسیده بود بى من خوشبختى؟

دردم تازه شد!

بال و پرم را چیده بود و از پرواز مى‌پرسید...

 

| معین شیخ |

  • پروازِ خیال ...

 

چن ساله دلسوز منی اما

از آدم دلسوز می ترسم 

امروز ترکم کردی و رفتی 

چن ساله از امروز می ترسم

 

از صب به عکسامون نگا کردم

آدم به زیباییت کی دیده

تو توی هر عکسی که خندیدی

عکاس دستش سخت لرزیده

 

دنیای من امشب عوض میشه

تو دور تر میشی ازم کم کم

خیلی غم انگیزه که روی تخت 

به هر طرف میخوام میغلتم

 

واسه دوتامون هدیه می گیرم

جایِ دوتامون فیلم می بینم

با اینکه تو رفتی ولی بازم

روو میز دو تا بشقاب می چینم

 

هر چی توو این خونه س رو میفروشم

فرش اتاق و تخت و گیتارم

تو خسته ای وقتی که برگردی

یه صندلی باید نگه دارم...

 

| کسری بختیاریان |

  • پروازِ خیال ...

 

سمت من بیا

دست‌هایت را دور گردنم حلقه کن

و زمین را از زیر پایم بکش

آن وقت خواهی دید

فاصله‌ی میان اولین پرواز و سقوط

برای هیچ پرنده ای

با مرگ پر نمی‌شود

 

| حافظ عظیمی |

  • پروازِ خیال ...

دل نیست

۱۸
دی

 

هرکس بغلم کرد به خون غلتیده

دل نیست درونِ سینه خرمشهر است

 

| آیدا دانشمندی |

  • پروازِ خیال ...

 

به یادم هست روزی مصرّانه به تو می گفتم: «ما هرگز خسته نخواهیم شد...هرگز»!

اما مدتی است، پی فرصتی می‌ گردم شیرینم، تا به تو بگویم: «ما نیز، خسته می شویم و خسته شدن، حق ماست»!

اینکه خسته می شویم و از نفس می افتیم و در زانوهایمان، دردی حس می کنیم، مسأله ای نیست. مسأله این است که بتوانیم زیر درختی، کنار جوی آبی، روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم و خستگی از تن و روح بتکانیم!

خسته نشدن، خلاف طبیعت است همچنان که، خسته ماندن.

دیگر نمی گویم که ما تا زنده ایم، خسته نخواهیم شد بلکه می گویم: «ما هرگز، خسته نخواهیم ماند...»

 

| یک عاشقانه ی آرام / نادر ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...

 

سعی کن دوست‌دار غم‌هایت باشی

شاید بروند

بسان تمام چیزهایی که دوست ‌داریم و می‌روند!

 

| أنیس منصور |

  • پروازِ خیال ...

 

مرا ببخش اگر روزگار یادم داد

میان عقل و دلم، عشق را فدا بکنم

مرا ببخش اگر زندگی مجابم کرد

فقط به خاطره ای از تو اکتفا بکنم

 

مرا ببخش اگر بیش از این نمی خواهم

تو را کنار خودم بی سبب نگه دارم

قبول هرچه بخواهی، فقط نخواه از من

تو را به دست خودم، بیش از این بیازارم

 

دوباره بغض نکن، در توان چشمت هست

به یک اشاره به زانو درآوری من را

از آهنم من و افسوس خوب می دانی

به مهلکانه ترین شیوه ذوب آهن را

 

در انتظار چه هستی باغبان کوچک من؟

درخت مرده و گل زیر برف مدفون است

بگو چگونه برویم؟ چگونه دل بستی؟

به ریشه ای که از آغوش خاک بیرون است!

 

 بترس از اینکه کسی تکیه گاه تو بشود

که تکیه گاه خودش شانه های آوار است

همیشه حاصل یک بغض تلخ، باران نیست

نمان که تحفه ی این ابر تیره، رگبار است

 

بهار کوچک در پشت در نشسته ی من !

مرا ببخش اگر ساکتم، اگر سردم

مرا ببخش گلِ پرپرِ شکسته ی من

مرا ببخش اگر ذره ای بدی کردم

 

من آن ضریح دروغین و خالی ام منشین

که جز تو هیچ کسی زائر سرایش نیست

مرا خودت بشکن حاجتی نخواهد داد

بتی که معجزه ای پشت ادعایش نیست

 

برو کنار همانی که دوستت دارد

همان کسی که بلد نیست برنگشتن را

برو عزیزدلم، عشق یاد داده به من

به احمقانه ترین شیوه‌ها، گذشتن را

 

| رویا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...

 

دست های او

نمی‌گذاشت بغل کنم

غم را...

 

| رجئت کانتی چاکرابارتی |

  • پروازِ خیال ...

 

چشم تو منظره ای بکر که دیدن دارد

زلفت آراسته ات دست کشیدن دارد

 

گردنت شاخه ی جان و دل ما را مانَد

لب تو میوه ی سُرخیست که چیدن دارد

 

عشق، گفتن دگر از جانب من تکراریست

شرح این قصه فقط از تو شنیدن دارد

 

زندگی بی تو چنان بار گرانی بر دل

تو گمانت نرود تاب کشیدن دارد

 

یک جهان شعر ولی شاعر بی ذوقم من

لذتی هست،اگر با تو چشیدن دارد

 

نه فقط شهر تو که بر همه دنیا بستم

بی تو این چشم کجا میل به دیدن دارد

 

| بهزاد حیدری |

  • پروازِ خیال ...

خسته ام

۰۴
دی

 

می تونی با یه نگاه سرسری

بغض بدخیم من و عمل کنی

تو علاج کل دردای منی

خسته ام

میشه منُ بغل کنی؟

 

| هانی ملک زاده |

  • پروازِ خیال ...

 

" والآن أشهد أن حضورک موت

و أن غیابک موتان! "

 

شهادت می دهم که

بودنت مرگ است

و نبودنت دو مرگ!

 

| محمود درویش |

  • پروازِ خیال ...

 

تو که تنها امید انقلابی های تاریخی

تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!

تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند

ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری

تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی

بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟

 

خبر داری که ماهی- قرمزِ غمگین مان دق کرد؟

خبر داری که سرما زد، درخت سیب مان افتاد؟

خبر داری تنم مثل اجاق مرده ای یخ کرد؟

تمام بوسه هایم، بی تو سُرخورد از دهان افتاد

خبر داری که بعد از رفتنت پرواز یادم رفت؟

دلم گنجشک ترسویی شد و از آشیان افتاد

 

نگاهم کن! منم! تنها درخت "باغ بی برگی"

که با لطف تبرها دوستانِ مُرده ای دارم

منم سرباز پیر "پادشاه فصل ها پاییز"

که در جنگ زمستان، "گوش سرما بُرده" ای دارم!

صدایت می کنم با "پوستینی کهنه بر دوشم"

دل اندوهناکی، "سنگِ تیپاخورده"ای دارم!

 

نمی خواهم ببینم زخم های سرزمینم را

دلم خون است زیر چکمه های روس و عثمانی

زمستان می رسد با لشکری از برف، از طوفان

کجا مخفی شوم در این جهان رو به ویرانی؟

کجای سینه ام پنهان کنم عشق بزرگت را

که قلب کوچکی دارند شاعرهای آبانی!

 

برای من بگو خواب کسی را باز می بینی؟

کسی آیا کنارت هست در رویای بعد از من؟

بگو آیا برای کشف یک لبخند می میرند؟

چگونه دوستت دارند آدم های بعد از من؟

چگونه گریه ی دیروز را از یاد خواهی برد؟

به آغوش که عادت می کنی فردای بعد از من؟

 

کلاغ فربه از شاخ هزارم یادمان انداخت

که بالای درختان جای گنجشکان لاغر نیست

کف پاهایمان در ردّپای ترکه ها گم بود

بدون مشق فهمیدیم یک با یک برابر نیست

ازین تکرار در تکرار در تکرار غمگینم

اگرچه زندگی خوب است، اما مرگ بهتر نیست؟

 

| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

 

حالا که آمده‌ای

از گذشته نپرس

در روز آفتابی

از برف سنگین شب قبل

چه می‌ماند؟

 

| مژگان عباسلو |

  • پروازِ خیال ...

 

به زندان می‌برد زنجیر گیسویت اسیران را

و چشمانت به هم زد خشکی قانون زندان را

 

چه زیبا می‌تکانی دامنت را باز با عشوه

به دنبالت کشاندی خاطر مردی غزلخوان را

 

زمستان بعد تو پیراهنی از برف می‌پوشد

و لب هایت تداعی می‌کند چایی گیلان را

 

دل ناقابلی دارم به پای عشق می‌ریزم

تب آئینه و نان را، همه پیدا و پنهان را

 

نسیمی گیسوانت را تکان داد و سپس دیدم

فرو پاشیدن شیرازه‌ی انسان و شیطان را

 

لب ایوان برای دیدنت هر صبح می‌آیم

به پایت می‌تکانم قالی ایوان و باران را

 

تویی بانوی دریاها که از امواج موهایت

به دریا می‌دهی آرامش آغوش طوفان را

 

مرا با بغضهایم باز هم تنها رها کردی

نمی‌دانم نشان کوچه‌های گیج تهران را

 

| فرزاد فتحی |

  • پروازِ خیال ...

 

نه ساعتی به وقت زمستان

برای احساساتم وجود دارد

و نه ساعتی به وقت تابستان

برای شوق و شور من!

همه ی ساعت های دنیا

در یک زمان به صدا در می آیند

وقتی که قرار من و تو از راه می رسد

همه ی ساعت های دنیا

در یک زمان از صدا می افتند

وقتی که بارانی ات را برمیداری و دور می شوی!

 

| سعاد الصباح / ترجمه: وحید امیری |

  • پروازِ خیال ...