کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴۲۳ مطلب با موضوع «نویسندگان مرد» ثبت شده است

 

تجربه‌ی دوست داشتن، یک خوشبختی است. گاهی حتی فراق، خوش است. خصوصا اگر از تب‌و‌تاب اولیه عبور کرده باشی. اجازه دهی غبارها بخوابند. آرام بگیری و قبول کنی.

عشق به قلب آدم غَنا می‌بخشد. تجربه‌ی این رنج‌ها خوب است و یک گنجینه در ته قلبِ تو پُر می‌کند، اگر درست شناسایی‌اش کنی.

آلبر کامو در زمانه‌ی دوری از یار نوشت: "حتی جدا از تو، چیزی در من سکونت داشت."

در غیبت معشوق، چیزی از او در تو ساکن می‌شود.

چیزی حتی بهتر از او.

 

| معین دهاز |   

  • پروازِ خیال ...

 

دوست داشتم برای سالیانی که با تو بوده‌ام،

به احترام تمام حادثه‌هایی که در ولیعصر قهقهه زدیم،

به خاطر ایستگاه تئاتر شهر و سروده‌ها و آواز خوانی‌ات،

بخاطر اولین قرارمان در پارک ساعی،

به احترام دستانی که موهایت را نوازش کرد

و گوشی که صدای تپش قلبت را شنید،

بخاطر آن پیرمرد که بهمان گفت "خوشبخت شوید

به احترام اشک شوقی که بخاطر این جمله در چشمانم حلقه زده بود،

برای تمامی داستان خوانی‌ام در شب های تاریکت،

برای  چشمهایی که در طولِ فیلم سراسر تو را تماشا می‌کرد،

برای آن بعد از ظهر بارانی تهران و عطر موهایی که مستت کرده بود

و آن چاییِ روضه حتی...

به احترام واژه‌های شعرم

و برای دوست داشتنی که یک زمان همه غبطه‌اش را می‌خوردند،

مرا عاشقانه‌تر ترک می‌کردی....همین.

 

| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

 

وقتی میخنده بهش بگو:

«دلم میخواد همیشه خوشحال ببینمت

‏اول به این خاطر که لایقش هستی

‏و بعد به این دلیل که لبخند تو

‏قشنگ ترین چیزیه که در این دنیا دیدم

‏و تو رو اینجوری توی ذهن و قلبم‌ دارم..!»

 

| سپهر خدابنده |

  • پروازِ خیال ...

عدل این است...

۲۲
مرداد

 

محبوب من

ما که توقع نداشتیم این دنیا ما را ناز کند، یا گرم در آغوش بگیرد

فقط توقع بود که این قدر جگرمان را نسوزاند!

محبوب من!

عدالت یعنی هرچیزی، هرکسی، سرجای خودش باشد

عدل این است که شما دردل ما باشید...

 

| محمد صالح علاء |

  • پروازِ خیال ...

 

 

یه وقت‌هایی، یه گوشه‌هایی از دنیاتون رو قایم کنید و پیش خودتون نگه‌اش دارید!

یه آهنگ‌هایی رو تنهایی گوش کنید، یه فیلم‌هایی رو تنهایی نگاه کنید، یه خیابون‌هایی رو تنهایی قدم بزنید!

شاید بعدها...

لازم بشه آدم تو گوشه‌هایی از زندگی‌اش باشه که اونو یاد هیچ‌کس نمی‌ندازه...

 

| محمد رحیم نواز |

  • پروازِ خیال ...

 

یه شب که دلم از عالم و آدم پر بود،

گفت: نگران نباش دیوونه، فکر کردی من تنهات میزارم یا اینکه کسی میتونه جای تورو تو قلبم بگیره؟

کاری به اتفاقات بعدش و اینکه تنهام گذاشت ندارم؛

می‌خوام بگم:

هر آدمی یکبار و لااقل برای یه شب،

خوشبخت ترین آدم روی زمین بوده...

 

| مسلم علادی |‏

  • پروازِ خیال ...

قدم بزنیم؟

۲۸
ارديبهشت

 

دنبال

چی میگردی

یه آغوش مطمئن؟

یه اتاق بی‌خبر از تاریکی؟

یه فنجون قهوه‌ی اصیل؟

یه بوسه‌ی ناشیانه؟

یه حضور همیشگی؟

هم‌مسیریم پس.

قدم بزنیم؟

 

| حسام الدین عسگری |

  • پروازِ خیال ...

 

من بعد از تو با این مسئله که دیگر کسی را دوست نداشته باشم، کنار آمده ام

تو اما بعد از من با این درد که دیگر کسی مثل من دوستت ندارد، چه میکنی؟

 

| عرفان محمودیان |

  • پروازِ خیال ...

 

خیره‌خیره نگام می‌کنی و می‌گی: «واسه فراموش کردن باید از یه جابی شروع کرد، فکر کن نبودم، فکر کن ندیدیم، فراموش کن و بذار همه چی تموم شه. بذا...»

نگات که می‌کنم دلم آروم می‌شه، وقتی  با دست موهات رو از روی صورتت می‌ندازی پشت گوش‌ت، یه عطر  عجیبی توی هوا می‌پیچه.

نشستم روبه‌روت و نفس کشیدنت رو تماشا می‌کنم. تو چه‌طوری نفس می‌کشی که من نفسم می‌گیره؟ چشمم به چشمات و گوشم به صدات. می‌گن صدایی که آدم از خودش می‌شنوه با اون چیزی که به گوش بقیه می‌رسه فرق داره. خوش‌به‌حال من که اسمم رو با صدای تو شنیدم. حالا بعد از تو دیگه دلم با صدای کسی نمی‌لرزه.‌

شبا که ماه میفته وسط آسمون، میام توی ایوون و رو به عکست می‌شینم. توی هوا یه‌کم از  عطر همیشگی‌ت می‌زنم و از روی پیام‌گیر به آخرین پیامت گوش می‌دم.

همه‌چی خوبه. چشمات رو به منه و عطر موهات توی آسمون و صدات زیر گوشم.

فقط دلم برای «جانم» گفتنت تنگ شده.

 

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

می گفت عشق مثل یک بیماری میمونه که تو هر آدمی یک جور بروز میکنه،

یکی بدبین میشه،

یکی مهربون میشه،

یکی غمگین میشه،

یه سری هم از ترس واگیردار بودن رها می کنن میرن!

من تنها حسی که دارم دلتنگیه،

ولی یه سوال مثل خوره افتاده تو سرم،

اگه دیگه دلتنگ کسی نشم چی؟!

 

| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

 

توی دهاتمون فقط زمین ما و کناریمون بود که باغ انار بود، بقیه تا چشم کار میکرد درخت خرمالو بود، پاییز که میشد بابام چند تا سبدُ پر از انار میکرد و میداد به من تا ببرم واسه دور و بریامون، باغای بغل، همسایه ها، چند تا آشنا ها، وقتی انارا رو میدادم و با سبد خالیش برمیگشتم خونه جر و بحث مامان و بابام شروع میشد، مامانم میگفت ببین تا حالا شده دو تا خرمالو بذارن تو سبد و پس بفرستن واست؟ واسه چی هر سال به اینا انار میدی، آقام میگفت زن این چه حرفیه، آدم باید معرفت داشته باشه، من انار نمیدم که به جاش خرمالو بگیرم، اینو هر سال میگی منم هرسال بهت میگم، آدم اگه خوبی میکنه هیچ وقت نباید توقع خوبی داشته باشه، این ذات ما آدماست، فقط آدمای کمی پیدا میشن که حاضرن بدون چشم داشت خوبی کنن، بذار حالم با همین خوب باشه، اصلا ما که خرمالو دوست نداریم، نه من میخورم نه تو نه حبیب، همون بهتر که سبدُ خالی پس میفرستن.

نمیدونم چرا اما من همیشه از حرفای آقام تاثیر میگرفتم، تو مدرسه پاک کن اضافیمُ میدادم به دوستام، میذاشتم از مداد رنگیام استفاده کنن، خوراکیامُ باهاشون تقسیم میکردم، بدون اینکه ازشون چیزی بخوام

بزرگتر که شدم با دوچرخه م دوستامو میرسوندم، بعدها با موتوری که آقام برام خرید،

تا اینکه اونقدر بزرگ شدم که زن گرفتم، محبت کردم، محبت کرد، هواشو داشتم، هوامو داشت، دوسش داشتم، دوسم داشت، هر سبدی که میدادم دستش خالی برنمیگردوند، تازه فهمیدم چیزی که تا امروز قانون زندگی و رفاقتم بوده تو عالم زن و شوهری فرق داره، اینجا تنها جایی هست که هرچی خوبی کنی بهت برمیگرده

فهمیدم اگه به زنت یه سبد انار دادی میتونی منتظر باشی تا واست با خرمالو پرش کنه.

اما اگه به رفیقت یه سبد انار دادی نباید توقع داشته باشی که واست پرش کنه

بهتره خودت رو بزنی به اون راه که اصلا خرمالو دوست نداری!

 

| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...

 

یکی ازم پرسید معیارت چیه برای انتخاب یه نفر واسه یه رابطه ی طولانی.

گفتم: باید همو بلد باشیم..‌.

 با یکی میشینی تو ماشین میری سمت جاده شمال ، تا خودِ مقصد هیچ حرفی واسه گفتن ندارین یه سکوتِ کِسل کننده

با یکیم همون جاده رو میری از اولش تا خود مقصد حرف داره واسه گفتن باهات ، تمومی نداره حرفاتون.

گفت: خب یعنی اینجوری خوبه؟؟؟

گفتم: نه یکی دیگه ام هست که وقتی میزنی به دل جاده حرف های زیادی نمی زنین اکثرش سکوته ، و اون سکوت ها دل چسب ترین سکوت هایی هستن که تا حالا تجربه شون کردی...

 

| امیر مازندرانی |

  • پروازِ خیال ...

 

بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟

تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!

سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو‌ به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.‌بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.

درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی می‌بازه.‌ تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.‌باید گذشت کرد.

 

| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...

 

جواب خودمو چی بدم؟

بگم نشد؟ بگم نخواست؟ چه جوری؟

بابا من قول دادم، به آینه قدی جلوی در، به کاناپه قهوه ایی وسط حال، به لیوان دسته دار بلند توی ویترین، به خونه، به خودم...

بابا من به خودم قول داده بودم، قول خنده ت، قول صدات، که حرف بزنی زل بزنم توی صورتت بگم جونم تو فقط بگو.

که بارون بزنه بگی چه هواییه آخه؟ بگی من دلم برف میخواد، منم برف شم ببارم کف پات...

راستی دیدی چنتا زمستون برف رو سرم نشسته؟

 

| سید ارسلان حسینی |

  • پروازِ خیال ...

می دونی ؟

۰۵
بهمن

 

می‌دونی آدم کِی احساس تنهایی می‌کنه؟

وقتی می‌خواد یه نفر رو بیش‌تر از خودش دوست باشه.

می‌دونی آدم کی فرو می‌ریزه؟

وقتی می‌فهمه به خاطر دوست داشتن یه نفر از قبل تنهاتر شده.

 

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

خانه ی شما

۰۲
بهمن

 

محبوب من!

وقتی دلم نمی‌خواهد هیچکس را در این دنیا ببینم،

به سمت خانه‌ی شما راه می‌افتم!

 

| محمد صالح علاء |

  • پروازِ خیال ...

 

رفاقت‌مان حرف نداشت، آنقدری که بعد از چند مدت باهم همکار هم شدیم.برای رسیدن به محل کار دقیقه‌ها کند می‌گذشت، مهم نبود که شب‌ها چقدر دیر می‌خوابیدیم چون صبح‌‌ش را با اشتیاق کامل بیدار می‌شدیم وبا همان اشتیاق گازش را می‌گرفتیم که زودتر کارمان را شروع کنیم.در چیدن برنامه‌های مفرح رودست نداشت، بدترین نقشه‌هایی که می‌کشید هم برایمان شیرین از آب در می‌آمد، انگار طوری مقدر شده بود که هر جایی از کره زمین در جوار او پر از خنده وحال خوب باشد. با جیب پر یا خالی، با خستگی یا بدون خستگی، در عصبانیت یا در خوشحالی، با او خوش می‌گذشت.

او‌خود را برای رفتن آماده می‌کرد و من خود را برای ماندن. تمام طول روز او مشغول راضی‌کردن من برای رفتن ازاین خاک بود و من مشغول متقاعد کردن او برای ماندن.اصرارمان با شوخی شروع میشد وگاهی با چشم غره و دعوا تمام.آن چند ماه آخر او از همه چیز اینجا ناامید شده بود ومن در حال تزریق دُز‌های قوی امید به روح بی‌اعتمادش.او تمام سعی‌ش را می‌کرد که مرا رفتنی کند ومن تمام زورم‌ را می‌زدم که او ماندنی شود.

هیچ‌کدام‌مان موفق نشدیم،اون در سرمای زمستان رفت ومن در سرمای زمستان ماندم.اون رفت که همه چیز را در جای دیگری از نو بسازد ومن ماندم تا به او نشان بدهم که هر جایی میشود ساخت اگر خودت اهل ساختن باشی.

ازآن سال به بعد تنها زمستانها سرد‌ نبود بلکه بهار وتابستان وپاییز هم برای خودشان زمستانی جانانه بودند، دیگر هرگز آن جمع دوستی گردهم نیامدند،دیگر خنده بر ما آنطور که می‌بایست مستولی نشد، گویی همه‌مان در همان ‌زمستان یخ زدیم و ماندیم.او عکس‌های مرا میبیند و من هم عکس های او را. عکس‌های رنگی وخوش آب و رنگ، همچنان لبخند ضمیمه عکس‌هایمان است، هنوز هردویمان عادت داریم که به دوربین پشت ‌کنیم.

برای من مردن تنها نفس نکشیدن و نتپیدن قلب نیست، مردن واقعی لحظه‌ی خداحافظی کردن است، لحظه‌ای که عزیزی را از دست‌های خودت جدا میکنی و وظیفه مراقبت از‌ او را بر عهده‌ خداوند میگذاری.من بارها در لحظه‌های خداحافظی جان خود را از دست داده‌ام و بعد از آن هم مجبور بوده‌ام که به ادامه زندگی نگاه کنم.

راز تلخ خاورمیانه همین است، ما خانه را ترک می‌کنیم و به خانه‌ی دیگری پناه می‌بریم؛ اما اهالی خانه را جا می‌گذاریم. آنهایی که می‌روند غم خانه‌ واقعی و اهالی خانه را بر سر میکوبند و اهالی خانه هم در‌فراق هجرت کرده‌‌یشان به سوگواری می‌نشینند.

انگار که خوشحالی در هر جای دنیا که باشیم از دست‌مان در‌حال فرار کردن است. کاش‌ یک روزی خوشحالی از نفس بی‌افتد و دستانمان به او برسد.

همین.

 

| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...

 

هر بار که به او میگویم: "مراقب خودت باش"،

در جواب این عبارت و با صدایی کاملا رسا میگفت: "مراقبم باش، مراقبتم"...

حتا ترتیب این دو عبارت مهم است.

اگر این دو راجابجا می گفت، هیچ فرقی با دیگران نداشت و چون تعارفات کلیشه ای تنها جمله ای بود و بس...!

ولی او ابتدا فروتنانه تمنا می کرد و بعد با قدرت نشان می‌داد که کنارم  ایستاده است.

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

خاطرات

۲۰
شهریور

 

نمی‌دونم هوا ابره،

یا من دنیا رو ابری می‌بینم.

غمگین، سرد و خاکستری.

ببینم! جایی که تو هستی، آسمون چه رنگیه؟

هنوزم خورشید صبح به صبح بهت سر می‌زنه یا پشت یه مشت ابر سیاه زندونیه؟

هنوز توی شبات ستاره هست؟

توی آسمونت ماه داری؟

چه حرف احمقانه‌ای.

ماه که دیگه خودش به ماه احتیاج نداره. داره؟

تا حالا کسی بهت گفته نبودنت، بدترین جای دنیاست؟

من بهت گفتم.

تاحالا کسی بهت گفته وقتی نبیندت، دنیاش سیاه و تاریکه؟

من بهت گفتم.

شده کسی نباشه و تو هر روز توی خیالت رو‌به‌روش بشینی و تمام خاطراتت رو مرور کنی؟

تو کدومی؟

اونی که نیست یا اونی که هرجا سر می‌چرخونه خاطراتش رو می‌بینه؟

تو می‌دونی چند سال از یه اتفاق باید بگذره،

تا آدم یه خاطره رو فراموش کنه؟ نمی‌دونی.

چون اگه می‌دونستی خاطره نمی‌شدی.

 

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

پرسیدم:خوبی؟

خندید و گفت:"ول میچرخیم علاف نباشیم"

نشسته بود رو به روم.

چشمش که به ساعتم خورد لبخند زد گفت:قشنگه

گفتم:فقط قشنگه!

ابروهاشو داد بالا که یعنی منظورمو نمی فهمه!

گفتم:

بچه بودم،یه شب که خونه ی خاله م دعوت بودیم شیطنتمون گل کرد و با دو تا از بچه های فامیل شروع کردیم به زدن زنگ خونه ها و فرار کردیم.آخر شب که مهمونی تموم شد دیدم دم یکی از اون خونه ها آمبولانس وایساده.اون شب تا صبح خوابم نبرد.همه ش فک می کردم من باعث شدم.

بزرگتر که شدم  توو یه مسابقه ی فوتبال که خیلی مهم بود پشت پنالتی وایسادم!مطمئن بودم اگه توپو بزنم سمت راست دروازه بان گل میشه اما لحظه ی آخر زدم سمت چپ!دروازه بانشون توپو گرفت و تیممون حذف شد.اون شب تا صبح نخوابیدم.همه ش فک می کردم من باعث شدم.

سنم که بازم بیشتر شد،یه روز که معلم زبان میخواست تست بگیره رفتم و برگه ی تست رو از دفتر کش رفتم.من زبانم همیشه خوب بود.آوردم و سوالا رو به تموم بچه ها یاد دادم.اما وقتی رفتیم سر جلسه متوجه شدیم که من صفحه ی یک و دو سوالا رو دزدیدم و معاون مدرسه هم بدون اینکه حواسش باشه صفحه ی سه و چهارو ازمون امتجان گرفت.این بود که اکثر بچه ها سوالای ساده ی صفحه ی یک و دو رو از دست دادن و صفحه ی سه و چهار که سوالای سخت تری داشت رو سفید گذاشتن.من اون روز بیست شدم اما بقیه گندزدن.اون شب تا صبح خوابم نبرد.همه ش فک می کردم من باعث شدم.

آخرین روزی که از دختری که دوست داشتم جدا شدم پونزده دیقه توو سرما کنار هم قدم زدیم.همه ش یه حسی بهم میگفت دستاشو بگیر و ازش بخواه کنارت بمونه.اما غرورم نمیذاشت.خداحافظی کردیم و الان هشت ماهه که ندیدمش!اون شب تا صبح نخوابیدم.چون همه ش فک می کردم من باعث شدم...

"داریوش" داشت می خوند:"در حسرت رویای تو/تقویممو پر می کنم/هر روز این تنهایی و/فردا تصور می کنم"

زد زیر خنده که:اونا رو که درست فک می کردی اما چه ربطی داشت به ساعت ؟

با یه صدای بغض آلودی گفتم:کاش "حسرت" رو یه جوری می خوند که هیشکی معنیشو نفهمه...

ساعتو گرفت توو دستش.انگار که دوزاریش افتاده باشه پرسید:

چن دور باید پیچ این ساعتو بچرخونم تا برگردیم به هشت ماه پیش...!؟

 

| کسرا بختیاریان |

  • پروازِ خیال ...

 

آدمی که یک بار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزید.

این حرف سنگین است، خودم هم میدانم.

خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتن آکبند در آمد، فلزش معلوم می شود،

اما فلز خطاکرده رو است، روشن است…مثل کف دست، کج و معوج خطش پیداست.

از آدم بی خطا میترسم، از آدم دو خطا دوری میکنم،

اما پای آدم تک خطا می ایستم...!

 

| رضا امیرخانی |

  • پروازِ خیال ...

 

از خودم برایت بگویم؟

از خانه، از خیابان

شهر، صدای پای ما، شب؟

از کجا برایت بگویم

عشق من!

جایی که تو نیستی، گفتن دارد؟

 

| عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...

مرضیه

۰۹
تیر

 

شانزده سالم بود که از "مرضیه" خوشم اومد.

چند خونه اونورتر از ما زندگی می کردن؛

اونوقتا مثل حالا نبود بشه بری جلو و اقرار کنی که عاشق شدی؛

عشق رو باید ذره ذره می ریختی تو خودت؛

شب ها باهاش گریه میکردی صبح ها باهاش بیدار می شدی و گاهی می بردیش سرکلاس.

"مرضیه" دو سال بعدش شوهر کرد.

۲۰ سالم که شد از همکلاسیم خوشم اومد. خیلی شبیه "مرضیه" بود

رفتم جلو و بهش گفتم دوسش دارم؛ ولی قبل از من یکی تو زندگیش بود!

تو ۲۵ سالگی از همکارم خوشم اومد؛ تُن صداش عجیب شبیه "مرضیه" بود.

تو ۳۰ سالگی از دختر مستاجرمون؛ که شبیه "مرضیه" می خندید

تو ۴۰ سالگی از کارمند بانک اونطرف خیابان که موهاشو مثل "مرضیه از یه طرف می ریخت تو صورتش.

می ترسم "مرضیه" خیلی می ترسم.

هشتاد یا صد سال ام بشه همش تو رو ببینم

که هر بار یه جوری داری دست به سرم می کنی.

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

تنها بدیش این بود که خیلی خوب بود

بعضی از آدم ها انقدر خوب هستن که نباید بهشون نزدیک شد!

باید اون ها رو از دور دید، از دور سلام کرد، از دور لبخند زد، از دور دوست داشت...

شاید این هم یک جور داشتن باشه،

آخه زندگی متخصص اینه که آدم های خوب رو ازت بگیره!

 

| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

 

هر آدمی شاید در عمرش فقط یک بار می تواند کسی را به تمامی دوست بدارد. تمامش را، حتی تیرگی های روحش را بپرستد.

خدا بسازد از آدمی که می داند آسمانی نیست. نگاهش کند و دلش ضعف برود و بی آن که داشتن یا نداشتنِ آغوشش چندان مهم باشد، از حال خوب او به آرامش برسد.

محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تنِ او حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کند.

دل خوش کند حتی به بوسه های ناممکن قبل از خواب، به عکسی روی گوشی موبایلی.

هر کسی شاید فقط یک بار، با یک آدم، پرنده می شود.

 

| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

ناموس

۱۸
خرداد

 

+ ما زن ها، وقتی ناموس مَردی میشیم، چه شکلی میشیم؟

- شکل تمام چیزایی که دوستش داریم.

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

عدالت

۱۶
خرداد

 

عدالت! آن هم به این شکل!

"وقتی کسی را دوست داری، کاملا بی دفاعی.

و وقتی کسی دوستت دارد، مثل یک پادشاه احساس قدرت می کنی!"

گاهی فکر میکنم عشق ساخته ی خدایانمان نیست. ترفند ابلیس است تا با عذاب بمیری.

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

ازت متنفرم

۱۶
خرداد

 

«ازت متنفرم...»

بُهت زده به من خیره شد. چیزی که شنیده بود رو باور نمی‌کرد.. آب دهنش رو به زحمت قورت داد. انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست، عینکش رو کمی عقب داد و گفت:

«این رو جدی نمی‌گی نه؟»

گفتم: «هیچ‌وقت به این قاطعیت در مورد کسی حرف نزدم

روش رو برگردوند، سعی کرد خودش رو بی‌تفاوت نشون بده، کوله‌اش رو مرتب کرد و ازم دور شد. نگاهم به امتداد خیابون بود که دوباره برگشت، یه نفس عمیق کشید، دستش رو توی سینه‌اش جمع کرد و گفت: «چطور می‌تونی همچین حرفی بزنی؟» خودم رو به یک قدمی‌ش رسوندم، سعی کردم چند ثانیه به چشماش خیره بشم، نگاهش رو که دزدید گفتم: بچه که بودم، یه باغبون پیر داشتیم که خونه‌ی پسرش زندگی می‌کرد. توی بهار و تابستون، ماهی دوبار میومد و کمک بابا می‌کرد. عصر یکی از روزهای تابستون، بابا من رو فرستاد تا چندتا بستنی بگیرم، تاکید هم داشت که حتما بستنی عروسکی بخرم، اون روزا بستنی عروسکی تازه اومده بود و قیمتش، دو برابر بستنی چوبی‌های معمولی بود. پیرمرد از دیدن  بستنی عروسکی بی نهایت متعجب و هیجان زده به نظر میومد. با یه لذت خاصی به تن بستنی حمله می‌کرد و بعد از هربار گاز زدن، با دقت به قیافه‌ی تیکه پاره شده‌ی عروسکِ وارفته نگاه می‌کرد. یه جا خجالت رو گذاشت کنار و با لبخند رو به بابا گفت: «مهندس اینا چند قیمتن؟»

وقتی بابا قیمت حدودی بستنی رو گفت، خنده روی لبای پیرمرد ماسید، آخرین ته مانده‌های روی چوب بستنیش رو لیسید و اون رو توی باغچه انداخت و روش خاک ریخت. بنده‌ی خدا تا آخر اون روز حرف نزد.

موقع پرداخت دستمزد، بابا یه کم پول بیشتر بهش داد و گفت: «اینم همرات باشه، سر راه، از همین کوچه اول برای خونه چندتا بستنی عروسکی بخر ببر با خودت.» پیرمرد سرش رو انداخت پایین، پول رو به بابا برگردوند و گفت: «نه مهندس، پیش خودتون باشه. من نمی‌خوام..»

بابا که نگران بود پیرمرد ناراحت شده باشه گفت: «اصلن از طرف من بگیر، هدیه هس، ناراحت نشو

پیرمرد قبول نکرد، عقب عقب به سمت در رفت و گفت: «موضوع این نیست مهندس، همه‌ی دلخوشی نوه‌های من به اینه که هر شب، وقتی می‌رسم خونه، از سر و کولم برن بالا و  از دستم بستنی دوقلو بگیرن، من پیشونیشون رو ببوسم و اونا هم برن گوشه حیاط با لذت بستنیشون رو بخورن. من وُسعم نمی‌رسه که هر روز براشون بستنی گرون بخرم، اگر امروز براشون از اینا بخرم، دیگه هیچوقت بستنی دوقلو خوشحالشون نمی‌کنه

«من ازت متنفرم، چون بعد از تو، هیچ‌کس و هیچ‌چیز خوشحالم نمی‌کنه».

 

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

روی پیشونی

۳۰
فروردين

 

کاش روی پیشونی آدمایی که دارن زیربار غصه‌هاشون له میشن یه چیزی نوشته بود تا بقیه کمی مراعاتشونو میکردن.

مثلا نوشته بود: این آقا دارد از صدمین جایی که فرم پر کرده و استخدام نشده برمیگردد، این خانم سالهاست بغل نشده، این آقا را دارند میگذارند خانه‌ی سالمندان، این خانم مادرش مریضی صعب‌العلاج دارد، این آقا قول داده تابستان برای پسرش دوچرخه بخرد ولی پول ندارد، این خانم تا حالا کسی عاشقش نشده، این آقا خیلی حالش بد است و اگر یقه‌اش را بگیرید امشب خودش را میکشد... این آدم شکستنی‌ست...

 

| حمید باقرلو |

  • پروازِ خیال ...

بهم نمی چسبه

۲۰
فروردين

 

قطار مترو تورو مثل مروارید توی خودش کشید و دراشو روت بست. نیمی از من با من برگشت، نیم دیگه م اما بازم روی نیمکتای آبی رنگ ایستگاه تئاتر شهر جا موند. قطار رفت. قطاری که قلب من بود. چشم تو پنجره هاش.

 سرت که روی شونه ی راستم بود، درست چند دقیقه قبل از اینکه بری، بوی عطرت روی آستینم جا موند. گفتم:«از الان تا هروقت که باز ببینمت، هر خیابونی، هر دختری، هر چیزی که بوی عطر مونت بلک تورو بده، منو یاد تو میندازه».

دروغ گفتم. عصر همون روز عطرت از روی لباسم رفت. چند روز بعد فکرشم نمیکردم یه روز وسط یکی از کثیف ترین ساندویچی های شهر یادت بیفتم. راستش دنبال یه چیز خاص تر میگشتم، فکر میکردم چیزی که قراره تورو یادم بیاره باید خیلی خاص تر و شیک تر از یه ساندویچ باشه.

امروز موقع ناهار وقتی که به هرچیزی غیر از تو فکر میکردم، با دیدن یه ساندویچ یاد تو افتادم. درست بعد از اولین لقمه با خودم فکر کردم چقدر زندگی بدون تو برام شبیه ساندویچ بدون نوشابه س. شاید سیرم کنه، ولی اصلا بهم نمی چسبه.

 

| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...

حواست به من نیست

۱۸
فروردين

 

گاهی از دلم هیچ صدایی نمی‌شنوم. گاهی حس می‌کنم مرده.

اگه بتونم دلم رو خوش‌حال کنم، می‌برمش جایی که هم‌دیگه رو می‌دیدیم، می‌شونمش رو به روی پنجره‌ تا لحظه‌ی اومدنت رو ببینه. وقتی داری با لبخند همیشگیت نزدیک می‌شی، محکم می‌گیرمش تا از جا کنده نشه. اون روز واسه‌ی هیچی عجله نمی‌کنم، بهش فرصت می‌دم تا خوب نگات کنه. عطرت رو دوست داره، انقدر اونجا می‌مونم تا تنت رو نفس بکشه.

همیشه وقتی حال دلت خوبه، زمان همراه خوبی نیست. تندتر و تندتر می‌گذره. انگار برای گرفتن چیزایی که دوستشون داری عجله داره.

وقت خداحافظی دیگه دست‌دست نمی‌کنم، می‌دونم چقدر می‌خواد بغلت کنم. می‌دونم وقتی لمست می‌کنم چه تپشی می‌گیره. انقدر توی آغوش می‌گیرمت که صدای قلبت رو بشنوه، که آروم بشه.

می‌دونم که نمی‌تونم زمان رو اون‌جایی که می‌خوام متوقف کنم‌. بعد از آخرین بوسه، ما کنار هم می‌ایستیم و رفتنت رو تماشا می‌کنیم. قدم به قدم. بعد تا صبح به تو فکر می‌کنیم. لحظه به لحظه.

گاهی انقدر از زندگی خالی‌ می‌شم، که هیچ‌کس و هیچ‌چیز جز تو  نمی‌تونه آرومم کنه. نه خوابت، نه خیالت. فقط خودت.

این روزا حواست به کیه که حواست به من نیست؟

 

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

اولین دوستت دارم را پشت گوشی یا میان این پیام‌های بی جان مجازی نگویید!

در چشمانش زل بزنید، دست‌هایش را بگیرید، عطرش را نفس بکشید و اولین دوستت دارمتان را بگویید.

اولین جمله دوستت دارم تا آخر عمر در ذهن آدمی باقی می‌ماند...

 

| امیرعلی اسدی |

  • پروازِ خیال ...

 

مامانم میگه مرد اونیه که چشمش دنبال زن و بچه مردم نباشه،خوب کار کنه و تن پرور نباشه. صدای عربده ش چهارتا خونه اونورتر نره و از غذا ایراد نگیره. مرد باید صبح زود بره سر کار و شب برگرده خونه. به نظر مامانم مرد شبیه بابامه. مقتدر ولی مهربون

دوستم میگه مرد باید جذاب باشه،قد بلند و ورزیده،صدای خش داری داشته باشه و موقع حرف زدن یه ابروشو بده بالا و همیشه با لنکروزش بیاد دنبالت ببرتت خرید ! دوست من تو رویاهاش دنبال یه مرد اینجوری میگرده

خواهرم میگه مرد باید آینده نگر باشه و بتونه بچه های خوبی تربیت کنه،تحصیلکرده باشه و وقتی حرف میزنه همه سکوت کنن و مشتاقانه حرفاشو گوش بدن.خواهرم میگه استاد دانشگاهشون خیلی مرد مناسبیه.

به نظر من مرد باید شونه های قوی داشته باشه واسه اینکه بتونی سرتو بزاری روشون و غمتو همونجا جا بزاری.

صداش مهم نیست خش دار باشه یا معمولی،مهم اینه واسه شنیدنش دست و دلت بلرزه

مرد مهم نیست لنکروز داشته باشه یا یه ماشین معمولی،مهم اینه هر چی که داره باهاش بیاد دنبالت و نزاره تو و دلتنگیات زیاد از حد با هم تنها بمونید.

مرد باید با خواسته هات راه بیاد

خواسته های هر شخصی فرق داره

مامانم مردی میخواد که کنارش ایام بگذرونه بدون دردسر...

دوستم مردی میخواد شکل کارت اعتباری...

خواهرم مردی میخواد که برای بچه هاش پدر خوبی باشه...

من اما از بین تمام مردهای دنیا تو رو میخوام که قدم زدن تو شبای بارونی رو از دست ندیم و گاهی لیس زدن بستنی تو یه روز سرد تمام دلخوشیمون باشه.

من از بین تمام مردهای دنیا فقط تورو میخوام...توقع ندارم همه ی روزامون عالی باشه...من میخوامت واسه همه ی خوشی ها و ناخوشی ها،همه ی خنده ها و گریه ها

من تو رو میخوام برای همه ی عمر...

 

| حنانه اکرامی |

  • پروازِ خیال ...

 

به یادم هست روزی مصرّانه به تو می گفتم: «ما هرگز خسته نخواهیم شد...هرگز»!

اما مدتی است، پی فرصتی می‌ گردم شیرینم، تا به تو بگویم: «ما نیز، خسته می شویم و خسته شدن، حق ماست»!

اینکه خسته می شویم و از نفس می افتیم و در زانوهایمان، دردی حس می کنیم، مسأله ای نیست. مسأله این است که بتوانیم زیر درختی، کنار جوی آبی، روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم و خستگی از تن و روح بتکانیم!

خسته نشدن، خلاف طبیعت است همچنان که، خسته ماندن.

دیگر نمی گویم که ما تا زنده ایم، خسته نخواهیم شد بلکه می گویم: «ما هرگز، خسته نخواهیم ماند...»

 

| یک عاشقانه ی آرام / نادر ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...

 

من از تنهایی نمی‌ترسم، اما از فراموش شدن چرا.

برای من فراموش شدن، یعنی نبودن، یعنی وجود نداشتن.

وقتی برای کسی فراموش بشی، یعنی دیگه براش وجود نداری. یعنی از اول هم نبودی.

فراموش که بشی یعنی دیگه کسی بهت فکر نمی‌کنه. یعنی دیگه کسی خاطراتش رو باهات مرور نمی‌کنه. فراموش که بشی، یعنی دیگه دل کسی برات تنگ نمی‌شه.

برای من امید به زندگی، یعنی توی ذهن آدمی که بهش فکر می‌کنم، هنوز یه جای کوچیک باشه، تا خاطراتمون رو نگه داره.

من کجای ذهنتم، وقتی تمام فکرمی؟

 

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

بعد می بینی انگار صدایش را فراموش کرده ای، آن لحن خاصش را. آن مدلی که حروف اسمت را ادا می کرد. آن خنده ها، آن حرفهای بریده وسط خنده ها و آن درخشش شادمانی در دلت وقتی به سختی لابلای ریسه رفتن از دیوانه بازی های تو، می گفت نخندان لعنتی، بگذار حرفم را بزنم. می بینی صدایش را یادت رفته، و دردت نمی آید اما می ترسی از این که دردت نمی آید. نکند دکتر راست گفته باشد و این از یاد بردن جزئیات، سرآغاز شفای دلت باشد؟ 

بعد، دراز می کشی روی مبل و به آن دم صبح دل انگیز فکر میکنی که دوتایی دراز کشیدید جلوی تلویزیون و سرش را گذاشت روی سینه ات و فیلم نگاه کردید، بلو ولنتاین لعنتی را. به حرفها و خنده های اول فیلم فکر می کنی و و کم کم سکوت و بعد اشکش که از روی صورت ماهش چکید روی سینه تو. به تمام شدن فیلم و سیگار کشیدنش در آغوش تو فکر می کنی و غر زدن هایت که سیگار نکش و دست های نوازشگرش که تازیانه های مهربان رام کننده دیو درونت بود. به آن جمله دلچسبش: دلم می خواست می شد از تو یک دختر داشته باشم که مثل خودت غرغرو باشد، به آن جمله دل انگیزت: دلم می خواست دنیا همین حالا و همینجا تمام می شد

صبح شده. کنار پنجره ایستاده ای رو به شهر خاکستری و هنوز داری به صدایی که از یاد برده ای فکر میکنی. رفتگر پیر زیر تیر برق کوچه نشسته و صبحانه می خورد. گربه روی ماشین آقای کیانی خوابیده. چراغهای آشپزخانه خانه روبرویی روشنند، مادر دارد برای خانواده صبحانه درست می کند. صدای ردشدن ماشین ها از خیابان شنیده می شود. صدای پمپ آب خانه همسایه، صدای سرد یک کلاغ که روی سیم های برق نشسته و لابد دارد به صدایی فکر می کند که از یاد برده

از کنار پنجره به دنیا نگاه میکنی، صدای دلبر در گوش ذهنت می پیچد: یه چیزی بپوش دیوونه، سرما می خوریا

خیالت راحت می شود، شفایی در کار نیست. لبخندت را می چسبانی روی لبت، به خیابان می روی و میان آدمهایی که صدایشان را نمی شنوی گم می شوی...

 

| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

برزخ

۱۸
تیر


به نظرم هیچوقت نباید پیش خودت فکر کنی که کسی را خیلی خوب میشناسی، هر چند سال باشد، هر چقدر هم از آشنایی ات گذشته باشد.

بعضی اوقات حرف های بعضی از آدم های درون زندگی مان اندازه ی موج انفجار یک بمب ما را موج زده می کنند.

انقدری که پیش خودت بگویی حتما این آدم را هک کرده اند، نه نه حتما هک کردنش، امکان ندارد این همان آدم قبلی باشد!

می خواستم بگویمش که تو را به خدا کار را از اینی که هست خراب تر نکن، این حرف هایی که نمیدانم داری از کجا می آوریشان را نصف کاره بگذار و فقط برو، من تا همین جایش هم زیادی شنیدم، اما موج حرف هایش نمی گذاشت حرف بزنم و فقط نگاهش می کردم.

سخت ترین درک دنیا زمانی است که بین یک برزخ گیر می کنید.

برزخی که یک طرفش دوست داشتنی ترین موجودی است که تا به حال میشناختی اش

و طرف دیگر دوست داشتنی ترین موجودی است که احساس میکنی هرگز نمیشناختی اش

همین.


|پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...

اما نشد...

۰۶
تیر


دوست داشتم دوستم داشته باشی، چنان که من میخواهمت، بی وقفه و بی دلیل.

دوست داشتم باد باشم و بپیچم لای گیسوانت به تمنای بوسه های بی گناه.

دوست داشتم دریای تو باشم قویِ سیاهِ مست، که در آغوش من بخرامی بی هراس توفان ها.

دوست داشتم خورشید آذرماه باشم که از پس ابرها به سمت تو قد بکشم، به سمت نوازش کردن شانه های برهنه ات کنار پنجره.

دوست داشتم گنجشک خیس زیر باران باشم که ببینی و دلت ضعف برود و چند ثانیه بعد یادت برود. چند ثانیه یادت بماند.

دوست داشتم فقط امشب را پسر سرماخورده ات باشم که دست بگذاری روی پیشانی ملتهبم، مرا ببوسی و نگرانم باشی.

دوست داشتم کلاغ آواره دور از خانه ای باشم که همیشه و در همه قصه ها راهش به خانه تو برسد، به امن مجاورت تو.

دوست داشتم مردی باشم در فیلمی که دوست داری، مرا هرچند وقت یک بار ببینی. 

دوست داشتم کمی از سهم تو باشم از دنیا، تمام سهم من باشی از دنیا. اما نشد.

نشد، و هیچکس نمی داند در این کلمه کوتاه سه حرفی چه دردها پنهان کرده ام....


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


بی هوا برگشت سمت من.

چشماش یکم خیس بود. برق میزد. نمیدونم از چیزی ناراحت بود یا مالِ خستگی روز بود. یهو بی مقدمه گفت:

" چیزی به من بگو که هیچ زنی جز من نشنیده باشد..." *

گفتم: یه خال داری توی ابروت، که زیر موها پنهونه، اونم دوست دارم...


| حمید جدیدی |

*سعاد الصباح

  • پروازِ خیال ...


یک شبی هم باید با هم بیدار بمانیم تا خود صبح. هی چشمهای تو پر از خواب شود و من ببوسمت و بگویم کمی دیگر که حرف بزنیم می خوابیم.

هی برایت تعریف کنم از بچگیهایم که چقدر دلم میخواست پرنده باشم و بروم روی ماه خورشید را ببوسم و نمی شد و من غصه می خوردم و مادربزرگم کله ام را می بوسید و میگفت طفلک دیوانه من.

هی من برایت تعریف کنم از تنهایی این چند قرن که تو نبودی و من هر شب می نشستم با رودخانه حرف میزدم درباره تو و رودخانه می خندید و می گفت نیست، نمی آید، بخواب.

هی من برایت تعریف کنم هر بهار که رد میشد و تو نبودی، من چقدر می پژمردم در تماشای بوسه بازی پروانه و گل حسن یوسف حیاط خانه قدیمی مان. 

هی من حرف بزنم و نگذارم تو بخوابی و کم کم صبح شود. اولین شعاع آفتاب که از لابلای پرده پنجره به تن ترد و نازک تو تابید، سفت بغلت کنم و تو را میان بوسه و نوازش بخوابانم، تنگ آغوش خودم. که بخوابی و چشمهای درشت تیره ات را ببندی، که این روزگار کینه توز هیچوقت تحمل دو خورشید در یک آسمان را ندارد. 

تو بخوابی، من بنشینم به تماشاکردنت. هی روز شب شود، شب روز شود، تو خواب باشی...همه ایام بگذرند، و ما همانطور برای همیشه با هم بمانیم. تو خواب، من غرق تماشا.

من و تو دو تشنه لب نزدیک هم، تندیس نیاز و ناز، جهان آرام...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

پاک شدن حافظه

۱۹
خرداد


چند هفته ای هیچکس ازش خبر نداشت، ناگهان ناپدید شده بود. خودت رو بذار جای من، یه روز از خواب بلند شی و بفهمی بچه ات غیب شده. می دونی من و اون هیچ وقت با هم مشکل نداشتیم. فکر می کردیم شبونه گذاشته رفته، حتی با خودمون گفتیم شاید مرده. 

اما بالاخره با یه شماره ناشناس به خونه زنگ زد، صداش عجیب و غریب شده بود. می گفت توسط بیگانه ها و موجودات پیشرفته دزدیده شده و دارن آزمایش های سری روش انجام میدن. آخه کی باورش می شه؟ اصلا مگه اون ها وجود دارن؟ فکر می کردیم شوخیش گرفته.

تا اینکه یک روز در اتاقش رو باز کردیم و دیدیم روی تختش خوابیده. در حالی که هیچکس ندیده بود که وارد خونه بشه! از خواب بیدارش کردیم و باهاش درباره گم شدنش و اون تماس تلفنی عجیب و غریب حرف زدیم اما اون هیچی یادش نمی اومد و مدام تکرار می کرد "نمی دونم از چی صحبت می کنید، من دیشب خوابیدم و الان بیدار شدم."

باور نکردنی بود، هیچ چیز از چند هفته ای که ناپدید شده بود به یاد نمی آورد. انگار تمام اون مدت از حافظه اش پاک شده بود!

بعد از اون اتفاق هر موقع از خواب بیدار می شد یکراست سراغ تقویم می رفت تا بفهمه چه مدت خوابیده...می ترسید، می ترسید از فراموشی، می ترسید از اینکه دوباره قسمتی از زندگیش رو به یاد نیاره. همش به یاد داستانی می افتاد که وقتی بچه بود واسش تعریف می کردم. وقتی بچه بود بهش گفته بودم که  فرو رفتگی بالای لب ها به این خاطره که وقتی به دنیا می آییم یه فرشته انگشتش رو بالای لبمون می ذاره و بهمون میگه هیس! و اون موقع همه چیزهایی رو که دیدیم فراموش کنیم...منظورم رو می فهمی؟

وحشتناک نیست؟ فکر کن یه روز علم به جایی برسه که بتونیم به راحتی قسمتی از حافظه مون رو پاک کنیم، چه جهنمی درست میشه. آدم هایی رو تصور کن که حاضرن واسه فراموش کردن خاطرات بدشون هزینه های گزافی بپردازن. خاطرات بدی که شاید دردناک باشن. اما آموزگارهای بزرگی هستن، درس های بزرگی بهمون میدن. و وقتی پاک می شن، دیگه تجربه معنا نداره و اشتباهات گذشته پیاپی تکرار می شه.

دوستی داشتم که می گفت همیشه خاطرات بد رو بیشتر از خاطرات خوب دوست داشته باش.


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

بندازش دور!

۱۰
خرداد


فکر می کنم دردی تو دلت داری که داره آزارت میده، تا حالا به دیوارهای اینجا دقت کردی؟ تو همه اتاق ها این عکس رو زدن، قطعا نمی شناسیش، چون نه بازیگره، نه خواننده، اسمش لئونید روگوزوفه، اون یه پزشک بوده، البته نه داروی خاصی کشف کرده نه بیماری عجیبی رو درمان کرده، اون فقط سرسخت بوده!

روگوزوف وقتی بیست و هفت سالش بوده به عنوان پزشک یه گروه اکتشافی شوروی به قطب جنوب می آد و بعد از چند ماه احساس پهلو درد شدیدی می کنه و متوجه میشه که آپاندیسش داره می ترکه، واسه همین با پایگاه تماس میگیره و درخواست کمک می کنه، اما هر روز که می گذره حالش بدتر میشه، زمستون قطب جنوب رو فرا گرفته بود و تا چشم می تونست ببینه همه جا برف و بوران بود، تا اینکه از پایگاه اعلام می کنن تا سال آینده هیچ کمکی به اون جا نمیرسه!

روگوزوف تصمیم می گیره به جای یه انتظار بیهوده خودش دست به کار بشه!

اتاق عمل رو آماده می کنه و روی تخت دراز می کشه و کارهایی که بقیه باید انجام بدن رو مشخص می کنه، چون که به تنهایی باید عمل رو انجام می داد نمی تونست خودش رو بیهوش کنه، واسه همین فقط دیواره شکمش رو بی حس می کنه و بعد شکمش رو می شکافه و دل و رودش رو میریزه بیرون، تو حین عمل هم به اشتباه روده خودش رو زخمی می کنه و مجبور میشه اون رو بخیه بزنه.

 تا اینکه بالاخره آپاندیس رو پیدا می کنه و می بینه که کاملا سیاه شده و اگه دیرتر عمل رو انجام می داد قطعا آپاندیس می ترکید، آپاندیس رو با هزار زحمت بیرون میاره و دل و رودش رو میذاره سر جاش و بعد شکمش رو بخیه میزنه و از هوش میره.

روگوزوف بعد از چند روز سر حال میاد و تبدیل میشه به نماد سرسختی و شجاعت، واسه همینه که عکسش رو به همه ی اتاق های اینجا زدن تا فراموش نکنیم که تو شرایط سخت حتی اگه کمکی هم نیاد، نباید تسلیم شد.

حالا اگه تو احساس می کنی دردی تو دلت هست که داره می کشدت، منتظر کمک نشین، خودت دلت رو بشکاف و اون رو در بیار و بنداز دور!


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

رفتن

۰۳
خرداد


آدما وقت دل کندن دو دسته میشن...

دسته ی اول اونایی هستن که بعد از اختلاف، رفتن آخرین چیزی هست که به ذهنشون می رسه، پس تلاش می کنن تا همه چیز رو‌ درست کنن اما وقتی می بینن‌ همه چیز بینشون انقدر خراب شده که قابل تعمیر نیست کم‌ کم سرد میشن و از طرف مقابلشون فاصله می گیرن تا ذره ذره فراموشش کنن...

یک‌ روز به خودشون میان و می بینن دیگه هیچ حسی بهش ندارن، پس بدون اینکه ذره ای احساس از اون رابطه تو وجودشون باقی مونده باشه میرن...برای همیشه میرن...

دسته ی دوم اونایی هستن که وقتی رابطه به بن بست می خوره به اولین چیزی که فکر می کنن رفتن هست...با همه ی احساسی که به طرف مقابل دارن رفتن رو انتخاب می کنن، میرن که فراموشش کنن ولی نمی دونن همه چیز تازه شروع میشه...

روز به روز احساسشون به اون آدم عمیق تر میشه چون هنوز تو قلبشون دوسش دارن و تو ذهنشون خاطره هاش رو مرور می کنن...

اونا نمی دونن دل کندن قانون خودش رو داره...

تا زمانی که کسی هنوز تو قلبت زنده ست دل کندن ازش غیر ممکن ترین کار دنیاست حتی اگر ترکش کنی...


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


"خودت رو دوست داری؟!"

نمی دونم چرا ولی این اولین سوالی بود که ازم پرسید.

بهش نگاه کردم و زدم زیر خنده،گفتم اصلا مگه میشه کسی خودشو دوست نداشته باشه...

گفت آره میشه...زل زد تو چشامو تعریف کرد:

"چند سال پیش یکی که دوسش داشتم همین سوال رو ازم پرسید. منم اولش خندیدم ولی هوا که تاریک شد، تو سکوت و تنهایی شب این سوال خوره ی جونم شد. خیلی چیزا از جلو چشمم گذشت، خیلی فکرا تو سرم چرخید. یادم اومد چقدر واسه خودم کم وقت گذاشتم و با خودم غریبه ام، چه جاهایی از حقم کوتاه اومدم. راستش من تا اون روز هیچوقت برای خودم هدیه نخریده بودم، هیچوقت جلو آینه یک دل سیر خودم رو ندیده بودم، حتی خیلی وقتا پشت خودم رو خالی کرده بودم...اینا فقط یه معنی داشت؛ اینکه من خودمو دوست نداشتم...شاید برای این بود که خیلی حواسم پرت زندگیم بود، اونقدر که خودم فراموش شده بودم... "

حرفاش که تموم شد بهش گفتم چرا این سوالو ازم پرسیدی؟

گفت چون کسی که خودش رو دوست نداره نمی تونه یکی دیگه رو دوست داشته باشه...

می خوام یه بار دیگه ازت بپرسم "خودت رو دوست داری؟!"

بهش نگاه کردم ولی این بار نخندیدم...  


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...

صدای موهات

۰۷
ارديبهشت


میگفت دو ساله که سمت هیچ سازی نرفته. انقدر دلش گرفته بوده که صدای هیچ سازی نمیتونسته آرومش کنه. اونکه همیشه عاشق صداها میشد.

شبی که صدای ویلون زدن شادمهر رو براش فرستادم تا خود صبح یه بند پلی ش کرده بود. تا صبح از شدت هیجان نخوابیده بود. دیروز که گیتارشو آورده بود تا من براش کوک کنم اینارو برام تعریف میکرد.

ازم خواست براش یه آهنگ جدید بزنم. شروع که کردم به زدن، نگاش روی انگشتام بود. تا گفتم «دل که میبندی، باید بسوزی» یه لبخند تلخ کنج تا کنج لباش نشست. به «هر عشقی آخه، میره یه روزی» که رسیدم سرشو برگردوند. انقدر محکم بود که تا آخر بغضشو توی گلوش نگه داشت.

بهم گفت: انگشتای سحر آمیزی داری. گفتم: این سومین کار خوبیه که میتونم با انگشتای سحر آمیزم بکنم. پرسید اولیش چیه. گفتم: همه ی موها صدای مخصوص به خودشونو دارن. من میتونم انگشتامو جوری توی موهات تکون بدم که آهنگ موهای خودتو بشنوی. دومین کار خوبی که با انگشتام میتونم بکنم ولی... . انگشت اشاره شو روی لبام گذاشت و گفت: هیس. بعد با صدای آروم خندید.

گفت: تو خیلی خوب حرف میزنی. گفتم: این سومین کار خوبیه که با لبام میتونم انجام بدم. اینبار با صدای بلندتر خندید. اومدم دست ببرم توی موهاش. تا پای در عقب رفته بود. قبل از اینکه درو پشت سرش ببنده و منو تو این مکعب خالی جا بذاره برگشت.

پرسید: تو فکر میکنی آهنگ موهای من چجوریه؟ گفتم: غمگینی خودت اما، موهات آروم آرومن. مثل آدمی که یه کوه حرف و درد توی گلوشه، ولی لاله. موهای تو صدا ندارن. مثل خودت. که میشکنی، اما حرفی نمیزنی.


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...

زبان سکوت

۰۵
ارديبهشت


اینگونه نبود که سکوت معادل حرف نزدن باشد، اینگونه نبود که انسان این قضیه را کشف کند که اگر زبانش را نچرخاند، که اگر لب هایش را به هم بفشارد، چیزی به نام سکوت را خلق کرده است. نه!

سکوت بعدها اختراع شد؛ یعنی آن دوران که همه ی زبان ها اختراع شده بودند، همه ی حروف الفبا.

اتفاقا سکوت چیزی بود که برای کمک کردن به حرف زدن اختراع شد.

سکوت را احتمالا یک فرانسوی به نام فرانسیس اختراع کرده است، شاید هم یک روسی به نام میخاییل، یا مثلا یک سرخ پوست به نام موهیگان.

به هر حال، هرکسی که سکوت را اختراع کرده، نه اینکه از حرف زدن خسته شده باشد، نه، اتفاقا او حرف زدن را خیلی هم دوست داشته است، 

اما حرفی که بفهمند آنرا، حرفی که از شنیدنش نگذارند بروند و تنهایت بگذارند.

او خواسته زبانی را اختراع کند، که مثل معجزه، همه ی مشکلات را حل کند.

خواسته زبانی را اختراع کند که همه بفهمند آنرا، و مشکلات مسخره ی زبان های دیگر را نداشته باشد. مسخره است که به هر زبانی بگویی «نرو، لطفا نرو» او که زبانت را میفهمد بگذارد برود.

مسخره است که به هر زبانی بگویی «باور کن اینطوری نیست» او حرف خودش را بزند.

مسخره است که به هر زبانی، به فرانسوی، به انگلیسی، به کوردی، فارسی، عربی، چینی، به ترکی به سرخ پوستی به روسی به هر زبانی به او بگویی «اگر بروی میمیرم»، اما او عین خیالش نباشد و باز هم بگذارد برود.

مخترع سکوت، آدم بزرگی بوده است. او مخترع بزرگ ترین دستاورد بشر بوده است، اختراعی که از اختراع چرخ مهم تر بوده، او زبانی ساخته که فقط یک جمله دارد و همه ی آدم های دنیا آنرا می فهمند، آدم هایی که در شهرهای مدرن زندگی میکنند، آدم هایی که در دل جنگل های انبوه آمازون، یا ناشناخته ترین جزیره ها زندگی می کنند، آدم هایی که در دوردست ترین نقاط صعب العبور هستند تا آنها که اتوبان از چند متری خانه هاشان می گذرد، همه و همه میفهمند آن یک جمله را؛

سکوت یک جمله دارد، و آن جمله این است:

«میدانم حق با توست، اما خواهش میکنم حرف هایم را قبول کن لعنتی! »


| لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد / بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

گوشی را قطع کردی

۰۴
ارديبهشت


گفتم نمی خواهم حرف بزنم. حوصله ی توضیحش را ندارم. و گوشی را قطع کردم.

زر زدم. می خواهم حرف بزنم. به هرحال نوعی بی خیالی در رفتار تو هست که لج آدم را در می آورد. فکر می کردم بیشتر تلاش میکنی. بیشتر اصرار می کنی که برایت توضیح بدهم آنچه را که در درون غم انگیزم می گذرد. تو اما برخلاف پیش بینی هایم تِپ گوشی را گذاشتی.

همیشه برای بی خیال شدن زیادی عجولی. همیشه برای گوش دادن زیادی کم طاقتی. پرسیدی «چته؟» و این کافی نبود. با یکبار شنیدن «چیزی نیست» دست از تلاش برداشتی. و اشتباه کردی.

برای من چیزی سخت تر از توضیح اینکه چم است در جهان وجود ندارد. تقریبا در اغلب اوقات چم است. من مجموعی از چم های جهانم. حالم شبیه نمودار معادلات سینوسی است. در نوسانم. درست مثل انحنای کم نظیر کمرت.

چیزی در من نا آرام است و مدام تصمیمات عجیب می گیرم. تصمیماتی که خیلی زود پشیمان و نا امیدم می کنند. سرم را با ماشین صفر زدم. و فکر کردم بعد از آن راضی و آرام خواهم بود. نبودم. تصوری که از خود کچلم داشتم چیز به مراتب لعبت تر و سکسی تری بود. حالا با این ترکیب بی نظیر سر تراشیده و ریش و سبیل نسبتا بلند بیشتر شبیه ساقی های پشت پارک لاله شده ام.

زود گوشی را قطع کردی. روی این همیشه نا آرامِ خالی. خالی از عاطفه و خشم.

اگر قطع نمی کردی. اگر از پشت آن امواج مخابراتی با صدای نازک کودکانه ات تنگ تر بغلم می گرفتی، فراموش می کردم. اگر فقط کمی صبور تر بودی، عزیزم.


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...

سرباز شاعر

۰۱
ارديبهشت


می گویند مردان با احساس شاعر می شوند و مردان بی احساس، سرباز جنگ. اما تکلیف سرباز درون خواب های من چیست؟ هر شب می بینمش که در پایان جنگ به زمین افتاده و به اسلحه دشمن می نگرد که پیشانی اش را هدف گرفته است. از او می پرسند آخرین حرفت را بزن، آخرین خواسته ات. اما او فقط عکسی را از جیبش بیرون می آورد و می بوسد. نمی دانم عکس همسرش است، یا معشوقه اش، یا مادرش، یا فرزندش؟ نمی دانم در چه تاریخی کشته می شود. در چه ساعتی؟ نمی دانم کسی را دارد که برایش اشک بریزد یا نه؟

اما وقتی کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، تنها خواسته اش بوسیدن صاحب یک عکس باشد، چگونه می توان گفت که او بی احساس است؟

گلوله شلیک می شود و در پیشانی او جان می دهد. اما صدای شلیک از میدان می گذرد، سنگر ها، پل ها و شهر را سلام می دهد، و در اتاق من، به سرم اصابت می کند.

نمی دانم ساعت چند است. نمیدانم امشب چندم ماه است. فقط وقتی با سردرد از خواب می پرم، می بینم که هیچکسی را ندارم که دلواپسم شود، آرامم کند و بگوید تمام شد، فقط یک خواب بود.

تنها یک عکس برایم مانده که یادم می اندازد، من همان شاعرم که هیچ چیز برای از دست دادن نداشت جز بوسه ای که باید زودتر می زد، جز دستانی که باید محکمتر می گرفت، جز بیشتر بمان هایی که باید بیشتر می گفت، و حالا تمام این حسرت ها، پیشانی ام را هدف گرفته اند و با هر اشک و آهی شلیک می شوند، و صدای آن از اتاق می گذرد، شهر، پل ها، سنگرها و سربازی را سلام می دهد، که با لب هایی که هنوز روی عکس مانده، جان داده است.


| صادق اسماعیلی الوند |

  • پروازِ خیال ...

تنها می میرم

۲۹
فروردين


دعوایمان شده بود. هیچوقت حتی فکرش را هم نمیکردم که یک روز مجبور شوم با موجودی که از من کوتاه تر، نرم تر و به مراتب زیبا تر است، بجنگم.

دیگر کاملا داشت فریاد میکشید. با لبهایی که تا قبل از آن بلند ترین صدایی که از لا به لایشان بیرون آمده بود، صدای خمیازه هایش بود.

شبیه گربه ای که در تنگنا افتاده باشد به هرچیزی چنگ می انداخت. هربار که دهانش را باز میکرد، نیشی در بدنم فرو میکرد. با همان دهانی که بارها مرا بوسیده بود. و همین دردش را بیشتر میکرد. نیش هایی که مرا زخمی میکرد، اما نمیکشت.

انگار واقعا باورش شده بود من دشمنش هستم. با شکوه بود. با صورت سرخ بر افروخته، موهای شلخته ی بهم ریخته و چشمهایی که از شدت اشک به سختی میتوانست مرا ببیند. هنوز هم شبیه یک اثر هنری، زیبا بود. یک تابلوی نقاشی نا آرام.

هیچکس نمیتوانست آن حرف های رکیک و زشت را به این زیبایی به زبان بیاورد. خسته شد. انگار که دیگر ضربه زدن به حریفی که از خودش دفاع نمی کند برایش جذابیتی نداشت. بعد دیگر حجم گلویش برای نگهداری آن همه بغض کافی نبود. روی شانه های دشمن، بارید.

اینکه سر آخر جایی جز آغوش کسی که با او جنگیدی و زخمی اش کردی نداشته باشی، یعنی تنهایی. مثل آخرین سرباز باقیمانده از لشکری شکست خورده تنها بود. بغلش کردم. آنقدر تنگ و سخت که انگار این آخرین بار است.

بعد خوابید. وقتی که هنوز سر شانه های پیرهنم از خیسی اشکهایش گرم بود. خوابید، و باورم نمیشد این حجم به خود پیچیده ی آرام و دوست داشتنی همان مار زخمی نا آرام چند لحظه ی پیش است که از نیش زبانش خون می چکید.

بعد فکر کردم که کجا باید بروم. باید زخم هایم را رفو میکردم. به تنهایی.

من که همیشه با تو جنگیدم، تنها شکست خوردم، با تو خندیدم، تنها اشک ریختم، با تو زندگی میکنم، اما تنها می میرم.


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


دلم گرفته برای اوناییکه واسه ابراز عشقشون ؛ 

ماههاست فقط حساب کتاب میکنند دریغ از یه ارزن دلیری! 

ابتهاج میگفت “باید عاشق شد و رفت” و خوب چیزی گفته

البته که عشق یکسره موجب دردسره، 

البته که حساب عاشقی و ازدواج را باید با هم کمی تفکیک کرد

البته که عاشق یه پفیوز نباید شد

البته که عاشقی شیرجه زدنه و وای به حال شیرجه زنی که شنا بلد نباشه

ولی؛

بی عشقی، “نداشتنِ” تلخیست. 

یکی باید باشه غیر خودمون که به خاطرش حسودی کنیم و واسش یقه پاره کنیم ؛

به بهانه ش، دعای سر قنوت رو بلندتر بخونیم و عطر شعر مولوی و طعم کتاب کریستین بوبن رو بفهمیم ؛ 

تلفنی واسش شعر ” بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ” رو بخونیم و  از صدای نفسش اون ور خط بفهمیم حظ کرده

یکی باید باشه به بهانه ش

باشگاه بریم، قشنگ تر بپوشیم، سوت بزنیم و  تو جاده آهنگ ” یکی را دوست دارم” معین رو بلند بخونیم

و بعضی غروب ها به یادش آهنگ همایون زمزمه کنیم :” نبسته ام به کس دل...”

یکی باید باشه که نگهش داریم

باید عاشق شد و ماند.


| علیرضا شیری |

  • پروازِ خیال ...


خدا را چه دیدی؟ شاید هم به کام ما شد دنیا. یک شب لااقل...

یک بار کنار هم بیدار می مانیم تا صبح. تو شبِ گیسوانت را بریز روی ظهر داغ تنت، بخند، آن طوری از ته دل بخند که چشم هایت هم می خندند، چشم های درشت دلنشینت.

نیمه های شب که خوابت گرفت، بیا مثل دخترکی سه ساله آرام دراز بکش کنار من، برایت شعر بخوانم به زمزمه، نوازشت کنم، ببوسمت. بی هیچ هراسی، سرت را بگذار روی سینه من و چشمهایت را ببند.

من با تمام جانم سرباز بی وطن نترسی میشوم که خلق شده برای محافظت از مرزهای بودنت. با هر نفست، دوبار شهید گمنام می شوم در تیرگی های شبی که خورشیدش تویی. بوی تنت بپیچد در تمام روزگارم، مست شوم از عطر بودنت، بی باده.

باده تویی، شراب ناب تویی، بید مجنون جوان من...

دیر رسیده ایم به هم. حیف از تو که با من بمانی، گل نیلوفر مرداب شوی...

اگر هم شبی کنار هم بودیم، یادت باشد صبح که شد، از تمام خیال ها بروی.

قبل از آن که عادت کنی به تیرگی های طولانی دنیای من، ماه صورتت را بردار و برو.

قبل از آن که عادت کنی به آغوش سرد ناامنم. به تلخی مداومم. به دردهای جاری در ثانیه های زشت شبانه روزم....برو.

تو فکر کن گم شده بوده ای، من هم فکر می کنم خواب دیده ام، خواب دلچسبی که هرگز تکرار نخواهد شد...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

خوش به حالت

۲۹
اسفند


گفتم بیا بشین کنار من یکم تنهایی در کن، خسته نشدی از بس دور اتاق راه رفتی و نرسیدی؟

گفت: بذار خبری ازش نگیرم ببینم اونم خبری ازم نمیگیره؟

گفتم: چی؟

گفت: لامپ آشپزخونه رو روشن گذاشتی؟ نیاد ببینه خاموشه چراغا فکر کنه خوابیدیم بذاره بره.

گفتم: دیگه آخراشه.

گفت: نکنه زیادی لاغریم، قد آغوشش نمیشیم، از ما میزنه بیرون، دیگه مارو نمیخواد؟

گفتم: شام حاضره بیا بشین یه لقمه بخور.

گفت: مرسی، من انقد خودمو خوردم دیگه اشتها ندارم. گفتی چی آخراشه؟

گفتم: اینکه میگی «بذار ازش خبر نگیرم ببینم اونم ازم خبر نمیگیره؟» یعنی دیگه چیزی نمونده برسین به تهش. به نظرم رهاش کن بره.

گفت: خوش به حالت.

گفتم: هزار بار بهت نگفتم این پسره سُره، سعی نکن با دستات بگیریش؟

گفت: خوش به حالت.

گفتم: تا وقتی جذابی که عادت نشی. تکراری نکن خودتو براش. مثل شطرنج میمونه، نباید بذاری حرکت بعدیتو حدس بزنه.

گفت: خوش به حالت.

گفتم: زهرمار. چی میگی هی؟ خوش به حال چیم؟

گفت: کسیو دوس نداری، نمیفهمی دوس داشتن یعنی چی.

لقمه تو دهنم ماسید. خواستم سینک ظرفشویی رو پر از آب کنم گردنشو بگیرم فرو کنم تو سینک و بگم: من کل این قدم زدنای بیهوده و پیوسته ی دور اتاقو جزوه شو پاکنویس کردم رو طاقچه س.

دیدم روی دیوار خود عاشق پندارانِ سلیطه سرشت یادگاری نوشتن به چه ارزد؟ به ارزن.

چیزی نگفتم. لیوان آبو گذاشتم پشت لقمه ی ماسیده در گلو.


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


باید دلت خوش باشد، وگرنه عید و شادی و تعطیلات در روزها گم‌اند.

باید دوستش داشته باشی وگرنه تنهایی حرف تازه‌ای نیست.

باید دوست داشته شوی، وگرنه بهار همان بهار هر سال است.

باید دلت خوش باشد...


| سید محمد مرکبیان |

  • پروازِ خیال ...

ته نشین شدن

۱۶
اسفند


همیشه خستگی از انجام دادن کاری نیست، خستگی گاهی از انجام ندادن کاری‌ست؛

کاری که می‌توانسته‌ای و انجام نداده‌ای، نگذاشته‌اند که انجام دهی؛ گویی تمام دنیا غُل و زنجیرت شده که آن کار را انجام ندهی.

خستگیِ انجام ندادن، بسیار کشنده‌تر است، بسیار طولانی‌تر است، بسیار غم‌انگیزتر است.

اصلاً خستگی انجام ندادنِ یک کار، چیزی فراتر از خستگی‌ست؛ و این نوع خستگی، «ته‌نشین شدن» نام دارد. ته‌نشین شدن آدم در خودش. ته‌نشین شدن همه‌ی توان و آرزو و امیدهای آدم در درون خودش.

مثل ته‌نشین شدن ذرات شناور در گودال آبی که سنگی به درونش انداخته باشی.

مثل ته‌نشین شدن دانه‌های خاک‌شیر در یک لیوانِ شیشه‌ای.

از یک جایی به بعد، آدم‌ها هم در خودشان ته‌نشین می‌شوند؛ اما کسانی که ته‌نشین شده‌اند، دوام نمی‌آورند، زنده نمی‌مانند، همان دوران جوانی، زندگی را می‌بوسند و می‌گذارند کنار؛ آن‌ها هم که پوست کُلفت‌ترند و ته‌نشینی در دوران جوانی را تاب می‌آورند، آن را سال‌ها بعد، با چین و چروک‌های صورت و رنگ موهای سرشان پس می‌دهند؛ مثل پدر که چین‌های صورت و رنگ موهایش، خبر از ته‌نشینی بزرگی در او می‌داد که در گوشه‌ای از حیاط آن‌گونه چُمباتمه زده بود.

اصلاً می‌دانید چیست؟ آدم‌هایی که در گوشه‌ای تک و تنها زانوهای خود را بغل می‌کنند و چمباتمه می‌زنند،

همان ته‌نشین‌شدگان هستند؛

همان‌ها که خودشان در خودشان ته‌نشین شده است. 


| بعد از ابر / بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


از آخرین باری که سمت کاغذ و خودکارم رفته ام و حس کردم که میتوانم چیزی بنویسم چهارده روز میگذرد.

از آخرین باری که دوستت داشته ام فقط چند ثانیه گذشته است.

آخرین بار همین چند لحظه ی پیش بود. دست راستت را زیر گوش راستت گذاشته بودی و با دهان نیمه باز خوابیده بودی. آب دهانت از روی گونه ات روی بالشت سرازیر شده بود. موهایت در آشفته ترین حالت ممکن دور سرت ریخته بودند. فقط با بالا و پایین رفتن شکمت موقع نفس کشیدن میتوانستم مطمئن شوم که نمرده ای. پاهایت را توی شکمت جمع کرده بودی و تمام فضایی که روی زمین اشغال کرده بودی به صد و چهل سانت هم نمیرسد. به راحتی توی یک بغل سایز متوسط جا میشدی. هیچوقت از هیچ چیزی زیاد نخواستی. همیشه با کم ساخته ای. به جز نون خامه ای. تنها جایی که همیشه از سهم خودت بیشتر برمیداری موقع برداشتن نون خامه ایست.

اگر میتوانستی هیچوقت نمی گذاشتی در این حالت ببینمت. چه خوب که نمیتوانی. این باشکوه ترین تصویری ست که از تو دیده ام. یک موجود صد و شصت و خورده ای سانتی، که در ژولیده ترین حالتش هم کماکان زیباست.

آخرین باری که در سکوت به تماشایت نشسته بودم را به خاطر نمی آورم. امشب اما یک دل سیر نگاهت کردم. وقتی که حواست به من نبود. وقتی که عمیق و آرام خوابیده بودی. که اگر از خواب نپریده بودی و مجبور نشده بودم روی زمین پهن شوم و خودم را به خواب بزنم، حالا میتوانستم با اطمینان بگویم دقیقا شش ساعت و بیست دقیقه است که به تو زل زده ام.


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


میگه: تو که تازه اومدی بابک! کی قراره بری؟

میگم: همین روزا، چطور مگه مادر؟

میگه: حیف که این گُلا دست و بالمو بستن، وگرنه خودمم باهات میومدم.

میگم: خب گلا رو بسپار دست همسایه بهشون آب بده.

میگه: فقط آب و خاکشون نیس که! این گُلا باید یکی باهاشون حرف بزنه، غصشونو بخوره، مادر میخوان اینا

هیچی نمیگم...

میره دست میزنه به حُسن یوسف

میگه: امروز بهتری انگار

هیچی نمیگم...

میگه: بابک رفتی اونجا هر روز بهم زنگ بزن، میدونم گشنه نمیمونی ولی باید یکی باهات حرف بزنه که دلت نَمیره...

نگاش میکنم

میگم: دیگه نمیرم مادر

نگام میکنه، میگه: چی شد یهو پس؟

میگم: آخه زندگی فقط آب و دونه نیست، مگه نه؟

هیچی نمیگه...

نگاش میکنم؛ میبینم با گوشه چارقدش داره اشکاشو پاک میکنه


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


گفت:  آدما دو جور گریه دارن؛

وقتی که خیلی غمگینن و وقتی که خیلی خیلی غمگینن.

گفتم: خب مگه اینا فرقی هم دارن؟

گفت: آره؛ دومی دیگه اشک نداره...


| بعد از ابر / بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


اما بیایید یک چیزی در گوش‌تان بگویم:

رفتن، نبودن، نباید زیاد طول بکشد.

نباید عادت شود.

نباید گذاشت دلتنگی به حد نهایت برسد.

نباید گذاشت دل به دلتنگی خو کند، یادش بگیرد و با آن کنار بیاید.

آدم نباید آن‌قدر برود و دور شود که از مدار جاذبه‌ی کسانی که دوستش دارند خارج شود.

بگذارید در گوش‌تان بگویم:

آدمی که یک بار تا پای مرگ رفته باشد و برگشته باشد، دیگر از مرگ نمی‌ترسد.

آدمی که یک بار تا سر حد مرگ دلتنگ شده باشد و زنده مانده باشد، دیگر از فقدان نمی‌ترسد.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...


آدم دل که بست، دوست دارد دو نفر بشود. یک نفر زندگی کند، و یک نفر مدام بایستد دلبرکش را نگاه کند، همانطور که دارد کارهای ساده روزمره می کند.

زنی که دارد شالش را آویزان میکند که چروک نشود. مردی که دارد شلوار جینش را در می آورد تا لباس راحت بپوشد. زنی که می رقصد. مردی که دارد ریشش را می زند، و آیینه بخارگرفته را با دست پاک می کند. دارد سالاد درست می کند، نه با مهارت یک سرآشپز فرانسوی، با یک سادگی دلچسب و با یک لبخند شرقی. دارد موهایش را می بافد که وقتی می خوابد نریزد روی صورتش. دارد چای می نوشد، داغ است و لبش می سوزد و زیر لب فحش می دهد. دارد همانطور که روی مبل خوابیده، جواب مسیج کسی را می دهد. دارد در خانه را با دقت قفل می کند، دارد سوار تاکسی می شود، دارد ماشینش را پارک می کند، دارد پشت چراغ قرمز با خواننده همصدایی می کند، دارد به دختر کوچولوی ماشین کناری لبخند می زند. 

آدم دوست دارد دلبرش را ببیند، در تمام ساعات و در همه حال. دوست دارد صدایش را بشنود که حرفهای ساده می زند. همین سلام ها، خوبی ها، بد نیستم های ساده و گیرا. همین واژه های ساده که در ترکیب با آن صدای خاص غزل می شوند. 

زن و مرد که ندارد دلتنگی. آدم دل که بست، در تمام ثانیه های روز نفسش بند آمده. میان همه وقایع، بهانه های مختلف پیدا می کند تا سرگشتگی خودش را، خستگیش را، کلافگیش را فریاد بزند. بدون این که کسی بتواند بفهمد تمام این بند آمدن نفس، از آوار بغض سنگین بیرحم دوری است.

راستش را گفت روباه، راستش را گفت وقتی با صدایی که بغض خشدارش کرده بود به شازده کوچولو گفت: آدم اگر گذاشت اهلیش کنند، کارش به دیار اسرارآمیز اشک خواهد کشید... 


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


هیچ زنی را، در هیچ کجای دنیا نمی توانی پیدا کنی که به یک باره عاشق مردی شود.

زن ها آرام آرام در یک مرد جوانه می زنند.

اما امان از وقتی که زنی، در وجود مردش ریشه بدواند.

این جور عشق های یک زن را، هیچ تبری نمی تواند از پا در بیاورد.

حالا می خواهد تبر زمان باشد، یا حتی تبر مرگ... 

اما چرا...همیشه یک استثنا وجود دارد.

و آن برای از ریشه خشکاندن یک زن، خیانت به عشق اوست!


| مکالمه غیر حضوری / علیرضا اسفندیاری |

  • پروازِ خیال ...


انقدر خوب می شناختمش که قبل از حرف زدن می فهمیدم داره به چی فکر می کنه...

چشماش می گفت یه نقشه هایی واسه آینده ش کشیده، همون چشما می گفت نقشه رو اشتباه کشیده. می دونستم وقتی چیزی میره تو سرش باید انجام بده، حتی اگه وسط راه بفهمه نقشه ش اشتباست، حتی اگه از ناکجاآباد سر در بیاره.

خیلی زود فهمید جاده رو اشتباهی رفته، فهمید هر جاده ای برای رسیدن نیست...

وقتی برگشت دوباره دیدمش...موهای طلایی بلندش شده بود موهای پسرونه ی مشکی...قهقهه هاش شده بود لبخند...ولی چشماش همون بود، همونی که با دیدنش می فهمیدم چه حالیه...حال خوبی نبود.

همینطور که ناخن می جویید بهم گفت تو قدیمی ترین رفیقمی، منو از خودم بهتر می شناسی، کجا رو اشتباه رفتم که نشد؟

می دونستم کجا رو اشتباه رفته، چون خودم قبلا این جاده اشتباه رو رفته بودم...«دوست داشتن یک طرفه»... من اسمش رو گذاشته بودم جاده ی بن بست! جاده ای که همه ی انرژیت رو صرفش می‌کنی و کلی واسه رسیدن به مقصدت وقت می ذاری ولی تهش هیچی نیست...هیچی...بن بسته و باید برگردی نقطه ی شروع...فقط بعد از برگشتن یه آدم دیگه ای میشی، یکی که دیگه کمتر دل به جاده می‌زنه!!!

زد رو میز و گفت حواست کجاست؟ جواب سوالم رو ندادی

تو چشماش نگاه کردم و گفتم: زمین تا آسمون رو متر‌ کردی؟ همین اندازه فرقتون بود...

یه پوزخند زد و گفت بچه که بودم فکر می کردم آسمون خیلی نزدیکه...انقدر که دستم رو ببرم بالا ، ابرها رو می تونم بگیرم...

بهش گفتم حالا چی رفیق؟!

گفت حالا می دونم فاصله یعنی چی!


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...

عادت

۲۰
دی


و آخ به آدم گرفتار عادت!

آدم وهم زده اى که گمان میکند همه چیز، همیشه، همان جا و همان طور مى ماند!

که یاد نمى گیرد چیزهاى دور ریختنى زندگى اش را دور بریزد.

انسان پوک پر از اعتماد!

آخ از لحظه اى که باید برود! 

که باید زندگى اش را بریزد توى چندتا کارتن، پشت یک کامیون جا بدهد و از خانه اى به خانه اى دیگر برود.

یا از آدمى به آدم دیگر...


| دال دوست داشتن / حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...

فاصله

۱۹
دی


فاصله شاید دلتنگی بیاره، اما دل آدما رو به هم نزدیک تر می‌کنه!

من انقدری که به تو فکر می‌کنم، به آدمای اطرافم نگاه نمی‌کنم!

انقدری که از تو برای خودم خاطره‌های خیالی می‌سازم، خاطرات دیگه رو به یاد نمیارم!

گاهی وقتا آدما، من رو با دست نشون می‌دن و فکر می‌کنن دیوونه شدم!

اونا نمی‌فهمن من دارم با تو بلندبلند درد و دل می‌کنم...

من فکر می‌کنم، وقتی کسی راه می‌ره و با خودش حرف می‌زنه، داره واسه اونی که فراموشش نکرده، خاطره تعریف می‌کنه...

دقیقا واسه اونی که یه بار اومده و هیچ‌ وقت تکرار نشده...

واقعیت اینه که سخت‌ تر از ترک کردن یه نفر، فراموش کردنشه

لعنت به تو! که مثل هیچ‌کس نیستی...

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

زمان گذشت و عقربه ی خسته ی ساعت کهنه ی روی دیوار ترک خورده ی خانه ی کوچکمان دوازده را نشان داد.

بساط آجیل و هندوانه و انارهای سرخ را چیدیم روی میز معرق کاری شده ی وسط اتاق که با رو میزی گلدوزی شده اش بدجور تو چشم میزد.

بعد حافظ خواندیم و مثنوی. لطیفه می گفتیم و ریسه می رفتیم با خنده های کودکانه ی دل درد آور. بعد نگاهی به ساعت می انداختیم و توی دلمان می گفتیم کاش نگذرد، کاش عقربه ی لعنتی به خواب رود.

این ها را که گفتم داستان نبود جانان من.

خواستم خوب که گرم خاطره شدی، لپ های گل انداخته ات را ببوسم و بلند ترین دوستت دارم سال را برایت تکرار کنم...تا خود خود صبح.

بعد بلند شویم و بزنیم به خیابان، بی چتر، بی ترس، بی درد.

با بلندترین عشق دنیا !

 

| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...


گاهی هم قشنگ حرف بزنیم، کمی قشنگ‌تر!

بگوییم: «میدانی، توی پوست خودش نمیگنجید!» و از دوست‌مان بگوییم که خوشحال بوده است.

فقط خوشحال بوده‌ها، اما ما این‌جور می‌گوییم که حال خودمان هم خوش شود...

در وصف حالی که داشته‌ایم بگوییم: طربناک

در وصف جایی که بوده‌ایم بگوییم: فرح‌بخش

بگوییم: برگ‌ها به رقص درآمدند!

بگوییم: آسمان بازی‌اش گرفته بود!

بگوییم: باران داشت گونه‌هامان را نوازش میکرد!

بگوییم: «گیسوهایش رنگ شب بودند» و موهای یار را گفته باشیم که تیره بوده فقط!

اما وقتی این‌ جور صداشان می‌زنیم، ما را کشیده‌اند و برده‌اند به خیالِ عشق‌بازی با یار در یک شب تار...

بگوییم: دلم برایت رفت...

بگوییم: دردت به جانم...

بگوییم: دوستت دارم! یک جور بگوییم دوستت دارم که قشنگ‌ترین دوستت دارم دنیا باشد.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...


+ جای خدا حافظی نوشتم: "آبی باشی و همیشگی مثل قلب پرنده ها"

- ببین خیلی خوب بود، اما مگه پرنده ها قلبشون آبیه؟

+ تا حالا قلب پرنده ای رو ندیدم، اما فکر می کنم پرنده ها اینقدر قلبشون برای آسمون و پرواز میتپه که قلبشون هم رنگ آسمون میشه، آخه پرنده ها عاشق آسمون هستن...

- پس قلب منم همرنگ تو شده..!!


| محمد عسکری ساج |

  • پروازِ خیال ...


امیر بر خلاف هیکل نسبتا درشتش، قلب کوچیکی داره لیلا.

و من اخبار موثق دارم که تموم حجم این قلب کوچیک رو چشمای تو، دستای تو، موهای تو، و هرچیز متعلق به تو پر کرده. و اگه برات سوال میشه که این چیزا رو من از کجا میدونم؟ باید بگم من و امیر بیشتر از هر کس دیگه ای توی این دنیا، خشتکمون برای همدیگه پاره س. رفیق وعده های قبل و بعد خرمنیم. مخفی از هم نداریم. من شاید داشته باشم، ولی امیر نه. انقدر فضای قلبش از تو پر شده که اگرم بخواد، چیزی رو نمیتونه که توو دلش نگه داره.

اونروز که با موهای نمدار سبز شده بودی جلوش ، که منتظر بودی یه چیزی بهت بگه، یه چیزی که بتونی روزتو باهاش بسازی. ولی همینطور وایساده و بر و بر نگات کرده. آخرشم گفته «بجنب، خشک نکردی هنوز موهاتو؟ دیر شد». تعریف کرد برام. گفت میخواسته از موهای نمدارت بگه. از عطر گندمزار باران خورده ی پاشیده روی گردنت. گفت خواسته بگه «تو تار و پودت بوی شالی میدهد، عطر باران شمالی میدهد» ولی نتونسته. با منم که حرف میزد نمیتونست. من از لا به لای حرفاش اینارو فهمیدم. سالها سر و کله زدن با آهن و فولاد توی مغازه ی آهنگری، زبونشو مثل دستاش سفت و سخت کرده. مثل من نمیتونه با کلمات ور بره و نرم ترین جمله ها رو پیدا کنه.

یه بار یکی بهم گفت کسی که همزمان با چند نفره لاشیه. امیر با دخترای زیادی بوده لیلا. ولی هیچکدوم همزمان با هم نبودن. مشکل امیر اینه که نمیتونه نگه داره. دستش لیزه، هرکیو که میاد دوست داشته باشه مثل ماهی از توی دستش سُر میخوره و میره.

آخرین پیامی که براش فرستاده بودی رو نشونم داد. امیر لاشی نیست لیلا، ناشیه. نمیتونه دوست داشتنی هاشو پیش خودش نگه داره. تو رو هم نتونست.


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...

شب گردی

۰۱
آذر


مرد نوشت: گلوت حساسه به گرد و خاک، اگر درد گرفت لیموترش و لیموشیرین رو قاطی کن با عسل، اول صبح یه لیوان بزن به بدن روبراه میشی. لباس گرمم ببر، اونجا شباش سرده باز نری سرما بخوری تحفه. شارژر اصلیت رو نبر، جا میذاری دوباره حرص میخوری. شال روشن بهت خیلی میاد رنگی رنگی ببر، اما دو تا تیره هم بردار اگه خواستین محله های قدیمی شهرو بگردین اونجا هنوز بافتش سنتیه. بهش بگو حتما قبل از این که بخوابی ماچت کنه، لوس نکبت. بگو گردنتو بوس کنه، چهار بند انگشت زیر گوش چپت رو. قبل از توئم نخوابه، بیخواب میشی تو. صبحونه سرشیر نخور با اون معده ضعیفت، جوگیر نشی؟ لوسیون بدن ببر، ضدآفتابت جا نمونه تو کشوی دراور. اگه شب راهی شدین تو رانندگی نکن، زرتی خوابت میبری دور از جون یه طوریتون میشه خوابالوی خوشمزه. 

بعد، انگار از خواب بیدار شده باشه، همه چی یادش اومد. همه رو پاک کرد. به جاش نوشت: حرفی نمونده دخترک، گفتنی ها رو گفتیم، حرف عقلت درست تر بود خوب کردی گوش کردی. سفر خوش بگذره. من شمارتو پاک کردم، توام پاک کن. ببخش که بلاکت میکنم.

بعد موبایلشو خاموش کرد. راه افتاد بره شب گردی، روح سرگردون کوچه های خلوت بی عابر بشه. و سعی کرد همونطور که مشاور یادش داده به یه دلفین حامله فکر کنه، نه به زنی ظریف، که روی صندلی کنار راننده خوابش برده، و نور آفتاب از همیشه زیباترش کرده. زیبا و بوسیدنی. در انتظار تماس لبهای گرم کسی که.... 


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

پُل

۲۶
آبان


+ فرض کن بمیری، و به تناسخ معتقد باشی...

فکر می کنی چی بدنیا میای؟

_ پُلا روح دارن؟

+ نمیدونم، شاید...

_ دلم میخواد همون پُلی بشم که روش منو بوسیدی!

دوست دارم لااقل برای یبارم شده بجای آدمای دیگه، خوشبختی خودمو تماشا کنم.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


نیم ساعت است که اینجا گیر کرده ام. اینجا یعنی توی واگن بوگندوی مترو. خودم را گول میزنم که بخاطر کم کردن آلودگی هوا با وسیله ی نقلیه ی عمومی تردد میکنم. ولی راستش چون ماشین ندارم. همه یمان همینیم. پراید نمیخریم چون پول نداریم نه اینکه چون تحریمش کرده ایم. تلافی نمیکنیم چون زورش را نداریم نه اینکه چون بخشیده ایم.

نیم ساعت است آقای بغل دستی ام دارد زور میزند یک کلمه ی چهار حرفی با الف نون میم دال بسازد تا سکه ی این مرحله را هم بگیرد. تعداد سکه هایش سه هزار و پانصد و خورده ایست. جمع کرده برای سر قبرش. استفاده کن از اینها بی عقل.

دستفروش ها. دستفروش های لعنتی. این یکی دیگر نوبر است. میگوید گارانتی بُنجُل هایش حضرت اباالفضل است. خدایا چرا همینجا وسط مترو نمیمیرد؟ میگوید «این را میبینی؟ ابلفضلی برات کار میکنه». این بانمک ترینشان است تازه. یکبار یکیشان یک چیزی از کیفش بیرون آورد گفت:« آقایون یه چراغ قوه ی شیک، به این حالت تبدیل به فانوس میشه. و در مواقع لزوم پاور بانک. آقایون هرکس خواست بدم خدمتش». زهرمار. این هنوز اختراع نشده مردک. حقیقتا نصف چیزهایی که در مترو میفروشند هنوز اختراع نشده اند.

نیم ساعت است پسر جوان احمقی جوری که پشت بازویش مشخص باشد رو به واگن بانوان ایستاده و زل زده است به نوامیس مردم. الدنگ. من که تا به حال ندیده ام دختری از واگن زنانه بیاید بگوید:«آقا شما چقدر خوب زل میزنین به واگن زنونه، میتونم لطفا شمارتونو داشته باشم؟». حالم را بهم میزند.

کوله ام را روی دوشم می اندازم تا به محض باز شدن درهای قطار مثل تیر از چله رها شده بیرون بپرم. حالا کاملا صفحه ی موبایل آقای کناری ام را میبینم. هنوز توی همان کلمه مانده. دامن احمق، جواب دامن است. همان که مرد از آن میرسد به معراج و فلان. از سکه هایت استفاده نمیکنی، از مغزت هم استفاده نمیکنی؟ خرفت. کاش میتوانستم یکی محکم پس گردنش بزنم و بعد سریع از در قطار بیرون بپرم و فرار کنم.

خدایا. همه چیز و همه کس این شهر مشمئزم میکند. غیر از یک نفر.

زیباترین صحنه ی این شهر برایم نسرین است با پس زمینه ی تئاتر شهر. یک موجود کوچک و سفید پوشیده شده با مانتو و شال آبی با بینهایت موی سیاه پریشان روی صورتش، که همیشه ی خدا جایی منتظر من است. اینبار ایستگاه تئاتر شهر.


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


اصلا یعنی چه دیوار صاف باشد

تا خودِ ثریا باید کج رفت

خشت به خشت یک رابطه را باید کج گذاشت متمایل به مرد

اصلا چه معنی دارد حقوق برابر زن و مرد، 

توی عشق از اینها نداریم، عشق عین بی قانونی ست، عین زن سالاری ست

عشق نجابت مرد است و صلابت زن، زن را باید بند بند وجودت بطلبد، زن لوس نمی شود، سوار نمی شود، فقط سخت می پذیرد، دیر تسلیم تو می شود، باید صبوری کرد، جنگید، اصرار ورزید و کج رفت!

زن را که دوست بداری، زن که بفهمد در تو نفوذ کرده 

پیاده و نه سواره همراه تو تا ثریا زیر دیوار کج راه می آید.


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...

معتاد

۱۱
مهر


اولین باری که جیب یکی رو زدم سه روز بود که غذا نخورده بودم، با پولی که زدم حسابی دلو از عزا در آوردم، دومین بار وقتی میخواستم یه موبایل بخرم جیب بری کردم، اما پولی که زدم کم بود، پس واسه بار سوم رفتم جیب بری، دیگه آسون شده بود، مثل بار اول ترس نداشت، دفعه بعد بخاطر تولد خواهرم جیب بری کردم، دفعه بعدی واسه مهمون کردم رفیقام، حالا که واسه خودم یه مغازه دارم هم گاهی وقتا توی خیابون نا خود آگاه دستم میره سمت جیب مردم.

انگار که واسم این کار عادی شده، انگار معتاد به اینکار شدم

فکر میکنم تکرار بی دلیل یه چیز، یه کار، حتی یه مدل غذا، اون چیز رو هرزه میکنه و آدم رو معتاد به اون 

وقتی واسه بار اول عاشق سمیرا شدم دوست داشتن واسم مقدس بود، اما وقتی سمیرا رفت و من با یکی دیگه دوست شدم برام مثل بار اول نبود، وقتی برای بار سوم با یکی دیگه رو هم ریختیم مثل قبلی نبود!

الان دیگه نمیدونم دوست داشتن چیه، عشق چیه، چون حرفایی که به سمیرا میزدم رو به خیلیای دیگه هم گفتم، فکر کنم عشق رو هم دیگه هرزه کردم، و خودم رو معتاد داشتن یه رابطه...


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...


خندید...

بهش گفتم: "میدونستی دندونات خیلی قشنگن!"

بیشتر خندید. گفت: "بچه ها وقتی مدرسه می رفتم مسخرم می کردن. بهم میگفتن دندون خرگوشی. یهو ساکت شد.‌ از پشت پنجره زل زد توو کوچه...

" ولی همه میگن چشات قشنگه، چرا دندونام...؟!"

یه وقتایی دوست داشتم پیانو بزنم. کلیدای سفیدشو بیشتر دوس داشتم...ولی یا گرون بود یا اگه پولشو داشتم، وقتشو نداشتم. الان دیگه می تونم بزنم. کافیه چیز خنده داری براش تعریف کنم تا بخنده. کافیه بخنده تا دندونای سفید و ردیف شُدَش، شروع کنن به چیدن نت ها کنار هم...

امروز اما فرق داشت، یه ارکستر بود...!

می خندید، پیانو میزد،

باد می پیچید تو موهاش، چنگ می زد،

گونه های سرخش طبل،

ابرو بالا انداختناش کمونچه،

چشماش...

چشماش داشت می خوند برام...

"به حق چشم خمار لطیف تابانت

به حلقه حلقه آن طره پریشانت

بدان حلاوت بی‌مر و تنگ‌های شکر

که تعبیه‌ست در آن لعل شکرافشانت..."


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

تو خوب باش...

۲۷
شهریور


اگر این دنیا غریبه پرور است، تو آشنا بمان.

تو پای خوبی هایت بمان.

مردم حرف می زنند، حرف باد می شود می وزد در هوا و تو را دور تر می کند از تمام کسانی که "باور" برایشان یک چهار حرفی نا آشناست.

اگر کسی معنای عاشقانه هایت را نفهمید بر روی عشق خط نکش!

عاشقانه هایت را محکم در آغوش بگیر و بگذار برای داشتنش آغوشت را بفهمند.

دنیا خوب، بد، زشت، زیبا فراوان دارد

تو خوب باش...

تو زیبا بمان و بگذار با دیدنت هر رهگذر نا امیدی لبخند بزند، رو به آسمان نگاه کند 

و زیر لب بگوید:

هنوز هم عشق پیدا می شود...


| نادر ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...

راحت شد

۲۶
شهریور


شبی که پدربزرگم فوت کرد کسانی که برای تسلیت به خانه‌مان آمدند اکثراً معتقد بودند که "راحت شد".

این را البته با گریه و ناراحتی می‌گفتند و برای من سوال بود که چرا می‌گویند راحت شد؟ طرف مُرده است...کسی که مُرده است چگونه راحت می‌شود؟ بعد وقتی خود ما تا این حد ناراحتیم...او چگونه راحت‌ است؟

بزرگ‌تر که شدم دیدم درست می‌گفتند پدربزرگ راحت شد.

فکرش را بکنید همسر و دخترش را از دست داده بود در گذشته خانِ یک روستا بود اما اواخرِ عمر با ما زندگی می‌کرد و تمام زندگی‌اش در اتاقِ کوچک‌اش خلاصه شده بود

حق نداشت لب به شیرینی و شکلات بزند او عاشق شیرینی و شکلات بود و مجبور بود یواشکی بخورد...چربی و امثال‌هم که جای خود داشت

این اواخر دوست و رفیقی هم نداشت یک رفیق داشت که کمی قبل از او فوت کرد پدربزرگ هم از آن دسته پیرمردهایی نبود که برود پارک

تمام تفریح‌‌اش شده بود تلویزیون نگاه کردن آن یک یک تلویزیونِ تمام رنگی که مجبور بود کلی منتِ آنتنش را بکشد

شبی که داشت می‌رفت بیمارستان خداحافظی کرد ولی ناراحت نبود بیشتر به منتظرها شبیه بود انگار خودش دلش می‌خواست که راحت بشود...

بعد از مرگش من یک بار خواب دیدم در یک باغ زیبا نشسته و با رفیقش مشغول تن ماهی خوردن است

نمی‌دانم آن خواب حقیقت دارد یا نه اما حتی اگر هم حقیقت نداشته باشد و مُردن پایانِ زندگی باشد باز هم به مراتب بهتر از به زور زندگی کردن است

پدربزرگ حداقل به من یکی درس بزرگی داد آن هم اینکه رفتن همیشه حاصلش "نا"راحتی نیست یک‌وقت‌ هایی با راحتی همراه است!


| کیومرث مرزبان |

  • پروازِ خیال ...

به یاد آوردن

۲۴
شهریور


برای به یاد آوردن یه نفر، ‌یه بهانه‌ی کوچیک کافیه،

اما کی می‌دونه برای فراموش کردن، چند سال باید بگذره؟

از کجا معلوم که با مرگ، همه‌ی خاطرات فراموش می‌شن؟

کاش آدم آرزوهاش رو توی دنیا بذاره، خاطراتش رو به گور ببره.

توی قدیمی‌ترین عکسها، همیشه یه نفر هست، که هیچ‌وقت لبخندش کهنه نمی‌شه.

یه روز همه‌ی آدما، می‌رن سراغ یه عکس قدیمی، کنار یه عشق قدیمی،

زل می‌زنن به یه بغض قدیمی و می‌گن:

«خیلی ممنون، که یه روز با تمام وجود دوستم داشتی»


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

دلتنگی یعنی...

۱۸
شهریور


دلتنگی یعنی فکر کردن به پرواز

به خنده‌های بی‌دلیلت در راه خانه

نگاه‌‌های "مال خودمی"ا‌ت در جمع

دلتنگی یعنی کش رفتن آدامس جویده‌ ات

و غوطه‌ور شدن در طعم لب ‌هات

دلتنگی یعنی چشم‌‌های تو امشب سرخ بود

و چشم‌‌های من خیس...


| عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...


پر لایک ترین توییت 3 دسامبر (روز جهانی معلولین) مربوط به ایزابلا کاردیناله دختر 26 ساله ی ایتالیایی ساکن شهر فلورانس بود.

ایزابلا یک معلول جسمی حرکتی ست. او در ژانویه ی 2006 بعد از یک تصادف شدید برای همیشه مجبور به استفاده از ویلچر شد.

توییت او اسکرین شاتی از کامنت یک پست در اینستاگرام بود. پستی که در آن از کاربران خواسته شده بود تا در کامنتها در مورد آسیب های روحی ناشی از معلولیت حرف بزنند.

اسکرین شات ایزابلا از شخصی بود که در کامنتها پیامی با این مضمون گذاشته بود:

«همشونو باید جمع کنن و بریزنشون تو دریا».

او زیر این اسکرین شات نوشت:

«کسی توی فلورانس مربی شنا میشناسه؟ من نمیخوام به همین سادگی تسلیم بشم».

توییت خانوم کاردیناله در کمتر از یک ساعت بیش از ده هزار بار بازنشر شد. صبح روز بعد ایزابلا کاردیناله مثل همیشه از خواب بیدار شد، برای رفتن به دانشگاه از خانه بیرون رفت، و از چیزی که روی دیوار خانه اش میدید شگفت زده شد. روی دیوار خانه با رنگ قرمز نوشته شده بود:

in quale mare ti abbandonano, che posso venire a salvarti, poi chiederti:vuoi sposarmi?

«تو رو تو کدوم دریا میندازنت که بیام نجاتت بدم و ازت بپرسم: با من ازدواج میکنی؟»


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...

مرگ بی صدا

۱۵
شهریور


می دانم کسی که تا این سن خودش را نکشته بعد از این هم نخواهد کشت...

به همین قناعت خواهد کرد که، برای بقا، به طور روزمره نابود کند خود را:

با افراط در سیگار؛

با بی نظمی در خواب و خوراک؛

با هر چیز که بکشد اما در درازای ایام؛

در مرگ بی صدا...


| وِردی که بره ها می خوانند / رضا قاسمی |

  • پروازِ خیال ...


می گفت : همه چی رو نگو...

هر چی بگی ،بیرون میاد میره تو هوا تا یه روزی یه جا سبز شه!

چیزی که نمی دونی رو نگو

چیزی که نمی خوای بشه رو نگو

چیزی که خوش نیست رو نگو

چیزی که می‌شه بدبختی کسی رو نگو

حرف های خوب بزن، بذار بیان بیرون یه جا بشینن سبز  بشن.

خوشبخت شیم!

نگو...

اونهایی رو بگو که رو هوا تو عکس‌ها میوفتن،حرف‌های خوب که با چشم معلوم نمیشن ولی تو عکس‌ها شبیه دونه‌های آفتاب‌ان که از لای لب‌های یکی سُر خورده...

راه میرم اسم تو رو می‌گم، هر چی به تو وصل باشه تهش خوشبختیه...


| صابر ابر |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

رازها را به غیر خودت نمی‌گویی.

چرا که زندگی موضوعی خصوصی است؛ مثل نفس کشیدن. 

من اغلب رازهایم را به خودم می‌گویم.

امروز به خودم گفتم:

"ای کاش یک روز شما را ببینم و به شما بگویم، من آن دستی‌ام که همیشه به سوی شما دراز شده."

هر چیزی بهایی دارد و عشق بهای رازهای در دل مانده است...


| حیف حوصله‌ام پیر شده/ محمد صالح‌علاء |

  • پروازِ خیال ...

عزیزترینم

۰۲
شهریور


یکبار هم به من گفت: "عزیزترینم"

تا آن زمان هیچ واژه ای، نتوانسته بود تا این حد برایم جاودانه بماند؛

و کلمات فقط مشتی کلمات بودند در اقتضای زمان و مکانی محدود...

ولی "عزیزترینم...!"

فکرش را بکنید که در میان تمام عزیزانی که دارد، تو، "ترینِ" آنهایی!

این یعنی مرا کاملا آزاد و شرافتمندانه دوست می داشت، آنهم در کمال دارایی

نه از روی ترس و تنهایی اش.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

نهنگ مرده

۲۳
مرداد


میدونی، نهنگا خیلی بدبختن

هرچی گریه کنن دل دلبرشون واسشون نمیسوزه

فکر میکنه آب دریاست رو‌ صورتشون.

اینه که یهو نهنگه دلش میپُکه میاد میشینه تو ساحل و میمیره.

من میدونم.

من خودم یه نهنگ مرده ام...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


همین که مرا می‌فهمی

و اجازه می‌دهی قلبم بر گودیِ دستت آرام بگیرد،

خوب است.

همین که می‌گویی "می‌روم"

و شبیهِ آمدنت قدم برمی‌داری...


| آغوشی برای یک سفر طولانی /‌ سید محمد مرکبیان |

  • پروازِ خیال ...

مزرعه

۲۰
مرداد


پیراهن آنا بدون آستین بود با یک یقه ی کاملا گرد و آویزان.

ادوارد خیره بود.

بند پیراهنی که آن را روی شانه های آنا محکم نگه می داشت رو به بازوی خالی اش رها شده بود. درست مثل یک درخت بید که از سنگینی باد سر بزیر بود.

حالا فاصله ی بین گردن، شانه و بازوی آنا را می توانست به مزرعه ی پدربزگش تشبیه کند.

مزرعه ای که محصول زرین گندمش را کاملا درو کرده بودند.

یک زمین صاف و یکدست. زمینی تشنه و محتاج باران...!

ادوارد خم شد و شانه ی آنا را بوسید.

طوری که از محل بوسه اش، زنبقی بنفش شروع به روییدن کرد.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


هر شب این موقع از خودم میپرسم اسم شما روی زبان من چه میکند؟

دم به دم اسم شما از روی لبم پاک میکنم 

ولی باز باز آواز شما را میخوانم.

هر شب هر شب دهانم بوی اسم شما را میدهد. 

یاد شما در سینه ی من چکار میکند؟


| محمد صالح علا |

  • پروازِ خیال ...


آنا (با لبخند): تو دیونه ای ادوارد

ادوارد: بخاطرِ خنده هاته آنا

من عاشق رقص کولی هام؛

میخندی...

صدای پایکوبی شونو

بارها می شنوم


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

آنی که...

۱۶
مرداد


یک بار هم زنگ زده بودم منزل نقى‌زاده

اسمش فرامرز بود و با یکى دیگر که هیچ یادم نیست، سه نفرى روى یک نیمکت مى‌نشستیم.

مادرش که گوشى را برداشت،اسمش یادم رفت،

_منزل نقى‌زاده؟

از بابام یاد گرفته بودم بگویم منزلِ فلانى

مادرش شاکى و عصبى گفت:با کى کار دارین؟

_ با...پسرتون .

_ کدومشون؟

تک پسر بودم و فکر اینش را نکرده بودم که در یک خانه شاید بیش از یک پسر وجود داشته باشد.

شاکى‌تر و عصبى‌تر پرسید:کدومشون؟ با کدومشون کار دارى؟

هول شدم. یادم نیامد که مثلن بگویم اونى که اول راهنمایى‌ست.

من‌من‌کنان گفتم : « اونى که موهاش فرفریه، حرف بد مى‌زنه، قشنگ مى‌خنده...» 

اونى که قشنگ مى‌خندید خانه نبود...تق !

فردایش گفت: «من قشنگ مى‌خندم؟» و ریسه رفت...

من حرصم درآمده بود چون دفتر مشقم را نیاورده بود، ولى از قشنگ خندیدنش خنده‌ام گرفت .

بعدترها فکر کردم آدم باید هر از گاهى اسم هم‌ خانه‌ هایش را، رفقایش را، بغل ‌دستى هایش را فراموش کند، بعد زور بزند توى سه جمله توصیف‌شان کند ؛

بدو بدو بگوید مثلا 

آنى که خنده‌اش قشنگ است،

آنى که حرف زدنش مثل قهوه‌ ی تازه دم است،

آنى که سین ‌اش حال عاشقى دارد!


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...


اولین باری که تو زندگیم چیزی رو جا گذاشتم هنوز یادمه.

آخرای زمستون بود ولی هوا می گفت بهار شده. یه شال گردن مشکی داشتم که مادر بزرگم واسم بافته بود. اون روز وقتی رسیدم سر کلاس مثل همیشه گذاشتمش تو جا میزی. زنگ آخر که خورد فراموش کردم اصلا شال گردن دارم، تو کلاس جاش گذاشتم و وقتی فهمیدم که نزدیکای خونه بودم. نمی دونم چرا ولی برنگشتم. گفتم این هوا که شال گردن نمی خواد. فردا میرم سراغش!

فردای اون روز زمستون به خودش اومد و هوا عجیب سرد شد.‌ تازه فهمیدم چی رو جا گذاشتم چون بهش احتیاج پیدا کرده بودم! تا رسیدم مدرسه رفتم سراغ جا میزیم. نبود! همه جا رو دنبالش گشتم خبری از شال گردنم نبود. مدام فکر می‌کردم که اگه همون موقع می رفتم سراغش شاید هنوز داشتمش. چند روز بعد یه شال گردن خریدم که فقط شبیه شال گردنم بود. ولی هیچوقت اون حس خوب رو بهش نداشتم.

بعد از این همه سال خوب می دونم که ما آدم ها خیلی وقتا داشته هامون رو جا می ذاریم، چون فکر می‌کنیم بهشون احتیاج نداریم. فکر می کنیم همیشه سر جاشون می مونن و هر وقت بریم سراغشون هستن. اما وقتی زندگیمون زمستون میشه و تو نبودشون سرما رو حس می‌کنیم تازه می فهمیم که گاهی برای دنبالشون گشتن خیلی دیره...خیلی... 

اما مهم ترین چیزی که تو زندگیم جا گذاشتم شال گردن نبود. خودم بودم. من الان فقط شبیه چیزی هستم که دوست دارم باشم. باید زودتر خودم رو پیدا کنم چون درست جایی هستم که به بودنم احتیاج دارم، تو اوج سرما .


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


میان ترسهای پرشماری که مبتلایشان هستیم؛

شاید دریده ترین و هولناک ترین و عجیب ترینش ترس از "دوست داشته شدن" باشد. ترس از شنیدن دلم برایت تنگ شده. ترس از شنیدن میخواهمت...

چطور میتوانی برای دستی که به شوق نوازش به سمت سرزمین صورتت می آید توضیح بدهی که داری شراره های آتش را می بینی به جای نرمی نوازش؟

چطور می توانی به لبانی که شوق بوسیدن دارند توضیح بدهی سالهاست می دانی پس هر بوسه ای دریاچه مذاب دوری نشسته؟

چطور شرح بدهی هر دوستت دارم که شنیده ای تازیانه فراق شده به جان تکیده ات؟

چگونه شرح بدهی در جهان غمبار تاریکت جایی برای شب پره های نورپرست خندان نیست؟

چگونه گریختنت از آغوشهای امن را توجیه کنی، برای کسی که در هیچ آغوش امنی بدترین زلزله عمرش را تجربه نکرده است؟ 

تازه آخرش هم کم می آوری. سنگ که نیستی، آدمی. یک دوستت دارم می شنوی با لهجه ای که تو را رام می کند، تن می دهی به بازی تازه ای که می دانی سهمت از آن کمی مرهم است و بسیاری درد. و بعد، یک شب که بی مرهم و بی طاقت نشسته ای کنج دنج سرداب تنهایی، به سرت می زند یک گوشه دنیا بنویسی میان همه ترسهای دنیا، کبودترینش سهم ما شد، هراسِ دوست داشته شدن...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


گفتم:

میدونی؟

کاش زندگی عین یه نوار کاست بود...

گفت:

نوار کاست؟

چطور مگه؟

گفتم:

چون اگه هر جاشو دوس داشتی،

میشد با یه خودکار برش گردونی عقب...

گفت:

آخه مشکل اونجاست

اگه این کاستو برگردونیش عقب،

فقط قسمتای قشنگش نمیاد که،

همه چیش برمیگرده عقب

دوباره باید بشینی ببینی برای لبخندی که الان میزنی،

قبلش چقد گریه کردی...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


یک/ گفت میدونی این نویسنده ای که تازه مرده خودکشی کرده؟ گازو باز گذاشته و تموم. گفتم میدونم، نگران نباش، خونه من پنجره زیاد داره نمیشه با گاز خودکشی کنم. غش غش خندید. گفتم وقتی الکی میخندی زشت میشی. گفت تو همیشه زشتی. گفتم واسه همینه که دوستم نداری. گفت دارم، خر. گفتم نه، فقط نگرانم میشی. نگران میشی نباشم، کسی نباشه نگرانش بشی. گفت باز شروع نکنا، من با بچه ها بیرونم، شب زنگ میزنم حرف میزنیم، خب؟ گفتم خب. من می دونستم زنگ نمیزنه، اون هم می دونست من با گاز خودکشی نمیکنم. داشتیم دوستانه خداحافظی می کردیم، تا بازی بعدی.


دو/ گفت من اون وقتا دوست داشتم از تو یه دختر داشته باشم. گفتم دیره حالا، بذار فردا صحبت می کنیم ببینیم چیکار میشه کرد. خندید، گفت تو جدی هم میشی؟ گفتم ظهرها، دو تا چهار. گفت میدونی هیشکی اندازه تو منو تو زندگیم نخندونده؟ گفتم میدونم. واسه همینه که نمیشه از من دختر داشته باشی. گفت وا. گفتم والا. دلقکها پدرهای خوبی نمیشن، همه دنیا سیرکشونه، هیچی رو جدی نمی گیرن، یهو می بینن پیر شدن هیچ گهی نشدن. واسه همین یه جا باید از سیرک اخراجشون کنی، بری زن اون مدیر سیرک بشی که خارجی بلده. گفت وقتی تلخ میشی ها، اَه، حالم ازت به هم میخوره. گردنشو بوسیدم گفتم خوابیم مثلا، هی حرف نزن بیدار میشیم. سرشو قایم کرد تو گودی بین شونه و گردن من. خوابید. بوی موهاش مستم کرد، ولی هیچی نگفتم. خوابیدم.


سه/ چند قرن پیش بود؟ کی یادشه؟ گفت من آخر همین ماه دارم میرم. هیچی نگفتم. گفت انتخاب خودم که نیست، مجبورم، اینجا میشه آخه زندگی کرد؟ هیچی نگفتم. گفت دق نده منو. چیکار میشد کرد که نکردم؟ هیچی نگفتم. چشماش پر شد، خالی شد، هیچی نگفتم. گفت یه کلمه بگو منو می بخشی. خم شدم کف دست راستشو بوسیدم، هیچی نگفتم. ماه داشت از پشت دریاچه شورابیل بالا می اومد، گفت یه شعر میخونی برام؟ هیچی نگفتم. هیچی نگفت. ماه خودشو کشوند تا وسط آسمون، بی رنگ و بی رمق. خودش هم می دونست هیچ جای دنیا رو روشن نکرده.


چهار/ گفت تو خودت خبر نداری، اما من هرشب تو بغل تو میخوابم تو خیالم. واژه هاتو تن می کنم، نوشته هاتو می پوشم، میخوابم تو بغلت. نگاه کردم به مسیجش، خواستم بگم بابا صاحب حسن، دست بردار. دلتو گرفتی دستت، هر ده دقیقه یه بار به یه خر تازه می بندیش، ما رو چیکار داری این وقت شب؟ نگفتم. گفتم شب خوش، ممنونم که می خونی.


پنج/ گفت موهام ریخته زشت شدم؟ گفتم زشت بودی تو. خم شدم بین ابروهاشو بوسیدم. گفت سر خاک من گریه نکنین. تو نذار بچه ها گریه کنن. اصلا نیاین. گفتم باشه بابا، هی ور ور. هی اون گفت، من گفتم. منو خندوند، خندوندمش. پرستار اومد آمپول آرامبخشش رو زد که بره برای عمل. گفت من برنمیگردم به این اتاق و این بو و این تخت، گفتم غلط میکنی. برنگشت. سرخاکش گریه نکردیم. مارال سازدهنی زد، بقیه حرمت قولی که داده بودیم رو نگه داشتیم. همیشه با خودم فکر میکنم اون موقع که پرسید حالا که موهام ریخته زشت شده باید می گفتم نه بابا قرص قمر، زشت نمیشی تو که، همین که بخندی دل دنیا آب میشه.


شش/ علی تو فیلم "چیزهایی که هست نمی دانی" میگه: من همینجوریم. همیشه وقتی باید یه کار مهمی بکنم، یهو هیچ کاری نمی کنم. منم همینجوریم. همیشه وقتی میخوام یه چیز مهمی بگم، یهو هیچی نمیگم.


هفت/ شب بخیر، شب...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


ما قول های زیادی به هم داده بودیم،

مثلا قول داده بودی چشم هایت برای من باشد و خنده هایت فقط دل من را به قَنج بیاورد، من گونه های نرمم را برای تو کنار بگذارم، تو چالِ دیوانه کننده‌ات را برای من، من صدایم را که زیر لب شجریان می خواند و تو صدای ظریفت که اسمم را ترانه می کند، من شانه هایم را برای تو و تو غرق شدن در موهایت را برای من، من بازوهایم را برای چرخانَدنت زیر باران، تو دست هایت را برای بازی کردن روی صورتِ من،

مثلا قول داده بودیم که طَپش قلب تو شب ها لالایی من باشد و شمردن نفس های من بازی تو برای خواب رفتن،

قول داده بودی من روز را برایت رنگین کمان کنم، آوردن چای با من، گذاشتن موسیقی و بلند خواندن کتاب با تو،

مثلا قول داده بودیم تو برای من باشی من برای تو، من تو را تا آخر دنیا دوست داشته باشم و تو من را،

و من حالا نمی دانم که تو کجایی، چه می کنی، برای که هستی و به چه کسی قول می دهی

و ما آدم ها چقدر بد قولیم .


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...


باز شروع کرد از گذشتش گفت..

بهش گفتم: تو با گذشتت زندگی میکنی!

میدونی! دو نفر هستن که هیچ وقت گذشته هاشونو نمیتونن فراموش کنن

یکی اونی که بهش بد کردن!

عاشق بوده بهش بد کردن. از عشق فراریش دادن، خسته شده! یه آدم خسته از گذشته خیلی طول میکشه تا خوب بشه...

آروم در گوشم گفت: دسته دومی رو نگفتی؟

گفتم: میخوای بدونی؟

اونایی که به اون دسته اولیا بد کردن! خیلی ام بد کردن

رفتن، وقتی که نباید می رفتن...هیچ حسی نداشتن، درست وقتی که باید عاشق میشدن

میدونی، شاید اولیا حالشون خوب بشه 

ولی دومیا تا آخر عمر، گذشتشون رو زندگی میکنن!


| شاهین شیخ الاسلامی |

  • پروازِ خیال ...


+ سخت ترین کاری که انجام دادی چی بوده؟

_ اینکه گذشته م رو فراموش کردم...حالا هیچ چیزی وجود نداره که منو تو خاطراتم پرت کنه...هیچی نمی تونه گذشته رو یادم بندازه

+ پس چرا من همش فکر می کنم تو گذشتت موندی؟  این همه خستگی از کجا میاد؟

_ از همون گذشته 

+ تو که گفتی گذشته ت رو فراموش کردی

_ هنوزم میگم، می دونی یه چیزایی هست که شاید از حافظه ت پاک بشه ولی هزار سال هم بگذره اثرش تو روح و روانت باقی می مونه

این خستگی چیزی نیست که با فراموشی از بین بره...


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


می رفتیم احیا، می نشستیم در صحن خنک امامزاده صالح، چشمی تر می کردیم و استغاثه‌ای و چشم امیدی به دست یاری خدایی که آن وقتها هنوز بود.

استخوان سبک می کردیم به قول مادربزرگ. گریه می کردیم و استغفار می کردیم و به خدا و خودمان قول می دادیم کمتر گناه کنیم، و می دانستیم سر قومان نمی مانیم. دلمان اما گرم بود به خدای مهربانی که همه بدی ها را مادرانه از یاد می برد و در سرنوشت سال بعدمان خوشی و برکت می نوشت. 

کجا گم شدند آن دل های ساده مومن؟ آن خدای بخشنده کجا سفر کرد که برنگشت؟ کدام واقعه رخ داد که زائران ساکت تاریکی شدیم، بی هیچ هراسی از بدترین فرداها؟ روحمان کجا قطع نخاع شد که دیگر نه دلمان لرزید و نه صورتمان تر شد؟ کدام توفان گلهای سرخ امید را از دلمان چید؟ بعد از کدام جنون کشف کردیم زخمی که باشی کسی به کمکت نمی آید و خدا حتا اگر بیاید، نه به تو، که به زخمت کمک خواهد کرد؟ 

من دلم برایت تنگ شده خدا. بیا امشب برویم من آن وقتها را پیدا کنیم که از تو ناامید نشده بود، توی آن وقتها را پیدا کنیم که سرد و عبوس و ساکت نبودی، با هم بنشینیم به تماشای معاشقه گرمشان. حالش را داری؟

یا نه، چای دم کنم، بنشینیم در همین تاریک، از تنهایی حرف بزنیم؟

آن وقت ها یک جای دعا نوشته بود یا رفیق من لا رفیق له.

بی رفیق نمانی خداخوشگله، بی رفیق نمانی. همیشه روی من حساب کن، حتا حالا که پاک از هم ناامید شده ایم...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


توی فرودگاه یه سالن بزرگ بود. یه شیشه ی بزرگ قدی مسافرا رو از همراهاشون جدا میکرد.

رفتم نزدیک. انقدر نزدیک که بینیم تقریبا چسبیده بود به شیشه.

با دقت همه جاشو نگاه کردم، سالمِ سالم بود.

بدون اینکه برگردم و بهش نگاه کنم گفتم:«عجیبه. حتی یه ترک کوچیک هم روش نیست».

گفت:«چی؟ یعنی چی؟ مگه باید ترک داشته باشه؟».

گفتم:«نمیدونم. ولی من اگه هر روز این همه آدمو میدیدم که دارن از هم جدا میشن

و از این به بعد قراره هرکدوم یه گوشه ی این دنیا دلتنگ هم باشن، حتما ترک میخوردم».


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...

بوفالوی تنها

۲۱
ارديبهشت


تولدش بود و بین ما یک جاده ای بلند و کویری خشک فاصله! تا جایی که یادم هست تمام سال های باهم بودنمان اوضاع از سمت او جوری پیش میرفت که هیچ گاه روز تولدش کنار هم نبودیم، یک سال مسافرت برای تحصیل ، یک سال شیفت کاری اش و امسال هم یک جشنواره در شهری جنوبی تمام دلایل خنده داری بودند که مهترین روز سال را بین ما دیواری از تنهایی میکشید.

دوستش داشتم و هیچ دیوانگی از من بعید نبود. همان صبح، دو روز را برای رفتن پیش او مرخصی گرفتم با چمدانی که کل محتویاتش عبارت بود از پیراهن یاسی رنگی مردانه مورد علاقه ام که خودش برایم گرفته بود و لباسی از او که دوستش داشت. بدون آنکه بداند بسمتش راهی شدم تا شب اش جشن تولدی مختصر و دو نفره بگیریم.

تولد یک عزیز همیشه برایم موضوعی مهم بود بر خلاف عادت همه، همیشه آخرین نفر به عزیزانم تبریک میگفتم! اولین نفر آنقدرها مهم نیستند فقط آنهایی که تا آخر با تو میمانند مهمند مثل زمانی که شیر به گله ی بوفالو ها میزند. میدانی شیرها کدام بوفالو را شکار میکنند؟ همانی که از گله جدا شده باشد ،همانی که تنهاست یا همانی که بتوانند از دیگران جدایش کنند! عمیقا درک میکردم تنهایی یک بوفالو میتواند از سر زیاده خواهی اش باشد ، میتواند از سر فهم زیادش باشد که گوشه ای بهتر را برای چرای خود یافته است برخلاف عقیده ی دیگران همیشه بوفالوهای تنها برایم نژادی از گاوهای احمق نبودند بلکه نماد کامل شجاعت اند چون دریافته اند که نمیتوان در جمع، چیزی را بیشتر از حقی یافت که سایرین برایش تعیین میکنند! حقی مسخره که قراردادی بین قویترهای گله بود! تنها ، بوفالویی تنها میتواند جایی بزرگتر و بهتر برا "چرای" خودش بیابد و قانون دنیا این است تنهایانی که عاقلانه تر به دنبال چرای خود میروند بیشتر در خطرند.ولی یک شیر از پس دو بوفالو تنهای باهم بر نمی آیید و این تنها راه نجاتی بود که بوفالوهای گاو از آن بی خبر بودند .تنها راه نجاتشان نوعی عشقِ گاوی بود.

شب به او رسیدم برخلاف انتظارم اصلا خوشحال نشد و تمام مدت باهم بودنمان با یک لبخند مصنوعی، تظاهر به خوشحالی میکرد!هر دوی ما هنگام فوت کردن شمعهای کیک تولدش روبروی هم تنها بودیم بدون هیچ آرزوی مشترکی و دردناکتر از این تنهایی در دنیا وجود ندارد.

آنجا بود که فهمیدم دور شدن کسی در روز تولدش از کسانی که ادعا میکند دوستشان دارد کاملا عمدیست!

گاهی یک بوفالو دوست ندارد کسی با چرایش که هنوز جوابی برایش نیافته شریک شود حتی اگر شیری همان حوالی کمین کرده باشد...


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم

دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.

اما این یکی فرق داشت

وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!

همان همیشگی من را میخواست

همیشگی ام به وقت تنهایی!

تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.

موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!

ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!

باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.

همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،

داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد.

اما نه!

باید چشمانش را میدیدم

گفتم ببخشید خانوم؟

سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما

اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.

خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.

از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم!

همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد.

چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!

این ها را مینویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود!

شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و...

دیگر کافه بوی شاملو را میداد!

همه مشتری مداری میکردند من هم دختر رویایم مداری!!!

داشتم عاشقش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم

داشتم میشدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم

این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخورد تمام شد!

و برای همیشه دل بریدم از بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!

مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره و قهوه اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.

یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.

عشق همین است

آدم ها می روند تا بمانند!

گاهی به آغوش یار

و گاهی از آغوش یار... 


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...


هیجده سالم که بود مجبور شدم یک نفر رو فراموش کنم و چون بلد نبودم، مثل بچه ها گریه میکردم.

آدمها برام پر از حرفای نامفهوم بودن...حرف هایی مثل «بعدا به حال این روزهات میخندی» یا «جاش رو آدمهای دیگه پر میکنن.»

تا مدت ها، شب ها رو بی خواب بودم. بعضی از آدما رو تو خیابون از پشت با اون اشتباه میگرفتم، بعضی وقت ها دلم برا صدا کردن اسمش تنگ میشد و با هر آدمی که اسم اون رو داشت دمخور میشدم.

خودم رو مقصر میدونستم و احساس میکردم اگر آدم بهتری میبودم اون هیچوقت منو به حال خودم رها نمیکرد.

گوش کردی؟ امروز که تو حال سالها پیش من رو داری و قلبت فشردست، بذار برات حرف های نامفهموم نزنم...

تو قرار نیست هیچوقت به حال این روزهات بخندی. تو امروز با تمام وجودت موسیقی غمگین رو میفهمی، میتونی از ته دل گریه کنی و شب ها از بی قراری بیداری.

تو نمیفهمی چقدر تو دنیای آدم بزرگ ها فراموش شدست بی قراری. گریه ی از ته دل و شب بیداری برای کسی که دیگه نیست. فیلمش کن، عکسش کن، بنویس.

من بهت میگم اگر قلبت فشردست و گریه داری، تا میتونی ازشون لذت ببر چون سالها بعد، آدمها نمیذارن با خودت انقدر صادق باشی!


| امیرعلی ق |

  • پروازِ خیال ...