ترس بَرَم داشت...
افتاده باشی از سَرِ دیوار،
خم شدم بگیرم
دیدم خوشه خوشه آویختهای
| بیژن الهی |
چرا آنچه که هست
مرا به یاد آنچه که نیست
میاندازد؟
ای نقش تو ام در چشم
ای نام تو ام بر لب
ای جای تو ام در دل
پس کجا تو پنهانی؟
من میدانم
که اندوه من برابر است
با اندوه سواری که
صدای سم اسبش را
با صدای خرد شدن آهسته خرد شدن برگها
اشتباه میکنند
با شببویی که تاریکی خود را
از دست میدهد
با نارنجی که تنها بر میز است...
که اگر بنویسم "تو"
شعر را به شعر افزوده ام
تو در پنجره ها چه می دیدی
که برایت دلداری ای نداشتم؟
مرا کاشته بودند
کاشته بودندم
تا با خورشیدهای عجول
احاطهام کنند
تو آمدی چنان نرم مرا چیدی
که رفتار نسیم را
در دست تو حس کردم
نامش برف بود...
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف بر بام های کاهگلی...
و من او را
چون شاخه ای که زیر بهمن
شکسته باشد
دوست می داشتم...