اردیبهشت های همیشه با تو
- ۹ نظر
- ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۰۶
- ۱۲۲۲ نمایش
وقتی بار عاطفی رابطه به تنهایی روی دوش توست، یعنی مدت هاست رابطه به پایان رسیده و تو بیخودی درگیر مانده ای.
انگار که از یک سراشیبی تند با کلی ذوق بالا بروی و وقتی نفس ت گرفت، ببینی که به هیچ جای مشخصی نرسیده ای.
آن وقت نفرت و خستگی را جایی میان قفسه ی سینه و شکم احساس می کنی. چیزی شبیه به یک دل بهم خوردگی.
حق داری که دلت بخواهد راهِ رفته را بازگردی که لااقل در ناکجا آباد گم و گور نشوی.
یکی از سخت ترین قسمت های هر ماجرای احساسی همین فاجعه ی افتادن بار عاطفی روی دوش یک نفر است.
یا باید کوله پشتی نفر مقابل هم پر باشد و یا به کل بی خیالِ ماجرا شد و بدون سرزنش، پایان را پذیرفت.
سخت است اما سخت ترش زمانی ست که می بینی بخاطر هیچ، مدت ها خودت را از خیلی چیزها محروم کرده ای.
از دیدن مهربانی و لذت همنشینی با دیگران محروم شده ای.
از لحظه های شاعرانه ای که هر کدام خاطره ای می ساختند، دور مانده ای.
و هیچ چیز بدتر از سرخوردگی در رابطه نیست.
که نتیجه اش می شود، یک دل مردگی تهوع آور غم انگیز.
حواست باشد مبادا انرژی عشق را برای رابطه ای که تمام شده، هدر بدهی.
| شیما سبحانی |
اگر در رابطه ای دلت گیر افتاد حواست باشد دچار سوتفاهم عاشق بودن نشوی.
بعضی حس ها شبیه به عاشقی اند اما فرسنگ ها از عشق فاصله دارند.
احساس "ترسِ از دست دادن" همان سوتفاهم عاشقی ست.
گمان می کنی جانت به جانش وصل است و بی او روزگارت شکل دیگری ست.
آری روزگارت شکل دیگری ست اما نه به این خاطر که دیوانه ش هستی، فقط چون می دانی کسی شبیه به او را هرگز نخواهی یافت و وحشت می کنی.
از ترسِ از دست دادنش به خودت می افتی. در احساس اوج می گیری ولی این حس نامش چیز دیگری ست.
نگران خود بودن است. خودخواهی ست. سواستفاده گر بودن است.
اینکه با هزار مکافات نگهش می داری و حتی حاضر به ترک رفتارهای اشتباهت نیستی، اینکه می گذارد می رود و تو به زمین و آسمان می زنی، برمی گردد و تو باز همان آدم سابقی، این یعنی تو دچارش نیستی.
عاشق اگر باشی تغییر می کنی، متحول می شوی، چیزی جز او نمی بینی، چیزی جز برای حالِ خوبِ او نمی خواهی. از خود بریدن دارد. از خودگذشتن دارد. حتی در دوران دوری، به او متعهد ماندن دارد. متعهد بودن ها دارد. متعهد بودن ها دارد...
اینکه با هر بار بالا و پایین شدن رابطه بیش تر به این نتیجه برسی که باید دست از لجاجت و حاشیه برداری و حرمت احساست را نگه داری این تازه اول راهش است.
عاشقی سخت است جانم. کار هر کسی نیست. منم منم نمی شناسد.
دل می خواهد.
جسارت می خواهد.
چشم بر آدم های تازه بستن می خواهد.
چشم بر موقعیت های ناب بستن می خواهد.
دل می خواهد.
جرئت می خواهد.
باید حسابی زندگی کرده باشی تا با جان و دل عاشق شدن را بپذیری. باید با فروتنی قبولش کنی.
اینی که گرفتار می شوی و گمان می کنی که عاشقی، اما در بحث و جدل از او نمی مانی، اینی که تمام جوانب را می سنجی و سیاست گذاری های رابطه را خوب بلدی، این نامش عاشقی نیست.
تو در دامِ " ترسِ از دست دادن" گرفتار شده ای و خودت نمی دانی. خودت را گول نزن، عاشقی کار هر کسی نیست.
اگر در دوران دوری، از او بهتری آمد و باز گرفتار بودی و دست رد به سینه ی دیگران زدی، عاشقی.
ولی اگر چون بهتر از اویی برایت نیست رهایش نمی کنی، بدان که ادعای عشق عین نادانی ست.
اگر در دوران دوری می توانی وارد رابطه ای دیگر شوی و خیال می کنی که گرفتاری، بدان که فقط خیال می کنی گرفتاری!
همزاد عاشقی متعهد بودن است. باور کنیم که "دوست داشتن معمولی" و "ترسِ از دست دادن"، با "عاشقی" تفاوت دارد.
قصه ها را که خوانده ایم. مجنون و فرهاد را شنیده ایم. زلیخا را که دیده ایم.
عاشقی گران است. مفت ٓش نکنیم!
| شیما سبحانی |
زندگی برای ثابت کردنِ عشق، به زمان نیاز ندارد.
شاید همین لحظه ای که تو در تردید بسر می بری،
کسی در گوشه ای دیگر قلبی را که روزی برای تو می تپید، تصاحب کند.
زندگی می رود و باید همراهش شوی
و بدانی که فرصت به آن هایی داده می شود
که برای بدست آوردنِ بهترین های شان تلاش می کنند و می جنگند.
| آنجلینا / شیما سبحانی |
اگر در زندگی بدنبال عشقی پایدار هستید، هرگز روی آدم های رمانتیک حساب باز نکنید.
رمانتیک ها مدام از سکویی به سکوی دیگر در حال جهش هستند.
بدنبال عشقی افلاطونی می گردند که در روی زمین هرگز پیدایش نخواهند کرد.
حسی در نهایت کامل و آرمانی آن ها را بسوی کمال در عشق سوق می دهد.
اگر از جمله آن افرادی هستید که یک پیوند طولانی و آرام راضی تان می کند،
از رمانتیک ها فاصله بگیرید.
| شیما سبحانی |
قرارمان باشد برای شب چهارشنبه ی آخر سال
من می ایستم کنار آتش
و تو از دور نگاهم کن
من کنار شعله ها برای تو می میرم
و تو قهر سنگین ت را فراموش کن
قرارمان باشد برای شب چهارشنبه ی آخر سال
من چادر بر سر می کشم
و بر در خانه ات می کوبم
تو خودت را به نشناختن بزن
و کمی نقل در پیاله ام بریز
من فال گوش می ایستم
و تو برای آشتی نیت کن
| شیما سبحانی |
آگاه باش که عشق
همین لحظه های شاعرانه اش می چسبد
ساده و روستایی
و بی هدف
روی چمن ها چهارزانو بزنی
و یار رو به روشن ترین نقطه ی قلبت باشد
آن وقت باران سرش را بگذارد سر شانه هایت
و رگبارش ترانه شود زیر گوش دشت
چه باشد و چه نباشد
اینچنین عاشقش باشی
آگاه باش که آه و ناله و اندوه
عشق را خراب می کند
| شیما سبحانی |
از این تنهایی ها خدا قسمت کند
که بنشینی، زانوها را بغل بگیری
به کسی که نیست فکر کنی
بعد ناگهان کسی از جایی دور
بپرد وسط تنهایی ات
و تعادلش را بهم بریزد!
دست به دلِ آغوشت بگذارد
موهایت را پریشان کند
و توی صورتت فریاد بکشد که آمده تا تمام اتفاق های بد گذشته جبران شود
تو بلند بلند بخندی،
و او بوسه اش را بگذارد وسط خنده هایت
گاهی زیادی که تنها می شوی
دلت از این سرزده آمدن های
طولانی می خواهد!!!
| شیما سبحانی |
اصلا فکرش را می کردی،
که با انگیزه عاشق شویم؟
که بی اندازه دل ببندیم؟
هوای حالمان اینگونه بی تاب شود؟
نیمی حال خوب و نیمی دلهره
بچسبد به مغز استخوانمان؟
دلمان گیر بیفتد
و شب ها بی لالایی خوابمان نگیرد؟
تو دنیایم را زیر و رو کنی و من...
راستی، من کجای قلبت جا دارم،
که اینطور زود به زود هوایم را می کنی؟
می دانی؟
ساعتی ست که از تو بیخبرم
و انگار نبض هایم دیگر نمی زنند
بیا و بنشین رو به روی چشم هایم
می خواهم بودنت را ابدی کنم
| شیما سبحانی |
اشتباه در یک رابطه
آنجایی رخ می دهد
که می خواهیم کمبودهای مان را
با هوس های یک شبه جبران کنیم
به زور می چسبیم به آدم هایی که
از آنِ ما نیستند
و از آنِ شان نیستیم
روزی از همین روزهاست که
آدمِ اصل کاری مان را از دست می دهیم
همان کسی را که
فکرهای مان به هم نزدیک بود
و خواسته های مان به هم شبیه
بیش تر وقت ها هم
هر دو همزمان به یک چیز فکر می کردیم
و اگر یکی از ما حرفی می زد،
آن یکی می گفت:
_ دقیقا من هم همین را می خواستم بگویم!
و ما اغلب از این آدم های اصل کاری عبور می کنیم
درست مثل خیلی چیزهای اصلِ کاری دیگر...
این اتفاق یعنی
نقطه ی پایانِ تشکیل یک رابطه ی درست....
یعنی همان نقطه ی
گم کردنِ آدمِ اصلِ کاری زندگی...
| شیما سبحانی |
آدم های خیالباف همیشه حال شان خوب است.
با کسی که دوستش دارند،
به میهمانی می روند،
چای می نوشند و می رقصند.
شادِ شادند.
کسی را که دوستش دارند همیشه هست.
نه می رود،
نه می میرد
و نه خیانت بلد است.
آدم های خیالباف خوشبخت ترینند.
آنقدر فکر می کنند تا باورشان شود
و بالاخره هم روزی جذب می کنند آنچه را که می خواهند.
| شیما سبحانی |
بالاخره یک روز بعد از آن همه دلتنگی کسی را که بی تابش بودی،
دوباره بدست می آوری
قول می دهید که اینبار دیگر عشقی در کار نباشد
قسم می خورید که فقط گاهی،
آن هم دیر به دیر،
در یک سربالایی ییلاقی کنار هم قدم بزنید
قول می دهید که دوباره آن روزها تکرار نشود
که باز روز از نو و روزی از نو، نباشد
و آن تعصب های بی مورد و آن آزارهای از روی حسادت های عاشقانه تکرار نشود.
قرار می گذارید که فقط دوست بمانید و به خیال خودتان حسابی روشنفکرانه رفتار می کنید
روشنفکرانه حسی را مخفی می کنید
و کاملا روشنفکرانه هم زجر می کشید
ولی آرزوی قلبی تان چیز دیگریست،
که ای کاش کسی بیاید و نام این دوستی را بلند بگوید
نام این دل دل کردن و این پا و آن پا کردن ها را به روی تان بیاورد
نام این قدم زدن های ساده ای را که محال است فقط به یک پیاده روی معمولی ختم شود
از تو می خواهد که قبول کنی این رابطه فقط یک دوستی معمولی ست
تو باز هم گیج می شوی ولی می پذیری همین بودن ساده را
تو فقط می خواهی که باشد
نامش مهم نیست
ولی آرزو می کنی کاش کسی پیدا شود و زیر گوشش بخواند که این فقط یک دوستی معمولی نیست
این همان است که بوده
این دل دل کردن ها نامش عشق است و نه چیز دیگر
| شیما سبحانی |
دقیقا وقتی که انتظارش را نداری، دوباره سر و کله اش پیدا می شود
تمام تابستان را با هم در بلوار کاج های سبز قدم می زنید و می خندید و حال تان خوب است
اصلا هم به این کاری ندارد که تو تازه داشتی به نبودنش عادت می کردی
آمده تا تو را باز به به خودش وابسته کند
و بعد یک روزی که سخت دلبسته می شوی، ترک َت می کند
و آن وقت است که تو عاشق می شوی
فقط در یک رفت و برگشت
به همین راحتی
گیج از آن آمدنِ بی دعوت
و مَنگ از این رفتنِ بی دلیل
دلت می خواهد تا ته این بلوار را تنها بدوی و از تمام سایه های شهر فرار کنی
از تمام سایه ها بجز سایه ی خودت که همیشه هست
تا آخر این بلواری که حالا دیگر هوایش فقط استخوان هایت را می سوزاند.
| شیما سبحانی |
نگفتم بیا از این دیوارها بگذریم!
نگفتم این دیوارها عجوزه ی پیری را در خود مچاله کرده اند
که هر شب لالایی خوفناکش تن این خانه را می لرزاند!
گفتم گاهی برای ماندن باید از خیلی چیزها گذشت
باید نجنگید
باید عبور کرد
جنگ مردان زیادی را شیمیایی کرد
و خودش خاتمه گرفت،
قبل از اینکه به داد کشتگانش برسد
این دیوارها می ریزند
و ما از هم دورتر و دورتر می شویم
گاهی باید به بعضی چیزها خاتمه داد
گاهی باید نجنگید
باید عبور کرد
و رفت
| شیما سبحانی |