- ۱ نظر
- ۰۵ مهر ۰۰ ، ۰۰:۲۷
- ۲۸۳ نمایش
امیدها شبیه هم نیستند؛
دست یکی به آسمان چنگ می زند
دست یکی به انسان...
دست های انسان ها شبیه هم نیستند
یکی خاک را به باد می دهد
یکی عمر را...
انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند
یکی زندگانی می کند
یکی تحمل...
ﺍﻧﺴﺎنها ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﺗﺤﻤّﻞ نمیکنند
ﯾﮑﯽ ﺗﺎﺏ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ،
ﯾﮑﯽ ﻣﯽشکند!
ﺍﻧﺴﺎن ها ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ نمیشکنند
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ میشود،
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ…
| رسول یونان |
وقتی تنهایی
به همهچیز و همهکس پناه میبری
پخش میشوی
در کوچه و خیابان
به جاهایی میروی که نباید بروی
به آدمهایی سلام میکنی که نباید.
محبوب من!
بیا دست مرا بگیر و مرا بیرون بکش!
از کافههای دود و نیشخند
از گلوی شبها
از گِل و لای روزها
من پراکنده شدهام
بیا مرا جمع کن از کوچه و خیابان
بیا مرا جمع کن از دیگران!
| رسول یونان |
رفتن علت نیست
معلول تمام ماندن هایی ست
که گوشه اتاق فرسوده می شود
از کسی که می خواهد برود
نباید چیزی پرسید
هر کس که پا دارد می رود
من از دقت او در تماشای کوچ درناها
فهمیدم که خواهد رفت
مانعش نشدم
اگر در را می بستم از پنجره می رفت
دست هایش سفید تر شده بودند
می توانستند به بال بدل شوند...
| رسول یونان |
اگر می توانستم
بهار را مثل پیراهنی به تن کنم
دوباره به دهکده بر می گشتم
و با دسته گلی در دست
همراه مادرم به خواستگاریت می آمدم
اگر می توانستم
بهار را مثل پیراهنی به تن کنم
می دانستم چه کارهایی بکنم
که مرا دوست بداری
به آبی چشم هایت مروارید می ریختم
چمن را زیر پایت پهن می کردم
اما افسوس
نمی شود از بهار، پیراهن برید
نمی شود پرنده و ترانه را قیچی کرد
سوزن در تن درخت کار نمی کند
و به بارانی که می بارد نمی شود دکمه دوخت
| رسول یونان |
هیچ چیز به اندازه تنهایی
غم انگیز نیست
تنهایی نام بیهوده ی زندگی است
وقتی بیداری خسته و غمگینی
وقتی میخوابی کابوس می بینی
وقتی تنهایی سردت می شود
انگار برف
روی استخوان شانه هایت نشسته باشد
تنهایی
جهنم نامتعارفی است
جهنمی با آتش سرد
میان شعله ها از سرما یخ میزنی
تنهایی هول آور است
پر از ظلمت و ناشناختگی
مثل خانه ای متروک در حاشیه جنگل
عبور نسیمی از لابلای علف ها
می تواند از ترس دیوانه ات کند
وقتی تنهایی
به همه چیز و همه کس پناه می بری
پخش می شوی در کوچه و خیابان
به جاهایی می روی که نباید بروی
به آدم هایی سلام می کنی که نباید
تنهایی درنگ در سنگ است
حرف زدن از یاد آدم می رود
| رسول یونان |
گاهی زود می رسم
مثل وقتی که به دنیا آمدم
گاهی اما خیلی دیر
مثل حالا که عاشق تو شدم در این سن و سال
من همیشه برای شادی ها دیر می رسم
و همیشه برای بیچارگی ها زود
و آنوقت یا همه چیز به پایان رسیده است
و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است
من در گامی از زندگی هستم
که بسیار زود است برای مردن
وبسیار دیراست برای عاشق شدن
من بازهم دیر کرده ام
مرا ببخش محبوب من
من بر لبه عشق هستم
اما مرگ به من نزدیکتر است.
| عزیز نسین / ترجمه: رسول یونان |