هیچ چیز سر جایش نیست
- ۱ نظر
- ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۵۶
- ۳۶۵ نمایش
می فهمی؟
نه نمی فهمی
نمی فهمی من تا کجا غمگینم
هیچ کس نمیفهمد آدم تا کجای اش غمگین است
آدم پیت حلبی که نیست
خطی بکشد روی دنده ی سومش و بگوید:
تا اینجا غمگینم
یا خط بکشد روی خرخره اش و بگوید
من تا اینجا عاشق بودم که این طوری شد.
روزی تا خرخره عاشق بودم
تا فرق سرم
منی که حالا حوصله ی دوست داشتن خودم را هم ندارم
و هر دوست داشته شدنی
تنها کسری از مرا نشانه گرفته
یک چهارم
یک پنجم...
| رویا شاه حسین زاده |
هر شب به رفتن فکر می کنم اما
هر صبح
پیراهنم را از چمدانی که در خیال بسته بودم
بیرون می کشم
هر شب به رفتن فکر می کنم
اما هر صبح
موهایم را می بافم
سر کار می روم و به نرفتن ادامه می دهم
چند زن مثل من
مدام لای لیوان های ته گنجه
در پی دری به سمت کوچیدنند
چند تن مثل من ملافه ها را جوری صاف می کنند که انگار
جاده های جهان را برای رفتن
تو تابه حال
از خانه ات در طبقه آخر یک آپارتمان تونلی برای فرار کنده ای
تو تا به حال
وقت اتو کشیدن
نقشه فرارت را هم کشیده ای؟
آدم چطور می تواند پشت دری که قفل نیست اینقدر زندانی مانده باشد؟
| رویا شاه حسین زاده |
دیر کرده ای
شکوفه کوچک
دیر کرده ای.
نسیم
پیراهن خواهرانت را می نوازد
و من
سخت نگران تو هستم
چه کسی جای خالی یک شکوفه ی کوچک را
در میان بی شمار شکوفه حس خواهد کرد؟
چه کسی می تواند حزن درخت را درک کند
وقتی که دست می گذارد روی یک تکه از قلبش
و می گوید:
«او قرار بود در اینجا بشکفد،
درست همینجا»
| رویا شاه حسین زاده |
برمان گردان دنیا
به روزگاری که هنوز
مردگان زیادی را
از نزدیک نمی شناختیم
مرگ
به اندازه ی بستگان دور همسایه
دور بود
به روزگاری که ترانه های حزن آلود
کسی را به یاد کسی نمی انداختند
عطرها
آدم ها را به یاد آدم نمی آوردند
و در هر گوشه ی این شهر
خاطره ای که پوست دل را بکند
کمین نکرده بود...
| رویا شاه حسین زاده |
بالاخره یک روز از اینجا می روم
از مرتب کردن صبح به صبح تخت خوابها
از رژهای ملایم و ضد چروکهای حوالی سی سالگی
از کیفم را بر می دارم و می روم اداره
از آدمهای ماشینهای مجاور
بالاخره یک روز از اینجا می روم
سالها قبل
خیلی سال قبل
یک روز از اینجا می روم
دووور
آنقدر دور
تا فردایش که امروز است این شکلی نباشد
می فهمی؟
تو تا بحال سالها قبل از اینجا رفته ای
که سالها بعد به اینجا نرسیده باشی ؟!
| رویا شاه حسین زاده |
مرد اگر بودم...
مرد اگر بودم
نبودنت را غروب های زمستان
در قهوه خانه ی دوری، سیگار می کشیدم
نبودنت دود می شد
و می نشست
روی بخار شیشه های کثیف قهوه خانه
بعد تکیه می دادم به صندلی
چشمهایم را می بستم و انگشتانم را
دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم
تا بیشتر از یادم بروی
نامرد اگر بودم
نبودنت را تا حالا باید فراموش کرده باشم
مرد نیستم اما، نامرد هم نیستم
زنم و...نبودنت،
پیرهنم شده است !
| رویا شاه حسین زاده |
دلم می خواهد چند تن باشم همزمان،
چند تن و همگی زن.
زنانی باشم، همزمان
در چند مکان مختلف
چند زمان مختلف.
یکی از من مثلا آوازه خوانی باشدکه صدایش غروب ها
وقتی که کارگران در کافه ها ی لب بندر دور هم جمع می شوند
خستگی را از تنشان در بیاورد
هر چند دلتنگی شان را دو برابر .
پرستاری باشم همزمان،
که به سربازی مجروح، از امید بگوید.
که قرار نیست صبح فردا را ببیند.
بازیگری باشم که عکسش با چند پونز کوچک
اندکی
و فقط اندکی
زیبایی به دیوار نمور یک آرایشگاه زنانه بخشیده باشد.
همزمان زنی باشم
روبروی خودم
که صورتش را بند می اندازند
و در دلش آرزو می کند زیبایی مرفه هنرپیشه ها را.
بی آنکه بداند عکس ها به سادگی و شکم برآمده اش حسادت می کنند.
دلم می خواهد یکی از خودم در سیاه چادری کوچک به افتادن ناف اولین پسرش فکر کند،
یکی دیگر کلید را از جیب مردش بردارد که غروب ها خودش در را به رویش باز کرده باشد.
دلم خیلی ها بودن را می خواهد
خیلی جاها بودن را
خیلی وقت ها بودن را...
| رویا شاه حسین زاده |
گفتم بیا عکس یادگاری بگیریم
سیاه
سفید
خاکستری
من روی صندلی چوبی قدیمی بنشینم
تو پشت سرم بایستی و دستهایت روی شانه من باشد.
گفتی: هنوز فرصت هست
همیشه فرصت هست.
گفتم بیا عکس یادگاری بگیریم
من شبیه سی سالگی مادرم باشم
تو شبیه روزهایی که هنوز عاشقت بودم
و هر دو بیهوده لبخند بزنیم
به مردی که نمیشناسیمش.
گفتی: همیشه فرصت هست.
و ندیدی مرگ را که از آن سوی شمشادها
نگاهمان میکرد...
| رویا شاه حسین زاده |
من ماده ام
ماده
و ماده می تواند مایع باشد
جامد باشد
و گاز.
مایعم ، مذابم
وقت هایی که چیزی دلم را آتش می زند
جامدم ، یخم
وقتی که واژه ها را درست بر نمی داری و
هر حرفت
یک تکه از وجودم را سرد می کند
من ماده ام
مادیانم
شیهه ام
کاری برای دلتنگی ام نمی کنی؟
دستی ببر لای یال های ترم لااقل
پیش از آنکه به حالت سوم ماده بودن برسم
هوا شوم و از همین هود آشپزخانه
برای همیشه بالا بروم.
| آوازی برای یک آدم آهنی / رویا شاه حسین زاده |
بعضی آدمها برایمان
یک استکان چای داغند
در مسافرخانه ای بین راه
شبی برفی.
بعضی ها
کبریتی کوچکند
که تاریکی هایمان را روشن کنند
تنها برای چند لحظه ی کوتاه
تنها برای چند لحظه
بعضی ها اما
توی چشمهایمان حلقه می زنند بعد می افتند.
روی گونه های منی حالا
سر می خوری
می رسی به لبهایم
بعضی آدمها چقدر تلخند.
| قرمز همیشه انار نیست / رویا شاه حسین زاده |
دوستت دارم های سیزده سالگی را
روی بخار شیشه ی کلاس کشیدیم
با یک قلب
و حرف اول یک اسم
دوستت دارم های بزرگ تر را
در نامه های عاشقانه نوشتیم
پنهانشان کردیم
_هنوز هم یکی از آن نامه ها آنجاست
من از ترس مادرم
جوری پنهانش کردم که حتی خودم هم نتوانستم پیدایش کنم_
و زنان در حوالی سی سالگی
شاید دیگر
قلبی روی بخار شیشه نکشند
اما
هنوز هم پر از دوستت دارمند
چند تا از دوستت دارمهایم را
برایت
مربای آلبالو درست کرده ام
چند تا را
گرد گرفته ام از اشیا
با یکی از آنها
پیرهنت را اتو کرده ام
و با یکی
با یکی دارم
این شعر را برایت می نویسم.
| رویا شاه حسین زاده |
زندگی ما
آن قدر هاهم رمانتیک نبود ،
هست ؟
که مثلا عصرهای آرام سه شنبه
درکافه ی دنجی
باهم قهوه بنوشیم .
که مثلا
اسم های مان را روی ماسه های ساحل بنویسیم ،
شهرما
یک دریاچه ی خشک شده بیشتر نداشت
ندارد
_آن هم که فقط نمک روی زخم آدم می پاشد_
نه !
زندگی ما رمانتیک نبود
نیست
وشهرمان
حتی قطاری ندارد
که از پشت شیشه هایش
مثل سربازهای فیلم های جنگ جهانی
برایم دست تکان بدهی.
با این همه اما
گاهی
گاهی که برق می رود
شمع روشن می کنیم
مثل کافه های فیلم های فرانسوی
گاهی هم برای بچه های قطار شهربازی دست تکان می دهیم.
زندگی ما
اصلا رمانتیک نبوده اما
فردا که فیش آب را پرداخت می کنی
پشتش را بخوان
زنی در خانه داری
که شاعر است و می تواند
با همان جمله ی «دوستت دارم» پشت فیش ها هم غافلگیرت کند.
| رویا شاه حسین زاده |
من زخم های بی نظیری به تن دارم اما
تو مهربان ترینشان بودی
عمیق ترینشان
عزیزترین شان
بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم
که هیچ کدامشان
به پای تو نرسیدند
به قلبم نرسیدند
بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند
که تو را از یادم ببرند، اما نبردند
تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز می گردی
و هر بار
عزیزتر از پیش
هر بار عمیق تر
| رویا شاه حسین زاده |
خدا بعضی ها را
از چشمهایشان آفریده
اول چشمهای مرا آفریده مثلا
بعد زل زده توی مردمکهایم
و با خودش گفته
باید چیزی شبیه باران بیافرینم
که دست از سر این دو تا دایره ی محزون برندارند
بعد
برای چشمهایم صورتی کشیده
دست
پا
قلب
و گفته این آدم حتما باید زن باشد
ابر مونثی
که یک عمر ببارد
گاهی
سر بر شانه ی کوهی
وگاهی
در عمق تنهایی...
| رویا شاه حسین زاده |
پیامبری مونثم
با موهای روشن کوتاه
و اندوه های تاریک بلند
تا می توانید
به من ایمان نیاورید!
من خود از بهشتی که وعده می دهم گریخته ام
جایی که فرشته های زیبای زیادی دارد
به درد زنان نمی خورد.
تا می توانید
به من بخندید
و به اندوههایتان
حتی تا نمی توانید هم بخندید.
جهان اتفاق خنده داری بیش نبوده
و قبر پدرانمان را اگر بشکافیم
نیششان تا بنا گوش باز است.
| رویا شاه حسین زاده |
ما در شرایط مشابه
زندگی های مشابه
و اتفاقهای مشابه
غصه های نامتشابهی داشتیم
و با بغضهای شبیه به هم
گریه های متفاوتی
که زندگی بر هر کداممان
جور تازه ای سخت گرفته بود
سخت.
گذشتیم اما
شاید هم نه
ایستادیم
تا اتفاقها و زمان از رگ و ریشه مان بگذرد
حالا
غروب فروردین است
کوهها دارند پیش می آیند
که بایستند در مقابل خورشید
من
و این ماهی قرمز جامانده از هیاهوی اسفند
خیره می شویم به هم
تا در نگاهی شبیه به هم
قطعا به چیزهای نامشترکی فکر کنیم
رو بروی هر دوی ما هرچند
گلدان بنفشه ی مشترکی هست
که نمی دانیم
بهار او را به ایوان آورده
یا او بهار را
| رویا شاه حسین زاده |
چقدر به چشم من آشنایید !!!
من شما را جایی ندیده ام؟
قبلا
بعدا؟
صف نان؟
اتوبوس؟
شاید هم الست
وقتی خدا از ما
سوگند می گرفت
که فراموشش نکنیم.
_از خدا پنهان نیست
از شما چه پنهان_
من گاهی فراموشش کرده ام
مثلا همین حالا
که دارم فکر می کنم
این چشمهای خیس را
کجا دیده ام قبلا
صف نان؟! یا
یا در صورت خداوند؟!
| رویا شاه حسین زاده |