کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حمید جدیدی» ثبت شده است

 

پنج گوزن تشنه،

پنج گنجشکِ بی سرپناه،

و شاید

پنج مسافر مانده در راه...

 

انگشتانم

روی صورتت

 

| حمید جدیدی |  

  • پروازِ خیال ...

 

من اگر غم بودم

می‌مُردم تا نبینی‌ام

و اگر شادی

همواره به سوی تو می‌آمدم

 

| حمید جدیدی  |

  • پروازِ خیال ...

پروانه ها

۳۱
شهریور

 

گاهی نرم و گاه سخت و شکننده، درست مثل پروانه‌ها.

آنها زیبایند و مملو از رنگ؛ و تا وقتی آزادند بسیار لطیف و شادی بخش‌اند، بی آنکه خود بفهمند!

"آیا تا بحال پروانه‌ی زنده ای را در دست  گرفته‌ای؟"

به محض اولین تماس با بال‌هایشان، انگشتان شما رنگ می‌گیرد.‌ این ممکن است آن ها را بکُشد یا اگر خیلی خوش شانس باشند با بال های زخمی و برای مدتی کوتاه، دوباره پرواز کنند.

تمام ما لااقل برای یکبار هم که شده در زندگی‌مان پروانه بوده‌ایم...

نِشَسته در دستان کسی که روزی دوستمان داشت!

تنِ ما زخمی بزرگ است که پوستی رنگین آن را پوشانده...!

و زخم ها...

زخم ها اصلیت ماست.

ما رنگدانه هایمان را در نهایت سخاوت به دست های کسی که دوستمان داشت بخشیده‌ایم، و جای خالی آنها عاقبت ما را خواهد کُشت.

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

"من" زخم است.

"دوستت دارم" پانسمان،

خونی که می‌چکد...

یعنی مرهم خوبی نبوده ای.

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

بلند شو محبوب من

۲۷
ارديبهشت

 

بلند شو محبوب من

باید از این قبیله ی مخوف تنهایی

عبور کنیم

و در دیاری که لهجه ای محلی دارد

فکر کنیم به بچه هایمان

به بوته های نعنا در باغچه

فکر کنیم اگر پیراهن آبی‌ات را به تن کنی

چند آسمان دورتر می شویم از آدمها

و در کشاکش شماتت زخم هایی که برداشتیم...

کداممان مرهم تر است

کدام یک "دوستت دارم" تر!

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

تلخ است

ولی چاره چیست؟

به زخم هایت اگر فکر کنی،

بیشتر دهان باز می کند...

اگر فکر نکنی

یقینا مُرده ای!

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

هر بار که به او میگویم: "مراقب خودت باش"،

در جواب این عبارت و با صدایی کاملا رسا میگفت: "مراقبم باش، مراقبتم"...

حتا ترتیب این دو عبارت مهم است.

اگر این دو راجابجا می گفت، هیچ فرقی با دیگران نداشت و چون تعارفات کلیشه ای تنها جمله ای بود و بس...!

ولی او ابتدا فروتنانه تمنا می کرد و بعد با قدرت نشان می‌داد که کنارم  ایستاده است.

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

نامم را که می خوانی

پاهام می ایستد

زبانم می ایستد

و قلبم

به جای تمام آن ها

می دود...

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

مرضیه

۰۹
تیر

 

شانزده سالم بود که از "مرضیه" خوشم اومد.

چند خونه اونورتر از ما زندگی می کردن؛

اونوقتا مثل حالا نبود بشه بری جلو و اقرار کنی که عاشق شدی؛

عشق رو باید ذره ذره می ریختی تو خودت؛

شب ها باهاش گریه میکردی صبح ها باهاش بیدار می شدی و گاهی می بردیش سرکلاس.

"مرضیه" دو سال بعدش شوهر کرد.

۲۰ سالم که شد از همکلاسیم خوشم اومد. خیلی شبیه "مرضیه" بود

رفتم جلو و بهش گفتم دوسش دارم؛ ولی قبل از من یکی تو زندگیش بود!

تو ۲۵ سالگی از همکارم خوشم اومد؛ تُن صداش عجیب شبیه "مرضیه" بود.

تو ۳۰ سالگی از دختر مستاجرمون؛ که شبیه "مرضیه" می خندید

تو ۴۰ سالگی از کارمند بانک اونطرف خیابان که موهاشو مثل "مرضیه از یه طرف می ریخت تو صورتش.

می ترسم "مرضیه" خیلی می ترسم.

هشتاد یا صد سال ام بشه همش تو رو ببینم

که هر بار یه جوری داری دست به سرم می کنی.

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

ناموس

۱۸
خرداد

 

+ ما زن ها، وقتی ناموس مَردی میشیم، چه شکلی میشیم؟

- شکل تمام چیزایی که دوستش داریم.

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

عدالت

۱۶
خرداد

 

عدالت! آن هم به این شکل!

"وقتی کسی را دوست داری، کاملا بی دفاعی.

و وقتی کسی دوستت دارد، مثل یک پادشاه احساس قدرت می کنی!"

گاهی فکر میکنم عشق ساخته ی خدایانمان نیست. ترفند ابلیس است تا با عذاب بمیری.

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

باد

۱۲
خرداد

 

و از بین تمام روسری هایت

"باد" را

بیشتر از همه دوست دارم

به موهایت می آید

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

کجاست شانه‌هایی که دوستم داشت!

و دست هاش...

آنها را نمی یابم!

آنها را که چون سایش حریر بر زبری

لطافتم را عریان می کرد!

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

دیگر دوستت ندارم

۲۸
ارديبهشت

 

حرفش را

به همین صراحتی که در سطر بعد می خوانید، می نویسم،

"دیگر دوستت ندارم"

و تنها واژه ی اضافی جمله اش

"دیگر" بود!

چرا که بر همگان روشن است

او دوستم نمی‌داشت از ابتدا

و روشن تر

که "دیگر"‌ی را دوست می داشت بسیار.

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

از تمام دارایی‌ها

یکی، دو گلدان شمعدانی دارم

یک جفت ماهی سرخ دارم

دوچرخه‌ای یادگار پدربزرگ

یک مداد دندان زده

چند تا شعر

و تا دلت بخواهد «دوستت دارم»...

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

هر بار که

خانه را می تکانیم

چیزهایی پیدا می کنیم

که مدت ها

دنبالش می گشتیم!

حالا تو بگو

از کجای این خانه

شروع کنم

تا دوباره پیدایت کنم ؟!

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

زخم هایت را دوست بدار

و برای عمیق ترینش نامی انتخاب کن!

نامی که درخور است و شکوهمند

نامی که در هیچ کتابی خوانده نشد

در هیچ شعری سروده نشد

و در هیچ آوازی شنیده...

 

او را شاهزاده خطاب کن

ملکه؛ امپراطور و یا فرمانده ای شجاع

چرا که او زیباست

و در کشاکش رنج هایی که دیده‌ای

سربازی ست که بر گردنش

تاجی از گل های سرخ

آویخته اند!

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

و باران

۰۳
مرداد


اشک،

ژاله‌ی روی برگ...

و قطره ی آبی که از شیر می چکد؛

کدام یک زودتر به دریا می رسد؟


به هر شکلی که حساب می کنم

من انتخاب تو نبوده‌ام

و باران

اجتماع مردانی ست که دوستت دارند.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


بی هوا برگشت سمت من.

چشماش یکم خیس بود. برق میزد. نمیدونم از چیزی ناراحت بود یا مالِ خستگی روز بود. یهو بی مقدمه گفت:

" چیزی به من بگو که هیچ زنی جز من نشنیده باشد..." *

گفتم: یه خال داری توی ابروت، که زیر موها پنهونه، اونم دوست دارم...


| حمید جدیدی |

*سعاد الصباح

  • پروازِ خیال ...


برایم آفتابگردانی پست کن

همراه با کمی بوته های یاس

و اطلسی البته!

من تاریکم عزیزم

گوشت و پوست و استخوانم

با پاییز عجین شده است

و نور و عطر و رنگ از آن توست!

به پستچی ها اعتماد کن

و با گل هایی که گفتم

کمی از زیبایی ات را درون پاکت بریز


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

راز من

۳۱
ارديبهشت


رازی دارم

که حجمش بزرگتر از سینه ام است

حتی بزرگتر از تن!

سعی می کنم مخفی اش کنم

سعی می کنم "تو" را پنهان کنم از این و آن

مثل امروز

که صدایت از گوش هایم بیرون می ریخت...و نشد

دیروز

که دست هایت از زیر آستینم...

و روز قبل

موهایت را پشت یقه، زیر کلاه بارانی ام...

رازی دارم

و بیش از تو 

منم که دارم برملایت می شوم


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

انار بودیم...

به هم که می رسیدیم

جانمان، ترک بر می داشت

تو از خنده...

و من سینه چاکی که باز غیرتی شده!

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

پُل

۲۶
آبان


+ فرض کن بمیری، و به تناسخ معتقد باشی...

فکر می کنی چی بدنیا میای؟

_ پُلا روح دارن؟

+ نمیدونم، شاید...

_ دلم میخواد همون پُلی بشم که روش منو بوسیدی!

دوست دارم لااقل برای یبارم شده بجای آدمای دیگه، خوشبختی خودمو تماشا کنم.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


به من بگو

وقتی کسی را دوست داریم

چرا "غم"

مهربان تر می شود

و "تنهایی" از  فرسنگ ها دورتر

ما را بو می کشد...؟


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


خندید...

بهش گفتم: "میدونستی دندونات خیلی قشنگن!"

بیشتر خندید. گفت: "بچه ها وقتی مدرسه می رفتم مسخرم می کردن. بهم میگفتن دندون خرگوشی. یهو ساکت شد.‌ از پشت پنجره زل زد توو کوچه...

" ولی همه میگن چشات قشنگه، چرا دندونام...؟!"

یه وقتایی دوست داشتم پیانو بزنم. کلیدای سفیدشو بیشتر دوس داشتم...ولی یا گرون بود یا اگه پولشو داشتم، وقتشو نداشتم. الان دیگه می تونم بزنم. کافیه چیز خنده داری براش تعریف کنم تا بخنده. کافیه بخنده تا دندونای سفید و ردیف شُدَش، شروع کنن به چیدن نت ها کنار هم...

امروز اما فرق داشت، یه ارکستر بود...!

می خندید، پیانو میزد،

باد می پیچید تو موهاش، چنگ می زد،

گونه های سرخش طبل،

ابرو بالا انداختناش کمونچه،

چشماش...

چشماش داشت می خوند برام...

"به حق چشم خمار لطیف تابانت

به حلقه حلقه آن طره پریشانت

بدان حلاوت بی‌مر و تنگ‌های شکر

که تعبیه‌ست در آن لعل شکرافشانت..."


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

ولی رنج...

۰۸
مهر


بارها خندیدیم!

ما بارها به رنج هایمان خندیدیم

ولی رنج

مثل زیبایی یک زن!

فراموش نشدنی بود...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

مامن شکوهمند

۰۴
شهریور


چرا گلِ سرخ... 

چرا کسی از آفتابگردان "عطری" نمی‌گیرد؟!

چرا زنان زیبا...

آیا زنی که از شانه هات

مامنِ شکوهمندی ساخته است

زیباتر نیست؟!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

عزیزترینم

۰۲
شهریور


یکبار هم به من گفت: "عزیزترینم"

تا آن زمان هیچ واژه ای، نتوانسته بود تا این حد برایم جاودانه بماند؛

و کلمات فقط مشتی کلمات بودند در اقتضای زمان و مکانی محدود...

ولی "عزیزترینم...!"

فکرش را بکنید که در میان تمام عزیزانی که دارد، تو، "ترینِ" آنهایی!

این یعنی مرا کاملا آزاد و شرافتمندانه دوست می داشت، آنهم در کمال دارایی

نه از روی ترس و تنهایی اش.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

مزرعه

۲۰
مرداد


پیراهن آنا بدون آستین بود با یک یقه ی کاملا گرد و آویزان.

ادوارد خیره بود.

بند پیراهنی که آن را روی شانه های آنا محکم نگه می داشت رو به بازوی خالی اش رها شده بود. درست مثل یک درخت بید که از سنگینی باد سر بزیر بود.

حالا فاصله ی بین گردن، شانه و بازوی آنا را می توانست به مزرعه ی پدربزگش تشبیه کند.

مزرعه ای که محصول زرین گندمش را کاملا درو کرده بودند.

یک زمین صاف و یکدست. زمینی تشنه و محتاج باران...!

ادوارد خم شد و شانه ی آنا را بوسید.

طوری که از محل بوسه اش، زنبقی بنفش شروع به روییدن کرد.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


آنا (با لبخند): تو دیونه ای ادوارد

ادوارد: بخاطرِ خنده هاته آنا

من عاشق رقص کولی هام؛

میخندی...

صدای پایکوبی شونو

بارها می شنوم


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

عصر یک مرداد

۰۱
مرداد


بیایی آرام توی فکرم

ریز ریز

از توی سرم

بیاورمت پایِ قندانِ

روی میز

پشت به پنجره ی اتاق

بریزیمت توی استکان چایم

مثل دانه های هل 

مثل تکه های دارچین 

مثل لیمو های امانی

که بمانی 

بریزم و سربکشم تمام تو را

که مثل مزه ی خوبِ چایِ عصر یک مرداد

بمانی برای روزهای سرد بهمن ماه...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


که اینچونین است محبوبم!

در شهر من، باران

شهر تو سرد و پوشیده از برف

گویی آسمان...

پیام‌بَر حرف های ماست به یکدیگر!


ولی تو خوب گوش کن!

هر قطره

واژه ای ست بریده از گلویم

که از بخار رمیده در سرمایی استخوان شکن

به شکل ابرهایی سرگردان

تو را صدا میزنند


عزیزترینم!

در بخار آخری که از پنجره ی اتاق

به بیرون دمیدم

جمله ای بود وصف ناپذیر!

و تو آن را سحرگاهان

به هنگامه ی نوازش ابرها و خورشید

در شمایل رنگین‌ کمانی شکوهمند

خواهی دید.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


دوستت دارم

چو بوی تازه ی نان به وقت افطار

دوستت دارم

چو عطر تند پدربزرگ به وقت نماز

دوستت دارم

چو یاس های ترمه ی بی بی

چو شب بو های باغچه ی حیاط

چو گلبرگ سرخ میان کتاب

دوستت دارم

و هر بار بجای گفتنش؛

بو میکشم

تمام عطرهای جهان را

که از تن ات

بارها جا گذاشته ای


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

نام تو را...

۲۶
فروردين


نه عزیزم!

به تو فکر نمی کنم

"زیبایی" ات مستدام ولی...

آبی بود که از سرم گذشت تا نام تو را با خودش ببَِرد!


"تنهایی" گاه

با اعمال شاقه همراه است:

شکستن آینه ای که بارها در آن خندیدیم

شکستن گلدان ها

شکستن پنجره، میز، صندلی ها

اگر نه قول شکستنی نیست

حرفی ست که از شکم سیری زیاد بهم تعارف می کنیم!


حالا فقط "سَر" نیست

دلم‌ را به دریا زده ام

تا آب هر آنچه هست، با خودش بِبَرد

دوست داشتن را بِبَرد

خاطرات خانه را بِبَرد

گیره ی سیاه جا مانده ات را بِبَرد

نام تو را ...

نام تو را ...

نام تو را ...

نامت اما

ماهی قزل آلایی ست که دوست دارد

بر خلاف آب شنا کند...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


شانزده سالم بود که از «مرضیه» خوشم اومد ؛

چند خونه اونورتر از ما زندگی می کردن ؛

اونوقتا مثل حالا نبود بشه بری جلوو اقرار کنی که عاشق شدی ؛

عشق رو باید ذره ذره میریختی تو خودت ؛

شب ها باهاش گریه میکردی

صبح ها باهاش بیدار میشدی

و گاهی می بردیش سرکلاس ؛

«مرضیه» دو سال بعدش شوهر کرد !

۲۰ سالم که شد از همکلاسیم خوشم اومد

خیلی شبیه «مرضیه» بود

رفتم جلو و بهش گفتم دوسش دارم ؛

ولی قبل از من یکی تو زندگیش بود...

تو ۲۵ سالگی از همکارم خوشم اومد؛

تن صداش عجیب شبیه «مرضیه» بود...

تو ۳۰ سالگی از دختر مستاجرمون ؛

که شبیه «مرضیه‌» می خندید...

تو ۴۰ سالگی از کارمند بانک اونطرف خیابان

که موهاشو مثل «مرضیه» از یه طرف میریخت تو صورتش...

می ترسم «مرضیه»

خیلی می ترسم هشتاد یا صد سال ام بشه

همش تو رو ببینم که هر بار

یه جوری داری دست به سرم میکنی


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

خوشحالی

۰۵
دی


دیروز وقتی کنارت بودم

احساس پرنده ای را داشتم که در کنار آدم ها

امنیتی وصف ناپذیر داشت!

احساس گلی را که چیده نشد

و جاماند از گلفروشی ها و گلدان های بلورین

حس می کردم درختی خوشبختم

که جاده، دیگر از او عبور نخواهد کرد

و گاه خودم را رودی آزاد می دیدم

بی هیچ  سد و معبری...


دیروز وقتی کنارت بودم 

چون جشنِ روزهایِ استقلال،

احساس شادمانی می کردم!

چون بزرگداشت سربازی ملی، احساس غرور

و طالع ام به شکلی ستودنی 

داشت رقم می خورد 

  

چه خوب که یافتمت

دیروز احساس آدمی را داشتم 

که حالا،  آدمیان را دوست دارد

و عشق بی آنکه بفهمم 

اندوه و تنهایی ام را

سرزنش کنان

به دور دست ها فرستاده بود.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


زمستان سختی پیش روست...

خوب میدانم؛  

و این بوسه های گرم

"مبادا"یی ست

برای"روز"های سردتر

که روی پیشانی ات 

ذخیره میکنم !


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


برایم آفتابگردانی پست کن

در پاکتی مهر و موم

تا روشنی در میان راه هدر نرود!

آدرس همان همیشگی ست

و " من النور الی الظلمات..." را

تمام پستچی ها بلدند!


بیش از آنچه فکر کنی تاریکم

و هر چه به پاهایم نگاه می کنم

چیزی نمی بینم...

دست هایم را نمی بینم

خودم را نمی بینم

و چشم هام گذرگاهی مرزی ست

تا محموله ی نور

به مقصدش برسد


برایم آفتابگردانی پست کن

همراه با کمی بوته های یاس

و اطلسی البته!

من تاریکم عزیزم

گوشت و پوست و استخوانم

با پاییز عجین شده است

و نور و عطر و رنگ از آن توست!


به پستچی ها اعتماد کن

و با گل هایی که گفتم

کمی از زیبایی ات را درون پاکت بریز


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


در عطر فروشی ها

در گل فروشی ها و کتاب فروشی ها

و هر جا که نشانی از درختان و گل هاست...

ناخودآگاه می گریم!


تو را بسان سبزینه ها

دوست دارم

بسان رُستن به وقت رستگاری

و باران

که می تواند طراوتی دو چندان را

به زیبایی ات بیافزاید!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

درد و رنج

۰۵
آذر


ادوارد: می‌دونی فرقِ بینِ درد و رنج چیه؟

آنا: چه فرقی میکنه وقتی دوتاشون بدن!

ادوارد: وقتایی که باهات حرف میزنم

و حواست پیش یکی دیگه‌س!

این میشه رنج...

آنا: خب درد چیه اونوقت...؟

ادوارد: که با این حال، باز دوستت دارم...!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


ببین چقدر نزدیک تواَم

به اندازه چند گام شاید

به قدر فاصله ی عبور دو تن از کنار هم

و گم شدن صدایی در صدای دیگر!

جایی که مرز، دیگر هوا نیست

آمیختن است در هم

که تنفس دو آدمی در هم می آمیزد

جبهه ای سرد و گرم در هم می آمیزد

رعد و باران و آدم ها در هم می آمیزد


محبوب من!

ببین چقدر نزدیک تواَم

ببینمت اگر

ببینی ام اگر

کداممان بارانیم

کداممان...

رعدی که خواهد زد و رفت؟!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


من او را دوست داشتم.

اگر چه او هرگز چیزی نبود که آنرا نمایش می داد.

برای بازی کردن یک نقش عالی کافی ست تماشاچی ها را بخوبی بشناسید.

اگر آنها جزوء دسته ی انسانهای ساده و احساساتی باشند،

نقش آدمی صادق، عاشق و مهربان، می تواند آنها را ساعت ها میخکوب شما کند.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

دست هایش

۰۹
آبان


دست هاش 

دو اسب مادیانِ رمیده از گله،

دو قوی زیبای مغرور 

دو کبوتر سفید

که جلد بام هیچکسی نبودند!

دست هاش

که می توانست

به پرنده ای که در مشتم پنهان بود!

پرواز را بیاموزد...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


او گل ها را دوست داشت. بچه ها را دوست داشت. آواز خواندن را دوست داشت. زیبایی را و بیش از همه، بخشش را.

وقتی بیشتر فکر میکنم، او زنی بود که هرگز از چیزی تنفر نداشت!

به مادرم گفتم: "او شبیه تو است. شبیه تمام زنان.

دوست داشتن بخشی از واقعیت شما زن هاست...

حتی وقتی می گریید، بخاطر دوست داشتن چیزی ست که می ترسید آن را...

پس بی درنگ چیزی از خودتان کم می کنید. می ریزید بیرون. چیزی شبیه اشک، تا جای بیشتری در وجودتان باز شود

برای آن چه که می ترسید از دستش بدهید..."


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


میبینی!

از "تو" زیباتر است

از "تو" عاشق تر

از "تو" صادق تر حتی!


مشکل از من است که جز تو

زنی دیگر...

صرفا زنی دیگرست

نه بیشتر...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

وطنم

۱۳
مهر


به من گفت

در آنچه برایم خواهی نوشت زین پس

"محبوبم" را بردار

"زن" را بردار

"زیباییِ زن" را هم

"دوستت دارم" را بردار

"گنجشک، ماه، گل ها، باد، درخت و هر آنچه که همواره بوده است" را بردار

"جادویِ واژه ها" را بردار

"تعاریف کلیشه ای" را بردار

و مرا چون خدایانی که می پرستند

چون چیزهایی که فراموش نخواهند شد

که واحد اند و بی جایگزین...

خلاصه و جاودانه بنویس

برایش نوشتم:

"وطنم"


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


بخواب محبوبم

بخواب و اندوه شب را به من بسپار!

از اختران تابناک

گوشواره های خوشه ای شکل،

از قرص ماه 

نگینی برای سینه ریز،

از تکه ابرها

شالی گرم و حریرگونه

و از سیاهی شب

سُرمه دانی برایت خواهم ساخت

تا بامدادان که برخاستی

زیبایی ات

چیز بیشتری به روشنی روز بیافزاید.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


تو را به رسم خویش دوستت دارم

آرام و سربزیر و فروتن

چو بیدی مجنون

که بادهای آوار را


تو را به رسم خویش دوستت دارم

صبور و گرم و صمیمی

چو خورشید صبحگاهی

که نرمینه ی سحر را


تو را دوست دارم

به رسم سبزینه ها

به رسم دیرینه ی انتظار...

به رسم خزه ای سمج

که آغوش سخت سنگ را


دوستت دارم

تو را به رسم نامی عشق

تو را بسان خویش دوستت دارم

بسان جاری رود

که بیکران آبی دریا را


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


و این همه

زیبایی و غم...

تقصیر تو نیست...

به مادرت "پاییز"

رفته ای


 | حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

شانه

۰۱
مهر


گفت..."حمید"، بریم بیرون بگردیم؟

گفتم الان که بیرونیم!

گفت نه! بریم یه جا که خیلی آروم باشه، یه جایه قشنگ

یه جایی که دلمو قرص کنه.

همینطور که ماشینو تو کوچه های تنگ و شلوغ میروندم، شروع کردم به فکر کردن! کجا می تونستم ببرمش؟! جایی که هم قشنگ باشه

هم دلشو قرص کنه و هم بنزین ماشینم تموم نشه

یواش سرشو خم کرد. گذاشت رو شونه ام. بزور می تونستم  دنده رو عوض کنم...

چندبار صورتش رو روی شونه ی راستم، عقب و جلو کشید...

تا خوب جاگیر شه؛

بعد آروم گفت:"رسیدیم"


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


ادوارد: میدونی آنا

آدم ها چندین دسته اَن

دسته ای که از تنهایی "فراری" اَن

و تصمیم میگیرن که یکی رو دوست داشته باشن

دسته ی دوم نمی تونن از تنهایی فرار کنن

و از طرف یکی دوست داشته میشن

و دسته ی سوم...

آنا(با لبخند) : و دسته ی سوم چی...؟!

ادوارد : اونا تو هیچ دسته ای نیستن

میدونی آنا

اونا واقعا "تنها"ن


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


انتظاری ندارم 

که با رژی سرخ رنگ...

قلبت را رو آینه ی اتاق خواب بکشی؛

یادداشت زیبایی روی یخچال بچسبانی؛

یا با دست هات که چشمانم را از پشت گرفته اند

و بسته ای که روبانی بنفش دارد...

غافلگیرم کنی؛


"دوستت دارم"

شکل های گوناگونی دارد

و کافی ست یک صبح 

مرد غمگینی را که روزی کاخ آروزهایت بود...

با بوسه بیدار کنی


باور کن عزیزم 

چشم هایش عطر نان تازه میگیرد

و با گونه های سرخ 

تمام مسیر خانه تا محل کار را

با گنجشکها حرف میزند


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

زنگ انشاء

۲۶
مرداد


دوباره زنگ انشاء

و چند موضوع کلیشه ای

ولی تو برای من

از هر سوژه ای تازه تری


"علم بهتر است یا ثروت "

شروع می کنم به خواندنِ تو

معلم از توی پنجره ی حیاط

دورِ دور...

به جوانی اش فکر می کند

همکلاسی ها زیر لب شعر می خوانند

و انگار هر بار تکه ای از تو

دارد سهم خاطرات کسی می شود

ترسی تمام جانم را می گیرد

نکند بین پول و سواد

دیگر نشود تو را انتخاب کرد ...!   


" تابستان امسال را چگونه گذراندید "

اجازه آقا...

سرد بود سرد

آنقدر که برفی نِشست روی دوستت دارم های نگفته ام

تنهایی اَم ذات الریه گرفت

و جای نبودنش هنوز درد می کند


" می خواهید در آینده چکاره شوید "

کارهای بزرگی توی سرم هست

شاید بخاطر بی بی خلبان شدم 

و یا دکتر و مهندسی که مامان پُز اَم را بدهد 

ملوان یا راننده ی کامیون

رفتگری زحمت کش

و یا شاید استاد دانشگاه شدم

ولی این ها که شغل نیست

دل مشغولی است

اجازه آقا...

_ دوستش دارم و می خواهم تا آخر عمر همین کاره بمانم _


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

چو ایام قدیم

میخواستم نامه ای برایت پست کنم

معطر به چند بنفشه و بابونه ی خشک!

فرقی نخواهد کرد که کاغذ را

چگونه در دست بگیری

انگشتانت را خواهم بوسید

چرا که سطر به سطر آن را بوسیده ام.


گفتند دیگر اینجا نیست

از خانه ای که میشناختی

از کوچه ای که با درختان بهارنارنج نشان کرده بودی

از محله ای که بارها قدم زده ای

گفتند دیگر اینجا نیست

او به جای خوشبخت تری رفته است

به خانه ای بزرگتر

و کوچه و محله ای در بالای شهر


می خواستم نامه ای برایت پست کنم

مزین به واژه هایی که از تو معنا می گرفت

حرف ها، کلمات و جملات را تو ساخته ای

زبان اختراع توست

اگر نه لال بودم پیش از تو

و زبان مادری

تنها توانسته بود مرا از گرسنگی و تشنگی و خستگی رهایی بخشد!


می خواستم نامه ای برایت پست کنم

به خانه ای که آدرسش را نمیدانم

کوچه ای که آن را نمیشناسم

محله ای نا آشنا

و اگر بر فرض محالات روزی بدستت رسد

معشوق ات

قبل از تو آنرا بخواند

و عشق و نامه و واژه هایم

به سرنوشت شوم روزگارم دچار شود.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


مادرم سه قانون داشت:  

عاشق شو

عاشق بمان

و عاشق بمیر


بابا می خندید

و مثل تمام مردهای آن روزی

عشق را کیلویی چند صدا می زد

خواهرم

قانون اول را خیلی دوست داشت

آنقدر زیاد

که هر روز لابه لای فرمول های ریاضی و حساب

چند بار مرورش میکرد

تا شاید مردی پیدا شود برای اثباتش


برادرم دومی را

مادرزادی عاشق بود

گنجشک های لب ایوان را

" خاتون " صدا می کرد

و به شمعدانی های روی طاقچه می گفت...

" بانو "


و حوض حیاط

چقدر شبیه قانون سوم بود

هیچ وقت آب نداشت

ولی از هر طرف که نگاهش می کردی

دو ماهی سرخ را

همیشه تویِ ذهنش می رقصاند


من اما  

آدمی بودم " قانون مدار" 

عاشقت شدم

عاشقت هستم

و این عشقت...

راستی من

چند وقتی هست که مُرده ام


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

هیچ چیز خوشحالم نمی کند

نه زیبایی زنان

نه آواز کوچه_گردی که از عشق می خواند

و نه حتی شوق بی امان کودکان در کوچه!

آیا تباهی می تواند همین باشد؟!


من رو به یزالم

رو به پوسیدگی

و پوسیدگی ابتدا از دندان ها شروع می شود

وقتی در آستانه ی چهل سالگی

جوانی ات را آرام و صبور

در گورستانی از گذشته ای نافرجام

به خاک می سپاری!

موهای سپید، یعنی پوسیدگی رنگ

سنگینی گوش، یعنی پوسیدگی صدا

و خستگی چیزی نیست 

جز پوسیدگی انتظار...


انگشت های دستم...!

همان ها که دوستشان داشتی

که آنها را چون گل ها می پنداشتی!

و آیا لرزش دست...

بی شباهت به پژمردگی گل ها نیست؟


لب هام

همان ها که تنها از آن تو بود

گاهی برای خوانش شعر

و بیشتر... بوسیدن!

که از نظرت بسان چشمه ای زلال بود

و خشکی لب

بی شباهت به ترک های جا انداخته در کویر نیست؟


پاهام

آنها را هم دوست می داشتی

هر گام ما باهم

تکراری نُتی زیبا بود در پیاده رو

و تو آنها را سپیدار می خواندی

رقص و برگ و باد و آواز

یادت هست؟

و فسردگی پا آیا

بی شباهت به درختی که موریانه ها را سیر می کند نیست!؟


محبوبم

هیچ چیز خوشحالم نمیکند

و هر تکه از تنم

تنها و بی سرانجام

به مرگی تدریجی فکر می کند

تنها قلب

تنها قلبم است که همچنان در حال تپیدن است

و گاه از خویش می پرسم

این تنها جایی ست که محبوبم دوست نداشت

تا بتوانم مرگ را به شکلی کامل و مستدام

تا آخرین لحظه ی زندگانی ام تماشا کنم.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم

به یاد آر زمانی که مهربانتر بودی 

زمانی که دست هایت صمیمیت داشت 

و  قلبت می توانست به گنجشک ها و درختان

زیستن را هدیه بخشد!

با تو حرف میزدم 

دلتنگی به دور دست ها می رفت

با تو راه می رفتم 

غم دوری می جست

با تو میخندیدم

 تنهایی فاصله می گرفت...!


به یاد آر زمانی که مهربانتر بودی

و راه مان همیشه یکی بود

من، تو  و شادی  

به سمت قرارگاه کوچمکان می رفتیم 

دلتنگی، غم و تنهایی

به سوی گُم شدنی بزرگ...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


دوستت دارم عزیزم.

_ و این جمله ای ست خبری _

به دخترم گفتم:

همه چیز عوض خواهد شد!

وقتی که سال ها بعد

ضربان قلبت

تند تر از همیشه

خون را

به گونه های تُردَت می پاشد.

شک خواهی کرد میان ماندن و رفتن،

بیشتر اما خواهی گریست!

تردید

خنجری ست فرو رفته در پهلویت

و عشق

ملامت سنگینی که از مادرانت

نسل به نسل 

توی گوش هایت سرزنش می شود.


دوستم داری عزیزم ؟

_ و این جمله ای پرسشی ست _

همسرم همیشه می پرسد! 

گاهی از من

گاهی از عکس هایمان

از آینه اما بیشتر 

جواب  توی آستین من است

باید اشک هایم را پاک کنم!


خاطرم هست که گرده ی اقاقیا بودیم 

باد ما را آورده بود روی کاناپه،

روی تخت،

روی برچسب های فلزی یخچال

یادش رفت ببرد!

پس در گوشه ای گریستیم

تا گل های شاداب تر

سهم بیشتری از  آشپزخانه و راهرو داشته باشند.


دوستم داشته باش عزیزم.

_ و این جمله ای ست دستوری_

از من

به تویی که ندارمت 

از من

به دخترم که ندارمش

از من به گرده های اقاقیا 

نیستید که بشنوید

و امر، امر من است عزیزم.

تنهایی،  بازیچه  نیست!

تردید،  تُف سر بالاست!

و رفتن چیزی از جسارت نمی فهمد.


به دخترم بگو

که گونه های سرخ

همیشه دوست داشتنی ترند

و "دوستت دارم عزیزم"

یقینا جمله ای عاطفی ست.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم

به باز کردن دگمه ها قانع نباش

پیراهن

سرپوشی ست برای جای زخم

پوستم را کنار بزن

چیزهای زیادی پنهان است!


دنده ها

چون ردیفی از قفسه

مملو از کتاب های عاشقانه

که زیبایی زنی چون تو را نوشته اند


شش ها

چون دو بادکنک

انباشته از نفس های تو

که جا مانده اند از بوسه هات


و این قلب

که می تواند شمع باشد

شمعی خاموش

پوستم را کنار بزن

و با آتشی که در دستانت پنهان داری

قلب تاریک و فسرده ام را

روشن کن.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


کاش همسرم بودی

و در آشپزخانه ی کوچکمان 

غذا کمی می سوخت شیر سر می رفت

یک بشقاب چینی می شکست

یک لیوان کریستال هم

از همان فرانسوی های اصل!

ومن مثل مردهای قدیمی داد می زدم 

حواست کجاست خانوم!؟

و تو آرام و با لبخند می گفتی 

به تو آقا..


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

چاشنی

۱۱
تیر


برایم کمی چاشنی بیاورید

هفت ادویه/ آویشن/پونه ی کوهی

بی طعم و خاصیتم

که اینطور تنها مانده ام

و این خلوص جاریِ در تنم

با مزاج هیچ دوستت دارمی سازگار نیست!

از خدا که پنهان نیست

از شما چه پنهان...!

به قلبم کمی نمک زده ام

تا به زخم ها بیشتر عادت کند

در چشم هام

(که از فرط خستگی شبیه کاسه اند)

تا قرنیه فلفل ریخته ام

تا اشک های بی جا، دلیل داشته باشد

گریه های شبانه ی یک مَرد، دلیل داشته باشد


گوش هایم طعم‌ دارچین می دهند

حالا تا می توانید کنایه بزنید

تا می توانید زبان تلخی کنید

چیزی که می شنوم

صرفا صدای اوست


می خواهم حرف بزنم

اما زنبورها

با بغضی که در گلو داشتم

کندوی محکمی ساخته اند

نامش را بسختی صدا میزنم

_چیزی که حالا برازنده ی دهان است_

ملکه، با خیال راحت تخم گذاری می کند

زنبورهای کارگر جشن محصول می گیرند

نامش را بسختی صدا می زنم

عسل/شهد/بهارنارنج

از گوشه لبم

به آرامی تراوش می کند.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


زنی زیبا نامم را می خواند

زنی زیبا همکلام می شود

و زن زیبایِ دیگری

مرا به رقص دعوت می کند!

یکی از پس هم

صمیمیتی عمیق

شادی های بزرگ

و تسلی خاطرات جوانی ام شاید

زنان جمع می شوند

زیبایی جمع می شود

و تنهایی ام بزرگ و بزرگتر

می خندم...

بیشتر اما می گریم!

و از همدستگی "ازدحام و زیبایی"

هیچ چیز به یاد نمی آورم

چرا که "تو" چون همیشه

از تمام آنها بیشتری!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


+ من واقعا دوستت دارم. می تونم اینو با دقت زیاد بهت ثابت کنم!

- خب ثابتش کن.

+ وقتی میخندی، چال گونه ی راستت عمیق تر میشه، 

صورتت یکم به سمت چپ متمایل میشه و با انگشتات، موهاتو میندازی پشت گوشِت.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

درخشش دانه های شِکَر در نور آفتاب

و عطری که از دمنوش چای بهاره پابرجاست

چه ترکیب زیبایی خواهد شد!

درست شبیه وقتی که عطر گردنت

و سینه ریز الماسین آویخته از تنت در هم می آمیزند


چرخش قاشق میان استکان چای

رقص آرام تو را در آشپزخانه به یادم می آورد

و تُردی نان صبح

چیزی ست شبیه زمزمه ای که زیر لب می خواندی


باید ایمان بیاوریم

به رستگاری روز

وقتی که شب را هر کدام و دور از هم

اشکریزان و غلتان در جای خواب هایمان

به ناچار در آغوش گرفته ایم


بخند محبوبم!

که "دوری" تنها واژه است

و هربار که گنجشکی پشت پنجره آواز می خواند

صبحانه ی مرا

با سلام گرمی از تو 

شیرین و دلچسب میکند!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

ایده آل

۲۷
خرداد


+ اشتباه شما زنا اینه که دنبال یه مَرد کاملا وفادار می گردید.

در صورتی که همچین مردی ایده آلی اصلا وجود نداره!


- و اشتباه شما مردها اینه که نمیخوایید لااقل واسه یبارم شده 

ایده آل بمونید تا ما زنا کمتر اشتباه کنیم.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


دوستم داشته باش 

و هر بار

به اسم کوچکم صدا بزن

مرا  "حواصیل"  بخوان

پرنده ای که بارها از کوچ جامانده...!

یا  " رضاییه "

دریاچه ای که هر روز

دلش بیشتر شور میزند...

تک " درخت سپیدار " باغچه ی پدربزرگ

آخرین " فشنگ " سرباز خسته از جنگ

یا تکه " ابری " سیاه

که لک کرده دامان آبی آسمان را...

اسم های زیادی دارم

ولی تو بی هیچ نگرانی

مرا بارها صدا بزن!

تنهایی 

شهرت من است

و این نام های کوچک!

اصلیت ام را پنهان نمی کند...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


همسرم شاید

دختری شمالی بود

در حنجره اش، دمنوش های سبز بهاره 

در چشم هاش، موج های پر تلاطم و آزاد

از خطه ی جنوب بود

با رگه هایی از حنا

و طرحی از گل های ارغوانی و کبود

که حک شده بود روی دست هاش


همسرم شاید

کُرد بود

چون سروها بلند و استوار

و قلبش که آهو بود

می رمید در کوه های اورومان تخت

کویر بود همسرم

در سرش خنکای بادیه ها

در موهاش نسیم بی وقت

در نگاهش نجابت اصل


همسرم شاید

بلوچ بود، سخت و ماندگار

تنش نحیف و درد

که جای زخم روی سینه اش

ستاره بود تا گمش نکنم

یک لُر بود

با شانه های محکم

که می شد روی آنها امن گریست

می شد روی زیبایی اش سوگند خورد...


همسرم وطنم بود،

وطنی که دور شد

و هیچ کس نفهمید که گاه ناخواسته

بی آنکه تَرک کنی...

یک مهاجری


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

عشق

پرنده است

آزاد و شاد و  همواره در اوج

می تواند به ت

دو بال برای پرواز ببخشد!

عشق پرنده است

و یکروز بی آنکه خود بخواهی

تو را 

به شیشه ی پنجره ای 

خواهد کوباند.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

به قلبم فکر میکنم!

به دست و دهان و پاهایم

که بی تو

ملول و بی استفاده اند!

گاه اما

پیرمردی می شوم 

که قلب بیمارش، دوستش دارد

لرزش دستانش، دوستش دارد

لکنت زبانش، دوستش دارد

و دردِ پاها

تنها دارایی اوست که تمامی ندارد!

پیرمردی که از آلزایمرش راضی ست

ولی اعضای تن اش سعی می کنند

چیزی را به یادش آورند...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

اندوه و عشق

۱۷
ارديبهشت


به تو فکر می کنم

در اداره و خانه

به وقت سفر

در جمع و تنهایی!

به تو فکر می کنم

از شروع سپیده دم تا شبانگاهان

در بیداری و خواب

دارایی و فقر

سلامت و بیماری

همیشه چیزی هست که پایدار است

و از نام هایی که برایش انتخاب می کنیم

"اندوه"

غمگین ترین آن است

"عشق"

شکوهمند و جاودان!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


فردا برای من روز خوبی ست!

چرا که محبوب نداشته ام

خواهد درخشید

و شکوفه های بهارنارنج خواهند شکفت

دریا کف زنان

دامن بلند آبی رنگش را پهن خواهد کرد

با طرحی از  گیپورهای حبابی شکل

با رنگی از صدف ها

و هیچ صیادی به فکر صید نخواهد بود‌.


فردا برای من روز خوبی ست

تمام قطارها به مقصد خواهند رسید

تمام کشتی ها پهلو خواهند گرفت

هیچ پروازی تاخیر نخواهد داشت

هیچ مسافری جا نخواهد ماند

هیچ پرنده ای نخواهد مُرد

هیچ آهویی شکار نخواهد شد

هیچ گرگی نخواهد درید

و هیچ کس غمگین نخواهد بود..‌.


فردا برای من روز خوبی ست

برای تقویمِ سالیانه، روزی بهتر

فردا را روز "زیبایی" خواهند نامید

روز "دوستت دارم"!

چرا که محبوب نداشته ام

خواهد خندید

خواهد رقصید

و از سهم زیبایی بی حصرش

کاکتوس ها، جنگل، دریا و ماهی ها

نصیب بیشتری خواهند برد


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

" اردیبهشت"

۰۱
ارديبهشت

 

سه فرزند داشت

ولی برای بهار

" اردیبهشت"

دختری بود که هربار

به لبخندش نگاه می کرد

خاطرات سرد یک زمستان را

به شکوفه ای از یاد می بُرد.

 

| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


بگو دوستم داری

تا درد را فراموش کنم

تا صدای خرد شدن استخوان هایم را نشنوم

و از رنجی که قلبم را سخت می فشارد

بکاهم!

بگو دوستم داری

واژه ها

در دهان تو چون شیشه های دارویند

چون دمنوش های آرامبخش

و از مرهمی که در زبانت پنهان کرده ای

مرا شفایی ابدیت ببخش!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

موندن و رفتن

۲۶
فروردين


+ عشق دو وجه داره، 

یکی "موندن" و اون یکی "رفتن".

- جالبه...! خُب تو کدومشو ترجیح میدی؟

+ "رفتن" رو، اینطوری لااقل ظاهرش سال‌ها حفظ میشه،

ماها با موندن، بیشتر مواقع به عشق گند میزنیم !

یه نگا به آدمایِ عاشق اطرافت بنداز ...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


اگر دنیا تو را نداشت

چگونه می شد به صلح فکر کرد؟

چگونه می شد خندید؟

مردها توی کافه ها و بارها

به سلامتی چه کسی گیلاس بهم می زدند؟

زنان چگونه می توانستند

به زیبایی فکر کنند...؟!

و پارک ها و سینماها

جایی برای قرارهای عاشقانه نبود.


اگر دنیا تو را نداشت

جنگل همیشه در مه جا میماند

دریا میرفت تووی لاک "جزر" خودش

آسمان دلش برای زمین غنج نمی رفت

آفتاب از پشت کوه تکان نمی خورد

لاله ای نبود

دشتی نبود

و دویدن مادیان زیبا را کسی جدی نمی گرفت.


اگر دنیا تو را نداشت

گلفروشی ها و کتاب فروشی ها

چه چیز می فروختند...؟

جای صدای موسیقی را چه چیز می گرفت؟

جای آواز پرندگان...

خنده های کودکان...؟

و در بساط دست فروش ها هیچ چیز تازه ای نبود.


اگر دنیا تو را نداشت

فاصله بی معنا بود

"دوری" غمگین نبود

هیچ کس نامه ای نمی نوشت

آدم دلش سخت می شد

دست هایش سرد

و بوسه و آغوش را

هیچ کس دوست نمی داشت.


"اگر دنیا تو را نداشت..."

جمله ی قشنگی نیست

"اگر دنیا تو را نداشت..."

حرف دلنشینی نیست

سطری ست که نباید خوانده شود

خطی ست که باید سرسری گرفت

"اگر دنیا تو را نداشت..." را دوست ندارم

بدون تو این دنیا جهنم است

تا آدم ها

آدم ها را شکنجه کنند

نسل ها منقرض شود

و درد و زخم و تنهایی

همه را از پای درآورد


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم

امروز که در آغوشم بودی

چیزی به پنج گانه ی حواسم افزودی

چیزی به رایحه ی گل ها

به طعم های جهان

به فصل ها

ساعت ها

و برای "شادی"

تعریف تازه ای ساختی!


دست هایم

پیچکند حالا

شانه هایم

آبشاری برای فرود نجابت

و سینه ام

تختی برای پادشاهیِ "زیبایی"


رد موهایت را که گرفتم...

به مزرعه ای پر از محصول رسیدم

رد چشم هایت را که گرفتم...

دو یاقوت سیاه بودند پشت شیشه ی جواهر فروشی

و لب هایت

نهری در امتداد خیابان

لبریز از باران بهاری...!


امروز که در آغوشم بودی

تعبیر تازه ای از زیستن آموختم

و در ساعتی که هیچگاه نبود

فصلی که هیچ زمان نبود

در طعم و عطر و احساسی که هرگز وجود نداشت

بسیار آموختم... بسیار!

و بیشترین اش:

"زنی که دوستت داشته باشد

می تواند تنها با زبان صریح آغوش

تو را به دنیای زیباتری که هرگز ندیده ای ببرد..."


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

پنج

۰۶
فروردين


و گفت:

"پنج عددی خوش یمن ست..!"

پنج انگشتش را فرو برد

میان انگشتانم

پنجه در پنجه

چو چفت لولای در

که باز بود به سمت آمدن همیشه.

بوسیدمش

و با انگشتان دست دیگرم

قلبم را که شبیه یک پنج برعکس است

نشانش دادم

"این تنها عضو پیوندی ست 

که قبل مرگ هم می توان بخشیدش"

خندید

"گفته بودم پنج خوش یمن است..."

چیزی که در دست دیگرش بود

تیز بود و برنده اما

قرار بود پنج بار فرو کند میان تنم

دو تا به پهلوی راست

دو تا به پهلوی چپ

آخرین ضربه اما کلیدی ست میان قفل سینه ام

تا به یمن خوش اقبالی پنج

قلبم را بچرخاند رو به بالا

بالا

بالا

بالا میاورم هر چه را که روزی دوستش داشتم

خوشحالم ولی

چرا که صدای مادرم را هنوز می شنوم...

"به حق پنج تن، عاقبت بخیر شوی پسرم"


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

سَرَت

۳۰
اسفند


سَرَت

سَرَت

سَرَت

سَرَت

سَرَت

سَرَت

سَرَت

سینه سفره کنم...

بچینی اش توی آغوشم


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


خودمرگی

واژه ی شکوهمندی ست

و از صلابتی که سالها به دنبالش بودیم

باوقارترینشان

محبوبم

باید کتمان کنیم که دوست داریم

من تو را

و تو مرا...

چرا که آدم ها همیشه

تردید را دوست تر دارند

و رنج تنها یک واژه ی سه حرفی نیست

سالها می تواند در ما معنا شود

باید کتمان کنیم

تا صفوف چشم انتظار شک

بی پروا و گستاخ

ما را گم نکند

و فسردگی برای همیشه دست به سر شود!

خودمرگی

واژه ای غنی و بی نیاز است

و من به این شکل که میخوانی

معنایش می کنم:

"مُردنی با اراده؛ در آغوش کسی که بسیار دوستش داری"


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

زن نیستم

۲۶
بهمن


زن نیستم که مثل تو

میوه های توی تُنگ  را

شیرین تر از اصالتش نگه دارم !

و گلهای جهان،

" مادر"  صدایم کنند !


زن نیستم که مثل تو 

جای زخم هایم را پنهان کنم

لوله ی تفنگ را بگیرم به سمت " هیچکس "،

و برای بچه ها

قصه ای از صلح و آزادی بگویم !


زن نیستم که مثل تو

که گاهی مثل تو

بشینم و شالگردن ببافم 

ببافم،

یکی زیر

_زیر بازی نمیکنم،  مثل مردی که دوستش دارم!_

یکی رو

_رو راستم توی عشق، شکل کاری که عطر با مشام می کند_

ببافم

که سردش نشود،

(برای مردی که با غریبه ها گرمتر بود )


بعد " تا " بزنم برای روز مبادا

دو دستی تحویل کمد بدهم،

و دو دستی مثل مجرم ها

همیشه طلبکار زیبایی ام باشند !


و چه می دانند...

که رازی ست میان تو و کمد 

میان کمد و تاریکی

و پیراهن گلدار تنهایی

که دوست داشت،

دشت را 

روی تن " تو "  پرو کند ...!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

بر می گردم به ابتدای قصه

داستان مردی که عاشق شد...

داستان کوتاهی بود مگر نه!

پایانش ولی بزرگ و بی سرانجام

حالا این "تنهایی" ست

که در نقش کلاغی سیاه و تاریک

راه درازی تا خانه اش خواهد داشت.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


ساده است! زن و مرد هم ندارد. دور یکی خط می کشی و مابقیِ تمام کسانی را که می شناسی خط می زنی... 

من این لحظه از زندگی را دوست دارم. یکجور اصالت دارد. یکجور نجابتِ وصف ناپذیر... 

مثل تنها سرباز باقی مانده در خط مقدم، ملوانی با قایقی شکسته، یا یک آتش نشان تنهای محصور در آتش ...!

حالا تو  عزیزم! 

مهمی که دورت خط کشیده ام! مهمی که دیگران را خط زده ام ...! 

مثل بازی کودکی مان، پایت را اگر این سمت خط بگذاری، میسوزی...!

پس همان توو بمان و بگذار زیبایی ات در بند باشد. اینطور که تو پیش می روی، اینطور که افسارگسیخته دوستت دارم...! 

می ترسم خودم را هم خط بزنم. 

پس بمان و برای مَردی که به مرگ فکر میکند، 

درست در نقطه ای که کانونش زنی زیباست... زندگی باش!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


تب، نشانه ای از بیماری ست... و هر چه داغ و تندتر باشد، احتمال خطر بیشتر است!

حال آنکه فرقی نمی کند، به شکل یک سرماخوردگی بروز پیدا کند، 

به شکل شکستگی یک عضو، عفونت جای زخم و یا عشق...

من اما ترجیح می دهم همیشه راه بهتری برای مخاطرات پیش رو انتخاب کنم.

برای همین است که آرام دوستت دارم...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

تو را 

نه برای زیبایی بی حصر و ادامه دارت

نه برای رنج و اندوه ماندگارت

نه برای شادی

نه برای چشم های نافذت که با موهای کوتاه

می توانی ویرانگر باشی...

تو را

نه برای زنانه ای بی وقفه

نه برای مهربانی لایزال و بی ریا

نه برای قهر

نه برای آشتی

تو را

نه برای زخمی که بر جا گذاشته ای

نه برای آنچه مَردان شهر در تو می بینند

نه برای غمین غروب آدینه

نه برای هر آنچه که داری

تو را برای خودم

و تعریف جاودانگی عشق

برای گنجی که داری و نمی ببیند

برای سادگی ات در تعاریفی که "زن" بود

تو را برای تنهایی ام

دوستت دارم


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

قول

۱۲
بهمن


+ یه قولی بهم بده!

- چه قولی؟

+ اگه مُردم، از تنها گلدونی که دارم مراقبت کنی! 

از بس بهش نگاه کردم و "تو" رو توش تجسم کردم، شبیه "تو" شده!

قول بده از خودت خیلی مراقبت کنی! 


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

رقیب عشقی

۰۳
بهمن


خیلی سریع، صورتش را به سمت من چرخاند!

پکی عمیق به سیگارش زد و دودش را به شکل  تیز و تند، از گوشه ی لبش بیرون داد.

بعد با تعجب گفت:

"رقیب عشقی!... این مسخره ترین بهونه برای یه مَرد عاشقه! 

حتی اگه خوش تیپ ترین؛ قوی ترین و پولدار ترین مَرد دنیا، رقیب عشقی تو باشه، بهش اهمیت نده و کار خودتو بکن! 

تو فقط رو احساس و توجه ات تمرکز کن...

این دو تا رو زن ها با هیچی عوض نمیکنن!"


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


لاغر بود، با شانه های باریک، صورتی کشیده که موهای سرش هم کمی ریخته بود. یک مَرد کاملا معمولی!

نه...! هیچ زنی نمی تواند اینطور خودش را به یک مَرد معمولی بچسباند و شانه به شانه، با لبخند و نگاهی زیبا، با او در مسیری بلند، همقدم شود!

حتما آن مَرد، چیزی داشت که سالها اینطور زنی را محو خودش کرده بود!

من می گویم... "عشق"! ولی مرتضی نگاه زیباتری به آن دو داشت! 

او به دستان مرد اشاره کرد و گفت: "میبینی! قلبشان را توی یک مشت گرفته اند! طوری که هیچکس قادر به دیدن آن نیست. آنها رازی دارند که از دیگران پنهانش کرده اند تا افشا آن، آنها را از هم جدا نکند..."

من زیر لب و آرام می گویم: "کاش "تو" هم، راز من بودی"


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


+ اون مورچه رو میبینی! رو اون تیکه سنگ سیاه کف سالن!؟

- آره...! چقد کوچولو و ریزه!

+ پس چطور دوست داشتنمو؛اونم به این بزرگی و وضوح، نمیتونی ببینی؟


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


ناراحت بودم. گوش راستم درد می کرد و سطح شنوایی آن به شدت پایین آمده بود. 

تنها صدایی که می شنید صدایی شبیه وز وز بود. مثل وزیدن باد در یک دالان باریک و بلند.

وقتی برگشتم، با حرکات دست شروع کرد به نشان دادن علائمی خاص، خنده ام گرفت! 

بعد پرسیدم این حرکات یعنی چه؟ 

او هم خندید و بی آنکه جوابی بدهد همان حرکات را چندین بار پشت هم تکرار کرد. 

کارش که تمام شد. نزدیک من شد گونه ام را بوسید و آرام گفت: تو اگر کاملا هم کَر شوی، باز "دوستت دارم". 

تازه آنوقت بود که  فهمیدم، آن علایم، جمله ی "دوستت دارم" به زبان کر و لال ها...

ولی مهمتر از آن هم بود. من خوشحال بودم! 

میدانید چرا؟ چون آخرین صدایی که گوش راستم و قبل از آسیب دیدن شنیده بود، صدای بوسه ی محکمش کنار لاله ی گوشم بود. 

من عمیقا خوشحالم! چرا که بعد از آن، گوش راستم دیگر هیچ صدایی را نشنید.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

سنگ ها

به قصد شکستن نبود که به پنجره می خورد!

خرد و کوچک

یعنی قراری به وقت نیمه شب!

قرار بود قلبت را در دست بگیرم

و قلب معشوقه ها

با مشت کسانی که دوستشان دارند یکی نیست... هست؟


چاره ای نیست!

هنوز هم دوستت دارم

مثل پنجره ای که سنگ را

سنگی که مشت را

مشتی که دست بود در ابتدا

آرام و نرم

لابه لای انگشت های ...


تکه تکه ام حالا

و هر تکه ام دوستت دارد

محبوب سنگدلم

نگران نباش

مرا با پنجره ای تازه ای عوض خواهند کرد

تا تو آسوده و زیبا

به قرارهای عاشقانه ات برسی


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


گفتم دکتر...

قلبم تند تند میزند

رنگم می پرط

شرشر عرق میریزم

و گاهی عجیب...

لکنت زبان می گیرم

گفت...

بخاطر خودت میگویم

از دور دوستش داشته باش

نزدیکی زیاد...

همان درد بی درمان است...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


درس زیاد می خواندم

و هر جایی که برایم مهم بود

با یک مداد

زیرش خط می کشیدم


"قانون اول نیوتن"

همیشه یکی از سوال های امتحانی بود

قانون جاذبه هم

گفتم جاذبه

یاد چشم های مادرم افتادم

یاد چشم های بی بی

یاد چشم های تو

و چشم...

عضو مهمی ست

اگر نه زن ها

اینقدر با دقت، رو به آینه

زیرش با مداد خط نمی کشیدند ...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

تو همه مثل من خسته ای؟

تو هم مثل من تنها...

و مثل من به  این دوریِ  زوال انگیز  فکر  میکنی؟


مثل اینکه باید دست کشید

و  عشق را

چون ظرفی عتیقه و نایاب

در پستوها پنهان کرد

ظرفی که هر بار تکه ای از آن را

ناخواسته  شکستیم، 

گاه ترک خورد 

گاهی بر زمین افتاد

و رنگِ گل های زیبایش ...

پرید!


مثل اینکه باید دست کشید

و عشق را

چون ظرفی عتیقه و نایاب

در پستوها پنهان کرد!

عشقی کهن و ماندگار

تا سالها بعد هر که یافت

از تنها بوته ی سرخِ جا مانده بر روی ظرف بفهمد...

"دوست داشتنت

ابدی ست"


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

تا اطلاع ثانوی

همه چیز تعطیل است.

"بوسه" را کنار گذاشته ام!

و آغوشم

لابه لای لباس های گرم زمستانی ست.

آستین کشیده ام روی دست هام

هوای دست هات

به سرم نزند

و توی سَرم را

پر کرده ام از بدهی و قبض و کرایه خانه،

جای خیال تو را گرفته اند...

قرض های سرسام آور آخر برج!

شانس شاید رو کند به من

حواسم  پیش بلیط های بخت آزمایی ست

تو دست بریز...

حکم که دل نبود  بود؟!

تخته های نرد کردستان را دوست تر دارم...

باور نمی شود!...جفت شش...!

تو اما تمام خانه ها را بسته ای! 


تا اطلاع ثانوی

همه چیز تعطیل است

بوسه و آغوش و دستی در کار نیست

و این قلبی که تق و لق می زند

می زند

و در هر پمپاژ بی رمق

باز به یادم می آورد

"دوست داشتنت... همچنان در حال کار است"


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


مرا دوست بدار!

مرا آرام دوست بدار!

مرا بسان نوازش باد بر گندمزار

بسان کشیدگی موج بر امتداد ساحل

و سادگی بی حصرِ آسمانی آبی

دوست بدار!


مرا دوست بدار!

مرا آرام دوست بدار!

قلبی که هفتاد بار در دقیقه می تپد...

یقینا زیباتر از پمپاژهای بی امانِ شوقی گذراست،

و دردی که کهنه و قدیمی ست

رنجی به مراتب

کمتر از زخم های تازه خواهد داشت


مرا دوست بدار!

مرا آرام دوست بدار!

و در سفری که بی انتهاست

بسان یک موسیقی بی کلام

جاده ای بی مسافر

و راهی که منتهی به دره ای عمیق است...

آرام

آرامتر

دوست بدار

چرا که شیب تند

چون عشقی آتشین

می تواند کشنده باشد!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


در بوسه هایتان مراقب باشید. اولین بوسه؛ اولین گام به نزدیکی ست؛ لبی که می بوسد  با قلبی که بوسیده می شود؛ رابطه ای ساده دارد!

بوسه های کوتاه و کوچک؛ قلبی را نمی لرزاند. دونده ای که پاهای ضعیفی دارد، تمایلی به شرکت در هیچ مسابقه ای را ندارد.

بوسه های عمیق و طولانی ولی، قلب را به تپشی مداوم می اندازد. بی امان و خسته کننده. چون دونده ای که به خط پایان رسیده است و خمیده و نفس زنان به مسابقه ی بعدی فکر میکند...!

در بوسه هایتان مراقب باشید

جوری ببوسید که شروع به دویدن کند.

جوری ببوسید که هرگز به خط پایان نرسد.

جوری که هر بار جاهایی از لب هایتان مانده باشد هنوز ..‌‌.

برای جاهای خالی قلبش.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

چیزهای کوچکتر

همیشه ترس بیشتری به همراه دارد!

مثل مرگ یک عزیز

که در عوض شهری جنگ زده ما را بیشتر می ترساند

مثل زخم کوچک روی انگشت

که در عوض عضوی که از تن ات خارج کرده اند

ما را بیشتر می ترساند

مثل صدای شکستن پنجره...

در عوض صدای شکستن رعد!

مثل شکستنِ...

آیا کسی صدای شکستن قلبی را شنیده است!؟

و این عجیب نیست که

که چونین شکستن بی صدا

این همه ترس دارد؟


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

از پیری نترس

که چون همیشه برایم زیبا خواهی بود!

این قلب مهربان توست

که مرا چون کودکی شاد

در پی پروانه ای زیبا...

به سمت خود می کشاند!


از پیری نترس

و به مردی فکر کن که با هر چروک بر تنت

زخم هایش پنهان می شود

و با هر موی سپید...

بختش آرام می گیرد


گودی زیر چشم هات...

مرا به عمق بیشتری از دوست داشتن

خواهد برد

و دست های لرزانت

می تواند بارها

تنهایی ام را بتکاند.

از پیری نترس

و با تصویر شکوهمندی که از تو خواهم سرود...

مرا دوست تر بدار :


"قله ای پوشیده از برف

که گل های رنگین دامنش

دختران چوپان ایل را

زیباتر کرده است."


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

این نامه را بارها نوشتم

و هربار خطی به آن اضافه

سطری از آن را کاسته ام...!

تنها جمله ای که دست نخورده باقی ماند

"دوستت دارم" بود

که چون عروسی زیباست...

در میهمانی شبانه ای شلوغ.

نه می شود از آن چشم برداشت

و نه، نزدیک شد...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم

از بوسه هایی که ذخیره کرده بودم

از عطر موهایی که استنشاق...

از لمس دست هات، میان دستانم

چندتایی بیشتر نمانده!

زمستان سردی پیش روست

و من از همیشه پیر و خسته تر...


گاهی صدای سایش استخوان هایم را می شنوم

که توامان با صدای باد بر پنجره

دوری ات را سخت تر می کند!

زمستان سردی پیش روست...

و یخبندان

عصرهای جمعه را منقبض تر کرده است

گلویم را منقبض تر کرده است

قلبم را

و این تخت

که روزی به قدر هر دومان جا داشت!


می شنوی؟

صدای مرا می شنوی؟

و این نامه را

که سرد و غمگین است خواهی خواند؟!

و از ابتذال افسارگسیخته ی "تنهایی"

سهمی از بوسه هات 

سهمی از دستانت

و سهمی از عطر موهات

چیزی برایم کنار خواهی گذاشت!؟


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...