- ۱ نظر
- ۰۲ مهر ۰۲ ، ۰۹:۵۳
- ۳۶۸ نمایش
میتوانستم دختری باشم از ایل بختیاری که وقت برگشت معشوقش گوشوارههای سنگیاش را به گوش میآویزد و با لباس محلیاش، به قشنگی تمام دنیا میرقصد.
میتوانستم دختر شاعری باشد که دیوان شعرش بازار همهی شاعران پایتختنشین را کساد کرده است.
میتوانستم نقاش باشم که روبهرویت نشسته است و بیآنکه کسی از دلش خبر داشته باشد، صورت مردی را روی کاغذ نقاشی کند.
میتوانستم نویسندهای باشم که شخصیت اصلی داستانش مرد نداشتهای باشد که تحسین و توجه تمام منتقدان را به سمت خودش بکشاند.
میتوانستم گلفروشی باشم که هر صبح قشنگترین اطلسیهایش را برایت کنار میگذارد، هر چند که هیچگاه دستانت به آنها نمیرسد.
من میتوانستم خیلی چیزها باشم.
اما من زنی هستم که توی یک شب بلند تابستانی که از فرط خستگی برای صبح لحظهشماری میکرد، عشق را به خاطرش آوردی!
| فاطمه بهروزفخر |
نامهام زیاد طولانی نیست مهربانم...
حرف برای گفتن زیاد است اما کمترینشان را برایت مینویسم.
گفته بودی از سهم آدمها بنویس و من دست و دلم به نوشتن نرفته بود.
خواسته بودم بیشتر به آدمها و چشمهایشان نگاه کنم تا ردی از سهمشان را ببینم!
راست گفته بودی، سهم همهی ما از دنیا و آدمهایش تنها به خودمان بستگی دارد.
چشمهایم را شسته بودم و دیدم که سهم مردی از یک زن تنها رنگ غلیظ رژلب با پشتچشمنازککردنی بود و سهم مردی دیگر زنی بود که با دامن پرچین موقع آشپزی غزلی از منزوی را زمزمه میکرد!
دیده بودم سهم زنی از تمام یک مرد تنها چند هزارمتر خانه در شمالیترین جای شهر بود و سهم زنی از یک مرد، پیراهنی چهارخانه و مهربانی انباشه در جملهای که «مبادا بلندی موهایت را از دستهایم کوتاه کنی؟»
خودم دیدم که سهم کسی از دنیا فقط جنگ بود و آشوب... دیده بودم که نامهربانی تمام لحظههایش را جویده بود.
دیده بودم که سهم کسی به قدری عشق بود که کلمه کم میآوردم از توصیفش...
من همهی اینها را هر روز میبینم و هر روزه دیده بودم مهربانم...
دیده بودم که سهم من از تمام دنیا
تو بودی و تمام آدمهای دیده و نادیده اما مهربان دنیایش...
دیده بودم که تمام سهم من از رنگارنگی دنیا، صورتی بود با کمی غزل، کمی نوشتن و تا دلت بخواهد کلمه که بنویسم این روزها و عشقی که حالا از دلم به چشمهایم و از چشمهایم کلمه میشوند!
من دیده بودم که سهم من از تمام دنیا عشقی بود که با شکوفههای سفید باغ آقاجان بود، نشسته بود توی مردمک چشمهایم!
من سهم همه را دیده بودم...و مدام توی دلم زمزمه میکردم که کاش سهم همهی ما عشق باشد و عشق...!
| فاطمه بهروزفخر |
نشستهام به نوشتن دارایی های زندگی ام:
یک کتابخانه، تو، چند دیوان شعر
یک چادر سفید گلدار، تو، استکانهای چای، تو
قاب عکس یادگاری، تو، ظرف شکلات، تو، تو
جعبه مدادرنگی، تو، تو، تو، تو، چندتایی شعر
گلدان حسن یوسف، تو، تسبیح یادگاری، تو، تو
میبینی!
بی تو...
ندارترین زن روی زمینم!
| فاطمه بهروزفخر |
خب!
در اینکه تو در آمدن یا نیامدن مختاری، هیچ شکی نیست!
اما خودت بهتر از هر کس دیگری میدانی که من بین منتظر ماندن یا نماندن مختار نیستم.
من عاشقم این منتظر ماندن را... عاشقم که هر شب وعده بگذارم توی دلم که تو از راه میرسی با تمام خستگیهایت که حالا گرد سپیدی روی موهایت گذاشته...
من عاشقم که همان دامن پُرچین و بلند ترکمنی را بپوشم... زیر چای را کم کنم تا بوی هِل و بهارنارجش بپیچد همه جا تا همه بدانند من و تو باهم وعده داریم.
من عاشقم که توی دلم مرور کنم، شمع یا فانوس؟
بعد بگویم: برای امشب حتماً فانوس لازم است.
بعد فانوسم را از پشت کتابهای شعرم بیرون بکشم و گرد و خاکش را بگیرم تا وقتی تو آمدی، شعلهی کوچکش صورت منتظرم را توی قاب چشمانت منتشر کند.
من عاشقم به اینکه توی دلم مرور کنم که وقتی آمدی تو را به میزبانی گلهای آفتابگردانم دامنم دعوت کنم.
بگویم: بیا... بیا سرت را بگذار اینجا... بعد از قلبم اینجا وطن توست! سرت را بگذار روی آفتابگردانهای دامنم که سپردهام، برای تو قشنگترین باشند تا قصهی شبهایی را بگویم که با آقاجانم زیر نور مهتاب برای آبیاری تنها درخت آلوی حیاطشان میرویم... برایت بگویم که بعدش آب چاه را میکشانیم سمت دستهی ریحانها... بگویم دستم بوی ریحان میدهد... ببین حسش میکنی؟!
من عاشقم که شعر بخوانم برایت... که سهتار بزنم... که بگویم: غمت نباشد... من همینجایم... نفسبهنفست! زنانه ایستادهام پای همهی بیقراریهایمان و به جای تو، گلدانها را آب میدهم، موهای سپیدت را میشمارم... به دستهایت زل میزنم که شاید روزی توی دستهایم گره بخورد...
من عاشقم که تمام شبها را به انتظارت بنشینم و تو آخر داستان، دستت به گلهای آفتابگردان دامنم، سوسوی فانوس کنار سهتار و عطر ریحانها نرسد!
من عاشقم، منتظر بودن خودم را،
حتی اگر نیاییام!
| فاطمه بهروزفخر |
معنی رفتن را وقتی فهمیدم که همسایه دوران کودکیام که دخترشان همبازیام بود، برای همیشه از آنجا رفتند.
آن موقعها فکر میکردم، اگر یواشکی زیر پتو زیاد گریه کنم، شاید هیچوقت از آنجا نروند.
اما آنها، سر روز مقرر اثاثشان را بار زدند و رفتند.
معنی نشدنها را هم، توی همان دوران فهمیدم. کلاس سوم، مبصر کلاس اولیها شدم. هنوزم که هنوز است وقتی به خوشحالی حاصل از مبصر شدن فکر میکنم، ناخودآگاه چیزی درون دلم تکان میخورد.
من وظیفه داشتم ناخنهایشان را ببینم، قبل از معلم دفتر مشقهایشان را نگاه کنم و وقتی خانم معلمشان وارد کلاس شد، بگویم: برپا...
اما این خوشحالی و اعتماد به نفسی که یک دختر بچه ۹ ساله از مبصر شدن، به دست آورده بود، زیاد طولی نکشید.
پریچهر که هم جثه بزرگتری نسبت به من داشت و هم برادرزاده خانم مدیر بود، به جای من مبصر کلاس اولیها شد.
آن موقع هم هر چقدر زیر پتو گریه کردم، نتوانستم دوباره مبصر بشوم.
راستش بیشتر از کلاس اولیها دلگیر بودم. کلاس اولیهایی که ازشان انتظار داشتم، سراغم بیایند و بگویند: دلشان میخواهد من مبصرشان باشم نه پریچهر...
اما هیچکدام از این اتفاقها هم نیفتاد. پریچهر تا آخر سال مبصر کلاس اولیها ماند و اسمشان را توی «بد»ها، «خوب»ها نوشت...
بزرگتر که شدم فهمیدم، خیلی چیزها دست من نیست... یعنی دست ما نیست!
آدمهای رفتنی باید بروند
و آدمهای ماندنی، تحت هر شرایطی میمانند.
اتفاقایی که باید بیفتند، میافتند
و اتفاقهایی که نباید...
آن موقع نه تنها از رفتن دختر همسایه ناراحت بودم که از خودش هم برای تن دادن به رفتن، دلگیر...
اما بعدها خودمان هم از آنجا اثاثکشی کردیم و من هم رفتنی شدم.
همه ما بارها و بارها جز آدمهای رفتنی و ماندنی شدهایم. درست مثل آدمهایی که ما را از رفتنشان دلگیر کردند و به گمان ما، ماندن را بلد نبودند...
حالا که چندین سال از روزگار کودکیام میگذرد، فهمیدم رفتن آدمها، نشدن اتفاقات جز لاینفک زندگی هستند.
باید بروند، باید نشوند تا زندگی با تمام دلتنگیهایش معنا پیدا کند.
حالا یاد گرفتهام تا میتوانم از آدمها عکس و خاطره جمع کنم تا رفتنشان را تاب بیاورم.
یاد گرفتهام برای کسی که قصد رفتن دارد، دست تکان بدهم و بگویم:
سفر به سلامت عزیز دوستداشتنی...
یاد بگیریم رفتن ها را تاب بیاوریم.
| فاطمه بهروزفخر |
باور کنید متضررترین آدمهای دنیا، همانهایی هستند که تنها زن را برای آشپزی و حفظ حریم آشپزخانهشان میخواهند!
باور کنید زنها برای این خواستههای بدیهی و معمولی خلق نشدهاند.
به دستهایشان که خوب نگاه کنید، میفهمید این دستها از پس چه کارهایی برمیآیند.
از زنها، عاشقانههای بهتر و بیشتری بخواهید. زنها همه چیز را خوب بلدند؛ به شرط اینکه هر صبح کسی زیر گوشششان بگوید: «میدانم که همیشه قرمهسبزیهایت خوب از آب درمیآید، اما این بار که به استقبالم آمدی دامن چیندار بنفشت را بپوش، آهنگ گلپونههای وحشی را بگذار، دیوان حافظ را آماده کن و به استقبال بیا...»
از زنها کنار آشپزی، خواستههای عمیقتر و عاشقانهتری داشته باشید. بخواهید شبها برایتان «نادر ابراهیمی» بخوانند و صبحها از گلدانهای شمعدانی توی تراس خانه مثل بچههایشان مراقبت کنند.
از زنها بخواهید روزنامهها را دنبال کنند و شبها با لطافت صدایشان، سختترین بحثهای سیاسی را برایتان تحلیل کنند.
بخواهید موقع کتاب خریدن برای خودشان، دو جلد کتاب هم برای شما هدیه بیاورند.
از زنها ساعت و هدیههای گران نخواهید... باور کنید اینها برای یک زن بدیهیترین کاری است که میتواند انجام دهد.
از زنها خواستههای قشنگتری داشته باشید. از زنها بخواهید برای هدیه تولدتان غزل بیاورند با کمی آغوش همراه با عطر تنشان!
از زنها بخواهید برایتان نامه بنویسند، گل خشک کنند و لالایی خواندن یاد بگیرند.
باور کنید زنها، بیشتر از خانم آشپزخانه بودن، خوب بلدند مونس و همدم شبهای بیقراریتان باشند.
زنها خوب بلدند شبی که خیس از باران بعد از یک پیادهروی طولانی آشفته به خانه برمیگردید، برای روشن کردن سیگارتان فندک بگیرند. زنها خوب بلدند برایتان عاشقی کنند و دختر موطلاییتان را عاشقترین دختر دنیا بار بیاورند... زنها خوب بلدند از پسرتان مردی بسازند که صلابت گامهایش هر نگاهی را خیره میکند.
زنها خوب بلدند برای روزگار پیریتان شهرزاد قصهگو باشند!
باور کنید متضررترین آدم دنیا هستید اگر از زنها فقط خانم آشپزخانه بودن را بخواهید!
| فاطمه بهروزفخر |
چیزهای زیادی بوده و هست که دوست داشتم، لذت به دست آوردنشان را تجربه کنم.
مثلا همیشه دلم میخواست صاحب بالن بزرگی باشم؛ بعد در حالیکه آذوقه یک سفر طولانی را جمع کردهام، دور دنیا را آنقدر بگردم تا هیچ جایی برای دیدن باقی نماند.
دوست داشتم اولین زنی باشم که پایش را روی کره ماه میگذارد و از آن بالا زمین را مثل نقطهای کوچک میبیند.
دوست داشتم نویسنده بزرگی باشم که برای خرید کتابهایش صف میبندند...
دوست داشتم مزرعه آفتابگردان داشتم و صبحها خودم شیر گاوهایم را میدوشیدم...
میخواستم رئیس جمهور باشم... وزیر... پزشک... وکیل...
اما از میان تمام اینها....
زنی هستم که به دوست داشتن تو، اکتفاء کرده است!
| فاطمه بهروزفخر |
آدمهای زیادی را دیدهام که بیجراتاند...
نشستهاند گوشهای و مدام فکر میکنند که اگر فقط یکی از رویاهایش را دنبال میکردند، چقدر خوشبختتر از این بودهاند...
بعضیها اما باجراتاند... شجاع! مردانه پای رویاهایشان میمانند و خودشان را مسئول رسیدن میدانند.
اینها، همانهایی هستند که وقتش برسد، خودشان را از هر چه باید و نباید جدا میکنند و با یک کولهپشتی، راهی رسیدن به هر آنچه که در دل دارند، میشوند!
اینها همانهایی هستند که وقتش برسد، یک دفعه و ناگهانی از تمام تعلقاتشان دل میکنند...
اینها همانهایی هستند که دو روز دنیا را نمینشینند و غصه نرسیدنهایشان را نمیخورند...
اینها همان آدمهای شجاع قصهها هستند که واقعی واقعی میشوند...
اینها همانهایی هستند که رفتن را بلدند!
| فاطمه بهروزفخر |
گفته بودم بارانهای پاییزی، قشنگ ترین اتفاق عاشقانه دنیا هستند؟!
نگفته بودم؟!
اما تو مثل همیشه به استناد منطقهای مسخره.ات، فکر کردی باید ساعت رفتنت را توی پاییز، آن هم توی این هوای بارانی کوک کنی!!
من خوبم عزیزم...
باور کن خوبم!
فقط کفشهای کتانیام موقع راه رفتن توی خیابان پر از آب میشود.... هنوزم مثل قبل، مثل دخترهای شلختهای که تو دوستشان نداری، جورابهای خیسم را میاندازم روی بخاری....
چه کار کنم عزیزم....؟! ترک عادت مرض است....
مگر نیست؟!
هنوز مثل آن موقعها، بعد از باران خودم را میرسانم خانه!
بعد زل میزنم به صفحه گوشی تا نامت روی صفحه گوشی خودش را نشان بدهد.
چقدر بوسیدهامت پشت همین صفحه مستطیلی....
چقدر ادای آدمهای سرماخورده را درآوردهام تا تو نگرانم شوی و بگویی:
بارون کار خودش رو کرد...سرما خوردی!!
بعد من پقی بزنم زیر خنده که عزیزم.... باران که سرما ندارد... باران عشق دارد!!!
نگران نباش عزیزم!!
من خوبم.... بدون سرماخوردگی!
فقط زیر باران، گرد و خاک میرود توی چشمم.... وگرنه به قول تو، دختر خوب که گریه نمیکند.
من خوبم همنفس جان!
فقط این گوشی لعنتی، دیگر نام کسی را به روی خودش نمی آورد...
| فاطمه بهروزفخر |
پنج سالم بود حدودا...
همایون هم هفت ساله بود. تفاوت سنیمان فقط دو سال بود اما در عالم کودکیام فکر میکردم بزرگترین و قویترین مرد دنیاست. به همین خاطر هم بود که تمام روزهای زوجی را که باهم به کلاس قرآن میرفتیم تمام تلاش و حقههای کودکانهام را به کار میبردم تا موقع رد شدن از خیابان دستهایم را بگیرد.
اما چون همیشه دستهایم عرق میکرد؛ (البته هنوز این عادت عجیبوغریب را دارم که موقع هیجان دستهایم عرق کند) یا دستم را نمیگرفت یا خیلی زود رها میکرد!
بعدها که بزرگتر شدم... یعنی حالا که به قول معروف برای خودم خانمی شدم فکر کردم که چرا تمام آن روزهای زوج به همایون نگفتم: میشود موقع رد شدن از خیابان، دستان من را بگیری؟
چرا نگذاشتم تمام آن روزهای زوج کودکی به قشنگی هرچه تمامتر شاهد جسارت و جرات یک دختربچه پنجساله باشند؟
راستش مقاوم بودن زیادی، برای یک زن خوب نیست.
همانطور که شکننده بودن زیادی هم آفت است.
از ما که گذشت اما باید به فرزندم، به دخترم...
یاد بدهم، آنجا که باید بغض کند... گریه کند و خواستهاش را با متانتی شجاعانه به زبان بیاورد!
چقدر خود ما، به زمین خوردیم... زانویمان زخم شد، دردمان آمد و دلمان خواست بلندبلند وسط خیابان گریه کنیم و به آسفالت داغ بدوبیراه بگوییم اما مدام کنار گوشمان گفتند گریه ندارد که... چیزی نشده.... بزرگ شدی
و
ما هم باورمان شد که شاید واقعا چیزی نیست و ما شلوغش کردهایم!
آنجا که لازم است باید شلوغش کنیم... باید اشک بریزیم، بغض کنیم و حرفهای تلنبار شدن دلمان را بیوقفه به زبان بیاوریم...
اصلا اگر قرار باشد که همیشه مثل قهرمانهای بدون درد بازی کنیم، پس نقش این همه غم و غصه در عالم کائنات چه میشود!؟
بازیگران هنرمند این روزگار، خوب بلدند آنجا که باید اشک بریزد، بغض کند و بعد لباس خاکیشان را بتکانند و به دست و پنجه نرم کردنشان به این دنیا ادامه بدهند...
یاد بگیریم آنجا که باید به معشوقمان، به همین آدم خوب نزدیکمان راحت بگوییم:
عزیزجانم حواست هست که این روزها کلی گریه، حواله لحظههایم کردی
یا
اگر آن گل رز کوچک پشت گلفروشی را برایم بخری، راه دوری نمیرود
یاد بگیریم
راحت بگوییم:
فلانی جان عزیزم
نگاهت
رفتارت، حرفهایت
کفشش را گوشه لباس سفید آرامشم گذاشته است
میشود، آرام برش داری؟
| فاطمه بهروزفخر |
زنها هیچ وقت نمیتوانند سناریوی خوبی را برای خداحافظی به اجرا درآورند!
زنها ناشیاند در خداحافظی...
بغض کار دستشان میدهد!
لرزش دستشان، لرزش صدایشان،
تمام بیتفاوتیشان را که پشت یک خنده مصنوعی پنهان کردهاند، لو میدهد...
موقع خداحافظی
موقع سفر
هوای بانو، هوای این زن نازک دل را که بلد نیست ادای خداحافظی را دربیاورد، داشته باشید.
موقع خداحافظی، لحظهای از مردانگیتان را با حرکت دستی که طرهای از موهایش را پشت گوشش میاندازید
با بوسهای کوچک
با « یک مواظب خودت باش » جا بگذارید!
زنها تاب و طاقت خداحافظی را ندارند،
مگر اینکه لحظهای از خودتان رو توی دلش، توی چشمانش جا بگذارید!
| فاطمه بهروزفخر |
یکوقتهایی احساسات عجیب و غریبی در درون آدمی ریشه میدواند.
احساساتی که گاهی ممکن است در خلوت،
به وحشتت بیندازد اما نتوانی هیچ جایگزینی برای آن پیدا کنی!
میل به تنهایی یکی از همینهاست!
این میل عجیب و دوستداشتنی گاه به وحشتم میاندازد
اما نمیتوانم برای لحظهای ضرورتش را در دنیای درونیام کتمان کنم.
لحظههایی که بیرون از خانهام...
محل کار هستم یا نشستهام روبروی سوژه مورد نظر تا به سوالات جواب بدهد،
مدام لحظههای تنها بودنیرا مرور میکنم که با یک فنجان چای،
صفحات نوشته شده نامرتبی را ورق میزنم تا ساختار منسجمی به متن مصاحبه بدهم.
تنها بودن را میشود شعر خواند
کتاب خواند
برای یک قرار عاشقانه برنامهریزی کرد
برای تولد بهترین آدم زندگی نقشه کشید
تنهایی را میتوان به عاشقانهترین صورت ممکن، سپری کرد!
از تنهایی
یا
تنها بودن نترسیم
تنهایی
یک ضرورت است!
| فاطمه بهروزفخر |
خدا چقدر برای خلق کردن این آدمها وقت صرف کرده ؟
آدمهایی که وقتی حرف میزنند انگار با تمام وجود نوازشت میکنند.
میگویند سلام و سلامشان دست میکشد روی انگشتانت...
میگویند خوبی و خوبی گفتنشان، موهایت را نوازش میکند...
میگویند روزگار بر وفق مراد است، و روزگار مگر میشود با زمزمه آنها بر وفق مراد نباشد.
میگویند دلم... تا دلم بر زبانشان میآید، تمام قشنگترین حسهای دنیا جمع میشوند توی دلت...
بالا و پایین میشوند و روحت غنج میرود برای کلامشان!
بماند که اگر این آدمها بگویند «دوستت دارم» چه بر سرمان خواهد آمد؟
| فاطمه بهروزفخر |
یک خانم معلمی داشتیم که میگفت:
«آدمی اگر به کسی محبت نکند، راکد میماند»
جملهاش را دقیقا، همینطور تکرار میکرد.
«محبت نکند، ر.اک.د میماند...»
بزرگتر که شدیم از ترس راکد ماندن غرق شدیم توی محبت کردن به این و آن!
حالا اگر یک روزی، یک جایی خانم معلم آن روزهایمان را ببینم، محکم بغلش میکنم و میگویم:
خانم معلم جان! دمتان گرم که محبت کردن را یادمان دادید...
آدمی اگر محبت نکند، راکد میماند اما کاش حد و حدودش را هم برایمان میگفتید.
میگفتید که اگر محبت از اندازه بگذرد، میشود آفت... میشود بلای جان!
میگفتید هر چیزی، اندازه اش خوب است...
اصلا مگر کلی حدیث و آیه نداریم که آآآی ایها الناس توی هر چیزی جانب اعتدال را نگه دارید، حتی توی محبت کردن...
خانم معلم جان! یک چیزهایی اگر از حد بگذرد اسمش محبت نیست... اسمش لطف نیست... میشود حق مسلم... میشود وظیفه که آدم مقابلت یادش میرود، باید بگذارد به حساب لطفی که بی منت وارد دنیای کوچکش میشود!
خانم معلم از ما که گذشت اما به بچههای امروزتان خیلی چیزها یاد بدهید.
| فاطمه بهروزفخر |
گاهی برایم نامه بنویس
یا
اصلا اگر حوصلهات نمیگیرد که توی یک کاغذ بلند بالا، برایم کلمه بنویسی
پیامک بفرست...
بنویس:
خوبی عزیزم؟
عزیزم را یک جوری بنویس که دلم غنج برود
بنویس:
داستانت را تمام کردی؟ بالاخره مرد عاشق، محبوبش را بوسید؟
بنویس:
هوا چقدر گرم است...
اصلا به زمین و زمان بد و بیراه بگو...
اینکه ترافیک تهران مزخرف است
فلان رستوران پیتزایش مفت نمیارزد
هر چیزی که دوست داشتی بنویس
اما بنویس
نگذار دنیای بیرحم مجاز و استیکر بین ما فاصله بیندازد.
بنویس...
نوشتن که بهانهاش آنلاین بودن نیست...
نوشتن کلی بهانههای قشنگ میخواهد...
به خاطر همین بهانه های قشنگ
مرا بنویس عزیزم !
| فاطمه بهروزفخر |
رفتن آدمها، برایمان شبیه غول وحشتناک قصههای بچگیمان شده است.
بیایم باور کنیم همه رفتنها که بد نیست... همه رفتنها که فاجعه نیست... همه رفتنها تیغ نیست که خش بندازد روی نازکای دل ما...
همه رفتنها همیشگی نیست!
بعضیها موقتی میروند.
میروند تا مدتی خلوت کنند... گوشه دنج یک کافه بنشینند، زندگیشان را با تمام روابطشان بالا و پایین کنند و کلی نقشه بکشند برای روزهای نیامده...
همه رفتن برای همیشه را بلد نیستند... نمیروند!
فقط کمی دور میشوند تا تکلیفشان را با خیلی چیزها روشن کنند.
یا مثل جنگجوی زخمی از نبرد با خودشان برمیگردند یا مثل یک سردار پیروز...
هر جور که آمدند... مرهم باشیم! مرهم باشید!
لازم است یک وقتهایی آدمها خودشان را از ما دور کنند...
| فاطمه بهروزفخر |
آدمهای دنیای هر کس دو دسته هستند. آدمهای داشته و نداشته...
آدمهای داشته همان کسانی هستند که کنارشان غذا میخوری، راه میروی و حتی میخندی...
آدمهای داشته یعنی همان آدمهای روزمره!
هر روز میبینیشان... چشم توی چشم میشوید... اما....
دسته دوم آدمهای نداشته هستند...
همانها که حسرت داشتنشان توی دلت مدام بالا و پایین می شود اما نباید که داشته باشیشان!
چون اگر به تو تعلق داشته باشند، میشوند آدم روزمره!
اصلا قشنگی این آدمها به نداشتنشان است.
باید از دور نگاهشان کنی...
بعد بودنشان را قاب بگیری و بچسبانی بهترین جای دلت!
واقعیت این است که ما بیشتر از آدمهای داشته، با آدمهای نداشتهمان زندگی میکنیم.
همینها هستند که به زندگیمان عمق میبخشند.
همینها هستند که امید را در دلمان زنده میکنند.
گریه و خندهمان را میفهمند و سکوتمان را ترجمه میکنند.
نداشتن این آدمها درد دارد اما قشنگی زندگی به همین نداشتن آدمهاست...
به این است که از دور نگاهشان کنی و لبخند بزنی و بگویی: آدم نداشته! اگر بدانی چقدر دوستت دارم...!!
| فاطمه بهروزفخر |
هیچ وقت اسفند را دوست نداشتم
نه حال و هوای خرید کردنش را دوست داشتم نه این هول و ولا و تکاپویی که به جان آدم می اندازد!
ما آدمها توی اسفند بیشتراز هر وقت دیگری خسته ایم اما نمی دانم به جای اینکه نفسی تازه کنیم،
سرعت مان را بیشتر وبیشتر می کنیم تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتن از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم !
اسفند را باید نشست
باید خستگی در کرد
باید چایی نوشید...
یازده ماه ، تمام دردها رنج ها و حتی خوشی ها را به جان خریدن که الکی نیست ،هست؟
چطور می شود با حجم این خاطرات و دلتنگی هایی که روی دلم آدم سنگینی می کنند ،
مغازه های هفت تیر را گشت یا قیمت فلان مانتو را با مغازه دیگر مقایسه کرد؟
اصلا مگر می شود انقدر ساده حجم این بغض را که تمام این ماه های سال گوشه ی دلت نشسته است.نادیده گرفت؟؟
بغضی که هرآن منتظر است تا از یک جای خودش را پرت کند بیرون....
اسفند را نباید دوید
اسفند را باید با کفش های کتانی،قدم زد
| فاطمه بهروزفخر |