چرا نمی توانم؟
- ۱ نظر
- ۲۱ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۱۵
- ۵۲ نمایش
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظار زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گُنجشکی بگریم و
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آوَرَد!
عشقت به من آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیادهروها پرسه زنم و
چهرهات را در قطرات باران و نور چراغ ماشینها بجویم!
رد لباسهایت را در لباس غریبهها بگیرم و
تصویر تو را در تابلوهای تبلیغاتی جست و جو کنم!
عشقت به من آموخت، که ساعتها در پی گیسوان تو بگردم...
گیسوانی که دختران کولی در حسرت آن میسوزند!
در پی چهره و صدایی
که تمام چهرهها و صداهاست!
عشقت مرا به شهر اندوه برد!
بانوی من!
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان بیاندوه تنها سایه ای از انسان است!
عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را با گچ بر دیوارها نقّاشی کنم،
بر بادبان زورق ماهیگیران و بر ناقوس و صلیب کلیساها...
عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آنهنگام که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
پس من افسانههای کودکان را خواندم
و در قلعه ی قصّهها قدم نهادم و
به رویا دیدم دختر شاه پریان از آن من است!
با چشمهایش، صافتر از آب یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای انار...
به رویا دیدم که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی از مروارید و مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گذران زندگی بیآمدن دختر شاه پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جست و جو کنم
و دوست بدارم درخت عریان زمستان را،
برگهای خشک خزان را و باد را و باران را
و کافه ی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
| نزار قبانی |
" أنا لا اَشْبِهُ عشّاقکِ یا سیدتی
فإذا اَهداکِ غیری غَیْمَهّ
أنا أهدیکِ المطرْ
و إذا اَهداکِ قندیلاّ...فإنی
سوف أهدیکِ غصناً
فسأهدیکِ الشجرْ
و إذا أهداکِ غیری مَرکبَاً
فسأهدیکِ السَفَرْ. "
من شبیه به عشاقت نیستم!
اگر کسی به غیر از من،
به تو ابر هدیه داد!
من، به تو باران هدیه میدهم...
و اگر به تو فانوس هدیه داد
من به تو شاخه درختی هدیه میدهم،
من به تو درخت هدیه میدهم،
و اگر کسی به غیر از من
به تو کشتی هدیه داد!
من به تو سفر هدیه میدهم...
| نزار قبانی |
برای بار هزارم میگویم که دوستت دارم
چگونه میخواهی شرح دهم چیزی را که شرحدادنی نیست؟
چگونه میخواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟
اندوهم چون کودکیست...
هر روز زیباتر میشود و بزرگتر.
بگذار به تمام زبانهایی که میدانی و نمیدانی بگویم
تو را دوست دارم
بگذار لغتنامه را زیر و رو کنم
تا واژهای بیابم هم اندازهی اشتیاقم به تو...
چرا دوستت دارم؟
کشتی میان دریا، نمیداند چگونه آب در برش گرفته
و به یاد نمیآورد چگونه گرداب در همش شکسته
چرا دوستت دارم؟
گلولهای که در گوشت رفته نمیپرسد از کجا آمده
و عذری نمی خواهد.
چرا دوستت دارم؟
از من نپرس
مرا اختیاری نیست
و تو را نیز...
| نزار قبانی |
بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می دهد
این است که چرا نمی توانم بیشتر دوستت بدارم
و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم می دهد
این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر!؟
زنی بی نظیر چون تو
به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد
به عشق های استثنایی
و اشکهای استثنایی...
بیشترین چیزی که درباره «زبان» آزارم می دهد
این است که برای گفتن از تو، ناقص است
و «نویسندگی» هم نمی تواند تو را بنویسد!
تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی
و واژه های من چون اسبهای خسته بر ارتفاعات تو له له می زنند
و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست
مشکل از تو نیست!
مشکل از حروف الفباست
که تنها بیست و هشت حرف دارد
و از این رو برای بیان گستره ی زنانگی تو ناتوان است!
بیشترین چیزی که درباره گذشته ام باتو آزارم می دهد
این است که با تو به روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم
نه به شیوه ی رامبو، زوربا، ون گوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان
با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم
که می ترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد
مبادا جایگاهش مخدوش شود!
برای همین عذرخواهی می کنم از تو
برای همه ی شعرهای صوفیانه ای که به گوشت خواندم
روزهایی که تر و تازه پیشم می آمدی و مثل جوانه گندم و ماهی بودی
از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی و ابن عربی پوزش می خواهم...
اعتراف می کنم
تو زنی استثنایی بودی
و نادانی من نیز استثنایی بود!
| نزار قبانی / ترجمه: یدالله گودرزی |
بگو دوستم داری تا زیباتر شوم
بگو دوستم داری تا انگشتانم از طلا شوند
و ماه از پیشانیام بتابد
بگو دوستم داری تا زیر و رو شوم
تبدیل شوم به خوشهای گندم یا یک نخل
بگو! دل دل نکن ...
بگو دوستم داری تا به قدیسی بدل شوم
بگو دوستم داری تا از کتاب شعرم کتاب مقدس بسازی
تقویم را واژگون میکنم
و فصلها را جابهجا میکنم اگر تو بخواهی
بگو دوستم داری تا شعرهایم بجوشند
و واژگانم الهی شوند
عاشقم باش تا با اسب به فتحِ خورشید بروم
دل دل نکن
این تنها فرصت من است تا بیاموزم
و بیافرینم!
| نزار قبانی |
و عرب ها
روزی خواهند دانست
که پیامبری را کشتند
آنها حتما یک روز می فهمند
که پیامبری را کشتند
مردی که یک زن را پیامبر بداند حتما خدایی است که عینک جنسیت را از چشم هایش برداشته است
وقتی کیفش را
از میان خرابه های انفجار به دستم دادند
و من پاسپورت
بلیط هواپیما و ویزایش را دیدم،
دانستم که با بلقیس زندگی نمی کردم!
من همسر یک رنگین کمان بودم!
وقتی زن زیبایی می میرد،
زمین تعادل خود را از دست می دهد!
ماه صدسال عزای عمومی اعلام می کند
و شعر بیکار می شود.
| نزار قبانی |
+ برای همسرش بلقیس الراوی که در حادثه انفجار در بیروت کشته شد.
در حضور دیگران می گویم
تو محبوب من نیستی
و در ژرفای وجودم می دانم
چه دروغی گفته ام
میگویم میان ما چیزی نبوده است
تنها برای این که از درد سر به دور باشیم
نقش دلقکی را بازی می کنم،عشق من
و در این بازی شکست می خورم
و باز می گردم
زیرا که شب نمی تواند،
حتی اگر بخواهد،
ستارگانش را نهان کند،
و دریا نمی تواند،
حتی اگر بخواهد، کشتی هایش را...
| نزار قبانی |
عشق ات، محبوب من!
همچون هوا مرا در بر می گیرد
بی آن که دریابم.
جزیره ای ست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابیست ناگفتنی...تعبیرناکردنی...
به راستی عشق تو چیست؟
گل است یا خنجر؟
یا شمع روشنگر؟
یا توفان ویرانگر؟
یا اراده ی شکست ناپذیر خداوند؟
تمام آن چه دانسته ام همین است:
تو عشق منی
و آن که عاشق است
به هیچ چیز نمی اندیشد.
| نزار قبانی |
وقتی که پُشتِ فرمان نشسته ام
و سَرت را روی شانه هایم می گذاری
ستارگان از مدارشان میگریزند!
آرام پایین می آیند
بر شیشهها سُر میخورند،
ماه فرود می آید تا بر شانه ات بنشیند
در این هنگام سخن گفتن زیباست...
سکوت هم!
حتی گُم شدن در جادههای زمستان،
و راههای پَرتِ بیتابلو هم
دلپذیرست...
| نزار قبانی |
سادهدلانه گمان میکردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد
در چمدانی که باز کردم، تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامههای جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند
به تماشای هر نمایشی رفتم
تو را در صندلی کنار خود دیدم
هر عطری که خریدم،
تو مالک آن شدی
پس کی؟
بگو کی از حضور تو رها میشوم
مسافر همیشه همسفر من...؟
| نزار قبانی |
محبوبه ی من...
اگر روزی درباره ی من پرسیدند
زیاد فکر نکن
فقط گلویت را پر از باد کن و به آنها بگو:
دوستم دارد
دوستم دارد
دوستم دارد
دلبندم...
اگر پرسیدند:
چرا موهایت را کوتاه کرده ای
و چگونه توانستی شیشه ی عطری را بشکنی
که ماه ها نگهداری اش کرده بودی
و مانند تابستان سایه ساری خنک
و بویی خوش
در شهر ما می پراکند
به آنها بگو: موهایم را کوتاه کرده ام
زیرا آنکه دوستش دارم اینگونه می پسندد.
شاهبانوی من...
اگر با هم به رقص برخواستیم
و فضای پیرامون مان
سرشار از درخشش و نور شد
آنگاه همه گان تو را پروانه ای پنداشتند
که میخواهد پرواز کند
همچنان آرام برقص
بگذار بازوانم مانند تختخوابی تو را به میان بکشد
آنگاه با غرور به آنها بگو:
دوستم دارد
دوستم دارد
دوستم دارد
محبوب من
وقتی برایت خبر آوردند
که من هیچ قصر و غلامی ندارم
و دارای گردن آویز الماسی نیستم
که با آن گردن کوچکت را بپوشانم
با غرور به آنها بگو:
مرا کافی است که
دوستم دارد
دوستم دارد
محبوب من...
آه ای محبوب من
عشقم به چشمانت خیلی بزرگ شده است
و بزرگ خواهد ماند
| نزار قبانی |
اگر جنگ نبود
تو را به خانه ام دعوت میکردم
و میگفتم:
به کشورم خوش آمدی
چای بنوش خسته ای
برایت اتاقی از گل میساختم
و شاید تو را در آغوش میفشردم
اگر جنگ نبود
تمام مین های سر راه را گل میکاشتم
تا کشورم زیباتر به چشمانت بیاید
اگر جنگ نبود
مرز را نیمکتی میگذاشتم
کمی کنار هم به گفتگو مینشستیم
و خارج از محدوده دید تک تیر اندازان
گلی بدرقه راهت میکردم
اگر جنگ نبود
تو را به کافه های کشورم میبردم
و شاید دو پیک را به سلامتیت مینوشیدم
و مجبور نبودم ماشه ای را بکشم
که برای دختری در آنور مرز های کشورم
اشک به بار می آورد
حالا که جنگ میدرد تن های بی روحمان را
برای زنی که
عکسش در جیب سمت چپم نبض میزند
گلوله نفرست.
| نزار قبانی |
مردم از عطر لباسم می فهمند
معشوق من تویی
از عطر تنم می فهمند
با من بوده ای
از بازوی به خواب رفته ام می فهمند که زیر سر تو بوده
دیگر نمی توانم پنهانت کنم
از درخشش نوشته هام می فهمند به تو می نویسم
از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را
از انبوه گل بر لبم بوسهٔ تو را
چه طور می خواهی قصهٔ عاشقانه مان را
از حافظهٔ گنجشکان پاک کنی؟
و قانع شان کنی که خاطرات شان را منتشر نکنند؟
| نزار قبانی |
تو مانند کودکانی محبوبِ من!
که هرقدر به ما بدی کنند بازهم دوستشان داریم...
عصبانی شو!
حتی وقتی عصبانی میشوی دوستداشتنی هستی...
عصبانی شو!
که اگر موج نبود دریاها نبود...
طوفان باش...
ببار...
که قلب من همیشه تو را میبخشد.
عصبانی شو!
من مقابله به مثل نخواهم کرد
که تو کودک بازیگوشِ پرغروری هستی
چگونه با این کودکی
از پرندگان انتقام میگیری؟
اگر روزی از من دلزده شدی
برو
و من و سرنوشت را متهم کن
اما من،
همین من،
اشک و اندوه برایم بس است
که سکوت خودْ عظمتی است !
و اندوه خودْ عظمتی است...
اگر ماندن خستهات میکند
برو
که زمین،
زنان و بوی خوش دارد
و سیاهچشمان و سبزچشمان...
و هر وقت خواستی مرا ببینی
و هر وقت مثل کودکان!
به مهربانیام احتیاج داشتی،
هر وقت که خواستی به قلب من برگرد...
که تو هوای زندگانی من!
و آسمان و زمین منی...
هر طور میخواهی عصبانی شو
هر طور میخواهی برو
هر وقت میخواهی برو...
اما حتماً یک روز برمیگردی
روزی که شاید فهمیده باشی !
وفا چیست...
| نزار قبانی |
زنانه میخواهمت
تا امکان زندگی در سرزمینمان ادامه یابد
تا امکان حضور شعر در قرنمان ادامه یابد
برای این که ستارگان و زمان ادامه یابند
و کشتیها و دریا و حروف الفبا ادامه یابند
تا تو زن هستی،
ما خوبیم
زنانه میخواهمت
برای اینکه تمدن زنانه است
برای اینکه شعر زنانه است
خوشهٔ گندم زنانه است
شیشهٔ عطر زنانه است
پاریس
در بین شهرها زنانه است
و بیروت
با زخمهایش زنانه باقی میماند
به نام آنها که میخواهند شعر بنویسند
زن باش!
به نام آنها که میخواهند به عشق بپردازند
زن باش!
| نزار قبانی |
بانوی من
اگر دست من بود
سالی برای تو میساختم
که روزهایش را
هرطور دلت خواست کنار هم بچینی
به هفتههایش تکیه بدهی
و آفتاب بگیری!
و هرطور دلت خواست
بر ساحل ماههای آن بدوی.
بانوی من
اگر دست من بود
برایت پایتختی
در گوشهی زمان میساختم
که ساعتهای شنی و خورشیدی
در آن کار نکنند
مگر آنگاه که
دست های کوچک تو
در دستان من آرمیدهاند...
| نزار قبانی |
بانوی من !
دلم میخواست در عصر دیگری
دوستت میداشتم !
در عصری مهربانتر و شاعرانهتر !
عصری که عطرِ کتاب ،
عطرِ یاس و عطرِ آزادی را بیشتر
حس میکرد !
دلم میخواست تو را
در عصر شمع دوست میداشتم !
در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شده با پر
و پیراهنهای تافتهی رنگارنگ ...
نه در عصر دیسکو ،
ماشینهای فراری و شلوارهای جین !
دلم میخواست
تو را در عصرِ دیگری میدیدم !
عصری که در آن
گنجشکان ، پلیکانها
و پریان دریایی حاکم بودند !
عصری که از آنِ نقاشان بود ،
از آنِ موسیقیدانها ،
عاشقان ، شاعران ، کودکان
و دیوانگان ...
دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که بر گلُ شعرُ بوریا و
زن ستم نبود ...
ولی افسوس ! ما دیر رسیدیم ،
ما گل عشق را جستجو میکنیم ،
در عصری که با عشق بیگانه است!
| نزار قبانی |
دوست داشتنت را
از سالی به سال دیگری جابه جا می کنم !
مثل دانش آموزی
که مشقش را
در دفتری تازه پاک نویس می کند ...!
صدای تو ،
عطرتو ،
نامه های تو
شماره تلفن تو و صندوق پستی تو را هم منتقل می کنم
و می آویزمشان به کمد سال جدید
اقامت دائمی قلبم را
به تو می دهم
تو را دوست دارم
و هرگز رهایت نمی کنم !
بر برگه ی تقویم آخرین روزِ سال
در آغوش می گیرمت
و در چهار فصل سال می چرخانمت ....
| نزار قبانی |
چهرهات روی صفحه ساعتم کنده کاری شده است
روی عقربه ی دقیقه نما
روی عقربه ی ثانیه نما
روی هفته ها ،
ماه ها و سال ها ...
دیگر هیچ زمانی به صورت اختصاصی ندارم
از آنکه درونم آشیانه کرده ای !
شکایتی ندارم
اعتراض نمی کنم که در تکان خوردنِ دستهایم نقش داری
و تکان خوردن پلک هایم
و تکان خوردن افکارم
طبیعیست
کشتزارهای گندم از فراوانی خوشه ها اعتراض نمی کنند
درخت های انجیر از دست گنجشک هایشان
خسته نمی شوند ...
بانوی من
تنها از تو میخواهم
در میان قلبم کمتر تکان بخوری !
تا کمتر درد بکشم ...
| نزار قبانی |
اگر تو دوست منی
کمک ام کن تا از تو هجرت کنم
اگر تو عشق منی
کمک ام کن تا از تو شفا یابم
اگر می دانستم
که دوست داشتن خطر ناک است .. به تو دل نمی بستم
اگر می دانستم که دریا عمیق است… به دریا نمی زدم
اگر پایان ام را می دانستم هرگز شروع نمی کردم
دلتنگ تو ام پس به من یاد بده
که دلتنگ تو نباشم
به من یاد بده
چگونه برکنم از بن ، ریشه های عشق تو را
به من یاد بده
چگونه می میرد اشک در کاسه ی چشم
به من یاد بده چگونه دل می میرد
و شور وشوق خودکشی می کند
اگر تو پیامبری
از این جادو رهاییام ده
از این کفر
دوست داشتن تو کفر است … پاکیزه ام گردان
از این کفر
اگر توان آن را داری
از این دریا بیرون ام بیاور
من شنا کردن نیاموخته ام
موج آبی چشمان ات… می کشاندم
به سمت ژرفا
آبی
آبی
هیچ چیزی جز آبی نیست
من نو آموخته ام
در دوست داشتن… و قایقی ندارم
اگر برای تو عزیزم … دست ام را تو بگیر
که من از سر تا به پا عاشق ام
در زیر آب نفس می کشم
غرق می شوم
غرق
غرق
| نزار قبانی |
وقتی تو را دوست می دارم
بارانی سبز می بارم
بارانی آبی
بارانی سرخ
بارانی از همه رنگ
از مژگانم گندم می روید
انگور
انجیر
ریحان و لیمو
وقتی تو را دوست می دارم
ماه از من طلوع می کند
و تابستانی زاده می شود
گنجشکان مهاجر باز می آیند
وچشمه ها سرشار می شوند
وقتی به قهوه خانه می روم
دوستانم
گمان می کنند که بوستانم ...
| نزار قبانی |