کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

تو این صفحه با هم نوشته هایی که شما خواننده ها و دنبال کننده های همیشگی و خوب کافه شعر برای من میفرستین رو میخونیم :))


[ مثلا بمانی و روی کاناپه کهنه مان مثل همیشه لم بدهی و استکان کمر باریک دستت باشد لبریز از چای سیاه به رنگ ذغال صبح و اخم هایت توی هم باشد و اخبار بیست و سی نگاه کنی ... مثلا بمانم و توی آشپزخانه باشم و موج گندمزار موهایم را که عاشق عطرشان هستی رها کنم ... قرمه سبزی ام قُل بزند و من روی صندلی آشپزخانه با دستی گره کرده زیر چانه بر روی میز محو تو ... لبخند بزنم به وسط سرت که کمی تاس شده است و نور لامپ آن را درخشان میکند ! لبخندم پررنگ تر بشود ... و به اولین قرارمان که سبیلی نازک داشتی با موی سیاه ، فکر کنم ... شاید یک رت باتلر به تمام معنا که با یک شاخه رز قرمز کامل می شد ! ... سنگینی نگاهم را حس کنی ... نگاهت با نگاهم تلاقی کند و همانجا به زمانی که حلقه ازدواج را در دستم میکردی برگردیم ... ولی ماشین زمانمان با یک بوی سوختگی ما را به زمان حال می آورد ... سریع دستگیره های قابلمه قرمه سبزی ته گرفته را میگیرم اما تازه میفهمم سر به هوایی چه میکند ... چشم های سیاه و نافذ چه میکند قابلمه را روی همان گاز ول میکنم ... ولی تو اخبار را به خاطر من رها نمیکنی و نمی دوی طرف آشپزخانه ... و با آن صدای گرم ات نمیگویی " جانم چه شدی ؟ " تو نمانده ای و ماشین زمانمان را با خودت برده ای ... نگفتی من چه کنم بی نگاهت که در وجودم رسوخ میکند و عشق را در دلم سرازیر میکند ... همین هم رویا بود ... آخر میدانی ؟! سر به هوایی تاول می آورد نه چیز دیگری !

*فلک زده ]



[ شعبده باز بود

گفت دوستت دارم و
من
پرنده شدم
* زهره میرشکار ]



گفت: زیاد فرق نکرده ای! فقط شیارهای گونه ات کمی عمیق تر شده اند... کلاه اسپورت، جین آبی و تی شرت سفید، شاید...

گفتم نه! برای نوستالژی نیست. می دانی این گونه لباس پوشیدن را همیشه دوست داشته ام و هنوز هم دارم.
گفت هنوز هم حاضر جوابی. گفتم فقط خواستم سوء تفاهم نشود.
گفت: و حرف اول مارک تی شرتت! گفتم بی شک اتفاقی نیست! اما؛ سوءتفاهم نشود!
بی صدا خندید. ولی من شنیدم!
گفت بارها امتحان کرده ام! پنهان کردنش پشت نقاب بی تفاوتی راحت نیست بالاخره چند قطره ای از 
گوشه ی نقاب چکه می کند...
گفتم نمی دانم از چه حرف می زنی! گفت تو هیچوقت نادان نبودی!
گفتم نیازی به نقاب نبود. این منم! به صادقانه ترین شکل ممکن. گفت: من چی؟ گفتم نمی خواهم بدانم!
گفت برایت مهم نیست؟
خواستم بگویم یک شبه متنفر شدن از کسی که چند سال عاشقش بوده ای افتادن نقاب از چهره است! ولی:
گفتم با نقاب یا بی نقاب هنوز زیبایی. گفت برعکس گذشته ها طفره رفتن را خوب بلدی! گفتم هنوز زیبایی!
گفت مگر مهم است؟ گفتم به هر حال زیبایی!
حرفی نزد
حرفی نزدم
با اشاره دخترک را صدا کردم و یک بسته آدامس خریدم. گفتم بخاطر بوی بد سیگار! پاکت سیگارم را گرفت و گفت سالهاست عادت کرده ام! نیم دیگر بسته آدامس را به او دادم. گفت همیشه همه چیز را منصفانه قسمت می کردی جز...
سکوت کردم
سکوت کرد
طره ای از موهایش را با دست زیر روسری برد کیفش را از روی نمیکت برداشت...
گفتم دیگر مغرور نیستم! گفت چه ربطی داشت؟ گفتم یعنی اگر نگران پسرت نیستی می توانی چند دقیقه بیشتر بمانی!
گفت آهاا! پس هنوز مهم است! گفتم چی؟ گفت همان که می دانی! گفتم چیزی نمی دانم...
گفت حالا از که شنیده ای که پسر دارم؟ گفتم کلاغ ها!
خندید و کیفش را روی پاهایش گذاشت و باز طره ای از گیسوانش را به روی پیشانی ریخت
چیزی نگفتم ولی شنید. گفت دیدی نمی شود! گفتم چی؟ گفت همان که پشت نقاب...
گفتم من بی نقاب آمده ام! گفت: و به صادقانه ترین شکل ممکن!
چند لحظه ی تمام نگاهش کردم. پلک هم نزد. گفت: پیر شده ام؟ گفتم هنوز زیبایی!
گفت بی نقاب حرف بزن! گفتم نقابی ندارم فقط خواستم بعد اینهمه سال برای چند لحظه دوباره زیبایی ات را تماشا کنم!
سکوت کرد... ولی من بغضش را دیدم که می گفت: می مردی این حرفها را آن موقع بزنی؟!
گفتم آدمها سال به سال عاقل تر میشوند اما ما فرصت دوباره نمی دهیم! گفت عاقل تر یا عاشقتر؟ گفتم نمی دانم! گفت این صادقانه ترین حرفی بود که زدی!
دیگر حرفی نزدیم...
وقت باریدن بود
هر دو ساعتمان را نگاه کردیم
خندید
گفتم به چه می خندی؟ گفت: فراموش کرده ایم چتر بیاوریم!
گفتم معنی حرفت را نمی دانم! گفت انگار شاعرها اعتقاد زیادی به شعرهای خودشان ندارند!
چند دقیقه سکوت...
بلند شد کیفش را برداشت طره اش را زیر روسری فرستاد... خواست بگوید خداحافظ
بی معطلی گفتم بیزارم از این کلمه!
سکوت کرد و راه افتاد.
چند قدم دورتر... زنی زیبا نزدیکم شد! عاشقانه به اسم کوچک صدایش کردم و با بوسه ای گفتم ببخش اگر زیادی معطل شدی عزیزم!
و او ... می دانم شنید. و می دانم سوءتفاهم برطرف شده بود و دیگر مفهوم حرف اول مارک تی شرتم را می دانست!
اما من مانده بودم و نم نمی بر گونه ام که نمی دانستم باران است یا چکه هایی که او گفته بود!
پاکت سیگارم را دیدم که با خودکار رویش نوشته بود:
""چتر را فراموش نکن/ انگار دستی/ تمام ساعت های خداحافظی را/ به وقت باران های نم نم کوک کرده است""
آسمان را نگاه کردم
ابری نبود!


[ "تو پریشانی محبوب منی // آندرومدا "
بابا یک بار که از تراس زل زده بود به چراغ های شهر و داشت سیگار می کشید گفت یکی که دوستت ندارد را دوست نداشته باش. 
یک بار بهم گفت من برای همیشه زندگی نمی کنم. بعد بوسیدم و گفت تا آخر عمرم دوست دارم.
فهمیدم هرکجا که دیگر عمرش قد ندهد دوستم ندارد. هیچی نگفتم و تصمیم گرفتم بعد از مرگش دوستش نداشته باشم.
خیلی گذشت... به قول طاها کلی گذشت... کلی که گذشت، مُرد! یک بار گفتم "مُرده"، هیچ کس هیچی نگفت. گفتند عزادار است، هذیان می گوید. یک بار دیگر که گفتم "مُرده" گفتند داغش مانده بود روی دلش، گناه دارد، ولش کنید.
ولم نکردند. بار سوم که گفتم "مُرده" کوباندند دم گوشم... می بینی؟ این ها که مثل تو نیستند که وقتی آدم اشتباه می کند، نوک بینی آدم را بکشند و ببوسند .آنها می گفتند "فوت کرده"... اما یکی که فوت می کند، دیگر نفس نمی کشد، تنش سرد می شود، توی غسالخانه می شورندش، برایش قبر خالی می کنند، برایش کفن می پوشانند، برایش سنگ قبر می خرند، زیر تلی از خاک دفنش می کنند، اطرافیانش مشکی می پوشند، ضجه می زنند، خانه شان بوی حلوا می دهد... اما او هیچکدام از این ها نبود؛ فقط رفته بود؛ فقط مُرده بود و بابا می گفت هرکه دوستت ندارد را دوست نداشته باش.
یک بار که داشتم مثل تن لاکردارش، عکس ها و لباس هایش را زیر خاک دفن می کردم و از زور ضجه بیهوش شدم ، آمد به خوابم. احمقانه خندید و با ترحم زل زد به چشم های پوچم. دست کشید روی دست های گلی ام ، ناخن هایی که زیرشان خاکی و سیاه بود را بوسید و گفت چیکار میکنی؟ 
چشم هایش...چشمهای لعنتی اش هنوز قشنگ بود... گفت هنوزم دوست دارم. 
چشم هایم حالا پوچ نبودند، از ثانیه ای که او بوسیدشان. بابا گفت هرکه دوستت ندارد را دوست نداشته باش. 
باید کسی که آدم را دوست دارد، دوست داشت؟
دستم را گرفت، شقیقه ام را روی نبض دستش گذاشت و من کنار عکس های مدفونش خواب بودم. هیچ کس نبود تا فریاد بزنم و بگویم "مُردم" و او دم گوشم بکوبد و بگوید "فوت کردی".