کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پویا جمشیدی» ثبت شده است

جانم تویی

۱۱
مهر

 

نه! نگفتم دوستت دارم ولی جانم تویی

خالق هر لحظه از این عشق پنهانم تویی

 

با نگاهت داغ یک رویای شیرین بر دلم

می‌نشانی تا بفهمم حکم ویرانم تویی

 

بی‌قراری می‌کند در شعر هم رویای تو

باعث بی‌تابی چشمان گریانم تویی

 

آمدی تا من فقط مومن به چشمانت شوم

«ربّنا و آتنا»ی بین دستانم تویی

 

عشق ِ دورم از کجای قلعه ام وارد شدی؟

که ندیدی در حریمم، ماه و سلطانم تویی

 

درد یعنی حرفی از نام تو در این شعر نیست

من غلط کردم نگفتم! دین و ایمانم تویی

 

نه زلیخا هم نمی‌فهمد همین حال مرا

تا جهنم می‌روم حالا که شیطانم تویی

 

در غزل‌هایم شکستم، ذره ذره... راضی‌ام

منزوی باشم، نباشم،حرف پایانم تویی

 

تا قیامت در میان سینه حبست می‌کنم

تا قیامت حسرت چشمان حیرانم تویی

 

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

خیره‌خیره نگام می‌کنی و می‌گی: «واسه فراموش کردن باید از یه جابی شروع کرد، فکر کن نبودم، فکر کن ندیدیم، فراموش کن و بذار همه چی تموم شه. بذا...»

نگات که می‌کنم دلم آروم می‌شه، وقتی  با دست موهات رو از روی صورتت می‌ندازی پشت گوش‌ت، یه عطر  عجیبی توی هوا می‌پیچه.

نشستم روبه‌روت و نفس کشیدنت رو تماشا می‌کنم. تو چه‌طوری نفس می‌کشی که من نفسم می‌گیره؟ چشمم به چشمات و گوشم به صدات. می‌گن صدایی که آدم از خودش می‌شنوه با اون چیزی که به گوش بقیه می‌رسه فرق داره. خوش‌به‌حال من که اسمم رو با صدای تو شنیدم. حالا بعد از تو دیگه دلم با صدای کسی نمی‌لرزه.‌

شبا که ماه میفته وسط آسمون، میام توی ایوون و رو به عکست می‌شینم. توی هوا یه‌کم از  عطر همیشگی‌ت می‌زنم و از روی پیام‌گیر به آخرین پیامت گوش می‌دم.

همه‌چی خوبه. چشمات رو به منه و عطر موهات توی آسمون و صدات زیر گوشم.

فقط دلم برای «جانم» گفتنت تنگ شده.

 

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

می دونی ؟

۰۵
بهمن

 

می‌دونی آدم کِی احساس تنهایی می‌کنه؟

وقتی می‌خواد یه نفر رو بیش‌تر از خودش دوست باشه.

می‌دونی آدم کی فرو می‌ریزه؟

وقتی می‌فهمه به خاطر دوست داشتن یه نفر از قبل تنهاتر شده.

 

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

لای موهایت همیشه یک گل‌سر داشتی

لاغر و ساده ولی چشمان محشر داشتی

 

مثل اسکندر به قلبم می‌زدی با هر نفس

قتل عامم کردی و چشم ستمگر داشتی

 

شهر، شهرم را به آتش می‌کشیدی دم به دم

بی‌پناهی بودم و در من، تو لشکر داشتی

 

مطلع شعرم شدی با هر غزل می‌خواندمت

مطمئن بودم که با من حال بهتر داشتی

 

روزگار اما برایم خواب دیگر دیده بود

با رژ قرمز، کنارش شالی از پر داشتی

 

بی‌قراری‌های من رسواترم می‌کرد و تو

شاعر گم کرده راهی، دست آخر داشتی

 

خوش‌خیالی‌هایم  از این با تو بودن بس نبود؟

من میان این همه مهره! تو بد برداشتی

 

های‌هایم می‌گذشت از کوچه‌های بی‌کسی

لا اله «غیر تو»، ای‌کاش باور داشتی

 

سال‌هایم هی گذشت و داغ تو جان می‌گرفت

فکر این‌که این همه مدت چه در سر داشتی

 

تا که روزی کودکی دیدم کنارت...لعنتی!!

غرق چشمانش شدم، حالا تو دختر داشتی

 

دیدمت اما نگاهت سرد آمد سمت من

ساده تنها رد شدی با دیده‌ی تر داشتی

 

می‌چکاندی قطره‌قطره روزهای رفته را

روی مرد خسته‌ای که در برابر داشتی

 

با نگاهی وقت رفتن تلخ فهماندی به من

عاشقم بودی‌، اگرچه یار دیگر داشتی

 

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

خاطرات

۲۰
شهریور

 

نمی‌دونم هوا ابره،

یا من دنیا رو ابری می‌بینم.

غمگین، سرد و خاکستری.

ببینم! جایی که تو هستی، آسمون چه رنگیه؟

هنوزم خورشید صبح به صبح بهت سر می‌زنه یا پشت یه مشت ابر سیاه زندونیه؟

هنوز توی شبات ستاره هست؟

توی آسمونت ماه داری؟

چه حرف احمقانه‌ای.

ماه که دیگه خودش به ماه احتیاج نداره. داره؟

تا حالا کسی بهت گفته نبودنت، بدترین جای دنیاست؟

من بهت گفتم.

تاحالا کسی بهت گفته وقتی نبیندت، دنیاش سیاه و تاریکه؟

من بهت گفتم.

شده کسی نباشه و تو هر روز توی خیالت رو‌به‌روش بشینی و تمام خاطراتت رو مرور کنی؟

تو کدومی؟

اونی که نیست یا اونی که هرجا سر می‌چرخونه خاطراتش رو می‌بینه؟

تو می‌دونی چند سال از یه اتفاق باید بگذره،

تا آدم یه خاطره رو فراموش کنه؟ نمی‌دونی.

چون اگه می‌دونستی خاطره نمی‌شدی.

 

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

ازت متنفرم

۱۶
خرداد

 

«ازت متنفرم...»

بُهت زده به من خیره شد. چیزی که شنیده بود رو باور نمی‌کرد.. آب دهنش رو به زحمت قورت داد. انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست، عینکش رو کمی عقب داد و گفت:

«این رو جدی نمی‌گی نه؟»

گفتم: «هیچ‌وقت به این قاطعیت در مورد کسی حرف نزدم

روش رو برگردوند، سعی کرد خودش رو بی‌تفاوت نشون بده، کوله‌اش رو مرتب کرد و ازم دور شد. نگاهم به امتداد خیابون بود که دوباره برگشت، یه نفس عمیق کشید، دستش رو توی سینه‌اش جمع کرد و گفت: «چطور می‌تونی همچین حرفی بزنی؟» خودم رو به یک قدمی‌ش رسوندم، سعی کردم چند ثانیه به چشماش خیره بشم، نگاهش رو که دزدید گفتم: بچه که بودم، یه باغبون پیر داشتیم که خونه‌ی پسرش زندگی می‌کرد. توی بهار و تابستون، ماهی دوبار میومد و کمک بابا می‌کرد. عصر یکی از روزهای تابستون، بابا من رو فرستاد تا چندتا بستنی بگیرم، تاکید هم داشت که حتما بستنی عروسکی بخرم، اون روزا بستنی عروسکی تازه اومده بود و قیمتش، دو برابر بستنی چوبی‌های معمولی بود. پیرمرد از دیدن  بستنی عروسکی بی نهایت متعجب و هیجان زده به نظر میومد. با یه لذت خاصی به تن بستنی حمله می‌کرد و بعد از هربار گاز زدن، با دقت به قیافه‌ی تیکه پاره شده‌ی عروسکِ وارفته نگاه می‌کرد. یه جا خجالت رو گذاشت کنار و با لبخند رو به بابا گفت: «مهندس اینا چند قیمتن؟»

وقتی بابا قیمت حدودی بستنی رو گفت، خنده روی لبای پیرمرد ماسید، آخرین ته مانده‌های روی چوب بستنیش رو لیسید و اون رو توی باغچه انداخت و روش خاک ریخت. بنده‌ی خدا تا آخر اون روز حرف نزد.

موقع پرداخت دستمزد، بابا یه کم پول بیشتر بهش داد و گفت: «اینم همرات باشه، سر راه، از همین کوچه اول برای خونه چندتا بستنی عروسکی بخر ببر با خودت.» پیرمرد سرش رو انداخت پایین، پول رو به بابا برگردوند و گفت: «نه مهندس، پیش خودتون باشه. من نمی‌خوام..»

بابا که نگران بود پیرمرد ناراحت شده باشه گفت: «اصلن از طرف من بگیر، هدیه هس، ناراحت نشو

پیرمرد قبول نکرد، عقب عقب به سمت در رفت و گفت: «موضوع این نیست مهندس، همه‌ی دلخوشی نوه‌های من به اینه که هر شب، وقتی می‌رسم خونه، از سر و کولم برن بالا و  از دستم بستنی دوقلو بگیرن، من پیشونیشون رو ببوسم و اونا هم برن گوشه حیاط با لذت بستنیشون رو بخورن. من وُسعم نمی‌رسه که هر روز براشون بستنی گرون بخرم، اگر امروز براشون از اینا بخرم، دیگه هیچوقت بستنی دوقلو خوشحالشون نمی‌کنه

«من ازت متنفرم، چون بعد از تو، هیچ‌کس و هیچ‌چیز خوشحالم نمی‌کنه».

 

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

حواست به من نیست

۱۸
فروردين

 

گاهی از دلم هیچ صدایی نمی‌شنوم. گاهی حس می‌کنم مرده.

اگه بتونم دلم رو خوش‌حال کنم، می‌برمش جایی که هم‌دیگه رو می‌دیدیم، می‌شونمش رو به روی پنجره‌ تا لحظه‌ی اومدنت رو ببینه. وقتی داری با لبخند همیشگیت نزدیک می‌شی، محکم می‌گیرمش تا از جا کنده نشه. اون روز واسه‌ی هیچی عجله نمی‌کنم، بهش فرصت می‌دم تا خوب نگات کنه. عطرت رو دوست داره، انقدر اونجا می‌مونم تا تنت رو نفس بکشه.

همیشه وقتی حال دلت خوبه، زمان همراه خوبی نیست. تندتر و تندتر می‌گذره. انگار برای گرفتن چیزایی که دوستشون داری عجله داره.

وقت خداحافظی دیگه دست‌دست نمی‌کنم، می‌دونم چقدر می‌خواد بغلت کنم. می‌دونم وقتی لمست می‌کنم چه تپشی می‌گیره. انقدر توی آغوش می‌گیرمت که صدای قلبت رو بشنوه، که آروم بشه.

می‌دونم که نمی‌تونم زمان رو اون‌جایی که می‌خوام متوقف کنم‌. بعد از آخرین بوسه، ما کنار هم می‌ایستیم و رفتنت رو تماشا می‌کنیم. قدم به قدم. بعد تا صبح به تو فکر می‌کنیم. لحظه به لحظه.

گاهی انقدر از زندگی خالی‌ می‌شم، که هیچ‌کس و هیچ‌چیز جز تو  نمی‌تونه آرومم کنه. نه خوابت، نه خیالت. فقط خودت.

این روزا حواست به کیه که حواست به من نیست؟

 

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

 

من از تنهایی نمی‌ترسم، اما از فراموش شدن چرا.

برای من فراموش شدن، یعنی نبودن، یعنی وجود نداشتن.

وقتی برای کسی فراموش بشی، یعنی دیگه براش وجود نداری. یعنی از اول هم نبودی.

فراموش که بشی یعنی دیگه کسی بهت فکر نمی‌کنه. یعنی دیگه کسی خاطراتش رو باهات مرور نمی‌کنه. فراموش که بشی، یعنی دیگه دل کسی برات تنگ نمی‌شه.

برای من امید به زندگی، یعنی توی ذهن آدمی که بهش فکر می‌کنم، هنوز یه جای کوچیک باشه، تا خاطراتمون رو نگه داره.

من کجای ذهنتم، وقتی تمام فکرمی؟

 

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

بغلم کن

۲۶
دی


بغلم کن میان رویایت 

بغلم کن میان بغض و شکست 

بغلم کن میان هر بوسه 

بغلم کن که مرگ نزدیک است


بغلم کن که غیر رویایت 

هیچ امیدی به با تو بودن نیست 

بغلم کن که هیچ تقدیری 

به تباهی طالع من نیست


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

فاصله

۱۹
دی


فاصله شاید دلتنگی بیاره، اما دل آدما رو به هم نزدیک تر می‌کنه!

من انقدری که به تو فکر می‌کنم، به آدمای اطرافم نگاه نمی‌کنم!

انقدری که از تو برای خودم خاطره‌های خیالی می‌سازم، خاطرات دیگه رو به یاد نمیارم!

گاهی وقتا آدما، من رو با دست نشون می‌دن و فکر می‌کنن دیوونه شدم!

اونا نمی‌فهمن من دارم با تو بلندبلند درد و دل می‌کنم...

من فکر می‌کنم، وقتی کسی راه می‌ره و با خودش حرف می‌زنه، داره واسه اونی که فراموشش نکرده، خاطره تعریف می‌کنه...

دقیقا واسه اونی که یه بار اومده و هیچ‌ وقت تکرار نشده...

واقعیت اینه که سخت‌ تر از ترک کردن یه نفر، فراموش کردنشه

لعنت به تو! که مثل هیچ‌کس نیستی...

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

به یاد آوردن

۲۴
شهریور


برای به یاد آوردن یه نفر، ‌یه بهانه‌ی کوچیک کافیه،

اما کی می‌دونه برای فراموش کردن، چند سال باید بگذره؟

از کجا معلوم که با مرگ، همه‌ی خاطرات فراموش می‌شن؟

کاش آدم آرزوهاش رو توی دنیا بذاره، خاطراتش رو به گور ببره.

توی قدیمی‌ترین عکسها، همیشه یه نفر هست، که هیچ‌وقت لبخندش کهنه نمی‌شه.

یه روز همه‌ی آدما، می‌رن سراغ یه عکس قدیمی، کنار یه عشق قدیمی،

زل می‌زنن به یه بغض قدیمی و می‌گن:

«خیلی ممنون، که یه روز با تمام وجود دوستم داشتی»


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

تو را چیدم

۱۶
مرداد


تو را چیدم،

دستهایم بوی زندگى گرفت.


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


من رفتنت را با دو چشم بسته‌ام دیدم

از بوسه‌هایت لابه‌لای گریه فهمیدم


قدِّ زمستانی‌ترین روز خدا سردی

تا گریه کردم، گریه کردی.. برنمی‌گردی؟


اسم تو را در شعرهایم خط‌خطی کردم

وقتی نباشی من به دنیا برنمی‌گردم


باران ببارد آسمان عطر تو را دارد

بغضت گریبان می‌درَد تا صبح می‌بارد


لبخند دارم می‌زنم با اینکه دلتنگم

دارم برای زندگی با مرگ می‌جنگم


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


روی تختم نشسته‌ام باید،

این نفسهای آخرم باشد

وقتی از دست می‌روم شاید

نامه ای لای دفترم باشد


ناخوشم، مثل شعرهای خودم

تلخم از بغضهای تکراری

خاطراتی که روز و شب شده‌اند

قرص هایی برای بیداری


تو که گرمی به زندگی خودت

گریه های مرا نمی‌فهمی

به حضورت هنوز معتادم

تو ولی بی‌بهانه بی‌رحمی


من که یک عمر در خودم بودم

سینه‌ام را به عشق آلودی

رفتنت رفته رفته پیرم کرد

کاش از اول نیامده بودی


فکر کن! پشت هم دعا بکنی

تا سرت روی شانه‌اش باشد

می‌رود تا تمام خاطره‌ات

دو سه خط ، عاشقانه‌اش باشد


فکر کن! آخرین نفسهایت

زیر باران شبی رقم بخورد

عشق یعنی که رفته باشد و بعد

حالت از زندگی به هم بخورد


فکر کن! در شلوغی تهران

عصر پاییز در به در باشی

شهر را با خودت قدم بزنی

غرقِ رویای یک نفر باشی


می‌نویسم، اگرچه چشمانم

تا ابد از نگاه تو مست‌اند

تو برو تا همیشه راحت باش

خاطراتت مراقبم هستند


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


در التهاب بغضهای بی سرانجامم

آینده ام را بی حضورت..ناگهان دیدم


از بی قراری های عصر جمعه ترسیدم

از بوسه هایت لابه لای گریه فهمیدم...


قدِّ زمستانی ترین روزِ خدا سردی

تا گریه کردم، گریه کردی.. برنمی گردی!؟


لعنت به پایانی ترین ساعاتِ هر هفته 

لعنت به رویایی که حالا یادمان رفته


لعنت به آغوشت، به آغوشش، به تنهایی

لعنت به من وقتی به آغوشم نمی آیی


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


من براى دوست داشتنت، به دلیل احتیاج ندارم.

همینکه بارون مى زنه..

همینکه یه جایى تووى دلم خالى میشه..

همینکه یه زخم کهنه روى قلبم دهن باز مى کنه..

یعنى به تو فکر مى کنم.

وقتى هوا مى گیره،

وقتى بارون مى باره..

آدم چه مى دونه، 

شاید خدا

دلش واسه کسى تنگ شده...


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


دل بسته‌ام به عطر تنت توی کوچه‌ها

دل بسته‌ام به زخم به‌جا مانده در خودم

بی حرفِ پیش، زندگی‌ات پابه‌پای کیست؟

من در سکوت توی خودم زیر و رو شدم


بعد از تو گریه لای نفسهای لعنتی

بعد از تو بغض، خاطره‌ها را رها نکرد

بعد از تو درد بر در و دیوار خانه ماند

حتی خدا به حال بدم اعتنا نکرد


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


قدِّ یک خاطره گهگاه کنارم بِنِشین

نه عزیزم! خبری نیست.. از آن دور ببین


گریه ی مرد عجیب َست، ولی حادثه نیست

غرق رویای خودش بود..غریبانه گریست


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


گفتی: نباید یاد چشمانم بیافتی

هی مثل بختک روی ایمانم ‌بیافتی


گفتی نباید در وجودم پا بگیری

دردی و باید مثل دندانم بیافتی


هی عاشقانه می‌نوشتم از نگاهت

هی قهوه تا در قلب فنجانم بیافتی


می‌خواستم باور کنی تنهایی‌ام را

می‌خواستی از چشم گریانم بیافتی


من اشک را با گریه‌هایم خسته کردم

شاید شبی در راه کنعانم بیافتی


پایان ندارد بی‌قراریهای این مَرد

باید به یاد روز پایانم بیافتی


یک جور آتش میزنم روزی خودم را

کبریت دیدی! یاد چشمانم بیافتی


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

بعد تو

۰۶
مهر


بعدِ تو از دو جهان طرد شدم

با خودم، با همگان سرد شدم


بعدِ تو گریه به جانم افتاد

خنده از روی لبانم افتاد


بعدِ تو آینه بلعید مرا

بی تو یک ثانیه نشنید مرا


قلعه ی خاطره ها ویران شد

و زمین قسمتی از زندان شد


در و دیوار به من چنگ زدند

شیشه عمر مرا سنگ زدند


سینه ی سوخته دستم دادند

بعد تو ساده شکستم دادند


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


درد یعنی حرفی از نام تو در این شعر نیست

من غلط کردم نگفتم!دین و ایمانم تویی


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


در زمینی که بازی ات دادند 

یک وجب خاک، بهترین برگ است

دست دادی ولی زمین خوردی

زنده بودن برادر مرگ است


دوست داری در آرزوهایت

ناگهان رفته، ناگهان برسد

گریه کن، توی گریه می فهمی

عشق باید به استخوان برسد


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


غرق یک خاطره باشی و به آخر برسی

به غم انگیزترین صفحه ی دفتر برسی


به سرت هی بزند تا بروی رو به عقب

که به یک حادثه یا یک غم بهتر برسی


از غزل کام بگیری و بسوزی هر شب

سر این رابطه اینبار به باور برسی


عشق یعنی که بخواهی و بمیری، ای وای!

آنقَدَر دیر ، دم رفتن او سر برسی


باخدا عهد ببندی و بگوید باشد

دست آخر که به یک شانه ی دیگر برسی


آرزوهای محال دل بی تو یعنی

لحظه ای چشم ببندم ، تو هم از در برسی


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


بغض کردم، ولی نفهمیدی

رفتٓنت حسِ خوبْ! خوبی نیست

مثل من جمعه باش! می فهمی

عصر جمعه غروب خوبی نیست


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


در زمستانِ آرزوهایت 

هق هق از پشت خنده ات پیداست

تکیه بر کوله بار تنهایی...

بدترین شکل زنده بودنهاست


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


واسه مَرد افتاده روی زمین

که رسوای عالم شدن ننگ نیست


رو زانو نشستم که باور کنی

دلم جز تو واسه کسی تنگ نیست


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


ارزش بعضی چیزا، با به زبون آوردنش از بین می ره...  

این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی، گاهی حالم رو بپرس.

همیشه دیدن یه پیام ناگهانی، شنیدن یه سلام بی هوا، 

از آدمی که انتظارش رو می کشی، می تونه حال و روزت رو عوض کنه.

گاهی آدم، خودش رو گم و گور می کنه، فقط به این امید که یه نفرِ بخصوص سراغش رو بگیره.

بر خلاف تصور، خوشحال کردن آدم تنها، خیلی سخت نیست. 

فقط کافیه وانمود کنی، به یادش هستی.


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

عاشقِ عاشق شدنم

۰۹
ارديبهشت


من که مستعمره ام ، شعله به جانم تو بکش

قصد فتحم کن و از زیر زبانم تو بکش


تو بگو، حرف به حرفش همه بر گردن من

قاتلم باش! بیا خیمه بزن بر تن من


با سرانگشت کمی معجزه کن روی تنم

زیر گوشم تو بخوان "عاشقِ عاشق شدنم"


بغلم کن، بغلم شوق رسیدن دارد

بوسه با طعم عسل لذت چیدن دارد


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

رحم نکن

۳۰
فروردين


تو به آتش بکش آغوش مرا، رحم نکن

کافرم کن، بِنِشین جای خدا، رحم نکن


با دوتا دکمه ی تو، جان و تنم می سوزد

لحظه ی لمس تنت، پیرهنم می سوزد


دکمه ات باز شود من خفقان می گیرم

دست من نیست عزیزم! بخدا می میرم


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

بعد از تو...

۱۸
فروردين


بیرون زدم از خاطراتت، برف می آمد

من گریه کردم آخرِ این قصه را باید...


حالا به فکر دردهای دیگرم باشم

بعد از تو فکر ضجّه های آخرم باشم


بعد از تو چشمم، گونه ام را آبیاری کرد

بعد از تو تهران، پا به پایم بی قراری کرد


بعد از تو راهی از جهنم رو به من وا شد

بعد از تو بهمن، بدترین میدانِ دنیا شد


بعد از تو کابوس و من و پایان رویایم

بعد از تو نفرین به تمام آرزوهایم


بعد از تو حتی خاطره هایم زمین خوردند

بعد از تو با پای خودم، نعش مرا بردند


بعد از تو حسرت آخرین حوای آدم بود

وقتی تویی در من برای ما شدن کم بود


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

انتظارِ محال

۱۴
فروردين


ساعتهای زیادی، پشت پنجره میشینم و آدما رو تماشا می کنم ... 

آدمایی که تند تند راه می رن حتما یه جایی، کسی رو دارن که منتظرشونه،

 اونایی که یه گوشه ایستادن، قطعا منتظر کسی هستن که نفس نفس داره میاد ... 

اما آدمایی که سرشون پایینه و آروم و تنها قدم می زنن، حتما دارن به کسی که نیست فکر می کنن.

بنظرم، لذتی که در "انتظارِ محال" هست، در "وصال" نیست.

واسه همین میگم؛

بعضی آدما رو باید، یکبار دید و یک عمر.. بهشون فکر کرد.


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


همیشه کسی هست که بیاد و بره، تا  زندگیت رو به بعد و قبل از خودش تقسیم کنه!

مگه انقلاب به چی می گن؟ اینکه روزی صدبار خودت رو بکشی و زنده شی...

اینکه هزار بار بشینی فک کنی، کو؟ کجاس؟ چه می کنه؟ 

هی گوشی لعنتی رو باز و بسته می کنی و عین هربار مطمئن بشی که ازش فقط یک اسم مونده....

فقط یک اسم...!

بعضیا، یه جوری میرن... که از هیچ راهی بهشون نمی رسی...


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...