بوسیدمت که ببینم چه می شود؟
- ۰ نظر
- ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۷
- ۵۳۴ نمایش
شعریم و نمی خوانیم، شوقیم و نمی خواهیم
چشمیم و نمی بینیم، سبزیم ولی زردیم
این فصل پریشان را برگی بزن و بگذر
در متن شب بی ماه، دنبال چه می گردیم؟
بیداری رویایی، دیدی که حقیقت داشت
ما خاطره هامان را از خواب نیاوردیم
تردید نکن در شوق، تصمیم نگیر از خشم
آرام بگیر امشب، ما هر دو پر از دردیم
| افشین یداللهی |
تو مال منی!
خودم کشفت کردهام
تو با من میخندی
با من گریه میکنی
دردِ دلت را به من میگویی
دیوانه!
دلت برای من تنگ می شود
ضربانِ قلبت با من بالا میرود
با سکوتم، با صدایم، با حضورم، با غیبتم
تو مال منی!
این بلاها را خودم سرت آوردهام
به من میگویی دوستت دارم
و دوست داری آن را از زبان من فقط من بشنوی
برای که میتوانی مثل بچّهها ناز کنی؟
نازت را بخرد و به تو دست نزند؟
چه کسی با یک کلمه، با یک نگاه دلت را میریزد؟
بعد خودش آن را جمع میکند و سرجایش میگذارد؟
چه کسی احساست را تر و خشک میکند؟
اشکت را درمیآورد بعد پاک میکند؟
چه کسی پیش از آن که حرفت را شروع کنی تا ته آن را نفس میکشد؟
دیوانه!
من زحمتت را کشیدهام
تا بفهمی هنوز میتوانی
شیطنت کنی، انتظار بِکشی، تپش قلب بگیری، عاشق شوی
تو حق نداری خودت را از من و من را از خودت بگیری
تو حق نداری خودت را از خودت بگیری
من شکایت میکنم از طرف هر دویمان
از تو
به تو
چه کسی قلب مرا آب و جارو میکند
دانه میپاشد
تا کلمات مثل کبوتر از سر و کول من بالا بروند؟
چه کسی همان بلاهایی را که من سر تو آوردم سر من آورده؟
من مال توام
دیوانه!
زحمتم را کشیدهای
کشفم کردهای
نترس
چند سؤال میپرسم و میروم
یک: چند سال پیرت کردهاند؟
دو: چند سال جوانت کردهام؟
سه: از دلت بپرس مال کیست؟
چهار: اگر جای خدا بودی، با ما چه میکردی؟
پنج: کجا برویم؟
دستت را به من بده!
| افشین یداللهی |
وقتی گریبانِ عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازَل می آفرید...!
وقتی زمین نازِ تو را در آسِمانها می کشید...!
وقتی عطش طعمِ تو را با اشکهایم می چشید
"من عاشقِ چشمت شدم" نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی...!
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود...
آن دَم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود...
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد...!
آدم زمینیتر شد و عالَم به آدم سِجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی...!
| افشین یداللهی |
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود
از تو بعید نیست میان دو خنده ات
تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود
توران به خاک خاطره هایت بیافتد و
آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود
چشمان تو، که رنگ پشیمانی خداست
درآینه، بدون گمان، عاشقت شود
از تو بعید نیست ،قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان عاشقت شود
وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست
هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود
از من بعید بود ولی عاشقت شدم...
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
| افشین یداللهی |
آنقدر درگیر ِ من بوده ای
که بعد از رفتنم باید تا آخر ِ عمر
تظاهر کنی عاشق ِ کسانِ دیگری
تظاهر کنی عاشقانه کنارشان می خوابی
تظاهر کنی عاشق ِ من شدنت، اشتباه بود
تظاهر کنی من، لیاقتِ عشق ِ تو را نداشتم
و به دروغ بگویی
من دروغ می گفتم و...
خودت می دانی
هیچکدام ِ اینها واقعیّت ندارد.
تو تا آخر ِ عمر
درگیر ِ من خواهی بود
و تظاهر می کنی نیستی
مقایسه، تو را از پا در خواهد آورد.
من می دانم
به کجای قلبت شلیک کرده ام
تو دیگر خوب نخواهی شد.
| افشین یداللهی |
تو حق نداری
عاشق کسی بمانی
که سالهاست رفته!
تو مال کسی نیستی که نیست!
تو حق نداری
اسم دردهای مزمنت را عشق بگذاری
میتوانی مدیون زخم هایت باشی،
اما محتاج آنکه زخمی ات کرده نه!
دست بردار
ازین افسانه های بی سر و ته
که به نام عشق
فرصت عشق را از تو میگیرند!
آنکه تو را زخمی خود میخواهد
آدم تو نیست!
آدم نیست!
و تو سالهاست
حوای بی آدمی...حواست نیست!
| افشین یداللهی |