میخواهم آنقدر شعر بگویم
که اگر فردا مُردم
نتوانی انکارم کنی
میخواهم شعرم
چون شایعهای در شهر بپیچد
و زنان
هربار چیزی به آن اضافه کنند...
| الهام اسلامی |
بعضی ها پنجره را باز می کنند
و فریاد می کشند،
بعضی ها پرده ها را می کشند
و گریه می کنند.
سنجاق سرم از عشق چیزی نمی فهمد
فقط همین را می داند
چگونه
وقتی تو می آیی زیباترم کند...
جدایی آنقدر سخت نبود
که نتوانیم شعری بگوییم
یا گرسنگی را از یاد ببریم
چقدر وحشتناک است
که جدایی زیاد هم سخت نیست...
در خانه نشسته ام
زانوهایم را در آغوش گرفته ام
تا تنهایی ام کمتر شود
تنهایی ام
کمد پر از لباس
اتاقی که درش قفل نمیشود
تنهاییام حلزونی است
که خانهاش را با سنگ کُشته اند.
جدایی
آن قدر هم سخت نبود
که جدایی
زیاد هم سخت نیست