بهار خنده هامان
- ۱ نظر
- ۲۵ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۰۹
- ۲۶۳ نمایش
چرا من؟... خب! چرا نه؟ من شما را... راستش خانم!
(همین اوّل چه آسان ناگهان شد دست و پایم گم)
چرا تو؟ خب نمیدانم!... نمیدانی؟!... نه! میدانم!
ولی آخر چگونه منطقی شرحش دهم خانم؟!
منی که شاعرم خیر سرم، لالم! در این فکرم،
چه میگویند یعنی این مواقع باقی مردم؟
چه میگویند از حسّی که چیزی فوق تفسیر است؟
گمانم باز پرسیدی برای دفعهی دوّم،
چرا من؟... شک ندارم خوب میدانی چرا، امّا
دلت میخواهد از من بشنوی که...
| رضا احسان پور |
خستهام از دروغهای قشنگ کاش میشد که مال من باشی
به خدا خستهام از اینکه فقط روز و شب در خیال من باشی
غم و شادی من به دست تو است؛ آه! بانو! چه لذّتی دارد
جای معشوق واقعی بودن آرزوی محال من باشی؟
گاه تصویر مبهمی هستی لابهلای مرور خاطرهها
گاهی امّید واهی فردا... حسرتم شد که حال من باشی
روزهایم شبیه یکدیگر، هفته و ماه و سال تکراریست
عشق گفتهست میرسد آن روز که تو تحویل سال من باشی
کفتر جلد بام بودن را دوست دارم به آسمان سوگند
بشود هم نمیپرم هرگز، مگر اینکه تو بال من باشی
| رضا احسان پور |