فقط باش
برایت از امید مینویسم، از کلمات گم شده، از سالهایی که تحویلِ گذشته میدهم و روزهایی که به انتظارت مینشینم.
برایت از روزهای نیامده مینویسم، از رویاهای مشترک دور دست، روزهایی پر از شعر، پر از عشق، خالی از درد...
دستت را میگیرم و به خلوت دلم میبرم، خانهمان را نشانت میدهم، حتی آینهها را هم غبار روبی کرده ام، دیگر هیچ بهانه ای برای رفتن نداری، دست دلت را میگیرم و میبندم به بوسه، به خاطره،به رویا...بافتنش که اشکالی ندارد... رویا را میگویم...شال میشود مینشیند روی مبلهای نداشته خانهمان...که گَردِ فراموشی ننشیند روی تنشان!
برایت از خلوتهای عاشقانهمان مینویسم، از نیمهشبهای روشن، از روزهای نشسته در نور...از پرندههایی که هرگز از سرزمین ما کوچ نمیکنند!
بیا کمی نزدیکتر...گرچه از دور هم نزدیکی، تو در من زندگی میکنی.
صبح به عشق تو بیدار میشوم و شب به یادِ تو می خوابم.
برایت از زمستان رفتنی مینویسم، از بهارِ آمدنی. تو هم قول بده این بهار شکوفههای بوسه ات را پس نگیری.
من درخت تنهای این باغچه ام که دلش به آمدنت خوش است هر بار به شکلی تازه تجلی کن در من
پرنده باش،
شکوفه باش،
اصلا هر چه میخواهی باش،
فقط بمان!
باش.
| روشنک آرامش |
- ۰ نظر
- ۲۷ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۱۶
- ۲۰۶ نمایش