صبور
مثل درختی که در آتش میسوزد
و توان گریختن ندارد
حیرتزده چون گوزنی
که شاخهای بلند
در شاخه گرفتارش کردهاند
این روزها این چنینیم...!
| شمس لنگرودی |
بی آنکه بوی تو را بشنوم
ریشههای سیاهم
در تاریکی بیدار میشوند
فریاد میزنند:
بهار، بهار...
شاخههای درختم من!
به آمدنت معتادم...
کاش نبضت را می گرفتم
و منتشر می کردم
تا دنیا به حال طبیعی اش برگردد
| شمس لنگرودی |
خداوندا تمام حرف های جهان
یک طرف
این راز یک طرف:
آیات شما چه قدر،
شبیه به لبخند اوست.
با لب هایم نه
من همیشه تو را با چشم هایم می بوسم
آرام تر، گرم تر، عاشقانه تر...
در آغوش هم
در این دایرهی بیپایان
من امتداد توام
یا تو امتداد منی...؟
نوروز منی تو
با جان نو خریده به دیدارت می دوم
شکوفه های توام من
به شور میوه شدن
در هوای تو پر می کشم...
شادیهایت را بر صورت من بریز
فروردین من
و اضافههایش را پست کن
برای کسی که بهاری ندارد
شادا بهار
که دست مرا گرفته نمیدانم به کجا میبرد
شادا من
که دست بهار را گرفته به خانه خود میبرم