گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم تو را عشق ای بلای آسمانی
| شهریار |
با تیر غمت حاجتِ تیرِ دگرم نیست
ای سخت کمان دست نگه دار بمیرم
گفتی: «به تو گر بگذرم از شوق بمیری»
قربان قدت...بگذر و بگذار بمیرم
| شهریار |
زیور به خود مبند که زیبا ببینمت
با دیگران مباش که تنها ببینمت
بگذشت در فراق تو شبهای بیشمار
هر شب در این امید که فردا ببینمت...
جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار
آخر غمت به دوش و دل و جان کشیدهام...