روایت یک عشق
۲۱
ارديبهشت
چشمانت راز شب اند و گیسوانت شرم خورشید،
پلک هایت که میخیسند،
شب را میگویند: بیا...!
و مژه هایت که بر میخیزد،
طلای لطف و نورِ صبحِ پاکند،
برف کوهساران،
وام سپیدی سینههای تو است...
و نجابت گیاهان،
دست خواهش ایشان از عصمتِ نا شکننده ی تو،
به شوق صدای تو پرندگان میخوانند
و به تپش قلبِ عاشق تو، پرندگان عاشق میشوند
لبخندی بزن که جهان دوباره فدا شود!
کلامی بگو که جهان یک باره شراب شود،
دستی برآر که خلقت از تکوین بماند!
تا که در آیی و شکفتن آغاز شود...
| عباس نعلبندیان |
- ۱ نظر
- ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۳۵
- ۴۷۷ نمایش