مرا که شانه ام
از حمل آفتاب خَم است
به جز پناه دو دست تو
سایبانی نیست...
| قیصر امین پور |
ما هیچ نیستیم، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است
دل ما هر چه کشید از تو کشید ،
هر چه از هر که شنید از تو شنید...
گر سیاه است شب و روز دلم ،
باید از چشم تو، از چشم تو دید...
| قیصر امین پور |
پیش بیا! پیش بیا! پیشتر!
تا که بگویم غم ِدل بیشتر
دوست ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود ِمن خویشتر
دوست تر از آنکه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر ...
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها میخواهی
صبح تا نیمهی شب منتظری
همه جا مینگری
گاه با ماه سخن میگویی
گاه با رهگذران
خبر گمشدهای میجویی
راستی گمشدهات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
هر دم دردی از پیِ دردی ای سال!
با این تنِ ناتوان چه کردی؟ ای سال!
رفتی و گذشتنِ تو یک عمر گذشت...
صد سال سیاه برنگردی ای سال!
پارههای این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمیدهد ،
خواستم که با تو درد دل کنم
گریهام ولی امان نمیدهد
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم...تورا دوست دارم!
بی تو،
اینجا همه در حبس ابد
تبعیدند!
سال ها
هجری و شمسی
همه بی خورشیدند!
سیر تقویم جلالی،
به جمال تو خوش است
فصل ها را
همه با فاصله ات سنجیدند...
تو بیایی همه ی ساعت ها ثانیه ها
از همین روز،
همین لحظه، همین دم، عیدند...