ترس نبودنت
شده اونقدر از نداشتنش بترسی که به خودت جرات عاشقی کردن تو لحظههایی که کنارشی، ندی؟
هربار بیای دستاشو بگیری با خودت بگی نه! خاطره نسازم که بعدا خاطرهها دمارمو درنیارن...
هربار بیای باهاش رویا بسازی و واسه فرداها نقشه بکشی، جلوی خودتو بگیری که نه! اگه رویا بسازم و فردا بدون اون بیاد دنیام به آخر میرسه...
من از ترسِ نبودنت، چقدر نگاهت نکردم. چقدر بهت فکر نکردم. چقدر جواب حرفاتو ندادم. چقدر دوستت دارم گفتناتو نشنیده گرفتم. چقدر حس خوب خوشبختی و عاشقی رو از دلم دزدیدم. چقدر فرار کردم از تو و فکر کردن بهت، تو روزایی که با تو بودم!
از فکرِ اینکه بخوامت و نشه، از فکر اینکه بخاطر عشقت به تمام عشقای دیگه "نه" بگم و شانسِ یه دل سیر دوست داشته شدنو هزاربار از خودم بگیرم، نمیتونستم دلمو با خاطر جمع بسپرم به حرفات از فکر اینکه نکنه حرفات همیشه حرف بمونه...
ترس خوره شد و افتاد به جونِ عشقِ توی دلم. ترس دستای بیرحمشو گذاشت بیخ گلوی احساسم و هی بهش گفت نفس نکش! نفس نکش! نفس...
من هنوز عاشقت بودم. من هنوز عاشقت هستم. من فقط ترسیده بودم. من فقط جای عشق خودمو سپرده بودم به دستای ترس!
ولی به قول خودت فردا هرچیام بشه، وقتی امروز همو بلدیم بسازیم چرا نسازیم؟ چرا جلوی همدیگه رو بگیریم و دوستت دارم گفتنای همو نشنویم و بوسه و آغوش همو نپذیریم و از هم فرار کنیم؟
چرا امروز فرار کنیم از خوشبختیای که هست اما ما برای فرداها میخوایمش؟
عشق امروز در خونهمونو زده! درسته بهش بگیم برو فردا بیا؟ هی هرروز همینو بگیم؟ پس اون فردای عاشقی کردنا کی برسه از راه؟
کی ما علاقهها و حرفا و رویاهای همو باور کنیم پس؟
| مانگ میرزایی |
- ۰ نظر
- ۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۰۱
- ۴۴۳ نمایش