اگر درمان تویی دردم فزون باد
و گر معشوقه ای سهمم جنون باد
| مولانا |
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصلهایی
تا فصلها بسوزد، جمله بهار ماند
| مولوی |
حضرت عشق بفرما که دلم خانه توست
سر عقل آمده هر بنده که دیوانه توست
| مولانای جان |
ناز کنی؛ نظر کنی؛ قهر کنی؛ ستم کنی
گر که جفا، گر که وفا، از تو حذَر نمی کنم
ای آنکه مرا بسته ی صد دام کنی
گویی که برو در شب و پیغام کنی
گر من بروم تو با که آرام کنی
همنام من ای دوست که را نام کنی
من ذره و خورشید لقائی تو مرا !
بیمار غمم، عین دوائی تو مرا !
بیبال و پر اندر پی تو میپرم،
من کاه شدم، چو کهربائی تو مرا !
جانِ تو و جانِ من گویی که یکی بوده ست
سوگند بدین یک جان، کز غیر تو بیزارم...
ز آنکه مرا داد لبش؛ نیست لبی را اثرش
ز آنچه چشیدم ز لبت؛ هیچ لبی را مچشان
ناز کنی نظر کنی، قهر کنی ستم کنی
گر که جفا گر که وفا، از تو حذر نمیشود
داغ که دارد این دلم، داغ تو و خیال تو
بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمیشود
تو مرا جان و جهانی
چه کنم جان و جهان را ؟!
تو مرا گنج روانی
چه کنم سود و زیان را ؟!
مبارک آن دَمی کایی،
مرا گویی ز یکتایی:
من آنِ تو، تو آنِ من،
چرا غمگین و پُر دردی؟
آه، که شب جمله در این وعده رفت
بوسه دهم... بوسه دهم...روز شد!
جان به کف خنده به لب شعله به دل شور به سر
جان فدا در رهِ جانانه ی عشقیم هنوز ...