کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نازنین هاتفی» ثبت شده است


من حتی بلد نبودم بگم دوسِت دارم جاش می‌نوشتم دوست دارمت!

ولی کاش می‌دونستی پشت همه سلام‌ها، کجایی‌ها، رسیدی خبرم کن‌ها، مراقب خودت باش‌ها،

حتی خنده ها و سکوت‌ها و راه رفتن‌ها، چقدر، چقدر، چقدر، دوست دارمت...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


اردیبهشت که اولا این شکلی نبود؛ اردیبهشت عطر بهار نارنجای ته حیاط عزیزجونو داشت؛ اردیبهشت توو حیاط عزیز جون، یه تیکه از خود بهشت بود. وقتی پای صحبتاش مینشستی میگفت اون سالای دور که سیزده سالش بود و تازه داده بودنش به آسدرضا، بهونه ی خونه و عروسکاشو که میگرفت، آسدرضا میاوردش لب باغچه و باهم جوونه میکاشتن توو دل خاک؛ یه وقتا باخودش ریز میخندید و میگفت جایی نگیا ننه، اما سدرضا یه ته صدایی هم داشت؛ اون روزا لب باغچه همونجور که درختارو میکاشتیم، زیر لب آوازم میخوند.. فک میکرد من با باغبونی آروم میشم؛ اما راستس ننه، من به شوق صداش آروم میشدم! بهارنارنجای ته حیاط، ثمره ی همون روزای جوونیشون بود؛ شاید واسه همینم بیشترِ همه ی درختای حیاط، عطر بهار میداد..

بعدها خیلی چیزا شد که خنده های ریز عزیزجون جاشو بده به اشک؛ که گوشه ی چارقدشو بگیره به چِشاش و توو خلوتش گریه کنه؛ اما هیچوقت درختای ته حیاطو یادش نرفت..حتی اون موقع که عمه لیلا از شوهرش جدا شد و پولاشو برداشت و رفت اون سر دنیا..حتی اون موقع که عمو ابراهیم اومد و با آقاجون دعواش شد و رفت و دیگه تا چن سال پشت سرشو هم نگا نکرد..حتی اونموقع که پادرد و کمردرد امونشو برید و چارقدم راهشو به زور میرفت..حتی اونموقع که آقاجون مریض و بی جون افتاد گوشه ی خونه..عطر اردیبهشت از خونه نرفت.

بعدها که تنها شدیم؛ بعدها که خونه ساکت شد و گریه ها تموم؛ بعدها که من موندم و عزیز؛ زیر لبی آروم گفت که اردیبهشت؛ توو نفسای آسدرضا بود..بعدها که گلابِ گلاب دونِ روی طاقچه جا نشستن رو پیرنِ آقاجون نشست رو سنگ سرد خاکش.. ردیف گلای مریم دور حیاط خلاصه شدن به دور یه سنگ سرد.. که دم اذون هیچکی نبود آستین بالا بزنه و صلوات بده زیر لب تا دم حوض.. بعدها که بهارنارنجای ته حیاط شاخه شاخه خشکید و دیگه جوونه نزد؛ اردیبهشت رختاشو جمع کرد و واسه همیشه از خونه ی عزیز جون رفت

بعد اون عزیزجون هرسال بهارا میشینه لب ایوون و زیر لب آواز میخونه.. ازش میپرسم دیگه درخت نمیکاری؟ اردیبهشته ها..ریزمیخنده؛ باگوشه ی چارقدش چشای خیسشو پاک میکنه و میگه کجایی ننه.. اردیبهشت خیلی وقته که با سدرضا رفته بهشت..


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


لبوهای داغِ زمستونِ خیابون بهار و اون نیمکتها ی همیشه ی خدا یخی که روش میلرزیدیم و لبو میخوردیمو که من از پر قنداق بلد نبودم!تو یادم دادی! 

یا اون خیابون فرعیِ حشمت که تهش میخورد به کبابی همیشه شلوغ حاجی نصرت که واسه دوسیخ نون و کباب داغ نیم ساعت باید توو سرما منتظر وایمیسادیمو! 

یا گشتن توو ایستگاه خطی تاکسیا دنبال اونایی که رادیوشون روشنه و کز کردن گوشه ی صندلی هاش و گوش دادن و کیف کردن از موزیکاش، وقتی که تنمون از گزگز سرما شل میشد و کم کم گرم میشدیم! تو یادم دادی! 

تو یادم دادی چطور میشه توو زمستونم خوش گذروند! چطور میشه توو زمستونم بلند بلند خندید! تو یادم دادی که زمستون فقد به برفش که نیست، زمستون اون شالگردنِ دورپیچ و گونه های گل انداختشم قشنگه! میگفتی جلو دهنتو گرفتی ولی چشاتو ببین! چشات میگن که داری میخندی! میگفتی تابستون چشمارو میپوشونن و زمستون لبارو، واسه همینه که زمستون همه چیش واقعی تره، حتی خنده هاش!

حالا نگاه کن! خیابون بهار و اون چرخ دستی لبو فروشی و اون درخت همیشه سبزِ چنار و نیمکت دونفرش هنوز سرجاشه! خیابون فرعی حشمت و کبابی حاجی نصرتم! 

اون که گمشده تویی! سر خط ایستگاه تاکسیا وایمیسم! چن تا ایستگا توو این شهره؟ ده تا؟ صدتا؟ هزارتا؟ تو سر کدوم ایستگاه سرتو بردی داخل شیشه و به کدوم یکی از این سه میلیون آدمِ این شهر میخندی و میگی ای جان! بشین ببین چه موزیکی پخش میکنه!

تو خودتو داری! ولی به من یاد ندادی که بی خودت با این هجمه ی سرما که میخوره تو صورتم چیکار کنم.. که زمستون قشنگه ولی سرده؛ قشنگیاشو که برداری ببری با سرماش چیکار کنم...

تو بلد بودی پشت شالگردن خنده رو ببینی، ولی بغضو نه...تو یادت رفت زمستون اگه خنده هاش، بغضاشم واقعی تره! تو یادت رفت زمستون بی تو، خنده های پشت شالگردن و گونه های گل انداخته نه

همش برفه...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


میگویند نباید منتظر آدمِ رفته نشست اما...

من میدانم که یکی از همین شبها برمیگردی

با دسته گلِ نرگس

میگویی : "ببخشید...ترافیک بود"

و من همان جا

همه ی این سالهای انتظار را میبخشم...

بگذار بگویند دیوانه ای ؛

میدانم یکی از همین شبها که کلید بیندازم

بوی نرگس پیچیده درون خانه...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...

اگر...

۲۲
دی


به این سرعت که دویده ایم و پشت سرمان را نگاه نکرده ایم. به این سرعت که دویده ایم و خودمان را آن عقب جا گذاشته ایم. به این سرعت که دویده ایم و رد شده ایم از خودمان. به این سرعت که دویده ایم و چشمهایمان را بسته ایم و ندیده ایم، که رد شده ایم؟ که تمام کرده ایم؟ که زیر پا گذاشته ایم؟ به این سرعت که دویده ایم. 

اگر تابلوی ایست بدهند. اگر بگویند بایست. اگر سرمان را با دودست بگیرند و به زور بچرخانند. اگر چشمهایمان را باز کنند. اگر مجبورمان کنند به عقب نگا کنیم. اگر مجبورمان کنند به عقب نگاه کنیم. اگر مجبورمان کنند به عقب نگاه کنیم؟

اگر چشم توی چشم شویم با خودِ لِهِ خسته ی جامانده مان؟ اگر جرات نکنیم توی چشمهای خودمان نگاه کنیم؟ اگر نگاهمان بیفتد به آرزوهایی که ریخته کف زمین.. که جامانده.. که لگد خورده؟

اگر دیر ایست بدهند

اگر دیر برگردیم

اگر دیر بشود

اگر ...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


سمیرا یادته؟ گفتی گشت زیاده دور بزن؛ از اول جاده فرمونمو گرفته بودی و میگفتی توروخدا برگرد داخل شهر؛ بدتر سنگ میفته جلو پامونا؛ بابام ازین بیشتر لج میکنه..

یادته گفتمت تو اول آخرش برا منی حالا بابات تا ته دنیا هم که بخواد لج کنه، من ازش لجبازترم؟

دست آزادمو گذاشتم لبه ی پنجره ی ماشین و نیم نگاهی بهش انداختم؛ چشای عسلیش رو به جاده بود و لبخند کجی رو لباش.. هوای اردیبهشت از پنجره میزد به صورتش.. موهای جلوی صورتشو میچرخوند توو باد.. میمُردم براش..

دیدی تهش لجبازی من چربید به بابات؟ نگرفتنمون که.. چقد گفتمت بیا خودمون وسط همین جاده خودمونو نشون گشت بدیم؛ اونموقع دیگه مجبورن. گفتی نه آبروریزی نمیخوام؛ در شان خونواده ما نیست.. آخرشم آبروریزی شد.. آبرومندانه اومدیم در خونتون و رفتیم، اما اونقد زیاد رفتیم و اومدیم که کل کوچتون فهمیده بودن.. بعدنا بابات گفت آقاباقر بش میگفته راه بیا حاج آقا؛ این پسره شب تا صب میاد میشینه زل میزنه به درخونت. خاطر دخترتو میخواد؛ لج نکن باهاش!

آقاباقر که نمیدونس من از بابات لجبازترم.. جلوشو گرفتم گفتم حاج آقا من قول میدم ده سالم که بشه برم و بیام؛ شما قول میدی ده سال دخترتو نگه داری؟

زد توو گوشم ..همون شب اومدم توو همین جاده.. پرنده پر نمیزد.. داد کشیدم خداروصدا زدم گفتم خودت بگو چیکار کنم.. زنگ زدم بهت.. یادته؟ گریه میکردی میگفتی نمیشه توروخدا خودتو عذاب نده.. گفتم به همین کوههای بی در و پیکر قسم که نمیذارم اشک توو چشمات بمونه.

دیدی از بابات لجبازتر بودم؟

چندسال گذشت سمیرا؟ چن سال گذشت که بلاخره دل بابات رضا داد؟

دوباره نگامو از جاده گرفتم و دوختم بهش؛ موهاشو از دست بادکشید و جمع کرد پشت گوشش؛ یواش گفت: شیش سال..

خندیدم.. صدا خندم پیچید توو صدای باد..

بابات که رضا داد دوباره برداشتمت و اومدیم دور دور.. میرقصیدم پشت فرمون؛ میخندیدم همینجوری.. باخنده میگفتی زشته مردم چی میگن..یادته سمیرا؟ داد میزدم میگفتم همه مردم بدونن بلاخره عروسم شدی.. یادته گفتم هرکی توو این جادس الان عروسیمون دعوته؟؟ چه روزایی بود..

خندید دوباره.. خندش مث مرز بین زمستون و بهار بود؛ مث آخرین روز سال.. لباشو که کج میکرد دنیا گرم میشد.. باد دوباره موهاشو گرفته بود به بازی.. بادم هوای موهاشو داشت.. دستمو بردم جلو که موهاشو بگیرم از دست باد و ببرم پشت گوشاش، دستم افتاد روی صندلی.. خنده هاش افتاد رو صندلی.. خاطره هامون؛ ذوق کردنامون؛ عاشقیامون افتاد روصندلی و ریخت کف ماشین.. نگامو دوباره از جاده برداشتم.. باد هنوز میپیچید اما.. لابه لای انگشتام..


یادته سمیرا؟ همین جاده بود.. نه گشتی بود و نه شبی و نه لج و لجبازی بابات.. دنیامون مث همین هوای اردیبهشت روشن روشن بود..

بعد شیش سال آفتاب تابیده بود بهمون.. تو چجوری پا دادی به اینهمه سرما؟ چطور دلت اومد ولم کنی وسط زمستون؟

ده ساله که میرم و میام.. ده ساله باخودم میگم کاش اون روز گشت میگرفتمون.. کاش بابات بیشتر لج میکرد.. کاش آقاباقر به بابات میگفت این پسره بی سر و پا به درد دخترت نمیخوره.. کاش وقتی اومدم توو جاده میگفتی دیگه منو نمیخوای.. ده ساله میگم کاش هنوز توو اون خونه بودی.. مینشستم توو کوچه و زل میزدم به در و دلم خوش بود که اونجا نفس میکشی.. میخندی..

ده ساله که میگن نیستی.. دروغ میگن.. اصامگه میشه سمیرا؟ تو که میدونی من بدون نفسات زنده نمیمونم

ده ساله که میرم و میام.. ده ساله که منتظرم این جاده تورو بهم پس بده.. ده ساله که خودمو به گشت نشون میدم؛ پشت فرمون میرقصم؛ توو جاده داد میزنم؛ ده ساله منتظرم سرتو بالا بگیری و بخندی بگی آبروریزی نکن رضا.. ده ساله منتظرم سمیرا.. ده ساله


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


می‌دونی ؟

از یه جایی بعد دوره ی اینجور عشقا می‌گذره؛

فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته... ، وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و باکدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه!

قشنگ بودن خوبه ها؛ ولی تهِ تهش اونی می‌مونه که داغون و خسته و لهتم دیده.

عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیس و کلافه، باهاش دوئیدی، باهاش خندیدی، باهاش غر زدی به هرچی گرما و آفتاب کوفتیه و برف ریزون زمستون با صورت سرخ و سفید پیچیده شده لای شال‌گردن که ازش فقط دوتا چشم مونده دلت گرم شده کنارش.

می‌دونی؟

آدم مگه چی ازین دنیا می‌خواد جز اینکه یه نفر داغون و له و خستشو هم بخواد؟ که داغون و له و خستم که باشه بتونه باهاش بخنده و مهم نباشه اگه ریملش ریخته

یا رنگ رژش رفته یا لباسش لک شده 

و با معشوقه‌های با پرستیژ توی کتابا، زمین تا آسمون فرق داره! آدم ته تهش تنهاییش رو با اونی تقسیم می‌کنه که خیالش راحته کنارش هرجوری هم که باشه،"خودشه"

وگرنه خیابونا پره از آدمایی که انگار بازیِ "کی از همه قشنگتره؛ من من من من" راه انداختن. حالا تو با آروم‌ترین صدایی که از خودت سراغ داری بپرس

"کی از همه‌ی دنیا بیشتر منو می‌خواد؟"

به شرفم قسم، اگه بلندتر از همه داد نزدم:

من...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


"آقا بازکنید لدفا"

از همون پشت در جواب داد: "من نامه ای ندارم اشتباه، اومدید به سلامت!"


رفتم جلو و نگاهِ مرد پستچی انداختم، قبل اینکه درست حسابی فکر کرده باشم دیدم دفترو امضا کردم و نامه رو گرفتم. شاید بعد از کنجکاویِ اینهمه سال.. نمیدونم. چپوندمش زیر چادر و با آرنج درو زدم. درو محکم باز کرد و شاکی داشت میگفت "مگه نگفتم اشتبا اومدی" که چشمش افتاد به من. قیچی باغبونی دستش بود و عرق از پیشونیش میریخت. چشامو انداختم پایین و کاسه ی آش نذریو گرفتم سمتش: "شرمنده انگار بد موقع مزاحمتون شدم، نذریه..". از حالت شوکه که دراومد، کاسه رو از دستم گرفت و یه لبخند خسته زد: "اختیار دارید. دستتون درد نکنه؛ مرضیه عاشق آش رشتس"


لبخند زدم. مرضیه.. مرضیه رو هیچکی ندیده بود؛ اکرم خانوم میگفت ازین زنای توو خونه بشین و آفتاب و مهتاب ندیدس. اکرم خانوم همسایه رو بروییشون بود؛ تعریف میکرد که بعضی شبا میبیندشون که دوتایی سوار ماشین میشن و میرن دور دور؛ غیر اون دیگه هیچوقت از خونه بیرون نمیاد. بچه نداشتن. اکرم خانوم میگفت مرضیه اجاقش کوره؛ برا همینم از خونه نمیاد بیرون، افسردگی داره.. حرف اکرم خانوم که پیچید و پیچید، آقا مرتضی شد مرد نمونه ی محل؛ که شب به شب با دست پر و روی خوش و لب خندون میرفت خونه. اکرم خانوم میگفت مرد به این میگن به خدا! ببین چطور پای زنش مونده! تازه ماه به ماهم با شاخه گل و شیرینی و کادو میره خونه! خوش بحال زنش. اکرم خانوم که بین خانوما رشته کلامو دست میگرفت، بلاخره یه جا از سر و ته حرفش میخورد به خوشبختی مرضیه. مرضیه ی اجاق کوری که تا حالا هیچکی ندیده بود..


آقا مرتضی قیچیو که گرفت بالا، حواسم دوباره برگشت سرجاش:

"ببخشید من با این سر و وضع اومدم دم در؛ بهاره و دلمشغولیِ رسیدن به باغچه ها. مرضیه عشق میکنه با این باغچه ها؛ نمیشه از زیرش در رفت".

و خودش ریز خندید. نمیدونم چیشد که از دهنم پرید: "آخی.. حالا خونه ان مرضیه خانوم؟"

"آره. مرسی واسه آش. کاسه رو میارم براتون."


و بدون مکث درو کوبید به هم. مات و مبهوت خیره شدم به در آبی و قدیمی خونشون. پاکت نامه رو از زیر چادر کشیدم بیرون و مستاصل نگاش کردم.. دست خودم نبود؛ سرشو پاره کردم که از توش یه عکس افتاد پایین. خم شدم برش داشتم. عکس یه دختر بچه ی سبزه و نمکی با موهای بافته ی قهوه ای روشن بود. لپاش چال داشت؛ محو خندش شده بودم.. دوباره نگاهی انداختم به پاکت و تیکه کاغذ کوچیکی که مونده بود تهش. برای اکرم خانوم که سرشو از پنجره روبرویی کشیده بود بیرون دست تکون دادم و خیره شدم به نامه. کلمه هاش انگار توی سرم زنگ میزد:


"ببینش چقدر بزرگ و ناز شده مرتضی؛ دیگه نمیتونم جواب نبودنتو بدم بخدا.. بس نیست مادر؟ آخه سر زا رفتن مرضیه تقصیر این بچس؟ گناه داره مرتضی؛ بخدا گناه داره.. کاش حداقل اندازه ی گل و گیاهات دوسش داشتی"


صدای قیچی باغبونی و آواز آروم مرتضی از توی حیاط میپیچه به هم:

"ای همه گلهای از سرما کبود

خنده هاتان را که از لب ها ربود

روزگاری شام غمگین خزان

خوشتر از صبح بهارم می نمود.."

راهمو میکشم سمت خونه و نامه ی مچاله شده ی کف دستم بی صدا میفته کف جوب...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


عزیز که پُشتی ها و قالیچه ی ایوونو جمع میکرد، 

نشستم رو میله ها و پرسیدم: چرا جمع میکنی عزیزجون؟

گفت: مادر پاییز داره میشه برگا میریزه رو قالیچه، تمیز کردنشون سخته، کلافم میکنه!

یه نگا به موها حنابستش میندازم و یواش میگم: مامان میگه اونموقع ها تا وسطا پاییز که هوا سرد شه، بساط ایوون پهن بود.

- اونموقع ها این شکلی نبود مادر. که پاییز میشه تنگ غروبی دلت میخواد از غصه بترکه. پاییزاش یه شکل دیگه بود. شبا میشستیم دور هم انار خورون، گل میگفتیم، گل میشنفتیم. آقا جونت که رفت، دیگه پاییز اون پاییز نشد.

نگاش میکنم؛ روسریشو میگیره جلو صورتش و ریز میخنده: یادش بخیر یه بار زهراسادات نشست انار دون کنه براش. گفت بده مادرت. انار با عطر دستا مادرته که خوردن داره..

میخندم باهاش: پس آقا جونم ازین حرفا بلد بود!

لپای بی جونش گل میندازن: اون موقع مثل الان نبود مادر. دوس داشتن ورد زبون جوونا باشه. اون موقع ها دوست داشتنو دون میکردن توو کاسه انار، گلپر میپاشیدن سرش..

آقاجونت که میخورد و میخندید

پاییز نبود دیگه بهار میشد..!


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


توو زندگیمون بیشتر از همه چیز ،

به شب اطمینان کردیم ... 

همه ی شبایی که چشامونو بستیم و تنمونو سپردیم به خواب ، 

میدونستیم این روحی که داره از تن جدا میشه ، ممکنه دیگه هرگز برنگرده 

ولی همیشه آرامش خواب اونقدری بوده که با زیر سر گذاشتن بزرگترین ترس دنیا ، روحمونو سپردیم بهش ... 


دوست داشتنت مثل تکیه زدن به پرتگاهه 

مثل پاگذاشتن رو لغزنده ترین سنگ درست لبه ی یه دره ی عمیق 

مثل نشستن رو ریل قطار 

مثل چشم بسته رد شدن از خیابون 

دل سپردن بهت ، درست مثل همون لحظه های قبل خوابه ، 

همیشه این احتمال هست که هیچ برگشتی وجود نداشته باشه ، 

اما اون آرامشه ، اون رهاشدنه ، باعث میشه به هر اتفاقی که ممکنه بعدش بیفته تن بدی 


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...