یکی بیاید
تنهایی را از من بگیرد
دست های من
برای نگاه داشتن این تنهاییِ بزرگ
کوچک است
| نسترن وثوقی |
گردش سال
فقط یک شب یلدا دارد
من بدون تو
هزاران شب یلدا دارم
زمستان دارد
به بهار برمی گردد
شاید تو هم به من بازگشتی
ولی دیگر
سیاهی به موهایم بر نمی گردد
و عشق
هر چقدر هم شعبده بازِ ماهری باشد
نمی تواند اندوه را
در دست هایش غیب کند
و شادی را
از کلاهش بیرون بیاورد...!
زنِ دیوانه ی عاشق
نه دل به دریا می زند
نه سر به کوه و بیابان می گذارد
و نه راهِ صحرا را پیش می گیرد!
ناگهان
دست تو را در دستِ زندگی می گذارد
و به غار تنهایی اش بر می گردد!
به قدر کافی، زن نبودم
تا دامن چین دار
و کفش های پاشنه بلند بپوشم!
و تق تق
با سر وصدا
وارد زندگی ات شوم!
کفش های کتانی ام را پوشیدم
کوله پشتی ام را که از بغض هایم پر شده بود
برداشتم و
آرام و بی صدا از زندگی ات بیرون رفتم!
تنهایی
یعنی من؛
وقتی روزها،
دست درگردنِ خورشید می اندازی
و در روشناییِ جهان سهم داری!
یعنی تو؛
وقتی شب ها،
هم آغوشِ ماه می شوم
و در تاریکیِ جهان دست دارم!
عشق
همیشه آدم را در خودش غرق می کند!
حالا تو هر چقدر هم که بگویی
شناگر ماهری هستی!
عشق آدم را غرق مس کند!
غرق در دل تنگی
غرق در تنهایی
و تو بهترین ناجی دنیا هم که باشی
نمی توانی خودت را نجات دهی!
عشق همیشه
آدم را در خودش غرق می کند!